سایه عشق
روزهای سخت
کاترین دختری فقیر بود که با مادر مریضش در یک خانه کوچک زندگی میکرد. پول کافی برای درمان مادرش نداشت، بنابراین هر روز به دنبال کار میگشت تا بتواند داروهای مادرش را بخرد.
یک روز در یکی از شرکتهای بزرگ به نام شرکت جانسون استخدام شد. رئیس شرکت مردی به نام جان بود مردی ثروتمند، خوشقیافه اما تنها
نگاههای پنهانی
کاترین سخت کار میکرد. هر روز صبح زود میآمد و دیرتر از همه میرفت. جان کمکم متوجه او شد
نگاههایش طولانیتر شدند، و قلبش برای این دختر فقیر اما مقاوم، میتپید.
اعتراف عشق جان
یک روز، کاترین متوجه شد که جان به او نگاه میکند. کنجکاو شد و پیش او رفت. جان در حالی که کمی دستپاچه بود، به او گفت:
کاترین... من از تو خوشم میاد.
کاترین از خجالت سرخ شد و سریع به سمت میز خود برگشت.
یک روز، وقتی کاترین بعد از کار به داروخانه رفت تا داروهای مادرش را بگیرد، جان او را دید. جلو رفت و گفت: اجازه دهید شما را به خانه برسانم.
کاترین اول امتناع کرد، اما پس از اصرار جان، قبول کرد. وقتی به خانه رسیدند، بعد روزبعد که رفت سرکار بعد چند ساعت تلفنش زنگ خورد الکس زنگ زده بود گفته بیا خونه کار مهم باهات دارم
چون میدونست الکس یه دیوانه روانیه از پس هر
کاری برمیاد وقتی کاترین فهمید، با نگرانی از
جان اجازه گرفت و به سمت خانه دوید.
توی دلش گفت نکنه یه بلایی سر مامانم بیاره
جان نگران حال پریشان کاترین شد. او را در راه برگشت دید که به سمت داروخانه میرود. ماشینش را کنار او نگه داشت و گفت:
بفرمایید سوار شوید، شما را به داروخانه میرسانم.
کاترین سوار شد. وقتی به داروخانه رسیدند، جان گفت:
بگذارید من داروهای مادرتان را بگیرم.
او داروها را خرید و به کاترین داد. کاترین تشکر کرد و جان او را تا خانه همراهی کرد.
در را که باز کرد، با صحنهای وحشتناک روبه رو شد پسرعمویش، الکس، آنجا بود!
تهدیدهای الکس
الکس عاشق کاترین بود، اما کاترین هیچ احساسی به او نداشت. او قبلاً به کاترین پیشنهاد ازدواج داده بود، اما کاترین ردش کرده بود. حالا، با خشم گفت: یا با من ازدواج میکنی، یا مادرت را میکشم!
کاترین مجبور شد قبول کند، درحالی که عاشق جان بود.
الکس پرسید: تو کسی را دوست داری؟
کاترین گفت: نه.
الکس با خشم گفت: دروغ میگی! دیدم آن پسر تو را آورد. او کیست؟
کاترین جواب داد: رئیس شرکت است... فقط من را تا داروخانه رساند.
الکس از شنیدن این حرف حسودی کرد و تصمیم گرفت انتقام بگیرد.
اما روز بعد کاترین به سرکار نرفته بود
فصل چهارم: نقشههای شوم
الکس که متوجه رابطه کاترین و جان شده بود، از حسادت دیوانه شد. یک روز، کاترین را دزدید و به خانه بزرگش برد. تو از آن مرد خوشت میاد؟ فریاد زد نهههه. اما حالا برای همیشه مال منی!
در همین حال، جان که نگران غیبت ناگهانی کاترین بود، همهجا را گشت. وقتی به خانه کاترین رفت، مادرش را غشکرده روی زمین دید. او را فوراً به بیمارستان برد.
مرگ و رهایی
مادر کاترین در بیمارستان درگذشت. در مراسم خاکسپاری، جان و کاترین دوباره همدیگر را دیدند. الکس که شاهد این ملاقات بود، از خشم منفجر شد.
فردای آن روز، الکس کاترین را مجبور به ازدواج کرد و او را در خانه اشرافیاش زندانی کرد. اما همان شب...
صحنه اسارت در عمارت الکس:
وقتی الکس کاترین را به زور به عمارت مجللش برد، دخترک در اتاقی لوکس پرده های مخملی لوستر های کریستالی و فرشهای دستبافت همه جا را پوشانده بود. با پنجرههای میلهدار زندانی شد. الکس هر شب میآمد و با نگاهی پر از شهوت میگفت: بالاخره عاشقم میشی... فقط زمان میخواد.
اما کاترین تسلیم نشد. هر روز با یادآوری چشمان مهربان جان، نیروی تازه میگرفت
الکس با چشمانی برقزده و صدایی لرزان
خوشآمدی به خانهات، همسر آیندهام... از امشب اینجا زندگی میکنی. فردا همه مهمانانم را دعوت میکنم تا تو را به عنوان همسر جدیدم معرفی کنم.
کاترین به دیوار تکیه داد، صورتش از ترس بیرنگ شده بود. دستهایش میلرزید.
کاترین با صدایی گرفته
من هرگز با تو ازدواج نمیکنم، الکس. تو مرا مجبور میکنی، اما قلبم مال ...
الکس ناگهان جلوی دهانش را گرفت:
تمام شد! دیگر اسم آن مرد را نشنوم!
ناگهان صدای باز شدن در اتاق شنید! الکس مستانه وارد شد:
عروس کوچولو... نمیتونی بخوابی؟
کاترین سریع چاقو را زیر بالش پنهان کرد. الکس به سمت تخت آمد و دستش را به صورتش کشید. کاترین نفسش را حبس کرد...
وقتی الکس برای برداشتن لیوان آب به سمت میز رفت، کاترین فرصت را غنیمت شمرد. با تمام نیرو چاقو را به بازوی الکس زد!
الکس فریاد کشید:
الکس با حرکتی سریع مچ دست کاترین را محکم گرفت و او را به سمت اتاق مجلل فوقانی کشاند. در با لگدی بسته شد. کاترین خودش را به دیوار چسباند، در حالی که الکس کلید را در قفل چرخاند و آن را از پنجره به باغ پرتاب کرد.
الکس با خندهای شیطانی
فکر فرار رو از سرت بیرون کن عزیزم... این اتاق مخصوص تو ساخته شده. پنجرهها نشکنن، در هم ۳ قفل داره.
کاترین به پنجرههای نشکن حمله کرد، اما بیفایده بود. الکس ادامه داد:
فردا شب مهمانی بزرگی دارم. همه اشراف شهر میان... و تو توی لباس عروس سفید، به عنوان همسر جدیدم معرفی میشی
شب قبل از مهمانی:
نگهبان زن با سینی غذا وارد شد. کاترین ناگهان به او حمله کرد، اما نگهبان با یک حرکت حرفهای او را روی تخت انداخت:
من مربی هنرهای رزمی الکس هستم خانم... بهتره آروم باشی.
شب سرنوشت - مهمانی اجباری
صحنه اول حضور کاترین
کاترین در بالای پلکان مرمری عمارت الکس ظاهر شد. لباس عروس سفید ساتن با تورهای ظریف، موهایش را که به زیبایی آراسته شده بود، مانند هالهای نورانی احاطه کرده بود. چهرهاش رنگ پریده بود، اما زیباییاش همه را مبهوت کرد.
ساعت ۸ شب:
الکس با کت و شلوار مشکی وارد اتاق شد:
امشب همه شهر میفهمن تو مال کسی... مال منی!
کاترین سکوت کرد. الکس گردنبند الماسنشان را محکم به گردنش بست:
اینو بپوش... ارزشش بیشتر از کل زندگی قبلیته!
الکس که در پایین پلهها ایستاده بود، خشکش زد. چشمانش از شدت میل و حرص برق زد. با صدایی که از هیجان میلرزید، گفت:
چهقدر... زیبا شدی.
کاترین زیر ل*ب، در حالی که به چشمان الکس خیره شده بود، با خودش فکر کرد:
کاش همین الان بمیری.
معرفی به مهمانان
الکس بالا آمد و با حرکتی مالکانه، دست کاترین را گرفت. او مقاومت کرد، اما الکس محکم فشارش داد. با هم از پلههای مرمر پایین آمدند، در حالی که مهمانان—ثروتمندان، سیاستمداران و اشراف شهر—همه به این زوج نگاه میکردند.
الکس با صدایی بلند
خوش آمدید دوستان عزیز! امشب را به افتخار نامزد زیبایم، کاترین گرامی، گرد هم آمدهاید!
جمعیت با کف زدنهای مودبانه پاسخ دادند.
معرفی تحقیرآمیز
الکس کاترین را مانند کالایی قیمتی به مهمانانش نشان میداد:
پیش پیرمرد سیاستمدار
استاد! ببینید چه الماسی رو برای شما آوردم!
پیرمرد با لبخندی رندانه گفت: همیشه سلیقهات عالی بوده پسر!
نزد بانوی ثروتمند رفت
خانم دولتمند! مگر میشد عروسم را به شما معرفی نکنم؟
بانو با نگاهی تحقیرآمیز به کاترین نگاه کرد: چه... سادهای!
جلوی گروهی از مردان جوان گفت
آقایان! حواستان باشد این گل فقط برای من است!
آنها با خندههای زننده تأیید کردند.
کاترین در تمام این مدت مانند مجسمهای یخ زده بود، فقط لبخندی مصنوعی بر ل*ب داشت.
تهدید در گوش کاترین
وقتی دور مهمانی ، الکس در حالی که وانمود میکرد دارد گردن کاترین را نوازش میکند، در گوشش زمزمه کرد:
حالا نوبت رقص است عزیزم. یادت باشد اگر یک حرکت هم اشتباه کنی، فردا صبح زنده نمی مونی ...
کاترین چشمانش را برای لحظهای بست. قلبش به شدت میتپید.
رقص شیطانی
ویولنها نوای "Liebestraum" لیست را آغاز کردند. الکس با حرکتی پرزور کاترین را به مرکز سالن کشاند.
کاترین در ذهنش
خدایا... اگر فقط یک بار دیگر جان را ببینم...
رقص ماسکها - صحنه اوج
پس از رقص اجباری الکس و کاترین
الکس با رضایت از رقصشان، دستانش را به نشانه پیروزی بالا برد و به مهمانان اعلام کرد:
حالا نوبت رقص همگانی است! همه زوجها به سالن بیایید!
موسیقی به آهنگ تند ونیز شبانه تغییر کرد. مهمانان با ماسکهای مخملی و رنگارنگشان به مرکز سالن آمدند. فضا پر از هیاهو و خندههای مصنوعی بود.
ورود مخفیانه جان
جان، که با لباس سیاه و ماسک نقرهای نقابدار به مهمانی نفوذ کرده بود، با یک خانم میانسال (همسر یکی از شرکای الکس) وارد رقص شد. حرکاتش ماهرانه بود—کسی نمیدانست او غریبه است.
نقشه او:
1. در رقص همگانی، زوجها پس از هر چرخش جابهجا میشدند.
2. او خود را به آرامی به کاترین نزدیک میکرد.
لحظه سرنوشتساز
چرخش اول: جان با زن دیگری رقصید.
چرخش دوم: با دختر جوانی در لباس آبی.
چرخش سوم: موسیقی اوج گرفت. همه زوجها یک دور کامل چرخیدند و...
کاترین در آغو*ش مردی با ماسک نقرهای افتاد. همانجا که دستانش را گرفت، مچبند نقرهای او را دید—همان که خودش سال پیش به جان هدیه داده بود!
جان در گوشش، با صدایی که فقط او میشنید
ساقی گلعذاری ز سرش باز کن...
کاترین نفسش بند آمد. این بیت را فقط جان میدانست شباهنگامی که برای مادرش شعر میخواند.
رقص انتقام
- کاترین با حرکات موزون، توجه همه را جلب کرد تا کسی متوجه گفتوگویشان نشود.
پایان نقابها
ناگهان موسیقی قطع شد. نور سالن به رنگ قرمز درآمد. صدای بلندگو:
همه ماسکها را بردارید! پلیس هستیم!
مأموران از تمام درها وارد شدند. الکس فریاد زد:
این چه نمایشیه؟!
جان ماسکش را برداشت. کاترین با چشمانی درخشان به او نگاه کرد. الکس رنگ باخت—حالا میدانست بازی باخته است.
جان با آرامش خطرناکی
رقص تموم شد رفیق... حالا نوبت محاکمهاست.
مأموران الکس را از دو طرف گرفتند. او همچنان فریاد میزد:
تو رو میکشم! هر دو تون رو!
جان روبرویش زانو زده، با چشمانی پر از اشک
همه چیز تمام شد کاترین... او دیگر هرگز نمیتواند به تو نزدیک شود.
کاترین بیاختیار به سینهاش خم شد و ماهها درد و ترس را در آغو*ش او ریخت. بوی امنیت و عشق واقعی را برای اولین بار پس از مدتها حس کرد.
جان دستش را محکم روی شانه کاترین فشار داد
حالا فهمیدی چقدر خطرناک بود؟
کاترین فقط توانست سر تکان دهد. هنوز تحت تأثیر این همه شرارت بود.
ساعت ۲ بامداد - دستگیری الکس
پلیس الکس را در حالی که همچنان فریاد میزد از سالن خارج کرد:
تو رو میکشم جان! این آخرین بار نیست که منو میبینی!
مأموران هنگام تفتیش عمارت، اتاقی مخفی پشت کتابخانه پیدا کردند:
جان (با چهرهای سنگین به کاترین):
حالا میفهمی چرا اینقدر عجله داشتم؟ او یک هیولای واقعی بود...
ساعت ۳ بامداد - بیمارستان
پرستاران در حال معاینه کاترین بودند. دکتر به جان گفت:
خانم دچار کمآبی شدید و شده
ساعت ۴ بامداد - بیمارستان
پرستاران در حال معاینه کاترین بودند. دکتر با نگرانی گفت:
خانم دچار کمآبی شدید و شوک عصبی شده. نیاز به استراحت مطلق دارد.
صحنه تأثربرانگیز:
جان تمام شب کنار تختش نشست. هر بار که کاترین از خواب میپرید، دستش را میگرفت و زمزمه میکرد:
من اینجا هستم... همیشه.
یک هفته بعد - دادگاه
الکس در حالی که دستبند زده بود به قاضی نگاه میکرد. قاضی حکم را خواند:
به جرم آدمربایی، تهدید و اخاذی، شما به ۲۵ سال حبس محکوم میشوید.
لحظه پیروزی:
کاترین از پشت شیشههای دادگاه به چشمهای الکس خیره شد. برای اولین بار ترس را در چشمان او دید.
یک ماه بعد - خانه جدید
جان کاترین را به عمارتی کنار ساحل برد. این بار دری بزرگ و بدون قفل داشت.
صحنه عاشقانه:
غروب همان روز - ساحل
آنها پابرهنه روی شنها قدم میزدند. جان ناگهان ایستاد:
کاترین... میدونی چرا توی اون مهمونی با اون خانم میانسال رقصیدم؟
چون میخواستم ثابت کنم حتی اگه مجبور باشم با غریبهها هم برقصم، قلبم فقط برای تو میتپه.
و در نور طلایی غروب، برای اولین بار بدون اجبار باهم رقصیدند این بار موسیقی فقط برای خودشان بود.
پایانی رویایی
فصل آخر: خواستگاری به سبک جان
یک ماه پس از آزادی کاترین، جان او را به باغی پر از گلهای سفید برد. در میان حوضچهای کوچک، قایقی شمعافروز شناور بود.
جان (روی یک زانو افتاد):
کاترین عزیز... میدونی چرا عمارت رو کنار دریا خریدم؟ چون میخوام هر صبح با صدای موج از خواب بیدار بشی، نه زنجیر.
حلقهای از جیبش درآورد الماسِ همان گردنبندی که الکس به زور به گردنش بسته بود، حالا به شکل حلقهای جدید تراش خورده بود.
کاترین با چشمانی پر از اشک گفت: آره... هزار بار آره!
عروسی به یاد ماندنی
مراسم در ساحل برگزار شد:
لحظه سوگند:
قسم میخورم همیشه پناهگاه امنت باشم... نه قفسی طلایی.
پایان
پایان.
روزهای سخت
کاترین دختری فقیر بود که با مادر مریضش در یک خانه کوچک زندگی میکرد. پول کافی برای درمان مادرش نداشت، بنابراین هر روز به دنبال کار میگشت تا بتواند داروهای مادرش را بخرد.
یک روز در یکی از شرکتهای بزرگ به نام شرکت جانسون استخدام شد. رئیس شرکت مردی به نام جان بود مردی ثروتمند، خوشقیافه اما تنها
نگاههای پنهانی
کاترین سخت کار میکرد. هر روز صبح زود میآمد و دیرتر از همه میرفت. جان کمکم متوجه او شد
نگاههایش طولانیتر شدند، و قلبش برای این دختر فقیر اما مقاوم، میتپید.
اعتراف عشق جان
یک روز، کاترین متوجه شد که جان به او نگاه میکند. کنجکاو شد و پیش او رفت. جان در حالی که کمی دستپاچه بود، به او گفت:
کاترین... من از تو خوشم میاد.
کاترین از خجالت سرخ شد و سریع به سمت میز خود برگشت.
یک روز، وقتی کاترین بعد از کار به داروخانه رفت تا داروهای مادرش را بگیرد، جان او را دید. جلو رفت و گفت: اجازه دهید شما را به خانه برسانم.
کاترین اول امتناع کرد، اما پس از اصرار جان، قبول کرد. وقتی به خانه رسیدند، بعد روزبعد که رفت سرکار بعد چند ساعت تلفنش زنگ خورد الکس زنگ زده بود گفته بیا خونه کار مهم باهات دارم
چون میدونست الکس یه دیوانه روانیه از پس هر
کاری برمیاد وقتی کاترین فهمید، با نگرانی از
جان اجازه گرفت و به سمت خانه دوید.
توی دلش گفت نکنه یه بلایی سر مامانم بیاره
جان نگران حال پریشان کاترین شد. او را در راه برگشت دید که به سمت داروخانه میرود. ماشینش را کنار او نگه داشت و گفت:
بفرمایید سوار شوید، شما را به داروخانه میرسانم.
کاترین سوار شد. وقتی به داروخانه رسیدند، جان گفت:
بگذارید من داروهای مادرتان را بگیرم.
او داروها را خرید و به کاترین داد. کاترین تشکر کرد و جان او را تا خانه همراهی کرد.
در را که باز کرد، با صحنهای وحشتناک روبه رو شد پسرعمویش، الکس، آنجا بود!
تهدیدهای الکس
الکس عاشق کاترین بود، اما کاترین هیچ احساسی به او نداشت. او قبلاً به کاترین پیشنهاد ازدواج داده بود، اما کاترین ردش کرده بود. حالا، با خشم گفت: یا با من ازدواج میکنی، یا مادرت را میکشم!
کاترین مجبور شد قبول کند، درحالی که عاشق جان بود.
الکس پرسید: تو کسی را دوست داری؟
کاترین گفت: نه.
الکس با خشم گفت: دروغ میگی! دیدم آن پسر تو را آورد. او کیست؟
کاترین جواب داد: رئیس شرکت است... فقط من را تا داروخانه رساند.
الکس از شنیدن این حرف حسودی کرد و تصمیم گرفت انتقام بگیرد.
اما روز بعد کاترین به سرکار نرفته بود
فصل چهارم: نقشههای شوم
الکس که متوجه رابطه کاترین و جان شده بود، از حسادت دیوانه شد. یک روز، کاترین را دزدید و به خانه بزرگش برد. تو از آن مرد خوشت میاد؟ فریاد زد نهههه. اما حالا برای همیشه مال منی!
در همین حال، جان که نگران غیبت ناگهانی کاترین بود، همهجا را گشت. وقتی به خانه کاترین رفت، مادرش را غشکرده روی زمین دید. او را فوراً به بیمارستان برد.
مرگ و رهایی
مادر کاترین در بیمارستان درگذشت. در مراسم خاکسپاری، جان و کاترین دوباره همدیگر را دیدند. الکس که شاهد این ملاقات بود، از خشم منفجر شد.
فردای آن روز، الکس کاترین را مجبور به ازدواج کرد و او را در خانه اشرافیاش زندانی کرد. اما همان شب...
صحنه اسارت در عمارت الکس:
وقتی الکس کاترین را به زور به عمارت مجللش برد، دخترک در اتاقی لوکس پرده های مخملی لوستر های کریستالی و فرشهای دستبافت همه جا را پوشانده بود. با پنجرههای میلهدار زندانی شد. الکس هر شب میآمد و با نگاهی پر از شهوت میگفت: بالاخره عاشقم میشی... فقط زمان میخواد.
اما کاترین تسلیم نشد. هر روز با یادآوری چشمان مهربان جان، نیروی تازه میگرفت
الکس با چشمانی برقزده و صدایی لرزان
خوشآمدی به خانهات، همسر آیندهام... از امشب اینجا زندگی میکنی. فردا همه مهمانانم را دعوت میکنم تا تو را به عنوان همسر جدیدم معرفی کنم.
کاترین به دیوار تکیه داد، صورتش از ترس بیرنگ شده بود. دستهایش میلرزید.
کاترین با صدایی گرفته
من هرگز با تو ازدواج نمیکنم، الکس. تو مرا مجبور میکنی، اما قلبم مال ...
الکس ناگهان جلوی دهانش را گرفت:
تمام شد! دیگر اسم آن مرد را نشنوم!
ناگهان صدای باز شدن در اتاق شنید! الکس مستانه وارد شد:
عروس کوچولو... نمیتونی بخوابی؟
کاترین سریع چاقو را زیر بالش پنهان کرد. الکس به سمت تخت آمد و دستش را به صورتش کشید. کاترین نفسش را حبس کرد...
وقتی الکس برای برداشتن لیوان آب به سمت میز رفت، کاترین فرصت را غنیمت شمرد. با تمام نیرو چاقو را به بازوی الکس زد!
الکس فریاد کشید:
الکس با حرکتی سریع مچ دست کاترین را محکم گرفت و او را به سمت اتاق مجلل فوقانی کشاند. در با لگدی بسته شد. کاترین خودش را به دیوار چسباند، در حالی که الکس کلید را در قفل چرخاند و آن را از پنجره به باغ پرتاب کرد.
الکس با خندهای شیطانی
فکر فرار رو از سرت بیرون کن عزیزم... این اتاق مخصوص تو ساخته شده. پنجرهها نشکنن، در هم ۳ قفل داره.
کاترین به پنجرههای نشکن حمله کرد، اما بیفایده بود. الکس ادامه داد:
فردا شب مهمانی بزرگی دارم. همه اشراف شهر میان... و تو توی لباس عروس سفید، به عنوان همسر جدیدم معرفی میشی
شب قبل از مهمانی:
نگهبان زن با سینی غذا وارد شد. کاترین ناگهان به او حمله کرد، اما نگهبان با یک حرکت حرفهای او را روی تخت انداخت:
من مربی هنرهای رزمی الکس هستم خانم... بهتره آروم باشی.
شب سرنوشت - مهمانی اجباری
صحنه اول حضور کاترین
کاترین در بالای پلکان مرمری عمارت الکس ظاهر شد. لباس عروس سفید ساتن با تورهای ظریف، موهایش را که به زیبایی آراسته شده بود، مانند هالهای نورانی احاطه کرده بود. چهرهاش رنگ پریده بود، اما زیباییاش همه را مبهوت کرد.
ساعت ۸ شب:
الکس با کت و شلوار مشکی وارد اتاق شد:
امشب همه شهر میفهمن تو مال کسی... مال منی!
کاترین سکوت کرد. الکس گردنبند الماسنشان را محکم به گردنش بست:
اینو بپوش... ارزشش بیشتر از کل زندگی قبلیته!
الکس که در پایین پلهها ایستاده بود، خشکش زد. چشمانش از شدت میل و حرص برق زد. با صدایی که از هیجان میلرزید، گفت:
چهقدر... زیبا شدی.
کاترین زیر ل*ب، در حالی که به چشمان الکس خیره شده بود، با خودش فکر کرد:
کاش همین الان بمیری.
معرفی به مهمانان
الکس بالا آمد و با حرکتی مالکانه، دست کاترین را گرفت. او مقاومت کرد، اما الکس محکم فشارش داد. با هم از پلههای مرمر پایین آمدند، در حالی که مهمانان—ثروتمندان، سیاستمداران و اشراف شهر—همه به این زوج نگاه میکردند.
الکس با صدایی بلند
خوش آمدید دوستان عزیز! امشب را به افتخار نامزد زیبایم، کاترین گرامی، گرد هم آمدهاید!
جمعیت با کف زدنهای مودبانه پاسخ دادند.
معرفی تحقیرآمیز
الکس کاترین را مانند کالایی قیمتی به مهمانانش نشان میداد:
پیش پیرمرد سیاستمدار
استاد! ببینید چه الماسی رو برای شما آوردم!
پیرمرد با لبخندی رندانه گفت: همیشه سلیقهات عالی بوده پسر!
نزد بانوی ثروتمند رفت
خانم دولتمند! مگر میشد عروسم را به شما معرفی نکنم؟
بانو با نگاهی تحقیرآمیز به کاترین نگاه کرد: چه... سادهای!
جلوی گروهی از مردان جوان گفت
آقایان! حواستان باشد این گل فقط برای من است!
آنها با خندههای زننده تأیید کردند.
کاترین در تمام این مدت مانند مجسمهای یخ زده بود، فقط لبخندی مصنوعی بر ل*ب داشت.
تهدید در گوش کاترین
وقتی دور مهمانی ، الکس در حالی که وانمود میکرد دارد گردن کاترین را نوازش میکند، در گوشش زمزمه کرد:
حالا نوبت رقص است عزیزم. یادت باشد اگر یک حرکت هم اشتباه کنی، فردا صبح زنده نمی مونی ...
کاترین چشمانش را برای لحظهای بست. قلبش به شدت میتپید.
رقص شیطانی
ویولنها نوای "Liebestraum" لیست را آغاز کردند. الکس با حرکتی پرزور کاترین را به مرکز سالن کشاند.
- دستش را محکم به کمر کاترین فشار داد
- با هر چرخش، او را بیشتر به خود میچسباند
- در حالی که مهمانان تحسین میکردند، اشکهای کاترین روی گونههایش میلغزید
کاترین در ذهنش
خدایا... اگر فقط یک بار دیگر جان را ببینم...
رقص ماسکها - صحنه اوج
پس از رقص اجباری الکس و کاترین
الکس با رضایت از رقصشان، دستانش را به نشانه پیروزی بالا برد و به مهمانان اعلام کرد:
حالا نوبت رقص همگانی است! همه زوجها به سالن بیایید!
موسیقی به آهنگ تند ونیز شبانه تغییر کرد. مهمانان با ماسکهای مخملی و رنگارنگشان به مرکز سالن آمدند. فضا پر از هیاهو و خندههای مصنوعی بود.
ورود مخفیانه جان
جان، که با لباس سیاه و ماسک نقرهای نقابدار به مهمانی نفوذ کرده بود، با یک خانم میانسال (همسر یکی از شرکای الکس) وارد رقص شد. حرکاتش ماهرانه بود—کسی نمیدانست او غریبه است.
نقشه او:
1. در رقص همگانی، زوجها پس از هر چرخش جابهجا میشدند.
2. او خود را به آرامی به کاترین نزدیک میکرد.
لحظه سرنوشتساز
چرخش اول: جان با زن دیگری رقصید.
چرخش دوم: با دختر جوانی در لباس آبی.
چرخش سوم: موسیقی اوج گرفت. همه زوجها یک دور کامل چرخیدند و...
کاترین در آغو*ش مردی با ماسک نقرهای افتاد. همانجا که دستانش را گرفت، مچبند نقرهای او را دید—همان که خودش سال پیش به جان هدیه داده بود!
جان در گوشش، با صدایی که فقط او میشنید
ساقی گلعذاری ز سرش باز کن...
کاترین نفسش بند آمد. این بیت را فقط جان میدانست شباهنگامی که برای مادرش شعر میخواند.
رقص انتقام
- جان او را محکم گرفت و میان جمعیت چرخاند.
- در هر حرکت، نقشهاش را زمزمه میکرد:
- کاترین با حرکات موزون، توجه همه را جلب کرد تا کسی متوجه گفتوگویشان نشود.
پایان نقابها
ناگهان موسیقی قطع شد. نور سالن به رنگ قرمز درآمد. صدای بلندگو:
همه ماسکها را بردارید! پلیس هستیم!
مأموران از تمام درها وارد شدند. الکس فریاد زد:
این چه نمایشیه؟!
جان ماسکش را برداشت. کاترین با چشمانی درخشان به او نگاه کرد. الکس رنگ باخت—حالا میدانست بازی باخته است.
جان با آرامش خطرناکی
رقص تموم شد رفیق... حالا نوبت محاکمهاست.
مأموران الکس را از دو طرف گرفتند. او همچنان فریاد میزد:
تو رو میکشم! هر دو تون رو!
جان روبرویش زانو زده، با چشمانی پر از اشک
همه چیز تمام شد کاترین... او دیگر هرگز نمیتواند به تو نزدیک شود.
کاترین بیاختیار به سینهاش خم شد و ماهها درد و ترس را در آغو*ش او ریخت. بوی امنیت و عشق واقعی را برای اولین بار پس از مدتها حس کرد.
جان دستش را محکم روی شانه کاترین فشار داد
حالا فهمیدی چقدر خطرناک بود؟
کاترین فقط توانست سر تکان دهد. هنوز تحت تأثیر این همه شرارت بود.
ساعت ۲ بامداد - دستگیری الکس
پلیس الکس را در حالی که همچنان فریاد میزد از سالن خارج کرد:
تو رو میکشم جان! این آخرین بار نیست که منو میبینی!
مأموران هنگام تفتیش عمارت، اتاقی مخفی پشت کتابخانه پیدا کردند:
- پروندههای سیاهکاری الکس
- فیلمهایی از تهدید قربانیان دیگر
- قراردادهای ازدواج اجباری با دختران جوان
جان (با چهرهای سنگین به کاترین):
حالا میفهمی چرا اینقدر عجله داشتم؟ او یک هیولای واقعی بود...
ساعت ۳ بامداد - بیمارستان
پرستاران در حال معاینه کاترین بودند. دکتر به جان گفت:
خانم دچار کمآبی شدید و شده
ساعت ۴ بامداد - بیمارستان
پرستاران در حال معاینه کاترین بودند. دکتر با نگرانی گفت:
خانم دچار کمآبی شدید و شوک عصبی شده. نیاز به استراحت مطلق دارد.
صحنه تأثربرانگیز:
جان تمام شب کنار تختش نشست. هر بار که کاترین از خواب میپرید، دستش را میگرفت و زمزمه میکرد:
من اینجا هستم... همیشه.
یک هفته بعد - دادگاه
الکس در حالی که دستبند زده بود به قاضی نگاه میکرد. قاضی حکم را خواند:
به جرم آدمربایی، تهدید و اخاذی، شما به ۲۵ سال حبس محکوم میشوید.
لحظه پیروزی:
کاترین از پشت شیشههای دادگاه به چشمهای الکس خیره شد. برای اولین بار ترس را در چشمان او دید.
یک ماه بعد - خانه جدید
جان کاترین را به عمارتی کنار ساحل برد. این بار دری بزرگ و بدون قفل داشت.
صحنه عاشقانه:
- کاترین با تعجب پرسید: این همه ثروت از کجا آوردی؟
- جان خندید: حقوق یک سال کارم در FBI بود! میخواستم مطمئن بشم دیگه هیچ چیز نمیتونه ما رو تهدید کنه.
غروب همان روز - ساحل
آنها پابرهنه روی شنها قدم میزدند. جان ناگهان ایستاد:
کاترین... میدونی چرا توی اون مهمونی با اون خانم میانسال رقصیدم؟
چون میخواستم ثابت کنم حتی اگه مجبور باشم با غریبهها هم برقصم، قلبم فقط برای تو میتپه.
و در نور طلایی غروب، برای اولین بار بدون اجبار باهم رقصیدند این بار موسیقی فقط برای خودشان بود.
پایانی رویایی
فصل آخر: خواستگاری به سبک جان
یک ماه پس از آزادی کاترین، جان او را به باغی پر از گلهای سفید برد. در میان حوضچهای کوچک، قایقی شمعافروز شناور بود.
جان (روی یک زانو افتاد):
کاترین عزیز... میدونی چرا عمارت رو کنار دریا خریدم؟ چون میخوام هر صبح با صدای موج از خواب بیدار بشی، نه زنجیر.
حلقهای از جیبش درآورد الماسِ همان گردنبندی که الکس به زور به گردنش بسته بود، حالا به شکل حلقهای جدید تراش خورده بود.
کاترین با چشمانی پر از اشک گفت: آره... هزار بار آره!
عروسی به یاد ماندنی
مراسم در ساحل برگزار شد:
- کاترین لباس عروس سادهای از پارچه ابریشم طبیعی پوشید
- جان برای اولین بار در عمرش گریه کرد وقتی کاترین از راهروی گلگذر شده آمد
- مهمانان فقط افراد واقعی بودند: دوستان قدیمی، مأمورانی که در نجاتش کمک کردند و مادرخواندهاش
لحظه سوگند:
قسم میخورم همیشه پناهگاه امنت باشم... نه قفسی طلایی.
پایان
پایان.