تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستانک داستانک پری تنها | به قلم سارا مرتضوی

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
76274_eee39703a313172a9d9639bc7f27567e.png

نام اثر: پری تنها
نام نویسنده: سارا مرتضوی
ناظر: @Amen saDr
ژانر: عاشقانه - تخیلی
سطح اثر: فاقد تگ
ویراستار: سارا بهرامی‌نژاد

خلاصه:
رازی کشف شده است از آن پری‌ای آمد که راز را فهمید و شد یک پری تنها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد

1631713580839.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه


°|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|°
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
هر روز غروب آفتاب که می‌شود، از خانه بیرون می‌زنم. چقدر ‏زیبا از نظر پنهان می‌شود و آخرین پرتو هایش را روی سطح ‏اقیانوس می‌اندازد. شگفت‌انگیز است. هر روز آخرین گرمایش را ‏روی پوست صورتم احساس می‌کنم. این خورشید آن‌ها را ‏می‌سوزاند اما من فرق دارم. من دو رگه‌ام.‏
به من می‌گویند به‌دردنخور! رازش در گذشته است. من بدردنخور ‏هستم چون مثل آن‌ها نیستم. مثل آن‌ها باله ندارم و آبششم ضعیف ‏است. می‌توانم در بیرون از آنجا نفس بکشم، می‌توانم از ‏زیبایی‌های داخل و بیرون از آب لذ*ت ببرم؛ اما آن‌ها نمی‌توانند.‏
‏ اگر پدرم می‌دید آن‌ها را دعوا می‌کرد. آنها هم زمانی‌که او نبود ‏مرا با نیش‌هایشان می‌آزاردند. افسوس که او هم زود مرا تنها ‏گذاشت.‏
آخرین روز را به یاد دارم. در بستر خوابیده بود، چشمانش آنقدر ‏سرخ شده بود که انگار خون در آن دمیده است، به سختی نفس ‏می‌کشید و آخرین رازش را به من گفت:‏
‏-من رو به‌خاطر کاری که کردم طرد کردن. می‌تونستن با شاهزاده ‏آروشا ازدواج کنم و روزی پادشاه شوم اما به راز غروب پی بردم. ‏هر روز غروب از اقیانوس بیرون می‌رفتم، دختری هر شب روی ‏سنگی که کنار ساحل بود می‌نشست و گریه می‌کرد. گاهی آواز ‏سوزناکی می خواند و اشک می‌ریخت. من هم با او گریه می‌کردم. ‏اسمش آنا بود. مادرت گومته جان.‏
به یکباره جا خوردم. راز غروب و حالا آشنایی پدر و مادرم. نام ‏او مرا به یاد آن چهره‌ای که هیچوقت ندیدم اما برای خود ترسیم ‏کرده بودم انداخت. شبنم بر چشمانم نشست. ‏
‏-چرا؟ چرا گریه می‌کرده پدر؟!‏
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
پدر به سختی کلمات را کنار هم چید:‏
‏-اون رو به زور میخواستن به یه پسر پولدار بدن، فکر میکردن که ‏پول می‌تونه اون رو خوشبخت کنه ولی دل به اون پسر نداده بود. ‏هر روز بعد غروب پیشش میرفتم و برای هم درد و دل می‌کردیم. ‏اولش از من می‌ترسید و فرار میکرد ولی کم‌کم عادت کرد و بهم ‏دل دادیم.‏
پدرم به سختی ل*ب می‌جنباند. ‏
‏-او انسان بود و من پری. در. مقابل پدرش مقاومت کرد و تن به ‏ازدواج نداد. به چشم اطرافیانش همیشه مورذ ماند اما واقعیت ‏چیز دیگه‌ای بود. به‌هم قول دادیم که از غروب تا قبل از طلوع ‏آفتاب کنار هم باشیم. با این شرط ازدواج کردیم و مخفیانه روزها ‏رو عاشقانه کنار هم سپری می کردیم تا یه روز با چشم کبود و ‏صورت خیس از اشک پیشم آمد. ‏
هم ناراحت شدم هم متعجب! چرا چشم مادر کبود شده بود؟ اصلا ‏چشم هم مگر کبود می‌شود؟ پدر بدون توجه به دهان نیمه‌باز من و ‏چشم‌های درشت شده‌ام ادامه داد:‏
‏-پدرش او را زده بود به این خاطر که دیگه حق نداره با ازدواج ‏کردنش مخالفت کنه و هر کس که گفتن رو باید قبول کنه. مادرت ‏هم گفته بود که عاشق کس دیگه‌ایه ولی نتونسته بود حقیقت رو ‏بگه. حق داشت، هیچ‌کس باور نمی‌کرد! من پری بودم و اون آدم. ‏آخرین شبی که پیشم بود لحظاتی رو در کنار هم گذراندیم. قرار شد ‏چند ماهی خود رو قایم کنه و بعد برگرده. پنج ماه با سختی از ‏شهرش رفت و من در دلتنگی او سوختم و ساختم. هر شب برای ‏دیدار او به ساحل می‌رفتم و خاطراتی که با او داشتم رو مرور ‏می‌کردم تا یک شب آمد اما با ظاهری متفاوت! دست و پایش باد ‏کرده بود و شکمش بالا آمده بود. پرسیدم «انا! این بچه؟» و او با ‏لبخند به من نگاه کرد. آن بچه تو بودی گومته. پس از به دنیا آمدن ‏تو به خانه‌اش بازگشت و دیگه هیچوقت برنگشت. بعد از مدتی ‏شنیدم که پدرش اون رو کشته.‏
شبنم از چشم پدرم سرازیر شد و بعد بریده گفت:‏
‏-گومته! تو دورگه‌ای. نیمی انسان و نیمی پری. تو میتونی بعد از ‏غروب به خشکی بری… .‏
نفسش به سختی بالا آمد و آخرین جملات را گفت:‏
‏-از این موهبت استفاده کن و به دنبال سرنوشتت برو.‏
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
او مُرد و مرا با این راز تنها گذاشت. پری‌ها نمی‌توانستند هیچ‌گاه ‏به خشکی بروند ولی من می‌توانستم. من باله نداشتم به جایش دو ‏پای قوی داشتم. آبشش‌هایم باعث میشد در آب باشم و پاهایم باعث ‏میشد در خشکی بچرخم.‏
این راز زندگی مرا دگرگون کرد. بعد از غروب از آب بیرون ‏می‌رفتم و تا صبح در شهری می‌گشتم. آنجا همه چیز متفاوت بود، ‏غذاها، بوها، موجودات! شب‌ها چراغ‌های رنگی روشن می‌کردند، ‏اغذیه فروش‌ها انواع و اقسام غذا بع مشتری‌ها می‌فروختند، گاهی ‏دخترانی را می‌دیدم که در کوچه پس کوچه‌ها پرسه می‌زدند. برایم ‏بسیار عجیب بود زیرا اعماق اقیانوس جایی که به آن تعلق داشتم ‏هیچ دختر و زنی حق تنها بیرون آمدن نداشت! ‏
یک زمین تفریحی در نزدیکی ساحل بود که هر شب آنجا می‌رفتم. ‏مسئول مرکز دختر زیبا و جوانی بود که نظارت میکرد و من با ‏دیدن او عقل از سرم پرید. هر شب او را میدیدم اما خود از وجود ‏من خبر نداشت. ‏
عاشقش شدم. کسی را دوست داشتم که خود نیز از این علاقه ‏بی‌اطلاع بود. شب‌ها به بهانه‌های مختلف با او صحبت می‌کردم. ‏کم‌کم به او نزدیک شدم و با او به گفتمان پرداختم. صدایش سبب ‏آرامش من میشد و چشمانش مرا مدهوش می کرد. یکسال به ‏عنوان دوست در کنار او بودم اما دیگر نمی‌توانستم. من عاشقش ‏بود و نمی‌خواستم فقط یک دوست باشم!‏
شبی که ماه کامل بود راز خود را بازگو کردم:‏
‏-من پری‌ام. یه پری تنها.‏
قهقهه زد، من عاشق خندیدن بودم، عاشق آن چشمان قهوه‌ای‌اش که ‏با شنیدن حرف من براق شده بود، آن تره‌عای مواج سیاه رنگش که ‏دل مرا لرزانده بود، گفت:‏
‏-منم فرشته‌ام، یه فرشته‌ی تنها.‏
او حرفم را باور نکرده بود، به صورتش خیره شدم و به چشمان ‏درخشانش زل زدم. آن پوست سفیدش مرا به وجد می‌آورد. لبخندی ‏کردم و با عشق به چشمانش نگاه کردم و گفتم:‏
‏-باور نکردی، نه؟ ‏
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
‏-تموم حرف‌های توی دیوونه رو باور می‌کنم. خوبه؟ راحت شدی؟
مچ دستش را گرفتم و به ساحل کشاندم. با رغبت همراهم آمد. با ‏سرعت به آب زدم و در آن فرو رفتم. صدای جیغ و دادهایش که ‏مرا صدا میکرد را خفه می‌شنیدم.‏
‏-گومته؟ گومته صدام رو می‌شنوی؟
به دنبال من وارد آب شد. تا گردن در آب بود و به دنبال من ‏می‌گشت. بیشتر از ده دقیقه گذشت که در مقابلش از آب بیرون ‏آمدم. متحیر شد:‏
‏-تو زنده‌ای؟ اما چطور…‏
به لکنت افتاده بود، نگذاشتم حرفش تمام شود و گفتم:‏
‏-من پری‌ام آذین، یه پری واقعی.‏
به او بیشتر نزدیک شدم. دستان ظریفش را به گونه‌ام کشید، ‏مورمورم شد و تا کمرم تیر کشید. چشمانم را بستم و طنین صدایش ‏را شنیدم:‏
‏-تو که مثل منی گومته! چطور پری هستی؟ پوستت مثل منه و…‏
لکنت گرفته بود، نزدیک‌تر شدم، چیزی که الان میخواستم، زیر ‏نور این ماه، یک آغو*ش گرم از آذین بود، جواب دادم:‏
‏-من دورگه هستم. مادرم انسان بود و پدرم پری.‏
دستش را کشید و به عقب رفت. دستش را گرفتم و دوباره روی ‏گونه‌ام کشیدم. لبخند زد ولی نه مثل همیشه. احساس کردم خجالت ‏کشید. الان بیشتر از هر زمان دیگر دوست داشتم او را به آغو*ش ‏بکشم. جلوتر رفتم، وقتش بود.‏
‏-آذین؟
مظلومانه سر بالا کرد و به من نگریست. چشمانش براق بودند و ‏مثل تیر به قلبم می‌خوردند.‏
‏-چیز دیگه‌ای هست که من بی خبرم، درسته گومته؟
دستانم را دور کمرش حلقه زدم و گفتم:‏
‏-من تو رو خیلی دوست دارم، یعنی عاشقتم.‏
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
نمی‌دانم چه شد که سرش را به زیر انداخت. چند ثانیه‌ای بدون ‏حرف گذشت و بعد سر بر شانه‌ام گذاشت و گریست. نمی‌دانستم چه ‏کنم او را محکم‌تر فشردم. آرام شد و با صدای لطیفش گفت:‏
‏-من هم دوستت دارم گومته.‏
آن شب برای من بهترین شب بود و شب‌های بعدی بهتر از قبل. ‏راز من بین ما ماند و سه ماه بعد تصمیم به ازدواج گرفتیم. ‏
آسمان سیاه شب به سرخی می‌گرامی، ابرها درهم گره‌خورده بودند ‏و از اقیانوس سوز سردی می‌وزید. بدن ظریفش را به سینه فرخ ‏من چسباند و سخن گفت:‏
‏-گومته جان! من دوستت دارم، دلم می‌خواد هر چه زودتر زندگی ‏مشترک‌مان را شروع کنیم. تو چی؟ ‏
دستم که دور کمرش بود را تنگ‌تر کردم و با خشنودی جواب دادم:‏
‏-معلومه عزیزم، من که از خدامه.‏
آذین پلکی زد که انگار قلبم را نوازش کرد.‏
‏-خب... یه رسم و رسوماتی هست که پسر با خانوادش میاد خونه ‏دختر برای خواستگاری تا دختر را خواستگاری کنه… . ‏
متعجب شدم، در دنیای پری‌ها چیزی به نام خواستگاری وجود ‏نداشت. پدرها زوجی برای پسر یا دخترشان انتخاب می‌کردند و من ‏که خانواده‌ای نداشتم همیشه پنهان بودم. جوان‌ترها به بیست سال ‏که می‌رسیدند ازدواج می‌کردند ولی من اکنون ۲۹ ساله بودم و ‏زوجی نداشتم. خواستم برای آذین توضیح دهم که من هیچ‌کس را ‏ندارم و نمی‌توانم خواسته‌اش را برآورده کنم اما وقتی به چشمان ‏زیبایش نگاه کردم حرف دیگری زدم:‏
‏- چکار باید بکنم آذین جونم؟
آذین پلک پر عشوه‌ای زد و گفت:‏
‏-به پدر و مادرم گفتم که والدینت فوت‌شده ولی حرفی از پری ‏بودنت نزدم، تو باید یکی را به‌عنوان بزرگ‌تر با خودت بیاری.‏
‏-ولی آذین، تمام اطرافیان من پری هستن! هیچکدوم نمی‌تونن ‏خشکی بیان چون‌که می‌میرن.‏
دست به سینه شد و از من رو گرداند و گفت:‏
‏-من نمی‌دونم گومته! خودت حلش کن.‏
به فکر فرو رفته، شاید آن پیرمرد فروشگاه نزدیک ساحل بد نباشد. ‏آذین هم از فکرم استقبال کرد. قرار شد با او صحبت کنم و خبرش ‏را بدهم. آن شب تا دیروقت کنار هم بودیم. تنها زمان‌هایی ‏می‌توانستیم کنار هم باشیم که بهانه محافظت از مرکز تفریحی را ‏داشته باشد و تا صبح پیش هم بودیم و حرف زدیم.‏
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
چند روز گذشت که پیرمرد به‌عنوان پدربزرگ همراه من به ‏خواستگاری آمد. کت و شلوار مشکی رنگ پوشیدم، چند شاخه گل ‏رز قرمز تزیین شده با پول پیرمرد خریدم و شیک‌وپیک شده به ‏خانه آذین رفتیم. ‏
پیرمرد آدم خون‌گرم و خوش صحبتی بود و به‌نظر می‌رسید که ‏همسن پدر آذین، آقای طهماسبی است. فکر کردم شاید مادرش هم ‏حداقل هفتاد ساله باشد. خانه‌شان کوچک و گرم بود و اصلا مگر ‏می‌شود آذین جایی باشد و احساس سرما کنم؟! ‏
در سالن کوچک‌شان ۳ کاناپه دو نفره قرار داشت و من و پیرمرد ‏روی کاناپه‌ای که کنار پنجره قرار داده بودند نشستیم. گل‌ها را به ‏دست آقای طهماسبی دادم و او داخل راهرویی شد که صدای مادر ‏آذین آمد. قلبم تاپ‌تاپ می‌زد و می‌خواستم هرچه زودتر بله رو ‏بگیرم و آذین را مال خود کنم.‏
آقای طهماسبی روی کاناپه کناری من نشست و سر تا پایم را ‏برانداز کرد. دانه‌های عرق یکی‌یکی لای موهای مشکی پرپشتم ‏جای گرفت و کم‌کم خود را به پیشانی رساند. پیرمرد نجاتم داد:‏
‏-چه خبر جناب طهماسبی؟ خانم والده خوب هستن؟ ‏
طهماسبی چشم از من برداشت و احساس راحتی کردم. ‏
‏-الان صداشون میزنم.‏
صدایش را در گلو انداخت:‏
‏-آنا جان! تشریف نمیارین؟
چه احساس غریبی پیدا کردم، حتماً خوب بود، هم نام مادرم بود. ‏زنی را دیدم با کت و شلوار یشمی رنگ، چهره‌ای زیبا و غمگین ‏که بیشتر به خواهر آذین می‌خورد تا مادرش! به احترامش از جا ‏بلند شدم و چشمانم در چشمان غمگین قهوه‌ای کشیده‌اش گره ‏خورد. با دیدن من اخم‌هایش را درهم کرد و تنها سری تکان داد ‏که بنشینم. همه سکوت کرده بودند که صدای تق‌تق کفش پاشنه‌بلند ‏آذین را شنیدم، آرام‌تر از قبل شدم. وجود آذین یعنی آسودگی مادام ‏العمر.‏
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
842
1,212
103
32
اصفهان
وضعیت پروفایل
پر تلاش
چقدر در این کت و دامن سفیدش زیبا شده بود، چقدر موهای ‏دورش مواج و سیاه بود انگار تازه او را دیده بودم و من دوباره ‏عاشقش شدم. روی کاناپه رو به رویم نشست و لبخندی حواله‌ی دلم ‏کرد. جلسه به حرف‌های معمولی گذشت و آنطور که می خواستم ‏پیش نرفت. پس از یک ساعت آقای طهماسبی به اصل ماجرا رسید ‏و از من پرسید:‏
‏-شغلت چیه پسر جان؟
کار من در زیر آب،، ساخت خانه با آهنی که جنسش روی خشکی ‏نیست بود اما نمی توانستم این را بگویم؛ پس شبیه اش را گفتم:‏
‏-تراش‌کارم.‏
طهماسبی دستی به چانه کشید و پرسید:‏
‏-وضع مادیت چطوره؟ خونه، ماشین؟ داری؟ حقوقت چنده؟
نمیدانستم چه جوابی دهم، آخر این‌ها چه اهمیتی دارد وقتی دخترش ‏را بیشتر از جانم دوست داشتم! سکوتم که ادامه دار شد پیرمرد ‏جواب داد:‏
‏-ای آقا! دیگه جوون‌های این زمونه که با این گرونه نمی‌تونن قصر ‏بسازن، فرمایشی می‌فرمایین؟!‏
مادر آذین که از اول ساکت و اخمو بود میان حرف پرید و گفت:‏
‏-به نظرم ادامه‌ی حرف‌ها رو جلسه بعدی بزنیم که آذین جون هم ‏بیشتر فکر کنن.‏
اصلا اجازه نداد ما جواب درست و حسابی ای دهیم! از جایش بلند ‏شد و دستش را به سمت در برد و اضافه کرد:‏
‏-خوش اومدین.‏
دلم گرفت، من که نمی‌خواستم دخترشان را به زور ببرم! انگار بقیه ‏هم ناراحت شده بودند، اشک در چشمان خوشگل آذین حلقه زده ‏بود. خواستم دلداریش دهم، گریه‌ی او بدترین چیز ممکن در این ‏دنیا بود. با احترام بلند شدم، تشکر کردم و رفتیم. ‏
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا