هر روز صبح با عصبانیت بیدار میشد و دلش میخواست بمیرد. با اینهمه کمی برنج آب میکرد و همان گوشه کنار، جلوی کابینت، چای و بيسکوئيتی میخورد و همزمان به گلهای پشت پنجره آب میپاشید. چای که از گلویش پایین میرفت، قطرههای آب که از روی برگها شُره میکرد، زندگی دوباره زیر دندانهایش مزه میکرد.
تا شب که به رختخواب برگردد، بارها دلش میخواست بمیرد و بارها با جنونی زایدالوصف، به زندگی چنگ میزد. نمیفهمید این شوق زیستن و میل به مردن از کجا میآید.