بسمالنور
.
.
.
این اولین دفتر خاطرهای هست که تو کل عمرم جرعتشو پیدا کردم که داخلش از زندگیم بنویسم از خودم، از چیزایی که متنفرم، از روزایی که بدم میاد یا شایدم از روزای خوبم و از چیزایی که دوست دارم.
نمیدونم دقیقا چرا اینکارو کردم ولی بقول نویسندهها با نوشتن خالی میشی شایدم بخاطر همینکه خواستم درخواست دفترچه خاطرات بدم و از درگیری ذهنی خودم کم کنم شاید...
دیروز حوالی ساعت ۲، ۲ونیم ظهر همون موقع که تو نمایهام عکسی از خودم لود کردم اتفاق جالب که نه ولی نمیدونم واقعا نمیدونم اسمشو چی بزارم بهتره...
وقتی وارد فضا یا همون به قول خودمون مشهدیا پارک فردوسی شدیم اول رفتیم سمت دستشویی ها که هم آبی به صورت بزنیم هم یکم خنکشیم
پارک نسبت به روزای دیگه شلوغ تر بود و گردشگر اومده بود
و در اصلی باغ که آرامگاه فردوسی بود بسته بود.
همینطور که داشتیم قدم میزدیم به چشم مامانم یه خانم چادری که قبلاً هم تو سالن ورزشی هم دیده بودیمش آشنا اومد آخه منو مامانم هر کی رو یه جا ببینیم یه سلام و احوال پرسی کنیم تا سال های سال با اینکه چهرهاش هم عوض بشه بازم یادمون میمونه.
جالبه که اونم یادش اومد بعد از چند ماه.(دختر بزرگش با خواهرم همسن بودن و برای مسابقات طناب زنی از طرف مدرسه رفته بودیم سالن تربیت)
خلاصه که جونم براتون بگه اینا سرپا وایسادن به حرف زدن.
خانومی که چادری بود اسمش مرضیه بود و سبزواری بود یعنی بزرگشده اونجا بود ولی مشهد زندگی میکرد و به همون لحجه شیرین همونجا هم صحبت میکرد از قضا معلم هم بود. (معلم کلاس ششم)
نمیدونم چی شد که حرف از کشتن یه دختر ۱۳ ساله شد که چند شب پیش توی استخر پیداش کردن.
درسته که این روزا از این چیزا زیاد میبینم و میشنویم و باعث تاسفه ولی اون واسمو تعریف کرد که با یه پسری دوست بوده که برداشته دختره رو برده به باغ های اسفندیون و وقتی کارشو تموم کرده دختره رو انداخته تو آب و خفه شده خلاصه از اینا بگذریم خیلی نصیحتا شد و گفت پسرای الان مرد نیستن و اونی که مرده میاد خواستگاری نه که دور از چشم پدر و مادر بیاد پیشت و از این درخواستها بده. میگفت خانوادهاش که نگران بچشه نه اون پسری که معلوم نیست از کجا اومده و کی بزرگش کرده و تو چه جامعهای بزرگ شده. از زندگیش گفت از سختی های که کشیده وقتی ۱۵ سالش بوده ازدواج کرده اونم ندیده و نشناخته الآنم دو تا دختر داره شوهرش هم پولدار ولی چه فایده که اخلاقش تنده و بددل.
میدونین اون که حرف میزد من دردشو احساس میکردم من بودم که اشک میریختم، واقعا دیروز نمیدونم چم بود ولی برای اولین بار جلو یه عده آدم گریه کردم تو فضای عمومی اشک ریختم اون تعریف میکرد من غصهاشو میخوردم.
نمیدونم واقعا عقلم به جایی قد نمیداد.
شایدم چون زندگی مشابهی باهام داشت اینطوری شدم شاید...
اون روز قرار بود به خوبی بگذره و مثلا یکم حالم خوب بشه ولی بد تر شد دیدم نسبت به همهی آدما تیره تر شد چه زنش چه مردش فرقی نمیکرد...
امشب دوباره قلبم شکست :) جالبه
ولی میدونی کجاش جالبتره اینکه از طرف خانوادهام بود نه دوست نه فامیل خانواده واقعا جالبه دارم فکر میکنم اگه بزرگتر از این بشم مثل اونا میشم و قلب کوچیکتر از خودمو هم خواهم شکست یا من محتاط ترم؟!
متنفرم از آدم بزرگا چون باعث شکستن میشن شاید حق داشته باشن ولی جور دیگه، با ملایمت تر، شاید...نه با عقل جور در نمیاد هیچ چیز...
تا بحال فکر کردین چرا آدما خودک*شی میکنن؟! احتمالا آره چون اونا احمقاً ولی نیستن اونا به درجهای از بیچارگی و درموندگی رسیدن که توی این دنیای بزرگ هم درمانش پیدا نمیشه واقعا خنده داره ولی خودم تا چند سال پیش همین آدما رو بیفکر و احمق میدونستم که از زیادی خوشیشون همچین بلایی سر خودشون میارن!
درد واژه جالب و دردناکیه !
وقتی مبتلا میشی کل مغزتو بهم گره میزنه تا راهی پیدا کنه از خلاصیش ولی چه فایده وقتی بچسبه بهت مثل یه زالو تمام وجودت و میمکه کلی حس خوبی که داشتی از بین میره و تو رو تبدیل میکنه به یه بی حس حس داری ها ولی مغزت دستور میده برات مهم نباشه کلا یه حالیه که خودتم نمیدونی چیه ولی مبتلا میشی!
نمیدونم درک میکنین یا من زیادی چرت و پرت میگم از اون شباس که نمیدونم به خودم بخندم یا گریه کنم نمیدونم دنیا قشنگ و کلی رنگ وجود داره یا زشته و فقط سیاه و خاکستریه!
زیاد حرف میزنم دردت حتی با حرف زدن هم درست نمیشن حتی سبک هم نمیشن همشون دروغ بود همشون!:)))
بازم من
سلام
و سلام و سلام....هیییی
دوباره دلم گرفته مثل دفعهی پیش ولی این دوزش بیشتره احتمالا
زندگی دروغ بود
اصلا زندگی وجود نداشت این دنیا مثل همون فیلمایی که آمریکاییها پیشبینی میکردن که ماشینا رو آسمون پرواز میکنن و دیگه مادر بچه دار نمیشه و توی رحم های مصنوعی بزرگ میشن بدون پدر و مادر و هویت یه انسان. فقط یه هدف دارن زنده بمونن و برای زنده بودن بکشم!
امممم حرف زدم نمیاد هرچقدر میخوام حرف دلمو بگم بازم نمیشه..
بازم فکرای منفی منعشون میکنن
بازم مغزم میگه اعتماد، مرگه!
با اینکه مرگ چیز خوبیه ولی متاسفانه مرگ راحتی نخواهیم داشت با عذاب خواهیم مُرد با اعتماد کردن!
فکنم متناسب که میزارم نمایهام بهتر بتونن حرف قبلمو بگن نمیدونم شایدم نتونن!
بزارین یه متن که چندوقت پیش از دوستم شنیدم رو براتون بگم:
عقدههای دوران کودکی آدم رو رها نمیکنه!
من یه مردگُنده، گاهی یواشکی میرم یه بستنی میخرم میشینم پشت ماشین با یه ولع خاصی میخورم!
امروز یه مگنوم دستم بود، پشت چراغ قرمز چندتا جوون، ماشین کناری زُلزده بودن بهم!
چراغ که سبز شد، یکیشون داد زد؟
داداش تا حالا بستنی ندیدی؟!
آره به موقع، ندیدم!
و این متن واقعا قشنگ و دردناکه!
جوری که شاید بیشتریامو حس کرده باشیم. چیزی که دیر برسه با اینکه تموم شده موقعش ولی بازم تو ناخودآگاه آدم ثبت میشه اون کارو انجام نداده، اینارو نگفته، اینا رو گریه نکرده همه تلنبار میشن میشن یه غدهی چرکی با دوزهای مختلف!
هییییی
یکم با هم مهربونم باشیم
دل همدیگر رو نشکنیم، حتی اگه اون دلمونو شکست.
من همیشه شبا فکر میکنم.
کل روزمو فکر میکنم. سبک و سنگین میکنم ببینم امروز چیکارا کردم، کیا رو خوشحال کردم، کیارو مسخره کردم، قلب کدومشون با حرفم شکستم، کی رو از خودم رنجوندم، حرفی نزده باشم که اونا اشتباه برداشت کنن و....
هزاران با مرور میکنم کوچیک ترین رفتارا رو میسنجم.
من آدم خوبی نیستم ولی دلمم نمیخواد کسی ازم آزرده خاطر بشه!
سلام و بازم من
هیییی
«چقدر این دنیا نامرده»
اینو خیلی شنیدیم خیلیییی
شایدم واقعا هست
یکی تو این روز به دنیا میاد و یکی میمیره
یکی بد میکنه به اون یکی یکی خوبی میکنه و بازم بد میبینه...
مدلای مختلفی از نامردی وجود داره که فکر کنم بیشتریامون اونو تجربه کردیم و چه تجربهای هم شده...
نمیدونم بقیه آدما هم مثل منم یا نه ولی من همیشه روز تولدم برای خودم غمگین ترین روزیه که دارم.
و کل روز منتظرم که زود تمومشه با اینکه روزهای قبلش همش منتظر همین روزم ولی نمیدونم چمه؟!
هیییی و امروز هم یکی از اون روزاس، یکی از همون روزای بد شایدم امسال بدتره...
امسال هم یکی از خانوادهام کم شد.
شآید خیلی کمرنگ بود برامون ولی اونم خانوادهای داشت. سه دختر که همشون مزدوج هستن و پنج تا نوه داشت که آخریش همین چند وقت پیش به دنیا اومد:) یه زن دلسوز که پای داری و نداریش هم موند...
هیییی امان از این دنیا....
سرتونو درد نیارم بله برون پسرعمه ام بودیم که خبر دادن فوت شده و...
بیچاره اونا که دیگه درد بی پدری امونشون نمیده.
ما انسانها خیلی دیر میفهمیم که دیر شده خیلی...
شاید یه روز صبح، شاید یه توی شب بارونی...
حواستون باشه به عزیزانتون هر روز بجای اینکه با دعوا باهاشون از خونه بیرون بریم به این فکر کنیم شاید آخرین باری باشه که میبینمش شاید آخرین ب*غل باشه..
سلام... خیلی تکراریه میدونم ولی دنیا همیشه روی تکراره و قانونش هم همینه
به نظرت تمام چیزایی که تجربه کردی توی ذهنت بمونه بهتره یا نمونه حتی کوچکترین چیزا... کوچکترین رفتارا... یا کوچکترین حرکتها؟
نمیدونم ولی بنظرم هم خوبه هم بد ولی بیشتر بده
خوبه چون بلاخره خاطرات خوبی هم داری ولی مغز ما همیشهی خدا رو اون بخش منفی و خالی مانور میده
بده چون دیوونه میشی...از گفتهها و از نگفتههات، از عقدههایی که سالیان دراز مونده رو دلت و سنگینی میکنه...
از صبح تا وقتی که خسته و کوفتهای و میخوای سعی کنی یکم به هیچی فکر نکنی بازم همچنان تکرار میشه
از وقتی که میفهمی و تو این مغز ثبت میشه، خاطره میشه، زندگی و عمره میشه، تباهی میشه، کنجکاوی و شایدم یک بدبختی..
چرا ما گزینه سطح اشغال نداریم؟ چرا وقتی یکی حافظش رو از دست میده سعی میکنم به یادش بیارن اون خاطرات رو؟ واقعا چیز جالبی ندارد گذشتهامون! جدی میگم!
به جز بیچارگی به جز سرزنشها، خستگی، قضاوت، توهم چیزایی که دوست داری در آینده داشته باشی، ماشین فلان
خونه فلان در فلان جا
اسم بچهها در آینده
کدوم کشورهای خارجی سفر کنی
بری فلان غلط رو بکنی و حال کنی
فلان کار رو بکنی
فلان، فلان و فلان....
همهی ما، همهی این هارو داشتیم رویا هایی متفاوت با قوهی تخیل زیاد و کم که شاید به عقل جن هم خطور نکرده باشه.
اصلا دونستن اینا چه کمکی بهمون میکنه؟
فقط باعث دل شکست میشیم.
نمیگم رویا باعث میشه دل آدما رو بشکنیم نه!
اصلا !
ولی بعدش شاید بعدش اونقدر خیلیامون مغرور میشیم و حتی خانوادهای خودمون هم نمیشناسیم اونقدر دلامون سرد میشه که هم نوع مون رو نمیبینیم
هییییی
میدونم یکم گیج کنندهاس یا شاید چرت باشه ولی...هیچی مهم نیست
میدونم تو هم خسته شدی از این همه حرف زدنِ من ولی من که جز تو کسی رو ندارم، دارم؟