تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

همگانی ✨️[سَـــیارِه تـَــخــَـیـُــل]✨️

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
در میان دست‌هایی،‌ آزادنه فریاد رهایی می‌خواست.
چیست آن رنگ منفور سفید رنگ در نگاه هراسیده‌اش؟
آینه بالا می‌آید و نگاه بر پشتش می‌افتد...
از خواب می‌پرد و با خود می‌گوید،‌ آن که من نبودم،‌‌ بودم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
همه‌چیز هیاهو است...
رنگ‌هایی همچون قرمز و مشکی در هم غلت می‌زنند و قهقهه خنده‌هایشان...
آینه‌های سفید و سبز رنگ اطراف را در سکوتی دهشتناک می‌شکند.
دخترکی با کت و شلوار مردانه به سوی گربه‌ای درخشان همچون ماه می‌دَوَد
شخصی با دود سیگاری که بوی نعنای معما می دهد به سویم می‌آید..
دود سیگار در میان چشمان آبی رنگش پخش بر صورتم می‌شود و...
رویا به اتمام می‌رسید و چیست این زندگی که حتی نمی‌توانم رویایی شیرین را در آن تجربه کنم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
سر روی شانه ات می گذارم.
اشک از چشمانم می چکد و آن گاه
انگشتان مردانه ات، را روی گونه هایم می کشی.
آرامش بر من غلبه می کند...

یک شب بارانی
جمعه 5 نوامبر ساعت 22:24
خیالت...
 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,915
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
گویی متعلق به سرزمین ناشناخته‌ی دیگری بود؛
سرزمینی که موجودات زنده‌ی روی آن آدم نبودند.
آن‌ها گیاهانی بودند به شکل انسان‌ها.
موهای آن‌ها از گلبرگ‌های گل‌های نرگس و آفتاب‌گردان بودند. چشمانشان زمرد های خیره کننده‌ی آبی رنگ و ل*ب‌هایی از جنس یاقوت سرخ داشتند.
پوست آن ها از رزهای سفید ساخته شده و بود بسیار لطیف و خوش بو بودند.
لباس‌های مختلفی از گل‌های رنگا رنگ به تن داشتند.
خانه‌های شان درخت‌های بزرگ جثه‌ای بودند و وسایل خانه ها گاهی گل گاهی از همان درخت ها ساخته شده بود.
آن ها دوست بودند و با دل شکستن و تنها گذاشتن یک‌دیگر نا آشنا بودند موسیقی آن شهر صداهای پرنده های خوش صدا... بلبل ها و قناری و بقیه پرنده‌های آن شهر بود.
روز و شبی وجود نداشت یک طرف آسمان شان خورشید بود و یک طرف دیگر ماه هیچ جدایی در آن سرزمین وجود نداشت و همه دورهم بودند.
آنجا بهشتی بود....

#دیوونه‌ی طبیعت.
۱۴۰۰/۱۲/۳
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
شاخه‌های درخت بید و مجنون صورتش را نوازش می‌کند و من... فقط می‌بینم.
با خنده از جای بر می‌خیزد و دامن سفید رنگش را با چرخش به دور خودش،‌ به نسیمی سرد بهاری مبدل می‌کند و من... فقط نگاه می‌کنم.
پاهایش چمن‌های آبی رنگ زیر پایش را لم*س می‌کند و من... فقط نگاه می‌کنم.
هیچ‌چیز اونجور که باید نبود و همه‌چیز عجیب بود در این رویای عجیب.
آسمان آبیِ دریایی است و انتهای دشت، وصل می‌شد به یک آبشاری که آبی سیاه از آن روان بود.‌ همه چیز رویای تلخی بود و کاش این جهان واقعی بود برایم!
رویای عجیبی بود و تلخ! باید خودم را، همان منی را که داشت بلند می‌خندید، همانی که می‌توانست با احساساتش زندگی را لم*س کند و من... فقط باید نگاه می‌کردم را،‌ ترک کنم.
پشت به خویشتن گذشته می‌کنم و خیلی دلتنگش خواهم شد. نگاهم به درختانی می‌افتد که تنه‌هایشان آبی است و تصویر منِ خاکستری شده را نمایان می‌سازد.‌
میان او و من حال،‌ فرسنگ‌ها تفاوت است.‌ تفاوتی که...‌
دیگران ایجاد کردند.


4/12/1400‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا