تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

همگانی ✨️[سَـــیارِه تـَــخــَـیـُــل]✨️

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
321
784
103
اعماق تاریکی
من یک فضا نورد تنها بودم... .
از وقتی که روی زمین بودم؛ خیلی‌ها رو می‌دیدم که رانندگی محشری رو با فضاپیماهای طلایی رنگشون، داشتن!
من تنها بودم!
والدینم؛ اجازه این‌کار و بهم نمی‌دادن!
یک روزی؛ وقتی که از همه‌چیز زندگی زده شده بودم؛ بلاخر فضاپیمای کاغذیم رو کشیدم! ((کوی حزن))
نقش و نگارهای زیادی داشت؛ بی‌نهایت نقض فنی داشت!
خیلی‌ها فضاپیامایم رو پاک‌کردند!
اما من دوباری کشیدم. حتی با هن،هن کردن این چرخ‌دنده‌های این قارقارک؛ باز من ادامه دادم.
یک شب؛ وقتی همه‌ی زمین رو سکوت خوابونده بود؛ به سمت فضاپیمای کاغذیم رفتم. درب جعبه‌ی جادیوییم رو باز کردم‌و... باورم نمی‌شد!
نه؛ امکان نداشت! نور‌های رنگی از بند بند درزهای فضاپیمایم، بیرون می‌زد!
من و سحر کرد! من و به سمت خودش کشید و... .
من به عطارد سفر کردم!
وقتی چشم باز کردم؛ دیگه خبری از فضاپیمایم، نور امیدم، نبود!
به‌جاش؛ من در بین تیکه‌کاغذهای پوسیده، نشسته بودم.
نگاه‌های درنده،من رو در این فلاکت تماشا می‌کردند! حسشون می‌کردم و من تنها بودم!
تا این‌که یک فضایی سوار بر فضاپیمای نقره‌ایش کمکم کرد تا به مرکز عطارد برم. خانوم k خيلي به من لطف کرد. خانونمk این هم گفت که اون موجودات، عزیزان مالک عطارد هست! و اون‌ها بدجنس ترین موجوداتن!
خانوم k به من راه مرکز و یاد داد تا بتونم یک موشک، جت و فضاپیمای خوبی رو درست کنم و فضانورد حرفه‌ای بشم! عطارد گرم بود! خانومk گفت حواست باشه کاری نکنم که رئیس اونجا که خانوم عجیبیه من رو به سمت خورشید پرت کنه!
اما اون موجودات سیاه به من و ایده‌هام رحم نداشتن! انقدر اذیت کردن اذیت کردن تا...
وقتی که من با اقای p و خانوم‌های m,n,f تونستم فضانوردی رو یاد بگیرم، یک فضاپیمای رنگارنگ کشیدم!
اون موجودات باز بهم رحم نداشتن! انقدر اشتباهات من رو به دنبال کردن تا... . خودم تصمیم گرفتم تمام زندگی جدیدی که توی عطارد داشتم جمع کنم! حق با خانومk بود زیرا خانومp قصد به سمت خورشید پرتاب کردن و سوزاندن من در کره‌را داشت! خود بعد از اتمام کارهایم سوار فضاپیمای رنگارنگ خود شدم و در آخر در مریخ پیاده شدم!
آدرس مریخ را در مدار کهکشانی @moon dancer به من داد! او به من زندگی کردن را یاد داد!
مریخ؛ جای زیباییست! ادم‌های خوبی در انجا زندگی دارند!
به ترتیب:
@Atryssa.RA وی شیطنت را به من در اوج خستگی تزریق کرد! به من کمک گرد خانه بسازم... وی را زیاد می‌دوستم!
@TEIMA وی سردار بخش اتوماسیون پیشرفته ساخت فضاپیمای من بود!
@KaTaYun وی در نگاه‌خود دریق نمی‌کند و کمک بسیاری دارد و کل مریخ را به تو نشان می‌دهد
@MRyWM وی تورا به سینمای مریخی‌ها می‌برد و تفریح و گردش...
@Jacklin @hadis hpf وی‌ها، راهنمای زندگانی و قدم بر مریخ کمکت می‌کنند!
@AYDAW وی تورا در ساخت فضاپیمایتان کمک می‌نماید
@KIAnaz وی در نقش و نگار بسیار مهارت داد
@Hosein وی....? وی هیچی!
بقیه وی هارا نمی‌شناسم!
 
آخرین ویرایش:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
همه چیز واقعی بود!
دیگر آن عکس‌های ساخته شده نبودند که من را در رویای آزادی غرق می‌کرد؛ این من بودم! منِ واقعی!
خود را میان ستاره‌ها غرق می‌کردم و خیره به گل‌های سرخ که زیبایی ماه را بیش‌تر از پیش می‌کرد به گذشته فکر می‌کردم.
پیش‌تر ها نزدیک بودم اما دور؛ حال تنها دور بودم! خیلی هم دور!
از تمام صداها و نگاه‌ها...
از تمام رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها...
از تمام اشک‌ها و لبخندها...
از تمام آدم‌ها...
نمی‌دانم در این ناکجا آباد ، صدای آشنا از کجا می‌آمد:
- رادیو مریم؛ بزرگترین رادیو جهانی تقدیم می‌کند.
متعجب از جا برخاستم. رادیو مریم؟ گوینده حرف می‌زد و من تنها آن قسمتی را شنیدم که گفت:
- حال او از ال.چی چی.استار خفن تره.
از شخص دیگری هم سخن گفت، شخصی که جهان را با وجود زیبای خویش آگاه کرده و همه چیز را تغییر داده، همه چیز!
آقا خلاصه مریخ را دور زدم و به سوی زمین شتافتم :/
پ.ن: یعنی چی که آخه؟ تا من رفتم فضا همتون موفق تر از قبل شدین؟?
@ARAWMIXIA
@MRyWM
@MobiNa
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
روی مبل اندکی جا به جا شدم.
زیر چشمی نگاهی به پسره انداختم.
خوب بود چهره ی خوبی داشت. ..
حورا مشغول پوست کندن موز و قطعه قطعه کردن اون بود.
مریم سینی چای دستش بود و به سمت جمع میومد... یه لبخند زیر زیرکی هم روی لبش بود.
همه چایی برداشتن و من برنداشتم.
چون طبق قوانین پریس بیوتی چایی کم خونی میاره و دندون رو زرد میکنه که البته مامان مریم گفت چایی خاستگاری حتما باید خورده بشه و منم ناچارا خوردم.

همه جا ساکت بود که خواهر کوچیکه ی مریم جیغ زد و همینجوری که جیغ جیغ می کرد به سمت پسره می رفت.
مامان پسره که خاستگار مریم باشه، خندید و گفت بچه اس دیگه...
که یک آن پاش پیچ خورد و افتاد دستش خورد و گُل خاستگاری افتاد زمین ?
مریم نتونست جلوی خودشو بگیره و گفت
ای وای دسته گُل نازنینم.
حورا سعی کرد مریم رو اروم کنه اروم دستشو گذاشت رو دستشو و نمی دونم چی گفت در گوشش.
ما سه تا هم روی مبل کنار هم نشسته بودیم.
خانواده ی پسره که حسابی موذب شده بودن.
مریم هی زیر ل*ب غر می زد خاستگار منو پروندید، پروندیدش، خدایا من ترشیده می شم.

با این کلمه ی " ترشیدگی" دوباره تمام سئوال های ذهنم هجوم آوردن.
آخه ترشی چه ربطی به ازدواج داره?
ترشی؟ سِرکه ؟
بعد فکر می کردم یه اصطلاح عامیانه اس
که توی درسامون با کلمه
"فوبیا ترشیدگی" مواجه شدم!
با صدای بابای مریم به خودم اومدم.
_ خب برید صحبت هاتونو بکنید.
البته فکر کنم می خواستن جو رو درست کنن خواهر مریم هم یه شیطنت خاصی تو چشماش موج می زد که این چشما منو می ترسوند.
مریم سعی می کرد نیش گشوده اش را پنهان نماید اما خواهرم تابلویی یود از تابلو های بهشت، خلاصه که با اون پسره رفتن سمت یکی از اتاق ها، آخِی یاد خودم و حورا افتادم اون شبی که گفتم هم پرواز رهاییم میشی =|
وَ صدای خنده های مریم و پسره بود که توی پذیرایی میومد.
حورا روسریش رو کشید لبخند زوری زد صدای تلوزیون رو زیاد کرد
تبلیغ تُن ماهی مَکنزی

انرژیمون زیادهه وقتی مَکنزی داریم
بازم صدای خنده هاشون میومد.
با پا زدم اروم به پای حورا که صداشو بیشتر کنه، حورا هم صدای تلوزیون رو خیلی بیشتر کرد.

تُن ماهی مَکِنزی...

حورا اروم و حرصی تز لای دندوناش گفت، بابا اینا چقدر تابلو میکنن که قبلا اشنایی داشتن، هر هر می خندن، الان ابرو ریزی میشه.
منم که استرس داشتم تایید کردم و گفتم
حداقل وانمود کنید، فیلم بازی کنید.
شرایط که خیلی وخیم بود من بلند گفتم
خبببب چه خبر، واای این شیرینی ها چقدر خوشمزن نگاهی انداختم به دسته گلی که خواهر مریم نابودش کرده بود و له شده بود و با صدای بلند گفتم وااای این گل ها چقدر خوشگلن...
صدای خنده های مریم و پسره بلند تر شد.
هول شدم و از استرس به مامان پسره در ادامه صحبت هام گفتم
_ وااای روسریتون چقدر خوشمزس چقدر خوش سلیقه اید.

_ انفجار =)


و این داستان ادامه دارد

@MRyWM
@حورا
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Oct
3,061
8,743
193
åñžåȽȋ
وضعیت پروفایل
آخه بعد از تو تو قلب من آتیشه آخه دلتنگی غرور مگه حالیشه؟! ❤️‍??
دستم رو روی چشمای مریم گذاشته بودم و اون افتاده بود جلو و منم عقب بماند که گاهی هم تعادلمون به هم می‌خورد و یه اردنگی هم اون وسط ها نثارش میشد!
-کتایون؟ تو مسلمون نیستی؟ شرف نداری؟ سوراخ شدم بقران!
خندیدم و دم گوشش گفتم:
- ببین جایی که میخوام ببرمت شاید شوهرتو بهت بدن بری!
بی حیا نیشش تا بنا گوش باز شد!
- ای جان شوهرمو بدین برم!
کم کم به جلو هدایتش می‌کنم عین پانداها یکی یکی به زور پله ها رو پایین میریم.
-وااای چادرت رو کاش در می‌آوردی! چقدر سخته با این راه رفتن.
بعد یاد حرف آتریسا میفتم که وسط رمانش نوشته بود مارال چادرش رو حاضر نبود تو حمله ی تروریستی از دست بده و یَک بِکش بکشی بود اون وسط نگم براتون.
-میگم مریم چی میشه یه حمله‌ی تروریستی بشه یارو چادرت رو بکشه تو ام لج کنی بگی نه نمیدم و همونجا وسط داد زدنات یه شیرنی عقد کنون هم بزاریم دهنت هان؟
مریم لجش گرفت و بلند کوفتی حواله‌ام کرد.
-والا تو خلی کتایون!
خل بودنم رو با برداشتن دست‌هام از روی چشماش بیشتر به رخ میکشم. چند لحظه با دیدن منظره رو به روش خشکش می‌زنه و بعد جیغ میزنه :
-واااای دریا! وای خیلی خوشگله! وااای....
هنوز وای آخرش رو نگفته که پسری کله مکعبی کاکل خوشگل از روبرو میاد و مریم همونجا ندیده و نشناخته داد میزنه :
- وااای بخدا این زن زندگیه!
و چیزی نمیگذره که من بدو مریم بدو و آتریسایی که دنبال ما میدوید و میگفت :
-چادرت رو نددددده! ? ? ? ?
@Atryssa.RA
@MRyWM
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Jul
12,190
58,174
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
اول اردیبهشت بود. سه دختر در حالی که دست در دست هم داشتند به سمت مقصدی نامعلوم قدم برمی‌داشتن غروب آفتاب رو نگاه می‌کردن. ماسه‌های دریا زیر پاهای برهنه‌شون لذ*ت خاصی بهشون می‌داد و لبخند روی ل*ب هاشون آورده بود.
- میگم کتی من هنوز نتونستم پیرنگ رو بنویسم. اصلا نمیتونم لعنتی. من بداهه نویسم به کی بگم آخه! اصلا تقصیر توعه مریم تو اون هر هفته بحث درباره یه چی اینقدر با سارا دلیل و منطق آوردین مغزم رو سرویس کردین نامردا!
مریم دست همه رو کشید و روی تکه صخره ای نشوند. دستش رو زیر چونه اش ستون کرد و با قیافه متفکرانه ای گفت:
- ببین آتریسا! من خودمم اعتراف میکنم خیلی گشا*د و خسته فور اور هستم ولی پیرنگ نیازه! میفهمی؟ اگه پیرنگ نداشته باشی مثل قضیه چادر مارال میشه!
این رو گفت و همراه دختر چشم عسلی بقل دستش شروع کردن خندیدن.
- مرگ! درد! زهر حلاهل! من رو باش تو این سرما پاشدم همراه این دو تا الاف بدبخت اومدم ل*ب ساحل. بمیرید ایشالله با آیدا حلواتون رو بپزیم خیرات کنیم! عوضیا!

آتریسا این رو گفت و به سمت خیابون حرکت کرد. کتی و مریم از روی صخره پریدن پایین و دوان دوان خودشون رو رسوندن به آتریسا.
مریم قیافه مظلومانه ای گرفت و گفت:

  • ما رو دور ننداز آتریسا ما هنوز به درد می‌خوریم.
  • آتریسا لوس بازی در نیار.
- گمشید عوضیا.
مریم ریز خندید و گفت:

  • آرشام جونم!
  • جانم؟
  • دیدی کتی؟ آرشام نفوذ داره لاکردار.
  • آرشام قعر نکن. زندگی رو تلخ نکن.
آتریسا برگشت و در حالی که با یه لبخند مصنوعی گوش دو نفر روبروش رو گرفت و پیچوند گفت:
- دفعه اخرتون باشه اذیت می‌کنین.
هر دو در حالی که از درد به خودشون میپیچیدن گفتن:
- باشه باشه ول کن!

آتریسا با شنیدن صدای تلفتنش گوششون رو رها کرد و جواب داد. یه هین بلند کشید و گفت:
- مدیر افتاده تو رودخونه!


@KaTaYun
@MRyWM
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
گرافیست انجمن
Nov
2,379
20,203
193
20
خم یک کوچه?
وضعیت پروفایل
-پس زخم‌هامان چه؟ - نور از محل این زخم‌ها وارد می‌شود!
به طرز فجیعی تو خودم پیچیده بودم و مشغول حرف زدن با آتریسا بودم.
تو اتاقک پشت کافی شاپ بودم و اون داشت ظرفارو میشست.
کتایون اومد تو
-فکر نمیکنی این شکل خوابیدنت داره نابودت میکنه؟
منکه به شدت حوصلم سر رفته بود نوچی کردم و براش ابرو بالا انداختم. اعصاب نداشت که...منو میخواس بخوره با چشاش...
-مریم! جا اینکه اینهمه بری رو اعصاب کتی بیا کمک من ظرفارو بشور!
-میبینی که تو هم گره خوردم! اگه حال داشتم گره هارو باز کنم میام کمکت...تو بشور حالا...
خودمو گهواره وار تکون میدادم که صدای لطیف حضرت لطافت اومد...
-مریم...!
به محض دیدنش کنار کتایون خودمو از هم باز کردم و صاف نشستم. دستشو گذاشته بود رو دهنش و با بهت نگام میکرد.
-وای مریم! باورم نمیشه!...آخه این...
کتایون وسط حرفش پرید:
-این عقل نداره!
رو به من ادامه داد:
-اخرش انقد تو خودت بپیچ که همه رگای بدنت گره بخوره، بمونی رو دستمون!
آتی ادای بغض دراورد:
-نه! آجی منو تنها نذار!
از جا بلند شدم و دهنمو براش کج کردم. پریسا دستاشو تو هوا تکون داد.
-نه! نه! منظورم این نیست!...اخه یه آدم چطوری میتونه اینهمه تو خودش بپیچه؟
خنده ی بلندی کردمو از پشت کتی رو ب*غل کردم.
-به سختی عزیزم! به سختی! خاص بودن دردسر داره!
و تو سیس ادم جذابا فرو رفتم. پریسا نگاه متعجب دیگه ای بهم انداخت و یهو سمت اتریسا رفت.
-آتریسا! باورم نمیشه اینهمه کار مونده رو دستمون و تو داری ظرف میشوری! وای ما وقت نداریم و تو داری اینجا چیکار میکنی؟
بی توجه به اون دوتا کلمو کردم تو گردن کتایون و فوت کردم. جیغ کشید و سعی کرد منو از خودش جدا کنه.
-نکن مریم! ...مریمممم!!! کرم نریز!
منم مصمم داشتم به فوت کردنم ادامه میدادم و میخندیدم که زنگ مشتری کافی شاپ بلند شد.
-دیدی آبرمونو بردی؟ برو اونور ببینم کیه!
دهنم رو بخاطر شوک کج کرده بودم، خودمو کنار کشیدم و پشت سر پریسا قایم شدم.
کتایون لباساشو مرتب کرد و از آشپزخونه رفت بیرون تا سفارش رو بگیره.
یه دستمو دور بازو پریسا و یه دستمو دور دست آتریسا انداختم.
-یعنی الان آبرومون رفت؟ یعنی همه فهمیدن من خلم؟
آتریسا با خنده گفت:
-همه میدونستن اجی! بعد فکر نمیکنی تو سایزت برا پشت ما قایم شدن یکم زیادی بزرگه؟
پریسا با خنده حرفشو تایید کرد.
چشممو براش ریز کردم و صاف وایسادم.
-دلتونم بخواد قد رشید، شونه پهن...
کتایون خودشو انداخت تو آشپزخونه. صورتش بهت زده بود.
-مریم!
سه تامون بهش خیره مونده بودیم، تو دلم یه چی تکون خورد.
-اومدن دنبال تو!
-یا قمر بنی هاشم! با من چیکار دارن؟
جلو رفتم و نزدیکش وایسادم، پچ پچ حرف میزدیم. آتریسا و پریسا هم اومدن جلو.
-من چمیدونم! اومده دنبال تو! برو برو!
و منو به بیرون آشپزخونه هل داد. چنگ نمایشی به صورتم زدم.
-خاک به سرم آق اصغر اومد منو ببره؟ اخر سر جامو پیدا کرد؟
وقتی وارد محوطه کافی شاپ شدم، پام خشک شد...لامصب...زیر ل*ب زمزمه کردم.
-نه فرشته ام نه شی*طان! لاعنتی جذاب! پرستیژشو! تو فقط اونطوری به مِنو نگا کن!
لباس و روسریمو مرتب کردم و به سمت پسره رفتم. تو دلم با خودم گفتم:
-اینم یه کرا*ش جدید! ببینم چجوری میتونی آبرو خودتو جلوش ببری! بشمر ببین چندتا سوتی میدی عزیزدلم!

ادامه دارد
@KaTaYun
@ARAWMIXIA
@Atryssa.RA

 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
گرافیست انجمن
Nov
2,379
20,203
193
20
خم یک کوچه?
وضعیت پروفایل
-پس زخم‌هامان چه؟ - نور از محل این زخم‌ها وارد می‌شود!
جامدادیم رو بجای میکروفون تو دستم گرفته بودم و داشتم با آهنگ هم خوانی میکردم، مثل همیشه جو گیر شده بودم و مثل خواننده ها تو کنسرت حس گرفته بودم.
تو اتاق شعرکده تنها بودم، آهنگم تو گوشم بود، به اوج اهنگ که رسید روی میز پریدم و چشمامو بستم و چهچه زدم.
دیگه زیادی تو نقشم فرو رفته بودم و حتی داشت گریه ام میگرفت، تماشاگرای خیالی همراهی میکردن و من از ته دل میخوندم.
اهنگ که تموم شد همونطور که رو میز وایساده بودم گوشیمو از جیب شلوارم دراوردم تا آهنگو بزنم اول که احساس کردم کسی پشت سرمه، جامدادی رو تو دستم محکم گرفتم و توی یه چرخش پرتش کردم. جیغ یه نفر بلند شد.
سرجام خشک شدم، آتریسا کتایون حورا پریسا و کیاناز دم در اتاق وایساده بودن و با قیافه های اینجوری?? نگام میکردن.
آتریسا داشت کلشو می‌مالید و جامدادیم تو دستش بود. به سمتم اومد.
-میکشمت مریم! کل موسسه رو گذاشتی رو سرت! جامدادی پرت کردنت چی بود!
با جامدادی میزد تو پام، نشستم رو پام و دستاشو گرفتم. هنوز گیج بودم.
-مگه الان ساعت ناهار نیست؟ شماها اینجایین چرا؟ من...من فک کردم ساختمون خالیه همه تو کافی شاپین!
کیاناز خنده ی بلندی کرد و خودشو رو مبل راحتی اتاقم انداخت، کنار کلی کتاب و برگه.
-انقدر محو چهچه زدن بودی که زمان از دستت در رفته، الان همه بچه های کادر صداتو شنیدن، شیفته ات شدن!
و برام ابرویی بالا انداخت.
-وای کیا شنیدن یعنی؟ همه شنیدن؟
کتایون همونطور که به قیافه نالون من میخندید سینی غذای تو دستشو گذاشت رو میز.
-نگران نباش ما تازه اومدیم، بقیه هنوز پایینن، نیومدی چیزی بخوری برات آوردم.
نفس راحتی کشیدم و لبخندی بهش زدم. تشکر کردم، بعدم دستمو گذاشتم دو طرف صورتش و بو*س محکمی از لپش گرفتم. آتریسا خودشو از میز بالا کشید و منو از کتایون جدا کرد.
-دختره پررو! نزدیک ناظر عزیز من نشو!
کیاناز داشت موهاشو مرتب میکرد.
-بدبخت پاچه خوار! معلوم نیست کتایون چی میدونه که اینطوری میکنه! نکنه خبر داره اونی که پایین پنجرت آواز میخونه کیه؟
و با قیافه مشتاق و چشمایی که ازشون شیطنت میبارید نگام کرد. کتایون و آتریسا که کنجکاو شده بودن همزمان گفتن.
-چی؟!
-کیاناز چی میگی واسه خودت! بازم شایعه سازی؟
کتایون و آتریسا افتاده بودن به جونم که بفهمن قضیه چیه، نگاهم افتاد به حورا و پریسا که دست در دست هم و با چشمای اشکی نگام میکردن.
-چتون شده شماها؟
بچه ها توجهشون به اون دوتا جلب شد. پریسا با ژست نمایشی و صدای لرزون گفت:
-مریم! اینهمه وقت کجا بودی؟
حورا در ادامه گفت:
-تو در حق ما اجحاف کردی مریم! اجحاف!
صدای خنده هممون بلند شد. از رو میز پایین اومدم و کتابای روی مبل رو برداشتم. بچه ها نشستن و شروع کردن به حرف زدن و من کنار اتریسا غذا میخوردم.


@KIAnaz
@Atryssa.RA
@G.I.S.O.W
@KaTaYun
@حورا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
2,172
6,090
193
اُقیانوس
وضعیت پروفایل
[As free as the ocean...]
یکی بود یکی نبود یه گیسو کمند بود که همیشه ذهنش پی این بود که مردم رو تو شرایط های مختلف برسی کنه..
یه روز که تو خونه نشسته بود و دلنوشته هاشو مینوشت به این فکر افتاد که اعلامیه بده چند نفر و بیاره به یه کارگاه که پشتش شکنجه گاه بود اونا رو مشاهده کنه.
آقا... گیسو کمند با خوشحالی به روستا رفت و اعلامیشو همه جا پخش کردو خوش خرم به خونش رفت..
یه روز از پخش اعلامیش گذشت و خبری نشد دو روز گذشت کسی نیومد سر سومین روز گیسو با نا امیدی رفت تو کارگاه دید ای دل غافل 16تا دختر خشگل و ناز و مرتب به جز یکی که اسمش نارسیس بود(نارسیس خانوم چون نزاشتی گربه و نامزدشو بگیرم) نارسیس موهاش ژولیده بود و همش خمیازه میکشید و به گربه نگین سیخ میداد..نگین بیچاره هم مظلوم اشک تو چشش جم میشد و هیچی نمیگفت..
همینکه آتریسا چشمش به گیسو کمند خورد داد زد کسی دور و بر پریس من نگرده چشاشو درمیارم و همین لحظه هم همگان را تهدید نمود و مریم نیز نگین بیچاره را تهدید به تشریح کردن بدنش کرد و نگین مظلوم نم نمک بسان ابرهای بهاری اشک ریخت..در این میان حورا و شاداب گریان و آیدا دختری در مزرعه هیچ دخالتی در موضوع نکردند..
آن روز کمی سرو صدا کردند و روز بعد و روز بعدترش و تر تر تر ترش چنان سکوتی به پا خاست که باعث شد نگین از فرط بی حوصلگی داستان سرایی کند...و این داستان را نوشت!

پ ن:
وی را تهدید به داستان سرایی نمودند(الکی)
●-○

دست اندر کاران در کار گاه روانشناسی عبارت اند از:
بانو گیسو کمند @G.I.S.O.W
بانو @Atryssa.RA
بانو @MRyWM
بانو آیدا دختری در مزرعه @AYDAW
بانو شاداب گریان @shadab
بانو @حورا
بانو نارسیس ژولیده @نارسیس یوسفی
بانو نگین مظلوم @_nEgIn_

و پایان...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
3,244
9,325
193
اقیانوس بلاهت
وضعیت پروفایل
ما مثل دمینو بهم ضربه میزنیم تو به من من به اون اون به اون!
شاید بتوانم موفق شوم؛ته خیالم این است "موفقیت ".
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا