مشاهده فایلپیوست 295385 به نام حق
داستان کوتاه: دفترچه خاطرات زن شیطان
نویسنده: سارا سجادیان
ژانر: عاشقانه، فانتزی
سطح: عالی
ویراستار: @سادات.۸۲
ناظر: @yasaman.Bahadory
خلاصه:
چرخش وارونهی زندگی هيچگاه متوقف نشد. تا زمانی که سیاهی سراسر وجودش را به یغما برد، هیچچیز برای او طعم خوشبختی نداد. انگار باید بد میشد. باید فراموش میکرد اشکهای شور، چگونه از دیدگان سیاهش سرازیر میشدند. باید هستیاش نیست میشد. تا شاید کمی بیشتر زنده بماند. این، عاقبت عشق او به یک شیطان بود.
این مجموعه داستان، در لابهلای پاکی و ثبات یک جهان، خاطرات زندگی زنی را روایت میکند که عاقبت عشق او به یک شیطان، ریشهی اولین خباثت را درون سرزمین «اِست» میکارد.
پایان سرگذشت زنی عاشق و فریب خورده، که خود سایه بر صورت و سیرتش انداخته چه خواهد شد؟
توجه: سیر زمانی داستانها با اندکی فاصله، اما مرتبط به هم است.
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید: [قوانین جامع تایپ داستان]
مقدمه: من راضی به کوچکترین دلخوشی بودم اما، آنها همهچیزم را گرفتند. بعضیها دلرحم بودند ولی، حتی قلب آنها دیگر پذیرای روح من نشد.
من خودِ مرگ شدم. تا باری دیگر، با روحی ناپاک و تاریک، آنگونه که خود میخواهم دیوار سرنوشت را به خون آغشته کنم. باید آغاز شوم. آغاز یک سیاهی بی پایان و حقیقی، تا شاید کمی آرام بگیرم.
او زیبا بود. سیاهی چشمهایش مرا فریب داد. در میان سرسبزی سرزمین «اِست»، و کلبههای گِلی و سادهای که مردم با عشق ساخته بودند، هیچچیز پلیدی دیده نمیشد. روزهایشان سبز، و شبهایشان سبزتر بود. سراسر امید بودند و غم قضاوت شدن هیچکدامشان را مبتلا نمیکرد. چرا که آنها آدمهای خاکستری بودند. نه خوب بودند و نه بد. یکدیگر را همانگونه که ذاتشان بود میپذیرفتند. کسی را قضاوت نمیکردند. خلاصه هیچ هیولای سیاه و سفیدی وجود نداشت. تا اینکه آن روز رسید. چهارده ساله بودم که عشق او، من را اسیر خباثت کرد. ثانیه به ثانیهاش را خیلیخوب به خاطر دارم. چند روز پیشش به خاطر اشتباه من، محصولات کشاورزی پدر قبل از برداشت به کلی سوخت و پدر ماند و یک دنیا غم. در این دنیای رنگینی که مردم اِست ساخته بودند؛ او تنها کَسم بود. و من او را از دست دادم. شاید اگر وانمود به خوب بودن نمیکرد و کمکهای مردم را میپذیرفت دق مرگ نمیشد. من قاتل او شدم. نیمهشب خواب عجیبی دیدم و بیدار شدم. وقتی چراغدان را روشن کردم و به سمت تاریکی اتاق پدر رفتم او مرده بود. صورتش سیاهه سیاه شده بود. دستی به ریش قهوهایاش کشیدم و خود را در آغو*ش سردش جا دادم. شاید بختک او را خفه کرده بود. آخر ما در شمال قاتلی نداشتیم. این تنها بهانهی من برای اینکه وانمود کنم نقشی در مرگش نداشتم بود. اشکهایم را پاک کردم و با مشت محکم به قلبم کوبیدم. من لایق گریستن نبودم.
پتویی برداشتم و پدر چهل سالهام را درون آن پیچیدم. وسط فصل گرما، تنم مثل او سرد سرد بود. گوشهی پتوی لول شده را گرفتم و از اتاق خارج شدم. به سختی تا در خروجی او را کشیدم. لحظهای رهایش کردم و دست به پهلو گذاشتم. وقتی نفسی تازه کردم دوباره آن را گرفتم. به مرکز مزرعهی سوختهمان بردم تا خاکش کنم. همانجا رهایش کردم. میخواستم چیزی بیاورم تا با آن زمین را بکنم؛ که دست بزرگ و گرم او محکم به شانهام نشست. سر برگرداندم و درحالی که در خود میلرزیدم به چشمهایش خیره شدم. دیدگانش از شب تاریکتر بود. لبخند بستهای روی ل*ب باریکش نشست. انگشتهایش را لابهلای موهای ژولیدهام کشید و سرم را به سینهاش چسباند. با صدای گرم و مردانهاش گفت:
- نترس؛ من کنارتم.
ناخودآگاه دستهایم را دور پهلویش گره زدم و گریستم، کنار ایستادم. آستینهای لباس بلند و تمامن سیاهش را بالا زد و خود پدر را خاک کرد. دست لاغرم را کشید و به اتاقم برد. روبروی آینه، روی صندلی چوبی نشاندم. دستهایم را جمع و درهم قفل کرده بودم. گونهی چپش را به گونهی راست من چسباند و به آینه خیره شد. چقدر نگاهمان شبیه هم بود. من او را یاد خودش میانداختم؟
از حالت خمیده خارج شد و دوباره صاف ایستاد. با دو دستش به گیسوان خرمایی و موج دارم چنگ زد و شروع به بافتن کرد. احساس آرامش میکردم. او من را از تنهایی نجات داده بود. جعبهای سیاه و گرد از داخل جیب گشادش بیرون آورد. کف هر دو دستش را به محتویات درون آن آغشته کرد و صندلیام را با پا عقب کشید. روی زانویش نشست. شروع به مالیدن سیاهیهای کف دستش به گونههای سفیدم کرد. لبخند عمیقی زد؛ طوری که دندانهای شفافش تمامن معلوم بودند. آن زمان بود که ل*بهایم، آغشته به بوسهی او شد؛ و من زن یک شیطان شدم.
از مناطق شمالی سرزمین اِست به سمت مغرب فرار کردیم. او مدام در گوشم میخواند که مردم من را قاتل میدانند. میگفت باید «میاکا» برای همیشه از صفحهی روزگار محو و موجود جدیدی متولد شود. متوجه هیچکدام از حرفهایش نمیشدم؛ اما او تنها پناهم بود. هرچه میگفت را قبول میکردم. حتی زمانی که کل صورتم را طوری سیاه کرد که دیگر با هیچچیز قابل شستن نبود چیزی نگفتم. من دیگر آن دختر زیبای دهکده نبودم. زن تيره پوست یک مرد مرموز و سیاهپوش بودم که چشمهای فریبنده و بینی قلمیاش خامم کرده بود. لبخندهایش را که نگویم؛ آنها را از هرچیزی بیشتر دوست داشتم.
از دشتهای اطراف گذر کردیم و بالای یک تپه، به خانهای مکعبی شکل و بلند، و سراسر سیاه رسیدیم. خانه هیچ پنجرهای نداشت. تنها دری کوچک در مرکزش قرار گرفته بود.
کمک کرد تا از اسب پیاده شوم. گوشهی لباسش را گرفتم و خواهش کردم تا به آن خانه نرویم. لبخند کمرنگی زد و یک واژهی تکراری به زبان آورد. نترس!
دستم را گرفت و به داخل خانه برد. برخلاف ظاهر بیرونش پر از نور و روشنایی بود. قفسههایی که تا انتها ادامه داشتند؛ با کتابهایی پر از محتوای شیطانی پر شده بودند. بیشتر شبیه کتابخانه بود تا خانه. سرم را بالا آوردم، خانه هیچ سقفی نداشت. رو به شوهر بینامم کردم و گفتم:
- اگه بارون بیاد چيکار میکنیم؟
بیهیچ مکثی کوتاه جوابم را داد:
- بارون نمیاد.
در مرکز خانه، یا بهتر است بگویم کتابخانه میزی قهوهای و چوبی، با دو صندلی کنار هم قرار داشت. صندلی سمت چپ را عقب کشید و با اشارهی دست از من خواست تا بنشينم. کتابی با جلد قرمز رنگ و بینام روی میز گذاشت. دستهایش را به شانههایم کشید و گفت:
- تا فردا تمومش کن.
چشمهایم را درشت کردم و گفتم:
- ولی من...
- نترس، تو از پسش بر میای.
کتاب را باز کرد. انگشت اشارهام را روی اولین کلمه از اولین صفحه گذاشت.
- بخونش.
- آدمهایی که مرگ را به خودشان پيشکش میکنند، قبل از مرگ ناجی هیولاهای گرسنه بودند. بُکش، بُکش. اینجا جایی برای آدمهای خوب نیست.
کم پیش میآمد لبخندی عمیق بزند. اما آن زمان نیشش تا بناگوش باز بود. چقدر از این لبخندش میترسیدم.
دستی به سرم کشید و نوازش کرد. از سر جایش بلند شد و به طرف در خروجی حرکت کرد. با چهرهای نگران گفتم:
- کجا میری؟
به من نگاهی نکرد. در همان حال گفت:
- تا کتاب رو تموم نکنی از غذا خبری نیست. من دیگه میرم.
لحن صحبتش برایم کاملا نا آشنا بود. من آن مردی که از کتابخانه خارج شد را نمیشناختم. به طرف در دویدم اما قفل شده بود. با عصبانيت به در کوبیدم؛ فایدهای نداشت. اشکهایم که تمام شد، آرام سر جایم برگشتم و کتاب را باز کردم. نمیخواستم شوهرم روی بدش را به من نشان دهد.
تا شب کل کتاب را خواندم. چندان کار سختی هم نبود. انرژی عجیبی در بندبند تنم احساس میکردم. حالم از هر زمانی بهتر بود. از روی صندلی بلند شدم و بدنم را کش و قوسی دادم. هیچجایی برای استراحت وجود نداشت. بالای همان میز، روی زمین دراز کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و دستهایم را زیر سرم گذاشتم. آسمانی که ستارههایش تاریکی «اِست» را بیاثر میکرد، من را یاد پدر میانداخت. هیچچیز من شبیه او نبود. مادرم را هیچوقت ندیدم اما پدر، او را در چشمهای سیاه من میدید. هرگز از شب نمیترسیدم. تماشای آسمان، کار همیشگی من و پدر بود.
صدای باز شدن در را شنیدم؛ اما نخواستم از آن حالت خارج شوم. شوهر سیاه پوش و جذابم بالای سرم ایستاد. از همان لبخندهای ملایم و محبت آمیزش زد و کنارم دراز کشید. دستش را زیر سرم گذاشت و به آرامی گفت:
- به دنیای من خوش اومدی؛ جادوگر سیاه.
احساس میکردم روحم دیگر از آن من نیست. آن نسخههای مختلف کتابهای شیطانی که هر روز مجبور به خواندنشان میشدم؛ کلمه به کلمهشان روی قلبم سنگینی میکرد. با اینحال باز از خواندنشان سیر نمیشدم. لامسه دستهایم قویتر شده بود. دیدگانم چیزهایی را میدیدند که شاید قبلا نمیدیدم. انگار کور بودم و تازه بینا شدم. شوهرم اسمی نداشت اما برای دلخوشی خودم او را آسرو صدا میزدم. سرش را روی کتابی نفرین شده گذاشته و همانجا روی میز خوابش برده بود. وقتی میخوابید شبیه بچهها میشد. مژههای بلند و مشکی با گونههای سفیدش قلبم را به تپش میانداخت. از وقتی که اعتراف کرد یک شیطان است زمان زیادی نمیگذرد؛ با اینحال خیلی زود ترسم را کنار گذاشتم و او را بخشیدم. سرم را روی میز گذاشتم و دستی به صورت صافش کشیدم. در همان حال با چشمهای بسته برای اولینبار اسمم را صدا زد.
- میاکا؟
ل*ب بسته لبخندی عمیق زدم و چشم تنگ کردم.
- جانم؟
- خیلی خوشگلی میاکا.
چشمهای خمار و تنگم از تعجب گرد شد. حتم دارم حالش خوب نبود. یا شاید من داشتم خواب میدیدم. لحظهای یاد صورت سفیدم افتادم و وا رفتم.
- قبلا خوشگلتر بودم.
- حتی از قبل هم قشنگتری. من میتونم پشت این نقاب یه دختر زیبا و ساده رو ببینم. دختری که مردم اِست مجبورش کردند تا نقاب بزنه. تو برای من میاکایی. ولی برای اونها جادوگر سیاه.
ناخواسته از مردم سرزمین شمالی متنفر شده بودم. درست و غلط افکارم وابستهی همان چیزهایی که آسرو میگفت شده بود. باور کردم که او شیطانی عاشق است؛ و مردم شمال هیولا صفتهایی هستند که من را قاتل پدرم میپندارند.
***
از کتابخانه خارج شد اما طولی نکشید که دوباره بازگشت. یک راست به طرف من آمد و پارچهی بلند و سیاهی که در دست داشت را روی میز گذاشت. نگاهی به پارچه و بعد به او انداختم.
- این چیه؟
- یه شنله.
از امروز در رو قفل نمیکنم. میتونی بری دهکدهی سیاهپوستها یه گشتی بزنی.
کیسهای پر پول از جیب گشادش بیرون آورد و روی دامنم انداخت. هر دو دستش را کامل باز کرد و با اشارهی چشمش خواست در آغوشش بگیرم. حسابی از رفتارش گیج شده بودم. دهکده همین نزدیکی بود و میتوانستم سریع باز گردم. اما او انگار من را آمادهی یک سفر طولانی کرده بود. ل*بهایم را به پایین کش آوردم و به اجبار در آغوشش گرفتم. او آزادی را به من داده بود؛ اما زیاد خوشحال نبودم. دستهایش را دور کمرم حلقه زد. لبش را به گوش راستم چسباند و آهسته گفت:
- من واقعا دوستت داشتم میاکا. هيچوقت ازم متنفر نشو.
حرفهایش نگرانم میکرد. کمی از او فاصله گرفتم و گردی صورتش را با دو دستم به دام انداختم. اشک در چشمهایش حلقه زده بود.
- با من اینکار رو نکن آسرو. بهم بگو چیشده؟
دست راستش را روی دستم گذاشت و نوازش کرد. صورتش را نزدیک کرد و بوسهای به پیشانیام زد. بلافاصله تن گرمش را از من جدا کرد و شنل را روی دوشم انداخت. ابروهایش را به هم گره زد و گفت:
- برو دیگه.
- ولی من...
- دستهات رو از زیر شنل بیرون نیار. اینطوری فکر میکنند تو هم سیاهپوستی.
نتوانستم جلوی لرزش چشمهایم را بگیرم. بدنم سست شده بود و همانطور که نگاهم را به تمام بدنش دوخته بودم؛ سرم را آرام برگرداندم و به طرف در خروجی قدم برداشتم. قبل از آنکه در را ببندم یک دل سیر از دور نگاهش کردم. آن نگاه از دور به مرواریدهای سیاهش، هم قلبم را آرام میکرد؛ هم به خاطر حرفهایش به آشوب میانداخت. شاید اگر میدانستم آن آغو*ش، آن بوسه، آخرین نفسهای خوشبختیام بود؛ بیشتر در آغو*ش گرمش میماندم و قبل از بستن در، کمی بیشتر نگاهش میکردم. بدرود آسرو.
هوا کاملا آفتابی بود. با اینکه صورت سیاهم را میسوزاند، دلم میخواست خورشید تمام وجودم را لم*س کند. چشمهایم را بستم و سرم را رو به آسمان گرفتم. هیچ صدایی شنیده نمیشد. نفسی عمیق کشیدم، بوی گلهای وحشی و علفهایی که تمام دشت را تسخیر کرده بودند؛ من را به یاد خانه میانداخت. برای لحظهای نگرانیهایم از بابت آسرو به کلی از یادم رفته بود. انگار وارد بهشت شده بودم.
کلبههای گِلی مردم دهکده از دور، به خوبی دیده میشدند. تمام زمینهای اطرافشان محصولات کشاورزی بود؛ اما گویی چیزهایی میکاشتند که با مناطق شمالی فرق میکرد. لبخندی گوشهی ل*ب کوچک و سیاهم نشست و به راه افتادم. لباس خاکستری و دامنی با شنل سیاهی که بر تنم کرده بودم، من را مثل آسرو مرموز کرده بود. اما باز هم نخواستم دلنگران این چیزها شوم. نخواستم نسیم ملایم مغرب، از رقص موج موهایم بینصیب شود. پس بر خلاف باد، به طرف دهکده با سرعت دویدم.
عجب زمانی هم به آنجا رسیدم. مردها لباسهایی سفید که تا پایین زانو میآمد برتن کرده و با پارچهای قهوهای دور کمرشان را بسته بودند. زنان هم پیراهنهایی کوتاه و سفید، با دامنهایی بلند پوشیده و همگی در حال آماده کردن مقدمات مراسم شکرگزاری بودند.
دختران جوان با لباسهایی دامنی و رنگی و سینیهای پر از گلهای نارنجی و زرد به سمت معبد میرفتند و در مسیر کوتاه رفت و آمدنشان، برای پسران جوان خودنمایی میکردند.
از این فاصله، دیدن این صحنهها آنقدر برایم قدیمی شده بود که گویی از جهانی دیگر به اینجا پرت شده بودم. مراسم شکرگزاری دهکده ما همان هفتاد روز پیش، به وقت برداشت محصولات بود. درست زمانی که دست شوهرم را گرفتم و با سرعت از میانشان گذشتم و فرار کردم. همگی صدایم زدند:
- میاکا، میاکا صبر کن!
اما آنجا جای من نبود. شکرگزار چه میخواستم باشم؟ مزرعهای سوخته؟ یا پدری مرده؟
پیرزنی با موهای مجعد و کوتاه، و پوستی به رنگ قهوهای روشن روبرویم ظاهر شد. به صورتم نگاهی انداخت و لبخند کمرنگی زد.
- چرا صورتت رو رنگ کردی دخترم؟ درضمن امروز جشنه؛ خوب نیست لباسی به رنگ شب پوشیده باشی.
- صورتم رنگ نیست.
- مهم نیست. دیدمت که از سمت تپه کناری با سرعت به اینجا میای. خواستم ازت استقبال کرده باشم.
دست پینه بستهاش را به سمت من دراز کرد. شاید می خواست من را هم به معبد کوچکشان ببرد تا دعا کنم. از زیر همان شنل، دستش را گرفتم. اما همانجا سرجایم متوقف شدم. تصاویری عجیب از یک واقعه جلوی چشمم ظاهر شد. دستش را ناخودآگاه محکمتر فشار دادم. زمین لرزه تمامی خانهها را تخریب کرده و پیرزن که چهرهاش شکستهتر از اکنون بود، زیر آوار جان داد. آخرین نفسهایش را با تمام وجودم حس کردم. حتی روحی که از کالبدش جدا شد را هم دیدم.
پیر زن به سختی دستش را از من جدا کرد. لحظهای چهرهی تارش جلوی چشمم آشکار شد و بلافاصله بیهوش شدم.
- وقتی به هوش اومد یکم از دارویی که درست کردم بهش بدید. حتما این ضعف به خاطر کمسن بودنشه. بارداری تو این سن ممکنه خطرناک باشه.
- ممنون درمانگر.
به سختی چشمهای سنگینم را باز کردم. پیرزن خود را به من نزدیک کرد و دستی به سرم کشید.
- به هوش اومدی دخترم؟ درمانگر همین الآن رفت. گفت که مشکلی نیست. فقط یکم ضعیف شدی.
با دیدن چراغدانهای کوچکی که او اطرافم گذاشته بود، مطمئن بودم شب شده.
- من باید برم شوهرم منتظره.
- نه! ازجات بلند نشو تو باید استراحت کنی.
به گریه افتادم.
- اگه نرم فکر میکنه ترکش کردم. خواهش میکنم بذار برم خونهام همین نزدیکیه.
- این اطراف که خونهای نیست. توهم نمیخواد نگران باشی. وقتی بفهمه بارداری همهچیز از یادش می ره.
به چهرهی خوشحال پیرزن خیره شدم.
- تو... تو چی گفتی؟
- میدونستم که خودتم بیخبری. ولی از این به بعد باید مراقب خودت باشی تو دیگه یه مادری.
- ولی... - ولی نداره. امروز من به خاطر نگهداری از تو مراسم شکرگزاری رو از دست دادم. اما به خاطر دیدنت از خدا ممنونم. برای لحظهای احساس کردم دختر خودم قراره مادر بشه.
از شنيدن بارداریام حسابی شوکه شده بودم. طوری که فراموش کردم با گرفتن دست پیرزن چه اتفاقی برایم افتاده. سرگیجه داشتم و نمیتوانستم از سرجایم بلند شوم. پس به ناچار، شب را کنار پیرزنی از دهکدهی مغربیها سر کردم.
صبح شده بود. روزنهی نوری از پنجرهی کوچک کلبه روی صورتم نشست و بیدارم کرد. پیرزن از کلبه خارج شده بود. بی سر و صدا شنلم را تن کردم و از آنجا رفتم.
آرامآرام قدم بر میداشتم. نمیدانستم آسرو چه واکنشی ممکن است نشان دهد. اما مطمئن بودم که این بچه، تنها روزنهی امید من است. انگار قرار بود دوباره طعم خوشبختی را بچشم. یک شوهر، یک بچه، یک خانواده، حتی فکرش هم حالم را خوب میکرد.
تا به خانه رسیدم، درون ذهنم تا بزرگی او را هم چیده بودم. در قفل نبود حتم داشتم آسرو در خانه منتظرم مانده تا برگردم. در را به سرعت باز کردم.
- آسرو؟
او درون خانه نبود. دوباره لبخندی زدم و با خودم گفتم حتما زود بازمیگردد. چند قدمی برداشتم و روبروی میز ایستادم. کتاب روی میز کاملا برایم ناآشنا بود. آن را باز کردم. روی صفحهی اولش نوشته بود:
- بدرود زیبا.
او، همان دیروز رهایم کرده بود.
دلم میخواست سینهام را بشکافم؛ قلبم را از آنجا بیرون بیاورم و جلوی سگ بیاندازم.
من اشکهای یک شیطان را از نزدیک دیده بودم. از دهانش شنیده بودم که دوستم دارد. وجودم پر از او شده بود. عطر تن او را گرفته بودم و حال در این جسم بیجانم، فرزند او را حمل میکردم.
با دیدن دست خطش روی اولین صفحهی آن کتاب، قلبم برای لحظهای ایستاد. انگار بیکسی از همان آغاز با روح من عجین شده بود و من باری دیگر تنها شدم.
پاهایم سست شد و روی زمین افتادم. با دستهای نحیفم زمین را چنگ زدم. نای شیون و فریاد نداشتم. قطرههای اشک، بیتوقف از دیدگانم سرازیر شد. دندانهایم را به هم فشردم و با دست راستم به سینهام کوبیدم، خیلی میسوخت. صدای قیژقیژ در را شنیدم. بیاراده گفتم:
- آسرو؟
پیرزن دستش را به لبهی در تکیه داده بود. با چشمهای دلگیر و قهوهای رنگش به من نگاهی کرد و با آغو*ش باز به طرفم دوید.
محکم به تن گرمش چسبیدم و زار زدم. او من را نمیشناخت اما از لرزش صدایش میفهمیدم که در حال گریستن است.
- اشکال نداره همهچیز درست میشه.
با صدای لرزانم حین گریستن بارها گفتم:
- اون ولم کرد.
صدای نالههایم بلندتر شد. دست لاغرم میان بازوهای درشت پیرزن گرفتار شده بود. نمیخواستم حتی ثانیهای من را رها کند. موهایم را نوازش کرد و گفت:
- خودم ازت محافظت میکنم نگران نباش عزیز دلم.
نمیدانم چقدر گذشت اما تا مدتی همانگونه در آغوشش ماندم. وقتی کمی آرامتر شدم، از روی زمین بلند شد و دستم را گرفت. او میخواست فرشتهی نجات من باشد و من دلشکستهتر از آن بودم که این دلداریها التیام زخمهایم شود. با این حال روح و قلبم را همانجا جا گذاشتم و از دخمهی بدبختیهایم خارج شدم.
تشک و بالشتی سفید گوشهی کلبه انداخت و از من خواست تا استراحت کنم. مهر بیدریغ مغربیها همیشه زبان زد بود. اما آیا من تا این حد ترحمانگیز شده بودم؟
به سمت در خروجی رفت و قبل از بستن در گفت:
- باید برای برداشت محصولات به پسرهام کمک کنم. تو همینجا بمون. ظهر به عروسم میگم برات غذا بیاره.
با چشمهای پف کردهام به او نگاهی کردم و سرم را به نشانهی تایید تکان دادم.
شنل را به آرامی از تنم بیرون آوردم و روی زمین انداختم. کلبههای دهکدهشان زیادی ساده بود. گویی به همینجای کوچک و گرم و نرم، برای آنکه به وقت شب سر به بالین بگذارند راضی بودند.
نگاهی به اطراف انداختم. گوشهی کلبه، طاقچهای که از ابتدا تا انتهای دیوار گِلی ادامه داشت، با نشانها و کتابهای دینی و گلهای ده برگ زرد خشک شده تزعین شده بود.
اگر این پیرزنِ معتقد میدانست زن چه کسی را به خانهاش راه داده، شاید به سرعت از دهکده بیرونم میکرد. روبروی آینهی وسط طاقچه ایستادم. از زمانی که سیاهیها روی صورتم جا خوش کردند؛ دیگر چشمم به آینهای نیوفتاده بود. آسرو راست می گفت که من زیبا بودم. حتی با این چهرهی نقاب خورده هم ظرافتهای صورتم به چشم میخورد. چه فایده! اینکه من نبودم. این چیزی بود که آسرو دوست داشت.
به چهرهی خود خیره شدم و با دستم ل*بهای کوچکم را لم*س کردم. کف هردو دستم را به گونههای نیمه برجستهام کشیدم؛ لبخندی عمیق از اوج درد روی لبم نشست. اشک در چشمهایم حلقه زد. دیدگان خمار و سیاهم را درشت کردم و از اعماق وجودم جیغ کشیدم.
همانطور که به آینه زل زده بودم، با ناخنهای تیزم به گونههایم چنگ زدم. میخواستم تیرگیها را از صورتم پاک کنم؛ اما بیثمر بود.
آنقدر صورتم را چنگ زدم که پوستم لابهلای ناخنهایم گیر کرده و پر از خون شده بود. آینه را برداشتم و محکم به زمین کوبیدم. همانجا نشستم و زار زدم.ایکاش آن شب، آسرو کنار قبر پدر یک قبر هم برای من کنده بود. ایکاش من را میکشت و اجازه نمیداد عاشقش شوم.
من برای این دردها زیادی کوچک بودم. اما زندگی نخواست ثانیهای رحم کند.
فردی وارد کلبه شد و از پشت بازوهایم را محکم گرفت. با صدای مردانهاش گفت:
- چرا این کارو با خودت میکنی؟ صدات تو کل دهکده پیچیده مردم نگرانند.
رویم را به سمت او برگرداندم و بیآنکه به صورتش نگاه کنم سفت بغلش کردم.
- برگشتی آسرو؟ میدونستم؛ میدونستم من رو ترک نمی کنی.
خود را از آغوشم نجات داد و با چشمهای فندقی رنگش به صورتم خیره شد.
- چه بلایی سر خودت آوردی؟ وحشتناکی!
او آسرو نبود. با دو دستم به سینهاش مشت زدم و گفتم:
- برو بیرون.
مچ هر دو دستم را محکم گرفت. بینی پهن اما خوش فرمش شبیه پیرزن بود و پوست نسبتا روشنی داشت. ابروی صاف و کشیدهاش را به هم گره زد و با عصبانيت گفت:
- اینجا خونهی منه. اگه قراره باشه کسی بره، اون تویی.
مچ دستم را محکم کشیدم و خود را از بندش آزاد کردم. شنل سیاهم را از روی تشک برداشتم و پوشیدم. از کلبه که خارج شدم از پشت دستم را سفت گرفت. زنان دهکده همگی نظارهگر من و او بودند. جیغ کشیدم و تلاش کردم تا دستم را از او جدا کنم.
- صدات رو بیار پایین منظوری نداشتم. فقط خواستم به خودت بیای.
لحظهای دستم را محکمتر فشرد. همان هنگام بود که تاریکی تمام دیدهام را تسخیر کرد. به روبرو خیره شدم و گفتگویی آرام در گوشم نجوا شد.
- اون مرده، اما روحش هنوز زندست.
- همشون باید بمیرند. تا زمانی که زندهام، اجازه نمیدم هیچ روحی به بهشت بره.
مرد جوان دستش را رها کرد و با تکان دادن آن جلوی چشمم حواسم را برگرداند.
- تو حالت خوبه؟
- چی؟
- انگار خشکت زده بود.
چشم ریز کردم و صورت خونین و آتش گرفتهام را به او نزدیک کردم.
- تو واقعا کی هستی؟
لرزش چشمهای فندقیاش را به خوبی احساس کردم.
روی انگشت پاهایم ایستادم. ل*بهایم را به سمت گوشش بردم و آرام گفتم:
- یه دوست؟
به رودخانهای در نزدیکی دهکده رفتیم. خود را که در دریای بدبختی غرق شده بودم در آب زلال رودخانه رصد کردم. قیافهام با پاکی و شفافیت آب زیادی در تضاد بود. چهرهای کدر و باد کرده، با تزعینی از جنس خون.
روی زانوهایم نشستم و کل صورتم را در آب فرو بردم. خیلی سرد بود. طوری که در آنی تمام صورتم را بیحس کرد.
مرد تيره پوست دستش را به شانهام کشید و سرم را از زیر آب بیرون آورد.
- اینطوری مریض میشی.
نفسی عمیق کشید و ادامه داد:
- آوردمت اینجا فقط واسه اینکه خودت رو واضحتر ببینی.
آب این رودخونه از آینه هم صافتره. به خودت نگاه کن اینچیزیه که میخوای باشی؟
موهای خیس و خرماییام را کنار زدم و از روی زمین بلند شدم.
به هیکل لاغر اندام خود خیره شدم و بعد نگاهی به مرد جوان انداختم.
- چرا انقدر برات مهمه که من خودم رو پیدا کنم؟
با چهرهای مصمم جواب داد:
- چون اینجا دهکدهی مغربیهاست. اینجا اگر کسی از خونهات ناراحت بیرون بره، گناهکار شمرده میشی. اینجا غم گناهه پس تا زمانی که مهمونمایی، باید شادی رو یاد بگیری.
خندهای از روی تمسخر زدم و قدمی به او نزدیکتر شدم.
- حتی اگر زن شیطان باشم؟
لبخندی زد و گفت:
- حتی اگر زن شیطان باشی.
سر برگرداندم و به رودخانه و طبیعت اطرافش خیره شدم. آرام قدمی برداشت و شانه به شانهام ایستاد.
- کنار کلبه بهم گفتی یه دوست. میخوام دلیلش رو بدونم.
مکثی کردم و گفتم:
- من... یه صدا شنیدم. مطمئنم صدای من و تو بود. انگار هم رو خیلی خوب میشناختیم.
ابروهای پرپشتش بالا رفت و میان ل*بهای برجستهاش فاصله افتاد.
- منظورت چیه؟!
- خودمم تازه فهمیدم. ولی وقتی دست یکی رو فشار میدم، انگار بخشی از آینده رو میبینم.
وقتی دستم رو گرفتی حرفهای بین خودم و تو رو شنیدم. ضمنا، اصلا آدمهای خوبی به نظر نمیرسیدیم.
از چهرهاش مشخص بود حسابی گیج شده. با کمی مکث دوباره ادامه دادم:
- اون خونهی روی تپه، شما میدونستید برای کیه؟
با تعجب به من خیره شد و گفت:
- مردم میگند اونجا نفرین شده است. اما، مگه کسی توش زندگی میکنه؟
- من اونجا زندگی میکردم. اونجا، متعلق به یک شیطان بود.
کم مانده بود چشمهای درشتش از حدقه بیرون بزنند. لبخند کجی زدم و گفتم:
- بهت که گفتم؛ من زن یک شیطانم. البته تا دیروز...
نا خواسته اشک در چشمهایم حلقه زد.
- اون دیگه برای همیشه رفته.
بینیام را بالا کشیدم. گویی مرد جوان حرفی برای گفتن نداشت. سر برگرداندم و به طرف دهکده قدم برداشتم.
- من دیگه میرم.
- صبر کن! اسمت، میشه اسمت رو بهم بگی؟
میاکا را به همراه بغض درون گلویم قورت دادم و آهسته گفتم:
- جادوگر سیاه. اسمم جادوگر سیاست.
قدمهایم را بلند کردم و به سرعت از آنجا دور شدم. صدای فریادش از دور به خوبی شنیده میشد.
- مراقب بچت باش جادوگر سیاه. قول میدم اون رو برای غسل به رودخانهی زندگی ببرم.
بیتوقف به راهم ادامه دادم. شاید زندگی در دهکدهی سیاهپوستها بهترین راه نجات برای من بود. آنها در بدترین شرایط، بیمزد میخواستند درمانگر دردهایم شوند. پس چرا قبولش نکنم؟ شاید تا به دنیا آمدن بچه، آسرو هم بازگشت.
پیرزن دستی برایم تکان داد و به صندلی خالی کنارش اشاره کرد. غذا خوردنشان شبیه یک ضیافت میماند. تمامی اهالی دهکده، میزهایی چوبی با اندازههای مختلف به هم چسبانده و در فضای آزاد با هم غذا میخوردند. لبخندهای از ته دلشان، نیمچه لبخندی روی لبم نشاند. آرام قدم برداشتم و به میز خانوادهی پیرزن ملحق شدم.
روی صندلیای ساده و بدون تکیهگاه نشستم. پیرزن دست چپش را از پشت به بازویم چسباند و فشار داد. به فرزندانش اشارهای کرد و گفت:
- این دختر منه دختری که همیشه آرزوش رو داشتم. کسی حق نداره اذیت یا سوال پیچش کنه از امشب هم توی کلبهی من میمونه.
زنی با موهای فنری تا شانه آمده و پوستی به رنگ قهوهای سوخته، که روبروی پیرزن نشسته بود، غذا را از گلویش به سختی پایین داد و گفت:
- ولی مادر، پس آروندا چی؟
- نگران آروندا نباش عزیزم. اون قراره یه کلبه چوبی کنار رودخونه بسازه.
- دیشب مجبور شد تو طویله بخوابه.
رو به زن جوان کردم و گفتم:
- طویله؟
پیرزن اخمی تحویل او داد و گفت:
- اون خودش خواسته نگران نباش دخترم.
زن صدایش را کمی بلندتر کرد.
- ولی مادر...
مرد کنار دستش که پوستی روشنتر داشت دستی به شانهی او کشید و گفت:
- لطفا تو دخالت نکن عزیزم. این چیزا به خودشون مربوطه.
سرش را تکانی داد و دیگر چیزی نگفت.
پیرزن اشارهای به میز کرد و از من خواست تا چیزی بخورم. نان گرم و مرغ درستهی کباب شده، ناهار آن روزشان بود. سرم را پایین آوردم و تکه نانی کندم و خوردم. دو مرد و دو زنی که روبرویم نشسته بودند، مشغول خوردن غذا شدند. فضا به شدت سنگین بود. احساس میکردم همگی به اصرار پیرزن من را پذیرفته بودند. کمی که از غذا خوردم؛ با کلافگی از سر جایم بلند شدم و با اجازهی پیرزن به سمت کلبه رفتم. گوشهای نشستم و به دیوار تکیه دادم. پیرزن وارد شد و در را به آرامی بست.
- از دست عروسم ناراحت شدی؟
- عروست؟ مگه اون دخترت نبود؟
- تو تنها دختر منی. من فقط سه تا پسر دارم اون دو زنی که دیدی هم عروسهام بودند.
کنارم نشست و پاهایش را دراز کرد. همانطور که تنم را درهم جمع کرده بودم سرم را روی شانهاش گذاشتم.
- آروندا، همون مردیه که صبح باهاش بحث کردم؟
- درسته.
- آروندا اسم مخصوص مردان شماله. برام عجیبه که این اسم رو توی این منطقه میشنوم.
- پس تو اهل شمالی؟
سرم را تکانی دادم. پیر زن ادامه داد:
- شوهرم اهل شمال بود. وقتی باردار بودم اون رو از دست دادیم.آروندا خیلی شبیه پدرشه منم اسم پدرش رو روی اون گذاشتم.
- که اینطور. اسم بلوندهای سرزمین شمال روی یه سیاهپوست گذاشته شده! اما حالا که فکر میکنم، واقعا بهش میاد.
آهی کشید و گفت:
- اون مرد خیلی خوبیه؛ اما احساس میکنم دیگه قرار نیست خندههای واقعی و از ته دلش رو ببینم.
- برای چی؟
- چون مجبور شد زنش رو بکشه. تو برای اون شبیه یه انگیزهای برای همین هم خواستم اینجا بمونی. اون دلشکستگی تو رو احساس کرده و میخواد کمکت کنه. تو تنها کسی هستی که میتونه اون رو یاد خودش بندازه.
اشک در قهوهای دیدگان پیرزن حلقه زد. قطره اشکی روی گونهاش نشست. با دست به سرعت آن را پاک کرد و دستش را روی دست من گذاشت.
- هردوتون لایق شاد بودنید. پس سعی کنید به خودتون بیاین.
بیاراده پیرزن را محکم در آغو*ش گرفتم. مردی که از تغییر حرف میزد، خود سینهای پر از درد و عذاب داشت. همان هنگام بود که تصمیمم را گرفتم. بايد در دهکدهی سیاهپوستها میماندم. باید تغییر را یاد میگرفتم. شاید خوشبختی، دوباره بازگشت.
از زمانی که به پیشنهاد آروندا پیشگویی در دهکده را آغاز کردم، چند ماهی میگذشت.
هیچچیز اشتباهی وجود نداشت. روزها روشن بودند، شبها تاریک. پیرزن حسابی دلش شور میزد و مقدمات فارغ شدن من را آماده کرده و منتظر مانده بود. اما من خوشحال نبودم. دیگر خوبی با مزاجم سازگار نبود. بیدلیل خشمگین میشدم و زمانی که شروع به نگارش طومار سرنوشت1 کردم؛ خباثت را ذرهذره و نسل به نسل به آدمهای خاکستری تزریق کردم. آدمهای زمانهی خود همان چیزی که قرار بود باشند شدند. اما نوادگانشان، با گذر دههها و سدهها باید پوست عوض میکردند و سیاه میشدند.
روی صندلی آسرو نشستم و با قلم آتشینی که از روی کتاب ساخت سلاح درست کرده بودم، آینده را به میل خود مینوشتم.
ناگاه آروندا در را محکم گشود و در حالی که به نفسنفس افتاده بود دستهایش را روی زانوهایش گذاشت. به سرعت قلم را خاموش کردم.
- تو اینجا چيکار میکنی آروندا؟
- یه نفر... از شهر مرکزی اومده.
- خب؟
- میخواد تو رو ببینه.
ل*بهایم را به هم فشردم و طومار را روی هم تا کردم.
- خیلیخب، بریم.
شب فرا رسیده بود و ستارهها روشنی ضعیفی نصیب دشت کرده بودند. میانهی راه، دست سفید و ورم کردهام را گرفت. همانجا ایستادم و به چشمهای فندقی و پر از غمش، که با وجود تاریکی شب قابل دیدن بودند خیره شدم.
- تو چت شده میاکا.
- هزار بار بهت گفتم من رو با این اسم صدا نکن میاکا مرده.
نگاهش را به شکمم دوخت.
- حداقل به فکر این بچه باش. تو مجبور نیستی کاری که یه شیطان مجبورت کرد شروع کنی رو ادامه بدی. فکر میکنی متوجه نیستم با خوندن اون کتابا چه بلایی داره سرت میاد؟
ناخودآگاه فریادی کشیدم و گفتم:
- تو حق نداری راجع به اون حرف بزنی.
به گریه افتادم و دستم را از او جدا کردم.
- فکر میکنی واسه خودم راحته؟ اصلا میدونی شبا چقدر درد میکشم؟
چشمهایش غرق در اشک شد و دندانهایش را به هم فشرد. با دو دستش گردی صورتم را گرفت و گفت:
- پس این کارو نکن، خواهش میکنم.
- اگه این کارا رو انجام ندم روحم دیگه آروم نمیگیره.خود تو بودی که گفتی آینده رو به مردم نشون بدم. تو باعث شدی دوباره برم سمت اون کتابا. حالا اگر مثل چیزی که تو کتابا نوشته شده رفتار نکنم، چیزی جلوی نفسم رو میگیره.
- دیشب وقتی عصبانی شدی، یک لحظه چشمهات سرخه سرخ شدند. این مردم تو گذشتهات کنجکاوی نکردند و تو رو از خودشون دونستند. ولی اگر به چیزی شک کنند میکشنت. قسمت میخورم تو این یه مورد رحم نمیکنند.
پاهایم سست شدند و همانجا روی زمین نشستم.
- من دیگه به آخرش رسیدم آروندا. دیگه برگشتی در کار نیست.
با زانوهایش محکم روی زمین نشست. حتم دارم درد گرفت و خود راضی به این درد بود.
- من عاشقتم میاکا.
از حرفش حسابی شوکه شده بودم.
- تو... تو چیگفتی؟
- اونها مجبورم کردند زنم رو بکشم؛ فقط چون ديوانه شده بود. خرافات از خود در کردهشون رو بهم تحمیل کردند و خنجر به دستم دادند. اما من نمیخوام دوباره اون اتفاق بیوفته. نمیخوام از دستت بدم، نمیخوام.
بلند نعره میکشید و اشک میریخت. در این چند ماه هرگز او را اینگونه ندیده بودم. او غم داشت، اما اشکهایش را هیچوقت، هیچکس ندیده بود.
چراغدانهایی بزرگ بیرون هر کلبه روشن و بر تاریکی شب غلبه کرده بودند. مردم همگی با لباسهای تماما سفیدشان پشت در کلبهی پیرزن ایستاده بودند.
وقتی به آنجا رسیدم، راه را باز کردند تا داخل شوم. آروندا دستی به شانهام کشید و سرش را رو به پایین تکان داد.
- نگران نباش.
در را باز کردم. پیرزن و مردی میانسال هر دو از جا بلند شدند. به خاطر تاریکی شب روی نیمی از صورت مرد سایه افتاده بود.با این حال ظاهرش کاملا شبیه مردم شهر مرکزی بود. پوستی سفید و چشمهایی تيره داشت.
درودی گفت و دوباره سر جایش نشست. پیرزن گفت:
- چرا اینقدر دیر کردی؟
- ببخشید مادر، به کلی زمان از دستم خارج شده بود.
- بیا بشین.
آرام نشستم و پای چپم را دراز کردم.
- ايشون از بزرگان شهر مرکزی هستند. زمانی که تو برای پیشگویی به اونجا رفته بودی سفر بودند. برای همین خودشون شخصا اومدند تا تو رو ببیند.
دستی به ریش نسبتا بلند و جو گندمیاش کشید. رو به من کرد و گفت:
- من به این چیزها چندان اعتقادی ندارم. اما شنیدم تو برای اثبات کارت به هرکسی آیندهی نزدیکش رو هم میگی. میخوام بدونم چی در انتظارمه.
از او خواستم تا نزدیک شود. دستش را فشردم و به روبرو خیره شدم. از دستهایش خون میچکید. خنجری که در دست داشت را کنار گذاشت و کف دستش را به جلد کتاب مقدس چسباند. خون همچون رودی جاری از باریکهی پایین در معبد به طرف بیرون روانه شد. مرد فریادی زد و گفت:
- ما یک شیطان را کشتیم، ما شیطان را کشتیم.
از پشت در صدای مردم که با او همصدا شده بودند به خوبی شنیده میشد.
- ما شیطان را کشتیم.
آن شیطان، واقعا که بود؟ 1.طومار سرنوشت: در داستانی از افسانههای سرزمین هالیوا (نام سرزمین اِست در آینده)، از طوماری نام برده شده که آینده تمامی اهالی هالیوا درون آن نوشته شده بود. این طومار هرگز یافت نشد. اما به گفتهی پیشگوی اعظم هالیوا، توسط جادوگری به نام جادوگر سیاه نگاشته شده بود.
زمان هیچگاه متوقف نشد و من بارها بدون فکر کردن به گذر او متوقف شدم. بارها قلبم ایستاد. بارها در سکون درد کشیدم. بارها از زندگی سیر شدم. ولی اينبار، با دفعات قبل فرق میکرد. من روبروی یک شیطانکش نشسته بودم و به هیچوجه نمیدانستم این خوب است یا بد. نفسم را به آرامی و با لرزش بیرون دادم و دستش را رها کردم. سفیدی چشمهایم سرخ و به سوزش افتاده بود.
قطره اشکی گوشهی پلکم را تر کرد. وقتی که دست کشیدم، انگشتم آغشته به خون بود. دستم را مشت و لای دامن پرچین و خاکستریام پنهان کردم. چشمم را به زمین دوختم و با صدای بیجانم آهسته گفتم:
- هیچ آینده کوتاه عجیبی برای شما وجود نداره. تا یک سال آینده در ثبات خواهید بود.
چندان راضی به نظر نمیرسید. پوفی کشید و گفت:
- حالا بهم بگو، قراره چه اتفاق بزرگی برام بیوفته.
در این ثانیهها حتی لحظهای به صورت مرد نگاه نکردم. نوک انگشتهایم بیحس شده بود و شکمم درد میکرد. نیمچه پوزخندی زدم و گفتم:
- آینده برای جوانهاست. شما برای اتفاقات بزرگ کمی سالخوردهاید. بهتره جاهطلب نباشید و ادامه زندگیتون رو استراحت کنید.
پیرزن به من غرید و گفت:
- دخترم! این گستاخیه. همین الآن از ايشون عذرخواهی کن.
به چهرهی مرد خیره شدم؛ نیشش تا بناگوش باز بود. خندهی کوتاه و صداداری کرد و گفت:
- مشکلی نیست. خودمم میدونستم اینها همش یه فریبه.
بلند شد و کلاه پارچهای و سیاهش را سر کرد. پیرزن تا دم در او را همراهی کرد و از یکی از مردان بیرون خانه خواست تا برای او جای خوابی فراهم کند.
- این چه کاری بود کردی دختر؟!
دم و بازدمهایم شبیه بچههای ترسیده، تند و صدادار شده بود.
- حالم بده. فکر کنم همین روزهاست که جون بدم.
ل*بهای لرزانم را به پایین کش آوردم و دستی به شکمم کشیدم. حلقههای اشک از هر دو چشم خمارم سرازیر شد. پیرزن با نگاه دلهرهآوری به سمت من شتافت و کنارم نشست.
- خدای من! داری خون گریه میکنی.
ابروهای کشیدهام را از دردی که به جان شکم و کمرم افتاده بود به هم گره زدم.
- من حالم خوبه. فقط... باید استراحت کنم.
نفسی عمیق کشیدم و پتوی پشمی را روی پاهایم انداختم. درد خفیف شکمم دقایقی متوقف و دوباره شروع میشد.
به دیوار ساده و گلی که چندان فاصلهای با من نداشت خیره شدم. سرم درد میکرد و چشمهایم میسوخت. پیرزن پشت سرم نشست و پارچهای خیس و سفید، روی خونهای خشک شده بر گونههای سیاهم کشید.
- به خودت خیلی فشار آوردی. متاسفم؛ نباید بدون اطلاع تو اون مرد رو به خونه میاوردم.
بیآنکه چیزی بگویم، چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابیدم. سفیدی مطلق همهجا را فرا گرفته بود. سرگردان به اطراف مینگریستم و به صورت چرخشی، بیآنکه اندکی از مکان ابتداییام دور شوم، قدم برمیداشتم.
در فاصلهای ده پایی، آینهای بلند با چارچوبی سفید، صاف ایستاده و تا بینهایت اوج گرفته بود. ناخودآگاه با پاهای بره*نه بر صفحهی سفید زیر پایم قدم برداشتم و به طرف آینه دویدم. باور چیزی که میدیدم برایم سخت بود. به راستی این من بودم؟ لبخندی ملایم روی ل*بهای سرخم نشست و کف هر دو دستم را به گونههای سفیدم کشیدم.
مژههای بلندم آراسته و پلکهایم آرایشی صورتی و ملایم به خود گرفته بود.
آمدم به حریر صورتی دامنم دستی بکشم، ناگه چشمم به حقیقت افتاد. آینه دروغی بیش نبود. لم*س لباس چرک و خاکستریام لبخند را از روی لبم برداشت.
همان هنگام بود که تنی گرم و مردانه، به شانهام چسبید و دست راستم را در دست خود قفل کرد. به جای آنکه به پشت سرم بنگرم به آینه نگاه کردم. او آسرو بود. از همان لبخندهای دلفریبش زد و با مرواریدهای سیاهش به من نگاه کرد. هر دو دستش را دور پهلویم حلقه زد. ایکاش واقعیت شبیه همان عکس درون آینه بود. لباسی بلند و سفید بر تن داشت و پاهایش بره*نه بود. شبیه فرشتهها میماند. صورت لطیف و صافش را به موهای موج دارم کشید و با بینیاش گوشم را نوازش کرد.
- دلم برات تنگ شده بود میاکا.
چشم روی هم گذاشتم و خندیدم. هیچ صدایی شنیده نمیشد. حرارت نفسهای گرم آسرو روی گردنم، حسابی منقلبم کرده بود. دوست داشتم تا ابد در همین حال میماندم. نه! دوست داشتم در همین حال به خواب فرو میرفتم و آرامآرام میمردم. چشم گشودم و آمدم از بچه حرفی بزنم که متوجهی شکم صافم شدم.
- بچهام، بچهام نیست!
دستش را از کمرم آزاد کرد و بازوهایم را از پشت گرفت.
- هیچکس نباید اون بچه رو ببینه میاکا. فکر کن مغربیها هرگز وجود نداشتند و از دهکده فرار کن. تا کلبهها تبدیل به آتش خانهای برای سوزاندنت نشدند از اونجا برو.
سرم را برگرداندم.
- ولی...
چشمهای سرخش را که دیدم، حرف در دهانم خفه شد. دیدگانش به سرخی خون میماند و شنلی سیاه رنگ بر تن کرده بود. با صدای کلفت و نازیبایش گفت:
- بهشون رحم نکن.
بوسهای به ل*بهایم زد و چشم به هم زدنی ناپدید شد. آینهی پشت سرم شکست و تکهای از آن محکم به کمرم نشست. همان هنگام از خواب پریدم. درد شدیدی در کمرم احساس میکردم، نفسم به تنگی افتاده بود. به سختی از جا بلند شدم و دستم را به لبهی دیوار تکیه دادم. میخواستم به بیرون کلبه بروم تا شاید بتوانم نفسی تازه کنم که چشمم به آینه افتاد.
بیدلیل نبود خون میگریستم. دیدگانم، سیاهیشان را باخته بودند و جایگزینش، دو مروارید خونی شده بود.
شاید شیطان واقعی خود من بودم. مادر آروندا میگفت، گناه افسانهایست که احتمال نفوذش در قلب مردم اِست هر هزار سال یکبار است. میگفت اینجا کسی گناهکار نیست و همهمان مجاز به خطاهای کوچک و بخشیدنی هستیم. پس اگر گناهکار نبودم چرا به مانند شیاطین شدم؟ این عاقبت یک عشق، از روی بیپناهی بود؟
با دیدن خود در آینه، از ترس جیغی کشیدم و از پهلو روی زمین افتادم. پیرزن از خواب پرید. حیران به اطرافش نگاهی کرد و چهار دست و پا خود را به طرف من کشاند.
- چی شده؟ تو چرا اینجا افتادی؟
هر دو دستم را جلوی صورت و چشمهایم گذاشتم و گفتم:
- فقط برو بهم نگاه نکن.
- تو چت شده دختر؟ میخوای درمانگر رو خبر کنم؟
چشمهایم را بسته نگه داشتم و با فشارِ دستهایم به سختی از جا بلند شدم.
شدت درد کمر و شکمم بیشتر شده بود اما باید هرچه سریعتر از اینجا میرفتم. در صندوقچهی چوبی لباسهایم که گوشهی کلبه و نزدیک به در بود را باز کردم و لابهلای لباسها، شنل سیاهم را برداشتم. به سرعت از کلبه خارج شدم. پیرزن بلند شد و دستش را به گوشهی دیوار تکیه داد. پنجره را باز کرد و گفت:
- صبر کن دخترم، اینوقت شب کجا میری؟
بیتوجه به او از کنار کلبههای اطراف گذر کردم و به طرف رودخانه به سختی دویدم. انگار حرارت فصل گرمی۱، فایدهای برای تن من نداشت. تمام وجودم به لرزه افتاده بود. شنل را تن کردم و صورتم را زیر آن کامل پوشاندم. نفسهایم تند و با لرزش شده بود. آب دهانم را قورت دادم و با مشت به در چوبی کلبهی آروندا کوبیدم.
- درو باز کن آروندا.
چند باری محکم به در کوبیدم. بیخبر در را به سرعت باز کرد و به سمت سینهاش پرتاب شدم. با دستم شنل را بیشتر روی صورتم کشیدم و از او فاصله گرفتم.
- اینوقت شب اینجا چيکار میکنی جادوگر سیاه؟
- باید... باید فرار کنم کمکم کن. خواهش میکنم کمکم کن.
- از چی حرف میزنی؟
آمد شنل را از صورتم عقب بکشد که دو قدمی عقبتر رفتم.
- نه.
- چرا خودتو اینطوری پوشوندی؟
عصبانی شد و فریاد زد:
- بهم بگو چیشده میاکا؟
شنل را از سرم برداشتم و گفتم:
- فکر کنم... دیگه کارم تمومه.
آرام چشمم را باز کردم و به صورتش زل زدم.
چشمهای درشتش گشادتر شد و دستش را به لبهی در تکیه داد.
- خدای من، کِی این اتفاق افتاد؟
دوباره شنل را سر کردم و گفتم:
- خواب شوهرم رو دیدم. گفت باید از مغرب فرار کنی. وقتی بیدار شدم، چشمام سرخ شده بودند. حالا چيکار کنم آروندا؟ بگو چيکار کنم؟
دستی به ته ریش سیاهش کشید و گفت:
- فعلا بیا تو.
- نه، تا خورشید طلوع نکرده من از مغرب میرم.
مکثی کردم و گفتم:
- تو هم باهام میای؟
با چهرهای مصمم گفت:
- هيچوقت تنها رهات نمیکنم.
قطرههای خون از چشمهایم سرازیر شد. دست راستش را به شانهام کوبید و گفت:
- نگران نباش. نمیذارم هیچ اتفاقی واسه تو و بچهات بیوفته.
سرم را به سینهاش چسباندم و آرام و کوتاه بغلش کردم.
- ممنونم.
به داخل کلبه هدایتم کرد و خواست تا منتظرش بمانم. روی صندلی چوبی وسط اتاقک نشستم. کتاب قطور و شمعی خاموش روی میز مربعی قرار داشت. کتاب را بستم و دستی روی جلدش کشیدم.
سر سنگینم را روی آن گذاشتم و از شدت خستگی، با پلک زدنی به خواب فرو رفتم. ۱. این داستان، در جهت گیج نشدن مخاطب کاملا بر اساس گذر زمان در زمین خودمان نوشته شده است؛ اما طبق طول زمان در سرزمین اِست، ( که روزها نونزده ساعت و هر یک سال معادل دویست روز است.) بارداری حدود یک سال و صد و پنجاه روز به طول میانجامید. پس میاکا اواخر فصل گرمی (برداشت محصولات) باردار شد و اواسط فصل گرمی سال بعد، انتهای بارداریاش بود.
- جادوگر سیاه، جادوگر سیاه؟ بیدار شو وقت رفتنه.
آرام پلکهایم را باز کردم و سرم را از روی میز برداشتم. گردنم را چپ و راستی کردم و گفتم:
- کجا میریم؟
- میریم به سرزمین مرکزی. قبلا که اونجا رفتم، بعضی از کشاورزها بیرون شهر و کنار مزرعههاشون خونه ساختند. شاید بتونیم یکی از اون خونهها رو بگیریم. اینطوری از شلوغی هم دور میمونی.
هر دو از کلبه خارج شدیم. گاریای نسبتا بزرگ و چوبی به اسب قهوهایاش وصل کرده و بالشت و حصیری داخل آن گذاشته بود.
همینکه آمدم سوار شوم، چنان دردی در کمرم پیچید که لحظهای نفسم را قطع کرد.
- تو حالت خوبه؟
انقباضات شکمم شدیدتر شده بود. پیدرپی نفس عمیق کشیدم.
- باید... بجنبیم. فکر کنم بچه داره میاد.
حسابی هول شده بود. هر دو دستش را لابهلای موهای کوتاهش کشید و گفت:
- اینطوری نمیشه بیا همینجا بمونیم.
- نه!
- خواهش میکنم خواهش میکنم.
فریادی زدم و گفتم:
- میگم بجنب آروندا ما همین الآن میریم.
سوار گاری شدم و دراز کشیدم. پاهایم را کمی در هم جمع کردم و شنل را روی صورتم انداختم. آروندا که حسابی ترسیده بود، ضربههایی که به اسب میزد را هر لحظه بیشتر میکرد.
دردهایم کم بود، ضربه خوردن مدام سرم به دیوارهی گاری هم اضاف شده بود. چارهای جز این هم نداشتیم. باید هرچه سریعتر به خانهای که دور از هیاهو باشد میرسیدیم؛ تا من بچه را در سکوت به دنیا میآوردم.
خورشید هنوز بیرون نیامده، پشت ابرهای پراکندهی آسمان سحر پنهان شده بود.
سایه و تاریکی نصیب دشتهای اطراف راه شده و هم زمان با او، بوی مرگ تمام شانهام را پر کرده بود. دیگر زیبایی به چشمم خوش نمیآمد. چشمهای خیس از دردم را از سرسبزی نه چندان دلباز بیرون دزدیدم و به شکمم دوختم. شاید اگر این بچه نبود، خیلی وقت پیش خودم را خلاص میکردم. اما او چه گناهی کرده بود؟ چه گناهی داشت که منِ بیجان مادرش شده بودم؟ میخواستم حتی شده خود را به کوری بزنم و چشمهایم را تا ابد خاک کنم، اما او را شبیه بچههای معمولی بزرگ کنم.
چند ساعتی گذشت تا به نزدیکی ورودی شهر و زمینهای کشاورزی رسیدیم. همانجا ایستاد و با شتاب از اسبش پیاده شد. دستمال قهوهای رنگی از جیب گشاد لباس سفیدش بیرون آورد و خونهای روی صورتم را پاک کرد.
- میرم کمک بیارم.
چند دقیقهای طول کشید تا با دو زن کشاورز، به سمت گاری بازگشت. چشمهایم را روی هم گذاشتم و ثانیهای باز نکردم. هر دو زن بازوهایم را گرفتند تا بلند شوم. از شدت درد جیغ کشیدم. به سختی تا خانهی کاهگلی کنار مزرعه راه رفتم. چشمهایم را بسته بودم و چیزی نمیدیدم. آروندا انگشتهای دستم را نوازش کرد و آرام گفت:
- تو مادری میشی که دنیا به چشمش ندیده، فقط یکم تحمل کن.
دستم را رها کرد و زن در را بست.
تن بیحالم بالاخره آرام و از درد خلاص شده بود. صدای ضعیف نوزادم را شنیدم؛ اما گریهای از او شنیده نمیشد. ناگهان هر دو زن جیغی کشیدند و بچه را روی سینهام انداختند. چشمهایم را باز کردم و با دو دست لرزانم بچه را گرفتم.
من، یک هیولا زاییده بودم.
با شنيدن جیغ و فریادی که صدایش تا بیرون پیچیده بود، آروندا به سرعت در را گشود و وارد اتاق شد. با دستهای بیرمقم نوزادم را گرفته بودم. ل*بهای خشکیدهام را باز کردم و فریاد زدم:
- در رو ببند آروندا نذار فرار کنند.
هر دو زن بازوهای آروندایی که به در آهنی تکیه داده بود را چنگ میزدند و التماس میکردند. يکی از زنها که جوانتر به نظر میرسید به سمت من بازگشت و زانو زد. کف هر دو دستش را محکم به زمین میکوبید و موهای فر و سیاهش روی صورت گچی رنگش میریخت.
- بهمون رحم کن بهمون رحم کن.
خود را به طرف دیوار پشت سرم کشاندم و نشستم. نوزادم را سفت در آغوشم چسباندم و با فریادی آمیخته در بغض گلویم گفتم:
- مگه من بیرحمم که رحم کنم؟ مگه من چه اشتباهی کردم؟
لحظهای سکوت کرد. چشمهای قهوهای دوخته به زمینش را بالا آورد. توفی به صورتم انداخت و گفت:
- تو یه شیطانی.
ناگهان به سمتم حملهور شد. مادامی که نوزادم را در آغوشم پنهان کرده بودم صورت و بازویم از مشتهای پیدرپی او بهره میبرد.
آروندا زن میانسال را هولی داد و به زمین انداخت. دختر جوان را از من جدا کرد و بدون فکر کردن به چیزی با مشت و لگد به جانش افتاد. از جایی به بعد، صدایش از شدت درد بیرون نمیآمد. زن میانسال که گویی مادر آن دختر بود، گریه میکرد و آنقدر آستین پیراهن آروندا را کشید که پاره شد.
نفسم به تنگی افتاده بود. نمیدانستم چطور باید از این مخمصه خلاص شوم. نگاه خیره و بیروحم را به صندوق لباس گوشهی اتاق چرخاندم. پاهای عریانم را جمع کردم و به سختی بلند شدم.
انگار به جز این دو زن، هیچ کشاورزی در این نزدیکی نبود. آنها نجاتدهندهای نداشتند و هرچقدر تمنا میکردند، فایدهای نداشت.
پارچهای سیاه و نسبتا بزرگ پیدا کردم و دور پسرم پیچاندم. همان حین آرام گفتم:
- ولش کن آروندا دیگه بستشه.
بچه را روی دامان چرک و خونینم گذاشتم. آروندا بالای سر آندو زن ایستاده و نفسش را از خشم، محکم بیرون میداد. ثانیهای به من نگاه کرد. بغض درون چشمهای سیاهم را که دید، گره از ابروهایش برداشت.
او میدانست که چقدر پر از درد بودم. انگار با دیدن بدبختیهایم در لحظه و در یک نگاه قلبش شکست. لبخندی تلخ زد و با صدای مردانهاش گفت:
- پسرت خیلی خوشگله میاکا.
با دستش به آندو زن اشاره کرد.
- فقط این آدمها نمیخواند بپذیرنش. نگاش کن گریه نمیکنه اما لبخندش درست شبیه خودته. سیاهی چشماش سفید شده و سفیدی چشماش سیاه. موهاش هم زیادی پر کلاغیه. اما چه اشکالی داره؟ به من نگاه کن میاکا چه اشکالی داره هان؟
چشمهای غرق در اشکم را از پسرم برداشتم و به آروندا نگاه کردم.
- واقعا خوشگله؟
اشک از چشمهای قرمز شدهاش سرازیر شد و به طرف من دوید. همان حین زن میانسال دخترش را در آغو*ش گرفت و هر دو شروع به گریستن کردند.
روبرویم نشست و سرش را به سرم چسباند.
- چشمات دوباره سیاه شدند میاکا. دوباره سیاه شدند. اینها، اینها همش به خاطر این بچهست پس دوستش داشته باش.
نوزادم را در آغو*ش گرفتم و زار زدم.
- دوستش دارم، خیلی دوستش دارم حتی اگه چشماش مثل کورها سفیده، بازم اون تنها کس منه.
بچه را که با پارچهای سیاه قنداق کرده بودم، تحویل آروندا دادم.
- بیرون منتظرم بمون.
چشم گرد کرد و گفت:
- میخوای چيکار کنی؟
لبخندی عمیق با دندانهای شفافم زدم و اشکهایم را پاک کردم. دستی به بازویش کشیدم و گفتم:
- دیگه هیچوقت نگرانم نباش.
در آن ده دقیقهای که آروندا منتظرم مانده بود، هیچ صدایی از داخل خانه شنیده نشد.
در را به آرامی باز کردم. همان پیراهن و دامن پرچین کبودی رنگی که دختر جوان بر تن داشت را پوشیده و موهایم را بافته بودم. چند نخ مویی که گوشهی صورت سفیدم افتاده بود را پشت گوش انداختم. با دیدن چشمهای نگران آروندا و نوزاد خوابیده در آغوشش، به طرف او قدم برداشتم و روبرویش ایستادم. نسیم ملایم صبح، گونهام را نوازش میکرد. روی انگشت پاهایم ایستادم و قدم را بلندتر کردم.
ل*بهای سرخم را به سمت گوشش بردم و با خنده گفتم:
- دوباره خودم شدم آروندا.
به سختی ل*بهایش را روی هم فشرد و گفت:
- میاکا... تو واقعا میاکایی؟
پسرم را از او گرفتم و گفتم:
- بیا از اینجا بریم.
به طرف اسب حرکت کردم. آروندا بازگشت و در آهنی را محکم گشود. بازویش را به چارچوب آن تکیه داد. دو زن غرق در خون دهانشان بسته و با دو پارچهی سیاه خفه شده بودند.
اما این همهچیز نبود. دستهایشان را قطع کرده و روی چشمهایشان گذاشته بودم. دختر جوان لباس دامنی و چرک من را پوشیده و صورتش سیاهه سیاه شده بود.
همهچیز بالاخره به شکل اصلیاش رسید. من خودم را پیدا کردم. زیباییام بازگشت و روحم، برای همیشه نیست شد.
ورق تنفری که از آدمیان داشتم؛ روی اولین صفحهی یک کتاب حک شده بود. بُکُش، بکش، اینجا جایی برای آدمهای خوب نیست. انگار سرنوشت به بد بودن من ایمان داشت و من را پیامبر جنون و خباثت کرده بود.
قبل از آنکه آن اتفاق بیافتد، من تصمیمم برای ساخت این جهان به سلیقهی خود را گرفته بودم.آروندای عاشق و کور شده، حتی با اینکه میدانست به او علاقهای ندارم در کنارم ماند. ما بد شدیم. ترکیب معقولی هم به نظر میرسید. او قاتل زنش بود و من قاتل کسانی که پسرم را به دنیا آورده بودند.
حال تنها یک جرقه لازم داشتیم؛ برای آنکه همهچیز آغاز شود.
یک سال بعد
مکان، جنگل آدورا واقع در جنوب شرق سرزمین مرکزی، حوالی رودخانهی زندگی1.
هوا روز به روز خنکتر میشد. درختهای سبز و تا انتها برآمدهی جنگل، خورشید و آسمان روشن صبح را حسابی تسخیر کرده بودند. شنيدن صدای حیوانات گوشم را نوازش میکرد. من آرام بودم. آرام از اینکه چشمم به هیچ انسانی نمیافتاد.
روی کندهی درختی که گوشهی خانهی گِلیمان بود، نشسته بودم. پسر بینامم را در آغو*ش گرفته بودم و منتظر بودم تا آروندا بازگردد. دستی به شانهام کشید. پسرم با ل*بهای کوچک و قهوهای رنگش خندید و برای او دست و پا زد. آروندا بچه را در آغو*ش گرفت. سرم را برگرداندم.
- بالاخره برگشتی؟
چشمهایش هنوز هم پر از عشق بود. من صبر و برق نگاه او را هر روز میدیدم؛ اما نمیتوانستم بیشتر از یک دوست برایش باشم. دستش را بالا آورد و لباس سفید و کوچکی که خریده بود را نشانم داد.
- میبینی که اینجام. قراره پسر کوچولومون حسابی آب تنی کنه.
ناگهان خندهی بلندی کرد و گفت:
- فکرش رو بکن، پسر یه شیطان قراره طبق رسوم خدا پرستها یک سالگیش رو جشن بگیره.
مشتی به ران پایش زدم و گفتم:
- آروندا! یه بار دیگه به بچهی من پسر شیطان بگی میکشمت.
به دیدگان سفید پسرم زل زد.
- میبینی چی میگه پسر شیطان؟ مادرت میخواد منو بکشه.
بايد فرار کنیمی گفت و به سرعت از کنارم رد و داخل خانه شد. آن روز بهترین لباسهایم را پوشیده بودم. لباس صورتی رنگی که آروندا از بازار شهر خریده بود. بالای موهای موجدارم را هم بسته و باقی آن را روی شانههایم ریخته بودم. پشت در چوبی ایستادم و در زدم.
- آروندا؟ داری چيکار میکنی؟ باید زودتر بریم و برگردیم.
- پسرت شیطونه. نمیذاره لباسش رو عوض کنم، الآن میایم.
چند دقیقهای طول کشید تا در را باز کرد. هر دو لباسی نو و یکدست سفید پوشیده بودند. عاشق دیدن این لحظه بودم. با اینکه گاهی حتی خودم از دیدن پارهی تنم میترسیدم، اما آن لحظه به گمانم او زیباترین بچهی دنیا بود. نزدیک شدم و دستی به موهای شلال و زغالیاش کشیدم.
- بیا اینجا ببینم.
آروندا دروغ میگفت که لبخندهای پسرم شبیه من است. خندههای او مرموز و فریبنده بود، درست شبیه پدرش. به رودخانهی زندگی رسیدیم. صورت بچه را با پارچهای نازک پوشانده بودم، تا مبادا کسی او را ببیند. به تازگی یک معتقد کهنسال، در خواب دیده بود که شیطانی در زمین زاییده شده است. این داستان در سراسر شهر پیچیده بود. میگفتند او کسیست که تمام رودها را میبلعد؛ حیوانات را نیست میکند و تمام زمینها را میسوزاند. کنار رودخانه نشستم. بچه را به دست آروندا دادم و گفتم:
- شاید پدرم هیچوقت من رو برای غسل به رودخونه نبرده بود.
آمد جوابم را بدهد که صدای آرام قدمهای شخصی حرفش را در دهان خفه کرد. سرم را بالا آوردم و به آن سوی رودخانه زل زدم. همان مرد میانسالی که برای پیشگویی به دهکده آمده بود، با ابروهای گره خورده نگاهی به من کرد و فریاد زد:
- بگیرینش.
جیغ کشیدم. دو مرد از پشت به کمر آروندا ضربه زدند. پسرم از بغلش روی زمین افتاد و خود از شدت درد نعره کشید. پارچه از روی صورتش افتاد. مرد درشت هیکلی که آنجا ایستاده بود طوری که دست و پایش روی هوا معلق بودند، بچه را با گرفتن یقهی لباسش از روی زمین برداشت.
بلند شدم و تلاش کردم تا او را پس بگیرم. ناگهان از پشت، شخصی محکم به سرم ضربه زد. دیدگانم تار شد و همانجا روی زمین افتادم.
از شدت درد به سختی چشمهای سنگينم را نیمهباز کردم. صدای هلهله و شادی گوشهایم را میخراشاند. به سختی گردنم را چرخاندم. آروندا با صورتی کبود و لبی پاره کنارم دراز کشیده بود. از سر جا بلند شدم و نشستم. چشمهایم سیاهی میرفت. با قدمهایی سست خود را به سختی به در خروجی رساندم. زنان و مردان همگی شعر میخواندند و میرقصیدند.
ناگهان صدای بلند مرد میانسال از داخل معبد تماما چوبیِ بیست متر آنورتر، قلبم را برای لحظهای متوقف کرد.
- ما یک شیطان را کشتیم. ما شیطان را کشتیم.
مردم هم شروع به تکرار این واژهی سراسر نحس کردند.
- ما یک شیطان را کشتیم.
از اعماق وجودم جیغ کشیدم. تا خود را به معبد رساندم، شاید هزار بار روی زمین افتادم. آن خونهایی که با خاک زمین ترکیب شده بود، آن خونهای سرخ رنگی که دست و لباسم را آغشته کرد، خون پسرم بود. من هنوز حتی نامی برایش انتخاب نکرده بودم و او اینگونه جان داد.
حلقهی آهنی روی در را گرفتم و به سختی بلند شدم. مردم بیتوجه به من آواز مرگشان را ادامه میدادند. وارد معبد شدم. با اینکه همیشه معبد با صدها شمع روشن میشد، آن روز تاریکه تاریک بود. تاریک و غرق در خون.
رگ گردنم محکم میزد. تنفسم متوقف شده بود. مرد میانسال از روبرویم که کنار رفت، چشمم به پسرم افتاد.
گلویش را با خنجری طلایی رنگ بریده بودند. چشمهای سفیدش را بسته بود و لبخند کمرنگی روی لبش نشسته بود. ایکاش میمردم ولی آن روز را نمیدیدم. روی زمین زانو زدم و تن خونینش را به سینهام چسباندم. بر فراز آسمانها پرواز کن؛ که این پایان توست. اگر روزها از آن تو نیستند، اگر هالهای از سیاهی روی چهرهات سایه انداخته، منتظر نور نمان.
چون نوری اینجا نیست.
اینجا سراسر مرگ است.
اینجا، دیگر سرزمین اِست «به معنی بهشت» نیست. اینجا هالیواست.
جایی که انسانهایش، از شیطان ترسناکترند.
این یک پایان نبود. این، آغاز یک جهان پر از شیطان و شیطانزاده بود. پس به هالیوا خوش آمدید. جایی که مردم خود خون فرزندانشان را میریزند. دخترها پدرشان را دار میزنند و چون زنده ماندن تقریبا غیر ممکن است، دست سالخوردهها را از آرنج میبرند و میخورند تا بیشتر زنده بمانند.
اینجا دیگر بهشت نیست. جهنم است.
این عاقبت مرگ یک نوزاد بیگناه بود.
پایان 1. رودخانهی زندگی: رودخانهای در افسانههای سرزمین اِست بود که مردم معتقد بودند سرچشمهاش از اشک فرشتههاست. مردم به وقت تولد یک سالگی، فرزندانشان را در این آب غسل میکردند و کمی از آن به خوردشان میدادند. به این امید که به پاکی همین آب فرزندانی صالح شوند. انتخاب اسم فرزندان هم در همین مکان انجام میشد.
2. پیراهن سفید: افزون برجشنها، مردان اِست به کلی لباس سفید میپوشیدند. و این نشانهای از پاکی بود.
سخن نویسنده:
اِست نام گذشتهی سرزمینی به نام هالیوا بود. جایی که تاریکی بر روح مردم نفوذ کرده و قصههای مردم خاکستری و سیارهی اِست، به عنوان افسانه برای بچهها خوانده میشد.
مردم وجود حقیقی خود را ذرهذره فراموش کردند، تا اینکه پلیدی به ثبات خود رسید.
وقتی پسر شیطان کشته شد، مادرش تمام مردم اِست را نفرین کرد. جسد فرزندش را به دست رودخانهی زندگی سپرد. رودخانه پر از خون شد و بعد از چند روز به کلی خشک شد. خورشید به پنج تکه تقسیم شد و با خاموش شدنش شب همهجا را فرا گرفت.
فردای آن روز همهچیز به شکل اصلیاش بازگشت. کسی اشکهای میاکا را دیگر ندید.
صد سال گذشت و مردم این اتفاق را به کلی فراموش کردند و بعد از صد سال، نیمی از مردم به هیولا تبدیل شدند. هیولاهایی انساننما که چشم و دهانشان به هم دوخته شده بود و مسئول عذاب انسانهای دیگر بودند.
همهی اینها عاقبت تنها یک خطا بود.
مرگ یک بیگناه.