تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

کودکانه اموزشی

  • شروع کننده موضوع Amir_M
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 145
  • پاسخ ها 0
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
9
0
3
به نام خدای که جانی در جان آفرید که بر او مهر بورزد.. یکی بود یکی نبود توی یه دشت بزرگ توی بیشه زار پشمک یه بره کوچلو با پنبه خرگوش سفید با خانواده مهربونشون زندگی می کردند. پشمک وپنبه همیشه باهم بازی می کرد ند یه روزمثل همیشه داشتند بازی می کردند پشمک چشمش به یه پروانه قشنگ افتاد رفت دنبال پروانه رفت رفت. هر چی پنبه بهش گفت نرو بهش گوش نداد. گفت الان می گیرمش رفت رفت دید که وسط جنگل گم شده. شروع به گریه کرد داد می زد مامان.. بابا.. آقا گرگه که از اونجا رد میشد صدای پشمک را که شنید آمد پیش پشمک گفت چه بره نازی چی شده. بره کوچلو گفت من گم شدم منا می بری خونمون.. گرگ گفت بیا بریم خونه من. غذا بخوریم بعد من تورا می برم خونتون پشمک قبول کرد با گرگ رفت.. وقتی رسیدن خونه گرگ، گرگه. گفت بیا این دیگ بزرگ را پراز آب کنیم تا جوش بیاد. من می خوام سوپ درست کنم. گرگ رفت هیزم بیاره هی با خودش می گفت چه سوپ بره ای بخورم پشمک که اینا شنید با خودش نقشه کشید چکار کنم. گفت آقا گرگه یه تار مو افتا ده توی دیگ من دستم نمی رسه بیا اینا در ش بیار وگرنه سوپ بد مزه میشه گرگه اومد خم شد ته دیگ ببینه بره، گرگ هلش داد توی دیگ وفرار کرد. رفت. رفت ورفت . زیر درخت نشست گریه کرد خانم آهو که. داشت می رفت دشت. پشمک دید که داره گریه می کنه گفت چرا داری گریه می کن گفت من گم شدم آهو مهربان دست پشمک گرفت بلندش کرد گفت من مادر ت می شناسم بیامن تو را می برم خونتون پشمک باخانم اهو رفت وقتی به دشت رسیدن پشمک گفت من دیگه راه خونمون بلدم خودم میرم رفت رسید به خونه دید در خونه باز کسی توی خونه نیست خونه مرتب کرد در خونه بست اومد بیرون پنبه را دید گفت پنبه پدر ومادر منو ندیدی پنبه گفت رفتن سمت جنگل تا دنبال تو بگردن. پشمک تا اینو شنید رفت دنبال پدرومادر رفت توجنگل دید که اقاگرگه پدر ومادرشو گرفته نقشه کشید رفت در خونه گرگه را زد. گرگه اومد در را باز کرد پشمک آروم از زیر پای گرگه رد شد رفت پشت باباش قائم شد دست پای بابا ومامان باز کرد گرگ که دید کسی پشت درنیست در بست رفت تا دیگ بزاره تا سوپ درست کنه بابا پشمک با اون شاخای بزرگش زد توشکم گرگه.... گرگه افتاد تو دیگ. پشمک مامان وباباش رفتن خونشون پشمک هم به. مامان وباباش قول داد که بدون اجازه خانوادش. جای نره. وبه همه اعتماد نکنه. وخودش وخانواده اش راتوی دردسر ندازه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا