تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

متون و دلنوشته "نفس تنگی"

  • شروع کننده موضوع 'Sara'
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 869
  • پاسخ ها 38
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Feb
1,976
2,556
168
من هیچوقت نتونستم دله کسیو سهم خودم کنم
هیچوقت بودنم کنار کسی آرام بخش نبود
هیچکس عاشق خنده هام نشد
هیچوقت کسی بودن یا نبودن منو حس نکرد
من کسیو ندارم که عاشقم باشه
همیشه خودم بودم و قلبی که بارها زیر دست و پا له شد .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Feb
1,976
2,556
168
دلم‌ میخواد همچیو فراموش کنم، جوری فراموش کنم که حتی دوباره با خودم آشنا شم. شایدم یه خواب طولانی ولی واقعا خیلی طولانی میخوام. جوری که بیدار نشم هم مشکلی ندارم، جوری که حتی خواب هم نبینم. خوابی میخوام که همه رو ببینم ولی از دور. جوری خواب میخوام که بدنم سرد باشه مثل جنازه‌ای که تو سردخونست و سردش نمیشه. جوری خواب میخوام که برم و برنگردم. جوری که دیگه همه به خاطرهاشون با من فکر کنن نه به وجودم. جوری خواب میخوام که بی‌احساس، هیچی احساس نکنم و فقط بخوابم جوری خواب میخوام که بخوابم و صبح که پاشدم، هیچ‌کسیو نه بشناسم نه برای کسی آشنا باشم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Feb
1,976
2,556
168
من فقط یک تکه ی کوچک از خود را دارم مابقی را در کنارِ کسانی که نیستند جا گذاشته ام. کاش میشد شبی بدون اینکه کسی را خبردار کنم به سمتِ مقصدی که نمیدانم کجاست راهی شوم و خودم را از خواستن هایی که در مغزم انبوه شده اند رهای سازم. میخواهم به اندازه ی چند سال راه بروم و در همان هیاهو که کسی حواسش نیست، خودم را در کنار خیابانی رها کنم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Feb
1,976
2,556
168
چنان کردی با من که هرچه شد و نشد خود را سرزنش کردم ، در بهترین حالت های ممکن هم شک به این کردم که تقصیر من است که همه چیز خوب است؟ آری فهمش سخت است ، اگر فهم این ریشه به جانت زند ، آن وقت به فهم بیا که تو بیش از جان خود زجر کشیده ای و عجب جانی داری .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Feb
1,976
2,556
168
پرسیدند که چگونه دوری اش جانت را نگرفت؟ با غمی که صدایم را میلرزاند گفتم، نامِ او در هر ثانیه از تمام سلول های تنم عبور میکند و رد پای خود را بر جای میگذارد که من نامش را "امید" گذاشته ام؛ امید به زندگی ! امید به زنده ماندن ؛
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Feb
1,976
2,556
168
دروغگوها همیشه هم آدمهای بدی نیستن گاهی:
دروغ میگن که خوشحالت کنن
دروغ میگن که نری
دروغ میگن که بیشتر کنارشون بمونی...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Feb
1,976
2,556
168
اصن بیا بازم از همون امید های واهیِ همیشگیت بده که دوباره سنگ کاغذ قیچی بازی می کنیم ، منم قول میدم اگه تو ببری طبق قرارِ همیشگی رفتار کنیم و اگرم من بردم....
اصلا اونقد بازی میکنیم تا تو ببری...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا