تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

کریستال زمان (جلد دوم مجموعه ی در جستجوی افتخار-مدرسه ی خوب ها و بدها) | Psycho کاربر انجمن کافه نویسندگان

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
369
1,162
103
Neverland
In the name of god
ترجمه رمان کریستال زمان (جلد پنجم مدرسه ی خوب ها و بدها)
A crystal of time :The school for good and evil #5

Quests for Glory

نویسنده: Soman Chainani
مترجم: Psycho کاربر انجمن کافه رایترز
ژانر: فانتزی

خلاصه:
پادشاه دروغین تاج و تخت سلطنتی را گرفته است، تدروس را به اعدام محکوم کرده و سوفی را وادار کرده ملکه ی او شود. فقط آگاتا موفق به فرار می شود.

اکنون آگاتا و دانش آموزان مدرسه خوب ها و بدها باید راهی پیدا کنند تا تدروس را نجات دهند. . . قبل از این که تمام قصه ی های پریانشان به پایان برسند...


یه توضیحی که باید راجب اسم رمان بدم اینه که، در واقع این جلد، جلد دوم مجموعه ی در جستجوی افتخاره، نویسنده، یعنی سومن چینانی، بعد از اینکه دید از مجموعه ی سه جلدی اول، یعنی مدرسه ی خوب ها و بدها(که عبارته از: مدرسه ی خوب ها و بدها، دنیای بدون شاهزاده، و آخرین ابدیت)استقبال زیادی شده، تصمیم به نوشتن مجموعه ی دوم، به نام در جستجوی افتخار گرفت.(که عبارته از: سال های کملات، کریستال زمان و پادشاه حقیقی)
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,131
3,326
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
IMG_20200421_125451_975.jpg

مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین بخش ترجمه انجمن کافه نویسندگان

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.


تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان های در حال تایپ

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان ترجمه شده

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 20 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست طرح برای رمانی که ترجمه میشود

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

تاپیک اعلام اتمام رمان های در حال ترجمه

موفق باشید.

|کادر مدیریت کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
369
1,162
103
Neverland
مدرسه ی خوب ها و بدها کجاست؟
تو جنگل قدیمی قصه هاست

دو برج داره شبیه دو تا سر
برج خوب از برج بدی ها سواست

نمیتونی فرار کنی از اونجا
جایی عجیب و خیلی پر ماجراست

فقط توی قصه های پریان!
راه فراری هست اگر، همون جاست

“و آنها در افسانه‌هایشان به هیچ شاهزاده ای احتیاج نداشتند..”


بخش اول
آگاتا
بانو و مار


وقتی پادشاه جدید کملات قصد دارد عشق واقعی شما را بکشد، بهترین دوستانتان را اسیر کرده و میخواهد شما را گیر بیندازد، بهتر است نقشه ای داشته باشید.
ولی آگاتا هیچ نقشه ای نداشت.
هیچ هم پیمانی نداشت و هیچ جایی هم برای پنهان شدن نداشت.
بنابراین دوید.
تا جایی که میتوانست از کملات دور شد. وقتی از جنگل بی انتها عبور میکرد لباس سیاهش به گزنه ها گیر میکرد و باعث افتادنش میشد. کیفی که گوی بلورین رئیس خوب ها در آن بود با دویدنش محکم به دنده اش برخورد میکرد.
در حالی که میدوید پوسترهایی با عکس خودش و عنوان تحت تعقیب به چشمش میخورد. مثل اینکه خبرها سریعتر از آن میرسیدند که پاهای او توانایی حمل کردنش را داشته باشند و دیگر هم جای امنی برایش وجود نداشت...

***
تا روز بعد، پاهایش تاول میزدند، ماهیچه هایش دیگر جانی نداشتند و فقط از انواع توت ها، سیب ها و قارچ هایی که گیر آورده بود تغذیه میکرد. به نظر میرسید دارد دور خودش میچرخد. از کنار رودخانه ی اسموکی در ماهادوا تا مرز گلیکین، و دوباره بازگشت به ماهادوا در طلوع خورشید. آگاتا نمیتوانست به هیچ نقشه یا پناهگاهی فکر کند
نمیتوانست به زمان حال فکر کند. افکارش در گذشته گیر کرده بود: تدروس در غل و زنجیر بود و محکوم به مرگ...دوستانش زندانی شده بودند...مرلین بیهوش شده بود...و شروری تاج تدروس را بر سر گذاشته بود...
با جلو رفتن در مه صورتی رنگ تلاش در پیدا کردن راه داشت. مگر مه گلیکین صورتی رنگ نبود؟ مگر یوبا در مدرسه به آنها یاد نداده بود؟ او که آنجا را ساعت ها پیش ترک کرده بود، چگونه میتوانست دوباره آنجا باشد؟ باید توجه میکرد. باید گذشته را رها میکرد و به جلو فکر میکرد. ولی حالا میتوانست ببیند که ابرهای مه صورتی رنگ داشتند پیکر مار را تشکیل میدادند. پسری که با ماسک صورتش را پوشانده بود و آگاتا مرگش را دیده بود...پسری که حالا زنده بود...
زمانی که از فکر بیرون آمد مه صورتی رفته بود و شب همه جا را فرا گرفته بود، و او بدون اینکه ردی بگذارد از جنگل استیمف رد شد. کمی بعد طوفانی شروع شد و صاعقه به یکی از درختان خورد. آگاتا دوید و زیر قارچ سمی بسیار بزرگی پناه گرفت. کجا میتوانست برود؟ از چه کسی میتوانست کمک بگیرد در حالی که تمام افراد قابل اعتمادش در سیاه چال زندانی بودند؟ او همیشه به توانایی خودش در کشیدن نقشه اعتماد داشت. ولی چطور میتوانست نقشه ای بکشد درحالی که نمیدانست دارد با چه کسی می جنگد؟!
من مرگ مار رو دیدم.

ولی بعدش...
ولی اونموقع ریان هنوز توی بالکن روبروی جمعیت بود...
پس ریان نمیتونه مار باشه.
مار شخص دیگه ایه.
اونا با هم کار میکنن.

شیر و مار.
به سوفی فکر کرد. کسی که حلقه ی ریان را قبول کرد و خیال میکرد دارد با شوالیه ی تدروس ازدواج میکند. سوفی باور کرده بود که اینبار عشق را پیدا کرده است، عشق واقعی. ولی اینبار هم شروری او را فریب داده بود. ولی ریان به سوفی صدمه نمیزد، حداقل الان نه. او به سوفی احتیاج داشت، و آگاتا هنوز نمیدانست چرا. ولی، او میتوانست به تدروس صدمه بزند. تدروس، کسی که شب گذشته شنیده بود آگاتا به سوفی میگوید او در وظایفش به عنوان یک پادشاه شکست خورده، کسی که هر کاری میکرد شاهدختش او را باور داشته باشد، کسی که تاجش را از دست داده بود، قلمرو اش را، مردمش را، و حالا در چنگال دشمنش گرفتار شده بود. دشمنی که تا دیروز او را مثل برادرش دوست داشت. دشمنی که ادعا میکرد برادر تدروس، و وارث حقیقی پادشاه آرتور است..
شکم آگاتا در هم پیچید. او نیاز داشت دستانش را دور تدروس حلقه کند و بگوید که چقدر عاشقش است. بگوید که دیگر هرگز به او شک نخواهد کرد. بگوید که اگر میتوانست حاضر بود جانش را برای او فدا کند. نجاتت میدم. حتی اگه هیچ نقشه ای نداشته باشم. حتی اگه کسی نباشه که کمکم کنه!
تدروس باید قوی باقی میماند. مهم نبود که ریان و افرادش چه بلایی سرش میاوردند. او باید راهی پیدا میکرد تا زنده بماند.

البته اگر هنوز زنده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
369
1,162
103
Neverland
آگاتا باز هم در حال دویدن بود. صاعقه ای زد و آگاتا از آخرین قسمت جنگل استیمف عبور کرد و به سمت سواحل خالی از سکنه ی آک‌گال* رفت. گوی بلورین پروفسور دووی روی دوشش سنگینی میکرد و با هر حرکت دوباره و دوباره به بدنش کوبیده میشد. او نیاز به استراحت داشت و چند روزی میشد که نخوابیده بود. ولی افکارش مانند چرخ شکسته ای در سرش میچرخیدند.
ریان اکسکالیبر رو از سنگ بیرون کشید.
به این دلیله که الان پادشاهه.

آگاتا تندتر دوید.
ولی چطور؟ بانوی دریاچه به سوفی گفت که مار پادشاهه. ولی اکسکالیبر نشون داد که ریان پادشاهه. و آرتور به تدروس گفت که اون پادشاهه.

یه چیزی اینجا غلطه..
به طرز جادویی ای غلطه..!
آگاتا نفسش را حبس کرد. دوباره در افکارش غرق شده بود. او به کمک احتیاج داشت، به جواب نیاز داشت.
باد گرم تبدیل به بادی شدید شد و سپس به برف. مسلما طوفانی در راه بود. آگاتا تعجب کرد و احساس کرد ماه ها و فصل ها را پشت سر گذاشته...ولی حالا میتوانست سایه ی قلعه ای را از فاصله ی دور ببیند که ابرها آن را پوشانده بودند.
کملات؟
بعد از تمام این مدت که دنبال کسی میگشت تا کمکش کند، به دل خطر برگشته بود؟ یعنی تمام این مدت فقط داشت وقتش را تلف میکرد؟ اشک هایش سرازیر شدند، عقب عقب رفت و دوباره سعی کرد فرار کند. ولی دیگر نمیتوانست بدود. پاهایش خم شدند، آگاتا روی برف ها افتاد و لباس سیاهش مانند بال خفاش دورش را گرفت. همان لحظه خوابی سخت و سریع او را در بر گرفت.
او خواب برجی کج و کوله را دید که از هزاران قفس طلایی رنگ ساخته شده بود. در هر کدام از قفس ها یا دوستانش و یا کسانی که دوستشان داشت زندانی شده بودند. مِرلین، گُوینوِیر، لَنسِلات* ، پروفسور دُووی، هِستر، آنادیل، دات، کیکو، هورت، مادرش، استفان، پروفسور سِیدر، لیدی لِسو و خیلی‌های دیگر. تمام قفس ها به شدت تکان میخوردند و قفس های سوفی و تدروس در نوک برج قرار داشتند و بیشتر از بقیه در معرض سقوط بودند. وقتی برج تکان خورد و در حال فرو ریختن بود آگاتا خودش را در برابر برج قرار دارد تا از فرو ریختن آن جلوگیری کند. بدن لاغر و استخوانی اش تنها چیزی بود که از مرگ دوستانش جلوگیری میکرد و جلوی ریزش قفس ها را میگرفت.
اما درست همانطور که او جلوی برج را گرفته بود سایه ای روی بالاترین قفس ظاهر شد. نیمی مار، و نیمی شیر بود و قفس ها را یکی یکی به پایین پرتاب کرد...
وقتی بیدار شد، با اینکه روی برف نشسته بود ولی در حال عرق ریختن بود. سرش را تکان داد و دید که ابرها کنار رفته و اند و حالا راحت تر میتوانست در نور خورشید صبحگاهی قلعه را ببیند. در مقابل، دروازه ای آهنی وجود داشت که لنگه هایش باز بودند. و این ورودی قلعه ای سفید رنگ بود که کنار دریاچه ای آرام و خاکستری قرار داشت.
قلب آگاتا تندتر تپید.
آنجا کملات نبود، اولان بود.
چیزی در وجودش او را به اینجا کشیده بود. به سمت کسی که میتوانست جواب سوال های او را بدهد. آگاتا از دروازه ی قلعه گذشت و جلو رفت.
-سلام؟
آب دریاچه هنوز بی حرکت بود و هیچ اتفاقی نیفتاد. دوباره سعی کرد.
-بانوی دریاچه؟

حتی دریغ از موجی کوچک. قلب آگاتا به سینه اش میکوبید. روزی روزگاری، بانوی دریاچه بزرگ ترین و قوی ترین ساحره و هم پیمان خوب ها بود. به این دلیل بود که روح آگاتا به این سمت کشیده شده بود. برای کمک گرفتن از او. ولی چادیک هم برای کمک گرفتن از بانوی دریاچه آمده بود، و در نهایت کشته شد..


*Akgul
*مرلین همون جادوگر معروفه، مشهورترین و قدرتمند ترین جادوگر دنیا، پیروی پادشاه آرتور که پادشاه سرزمین افسانه‌ای کملات بود.

*گُوینوِیر ملکه‌ی سابق کملات و همسر پادشاه آرتور بود، که شبی به همراه شوالیه‌ی مورد اعتماد آرتور، یعنی لنسلات فرار کرد و تا سال‌ها کسی از اونها خبر نداشت.

*لنسلات شوالیه‌ی مورد اعتماد آرتور بود و بعد از فرار کردنش با ملکه، و ناپدید شدن مرلین پادشاه برای سر هر سه‌ی اونها جایزه قرار داد. درنهایت لنسلات در جلد اول مجموعه‌ی در جستجوی افتخار (سال‌های کملات) کشته شد.
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا