هر روز غروب آفتاب که میشود، از خانه بیرون میزنم. چقدر زیبا از نظر پنهان میشود و آخرین پرتو هایش را روی سطح اقیانوس میاندازد. شگفتانگیز است. هر روز آخرین گرمایش را روی پوست صورتم احساس میکنم. این خورشید آنها را میسوزاند اما من فرق دارم. من دو رگهام.
به من میگویند بهدردنخور! رازش در گذشته است. من بدردنخور هستم چون مثل آنها نیستم. مثل آنها باله ندارم و آبششم ضعیف است. میتوانم در بیرون از آنجا نفس بکشم، میتوانم از زیباییهای داخل و بیرون از آب لذ*ت ببرم؛ اما آنها نمیتوانند.
اگر پدرم میدید آنها را دعوا میکرد. آنها هم زمانیکه او نبود مرا با نیشهایشان میآزاردند. افسوس که او هم زود مرا تنها گذاشت.
آخرین روز را به یاد دارم. در بستر خوابیده بود، چشمانش آنقدر سرخ شده بود که انگار خون در آن دمیده است، به سختی نفس میکشید و آخرین رازش را به من گفت:
-من رو بهخاطر کاری که کردم طرد کردن. میتونستن با شاهزاده آروشا ازدواج کنم و روزی پادشاه شوم اما به راز غروب پی بردم. هر روز غروب از اقیانوس بیرون میرفتم، دختری هر شب روی سنگی که کنار ساحل بود مینشست و گریه میکرد. گاهی آواز سوزناکی می خواند و اشک میریخت. من هم با او گریه میکردم. اسمش آنا بود. مادرت گومته جان.
به یکباره جا خوردم. راز غروب و حالا آشنایی پدر و مادرم. نام او مرا به یاد آن چهرهای که هیچوقت ندیدم اما برای خود ترسیم کرده بودم انداخت. شبنم بر چشمانم نشست.
-چرا؟ چرا گریه میکرده پدر؟!