با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
همینطور که از عنوان تاپیک مشخصه شما میتونید درخواست صوتی شدن یه تیکه از رمانتون در این تاپیک رو بدید، تیم ما اون قسمت رو براتون ضبط
میکنه مثل یک پاراگراف ماندگار : )
+ خوانندگان رمانها هم از این قاعده مستثنا نیستند.
شما هم میتونید هر قسمتی از رمان نویسندگان انجمن
رو که به دلن و جانتون چسبیده و درکش کردید و حس
خوبی بهتون داده رو در درخواست بدید.
وقتی از کسانی که تنها دلیلشان برای زندگی تنفس اکسیژن صبحگاهی است صبح را بگیرید، خفه میشوند. چون آنها باور دارند که تنها دلیلشان برای زنده بودن هوای صبح هست. بحث دربارهی باورها و اعتقادات آدمیان هست و یک ویدیو ثابت کرد تنها دلیل انسان برای زندگی نه عشق یا پول و یا هر چیز دیگریست.تنها دلیل ما باورها و امید کورکورانهای که به افق بیرنگ زندگی داشتیم بود. از افکارم فاصله میگیرم اما دوباره مانند موجی بزرگ من را داخل خود غرق میکنند. از پایین پلهها به سیاهی راهروی بالای سرم خیره میشوم، کنجکاوی بیش از حدم باعث میشود که پلهها را یکی یکی بالا بروم. داخل سیاهی نوری کمرنگ مشخص میشود و من مانند حشرات مطیعانه به سمت باریکهی نور حرکت میکردم.
ولی تنهاترین عنصر پاییز، برگهای کلافه بودند، از همهجا بی خبر به سمت ناکجا آباد های دور رانده میشدند. برگها همان هایی بودند که صدای شکسته شدن قلبشان زیر پای رهگذران به گوش عرش میرسید اما دریغ از اینکه کسی به آنها توجه کند. همان حس را داشت محبوس در برگی نارنجی رنگ به سیاه های زندگی نگاه میکرد؛ چرا احساس تنهایی برگها را نمی بلعید بلکه آزاد میکرد؟
دکتر با آن چشمانش که من را یاد قهوه میانداخت نگاهی به من انداخت و با لحن ناامیدانه، لحنی که بوی مرگ میداد گفت:
+ من متاسفم! کاری از دستم ساخته نیست! شیمی درمانی جوابی نمیده. سرطانت بدخیم هستش! حداکثرش یک یا دو هفته عمر کنی! بنظرم بهتره این لحظات آخری رو با خوشی بگذرونی... .
هیچ حرفی نداشتم! حرفهایش همانند جلسات قبل و قبلتر بود! آرام از اتاقش بیرون رفتم و راهی خیابانها شدم! آهسته در خیابان قدم میزدم. در افکارت یا خیابان؟ در خاطرات یا خیابان؟ نمیدانم! شاید هر سه! خبرش خوش نبود! حرفهایش همانند چشمانش قهوهای تلخ بود! زیادی تلخ! این طعم را دوست نداشتم! رفتن او هم مزهاش همانند این تلخی است. اندازهی دردهایش فرق دارد! نامیزان است اما، مزهاشان که یکی است! حداقل دکتر بایستی کمی امید کاذب میداد به من نه؟ امید الکی که دردش بیشتر است! امّا حداقل میتوانستم با این بهانه نامزدم را در کنار خود نگه دارم مگر نه؟ خودخواهی است! امّا جواب این دل را چی میدهی؟ او خودخواهی سرش نمیشود! او هیچی نمیفهمد! حال چطور میخواهی این حقیقت تلخین را بهش بگویی تا بفهمد؟ چطور میخواهی بگویی؟ من خیلی وقت است که در گوشهایش پنبه نهادم! تا نشنود! نشنود این حقیقتهای زهرآگین را! حقیقت، حقیقت است! میخواهی چگونه باشد؟ شیرین؟ ترش؟ بیخیال! تو دیگر داری زیادی خیالبافی میکنی! اما جای تعجبی هم ندارد! دگر عمرت سر رسیده، بایستی هم زیبا فکر کنی تا شاید آرام بمیری! چقدر زبانت تند و تیز است! از کِی اینقدر همانند فلفل و چاقو، تند و بُرّنده شدهای؟ میدانی از کِی؟ از وقتی که سرفههای خونین و دردسرساز شروع شد! از وقتی که فهمیدم دردم سرطان است! از همان موقعی که دلم خوش شده بود که حداقل تنها نیستم اما، اما در عرض یک روز خشک شد! میدانی چقدر این سرطان خانه خراب کن، درد دارد؟ تو سرت را عین کبک کردی زیر برفها! غاقل از اینکه دیگر برفی نیست! خورشید آنها را آب کرده! همهی آنها را روانهی رودها کرده! همه رفتند! تو ماندی و دلِ کر شدهات و منی که این وسط دارم برایت *جِز میخورم! آرام باش! دیگر وقتش است دل از همه وقایع باخبر شود! اما! اما و اگری به میان نیاور! آهای! آهای ناشنوا! آن پنبه را از گوشهایت در بیاور! دیگر بس است، دیگر این همه نفهمی بس است! نکن! اینکار را نکن! جیغهایش گوشهایم را میآزارد! کم نیست؟ کم نیست این همه درد؟ هر خاطرهام پر از جیغ است! این سرطان هم جیغ میکشد! جیغهایی آغشته به رنج و خون! خونهای سرخین! رنگش همانند اناری است که با نامزدم خورده بودیم! دیگر نامزدی نیست و آن رنگِ اناری هم گریبان گیرم شده و بس! ای دل میشنوی؟ کرمی آمده و روحم را همانند سیب خراب کرده! حس یک اسباب بازی را دارم، که به دست بچهای بودم و با هم شاد بودیم اما، اما این شادی طولانی نبود! فکر میکردم تا ابد موردعلاقهاش هستم اما یک روزی خراب شدم! دیگر من را نخواست! حتی من را نبرد تعمیرکاری تا شاید امید کاذبی نصیبش کنند! لیاقت ماها میدانی چیست؟ چه؟ ما لیاقت عشق را نداریم! باید بپوسیم در همان کنج خانه! بپوسیم و غبطه بخوریم به عاشقانی همچو لیلی و مجنون! نمیدانم! نمیدانم چرا هرچه بلا است نازل میشود بر سر من! بس نیست؟ خداوکیلی بس نیست؟ خدا، زیادی بلا نفرستادی؟ مطمئنی اشتباهی رخ نداده؟ شاید، شاید بستهی بلاها را اشتباهی پست کردی! اشتباهی پست کردی دم در خانهام! شاید، خودخواهی است اما شاید آدرس یک بدبخت دیگر باشد؟ یک بدبختی همانند من! شاید هم یک ثروتمند عاری از هر دردی! شنیده بودم که ثروتمند باشی منبع درد و رنجی! اما! اما اینها همه یک مشت چرت و پرتی بیش نیست! تا وقتی پول است، سرطان هم قابل درمان است! چه خوشخیم چه بدخیم! مسئله، مسئلهی پول است و بس! ندیدی نامزد جدیدش چه پولدار است؟ لباسهایش از صد کیلومتری، به رخت میکشد ک من یک بی درد هستم و بس! آخ! باز سرفه و رنگِ اناری! دیگر کم کم دارم به این پارازیتهای دقایقی عادت میکنم! شاید باید بشمارم که چند دقیقه یکبار مزاحمم میشوند! وقت قرصها است! دیگر خوردنش فایدهای دارد؟ نه! وقتی بر روی لبهی مرگ هستی نیازی به دکمههای گچی نیست! عجیب حال بهم زن بودند! قرصها؟ همه چی! دیگر چه چیزی از زندگی مانده که لذت بخش باشد؟ نمیدانم! آخ! باز این پارازیتِ اناری رنگ!
چه ماهی بودیم؟ مهر؟ آبان یا آذر؟ اصلا چندم بود؟ مات و مبهوت به صحنه ی رو به رویم خیره شدم. بوی عطر سنگین و سرد جانیار به مشامم خورد.
-تولدت مبارک.
دستش کیسه ای از ساندویچ بود؛ حتما همشان فلافل بود جزء مال خودش که هات داگ بود. ریسه های زرد و بنفش و کیک کوچک بنفش رنگ روی میز.
جواهر، می خندید. همینطور شوهرش. همه می خندیدند ولی من هیچ حسی نداشتم. همچنان آن کوه یخ میان قلب و احساسم جا خوش کرده بود. لبخند باید می زدم؟ از همان مصنوعی ها؟ از همان هایی که حال طرف مقابل بهم بخورد و به اخم و کج خلقی آدم راضی باشد؟
امسال هم باید به خودم می گفتم:
-باز هم سیصد و شصت و پنج روز گذشت و تو هنوز نفس می کشی!
حاجی با آن شکم گرد و تپلش روی مبل طوسی رنگ نشسته بود و زانوهایش می لرزید. پیر نبود که لرزشش را نادیده بگیرم و اهمیت ندهم. او هیچ حقی نداشت. برای نفس کشیدن هم حقی نداشت. جوانه با آن دامن توری صورتی رنگش هارمونی قشنگی با پوست سفید و سرخش برای خودش ساخته بود و دل می برد. جوانه ای بود که جوانه می زد در تک تک نقاط قلب آدم ها. اما باز هم من بی حس بودم. مثل کسی که در کما به سر می برد.
-جانان برو لباسات رو عوض کن!... نگاش کن شهرام، دختره ی کله شق مثل موش آبکشیده وایستاده. ادم روز تولدش اینجوری لباس می پوشه؟ یه رنگی، رژی چیزی!
پذیرایی برایم تداعی کننده ی جهنم بود. جهنم جایی نیست که برای اشتباهت مجازاتت می کنند، بلکه جاییست که برای کار نکرده تا انتهای وجودت را می سوزانند.
بدنم گزگز می کرد. در نگاه غرق در تعجبشان خیره شدم.
-تولد برام گرفتین؟
حاجی از روی مبل بلند شد و تی شرتش را مرتب کرد. پوزخندی به او زدم و گفتم:
-خیلی خوب بلدی ادای آلزایمری ها رو دربیاری ها!واقعا استعدادی توی بازیگری داری که به نظرم حروم شده.
مچ دستم خرد شد. و باز هم پوزخند مهمان لبهایم شد.
-جانیار جان، نترس باباتو نمی کشم.
محکم دستم را کشیدم و از بند اسارت دستش خلاص کردم. سرم سنگینی می کرد و دردناک بود. مقنعه ام را مثل یک شی چندش از روی سرم برداشتم.
-تولد برام گرفتین و حاجیتونم هست؟
شهرام دستی به ته ریش قهوه ای رنگش کشید و گفت:
-خواهرزن مگه میشه تولد ادم باشه و باباش نباشه؟
چرا آنقدر به واژه ی "پدرِ تو" آلرژی داشتم؟ میخواستم تنفرم را رویشان بالا بیاورم.
-بابا؟
جواهردست لرزانش را روی بازوی شهرام گذاشت.
-پاشو بریم شهرام. انگار جانان خسته ست. حوصله نداره.
شهرام خواست چیزی بگوید که اجازه ندادم.
-چه خسته ای؟ مگه تولدم نیست؟ دور همیم یه نون و طعنه ای می خوریم.
حاجی قوتی به آن دوپاره استخوان پایش داد و به سمت آشپزخانه قدم برداشت، دقیقا رو به روی من و جانیار بود که گفتم:
-خجالت نمیکشی حاجی؟ تو چشم من نگاه می کنی و خودتو میزنی به اون راه؟
-بس کن جانان!
جانیار از کی تا به حال صدایش می لرزید وقتی من میخواستم حق این آدم را کف دستش بگذارم؟
-دوسال، دوساله هرروز آرزو میکنم فردایی نباشه و شبش آخرین شبی باشه که از سی*نه هام نفس به بیرون می فرستم. می دونی چیه؟
تنها در این ثانیه که صدایم مثل بید می لرزید و چشم هایم کاسه ی اشک بود، دلم یک آغو*ش می خواست! حتی شده برای چند ثانیه. دیگر نا نداشتم که خودم، خودم را در آغو*ش بگیرم و دلداری دهم.
-ولی بازم بمیرم روحم تو آتیشی که تو درست کردی می سوزه، چون بچه ای که از قهرمان مثلا بچگیش خیا*نت ببینه حتی اگه بمیره باز هم روحش تو عذابه. همیشه در عذابه. بهم بگو کی جوابگوی روح تیکه پاره شده ی منه؟
صدای نفس های ضعیف جانیارم را می شنیدم. دیدم که چشم های نقاشی شده ی جواهر طوفانی شد. شهرام سرش را به زیر انداخت، باران هم تا توانست بر سقف و شیشه ها تازیانه زد.
-هوم؟ جواب نداشت سوال من؟
تولدم چقدر تلخ بود. طعم یک فندق فاسد می داد.
-ولی تو نه پدر بودی برام نه قهرمان بچگی! خودت بیا جواب من رو بده، چرا من دارم می سوزم؟
قاب عکس را روی دیوار گذاشتم و این بار دستمال کشیدم روی میز جلوی تلویزیون. من غرق شده بودم در چه؟ در هیچ... یک هیچِ خالص. در یک دلتنگی عمیق که هیچ بود.
چشمم خورد به نخل مردابِ لیلایم که رو به زرد شدن بود. زانوهایم را از روی زمین بلند کردم و دستمال را روی میز گذاشتم.
تنها یادگار لیلا داشت خزان میشد. حس میکردم رقیبم است. چون لیلا هرروز با عشق و محبت برگ های نازکش را تمیز می کرد و آب به پایش میریخت.
اما مدتها بود لیلا با موهایی که در کلیپس اسیر بودند، نبود. نبود و صبح ها سر به نخل مرداب قدبلندش نزده بود. نخل مرداب هم انگار مثل من کمرش خم شده بود زیر نبودن های لیلا که جانم را می گرفت.
پوست لبم را گزیدم و دست روی برگ های بی رنگ و زارش کشیدم:
- توام دلت تنگ شده نخل مردابِ لیلا؟
به کجا رسیده بودم که همزبانم این گلدان سنگی و گیاه بی رمقش شده بود؟ بغضم داشت مثل یک بیماری لاعلاج در بدنم پخش می شد.
- توام تنها موندی؟ هیچ کس نیست مراقبت باشه؟
از موهای مواجم که شبیه موهای لیلا بود، بدم می آمد. پشت گوش زدم تا جلوی چشمم نباشد. نفس سنگینم را بیرون فرستادم و با صدایی لرزان گفتم:
- توام بعد لیلا دلت به من خوش بود که مراقبت باشم؟
سرم را تکان دادم. من را چه به مراقبت و حواس جمعی برای دیگران؟ وقتی که ناراحت بودند غمشان روی دوش من بود و زمان شادی همه ی آن خوشی روی دوش خودشان. نفس عمیقی کشیدم و با انگشت اشاره ای که تکان میدادم خطاب به او گفتم:
- از من توقع مراقبت نداشته باش نخلِ مرداب! من نمیتونم از کسایی که دوستشون دارم مراقبت کنم. خوب بشن منو یادشون میره...همینجور مریض و زار بمونن خوبه. نه؟!
حس کردم برگ هایش پوزخند می زنند و میگویند:
- بدبخت! تو هیچ کسو نداری درد و دلاتو گوش کنه...
ابروهایم را درهم کشیدم و با صدایی گرفته غریدم:
- خیلیم دارم. یکی هست که به درد و دلام گوش بده. نسترن، شایگان...
دهانم باز ماند. شایگان در ضمیر ناخوداگاهم چه میکرد که بی هوا اسمش را گفتم؟لپهایم را از داخل با دندان زخمی کردم و حرفم را اصلاح کردم برای آن نخلِ پیر.
- یعنی اینکه هستند کسایی که باید باشند.
در ذهنم، ابروهای سبز رنگش را به حالت مسخره ای بالا برد و گفت:
- تو که همیشه خانوادت رو آزار میدی خانوم روانشناس آینده. چرا توقع داری بمونند؟
جوابی نداشتم. کنار گلدان سنگی اش نشستم و تکیه به پنجره زدم. پاهایم را در شکمم جمع کردم. سردم بود و من فقط یک شلوار برمودا و یک بلوز آستین بلند راه راه پوشیده بودم. ل*ب زدم:
من آزار نمیدم.
چرا میدی! خیلی اذیت میکنی! این رفتار از تو بعیده.
کاش هیچ کس از من توقع نداشت.
تلخندی زدم و نگاهی به گلدان سنگی سفیدش انداختم. مسخره بود ولی انگار فقط او بود و یک عالم درد و دل نگفته ام...
من حتی آرزویی ندارم.
چرا داری! چرا انقدر به خودت تلقین میکنی که...
ندارم دیگه! این راهِ مامان منه نه خودِ من!
خب اگه آرزو داشتی چی آرزو میکردی؟
متعجب چشمهایم را گرد کردم و فکر کردم. اگر آرزو داشتم، چه می گفتم؟ آستین های لباسم را جلو کشیدم. در ذهنم یک کافه ی کوچک پُررنگ شد. سقفش چوبی بود و رو به رویش دره ای از درخت های بلوط و سر به فلک کشیده.
- دلم یه کافه میخواد توی جاده شمال! اونجایی که نزدیک دریاست اما تو دلِ جنگل گمشده. رطوبت هوا بخوره به بینیم و روی سرم روسری کوچیک قرمز ببندم و پنجره ها رو باز کنم. بوی قهوه از یه طرف، بوی شیرینی از طرف دیگه.
لبخند محوی روی ل*ب هایم نشست. خیلی دور بودم. من از آرزوهایم فرسنگ ها دور بودم. زیر ل*ب گفتم:
- هنوزم به سکوت عادت نکردم.
لبخند او پنجره را باز کرد
نور مهتاب سیمایش را ناز کرد
غنچه با دیدن مهربانی اش شکفت
کائنات صدای مهربانی اش را شنفت
روشندل با شنیدن صدایش بینا شد
هر فقیری در آنجا دارا شد
جای شد در دل آدمی مهر و محبت
زمین و آسمان پر شد ز رحمت
جشن و شادی در جهان بر پا شد
در دل آن دخترک غوغا شد.
نام شعر: لبخند جادویی
شاعر: نارسیس یوسفی
[ اثر دوم ]
بانوی اردیبهشت،
آفتاب بی غروب باش!
در این سرزمین خفته
خورشیدی پر نور باش!
در این لاله زار،
لاله ای خوشرو باش!
آری بانوی اردیبهشت... .
میدانم که در دفتر گیتی فقط،
نام تو را باید نوشت... .