آریل خوشحال بود که میتواند صدای ویلیام یا همانفلوندر را بشنود، آنقدر که دیگر به صحبتهای اریک توجه نمیکرد. اریک لباسهای ویلیام را پوشیده بود و لباسهای خیسش را روی بند پهن کرده بود. دهکده پر از درخت میوه بود و هوای نسبتا گرمی داشت. کاملیا برای کمک به زنی که وقت زایمانش رسیده بود خانه را ترک کرده بود. اریک روی چمنها دراز کشید.
- حالتان خوب است؟
- بهتر از این نمیشود.
اریک یک شاهزاده ولیعهد بود که در قصر احترام زیادی برایش قائل بودند، اما شخصیتی منزوی و افسرده را پنهان میکرد. چاپلوسی درباریان برای بهدستآوردن مقام و ثروت باعث شده بود تفاوت دوستی واقعی و چاپلوسی را نتواند تشخیص دهد. کاملیا و ویلیام میدانستند او ثروتمند است، اما نمیدانستند او کیست... یک دیوانه که خودک*شی کرده و الان هذیان میگوید؟ یک شناگر بیپروا که بیاحتیاطی کرده و حالا برای اینکه مهارتش را زیر سوال نبرد خزعبلات میگوید؟ یک فقیر که از روی خوششانسی لباسهای یک ثروتمند را صاحب شده و الان به بهانه غرقشدن دنبال سرپناهی رایگان است؟ اریک ابر افکارش را پاک کرد و به ویلیام نگاه کرد.
- کاش میتوانستم همیشه کنار شما زندگی کنم.
- اگر بخواهید میتوانید! مادر و پدر کاملیا، پیرمرد و پیرزن مهربانی هستند.
شاهزاده لبخند تلخی زد. مطمئن بود افرادش دارند دنبالش میگردند و بالاخره او را پیدا میکنند، بیخبر از آنکه همه در قصر فکر میکردند او مرده است و برادرش را به عنوان جانشین جدید انتخاب کرده بودند.
***
آریل دوباره بوی عجیبی احساس میکرد.
- اورسولا به قصر حمله کرده؟!
با وجود درد شدید دمش در کمتر چند ثانیه تمام اتاقهای قصر را گشت، به جز اتاق آریستا. تردید داشت وارد اتاق خواهرش بشود یا نه، اما بوی معجون در اتاق آریستا بیشتر میشد. آریل صدف جادویی را از جیب اریک به گوشهای از اتاق آریستا جابهجا کرد. صدای اورسولا به وضوح احساس میشد.
- اگر با اینمعجون تماس داشته باشد، به کف و حباب تبدیل میشود. اینمعجون سمی کشنده برای هر پری دریایی است.
- او یک روح میخواهد، یعنی اگر موفق شود بعد از مرگ جاودانه میشود. هیچ وقت نمیتوان از شر او خلاص شد!
- تنها در صورتی جاودانه میشود که یک انسان را قربانی کند یا خودش تبدیل به انسان شود.
آریل به سرعت وارد اتاقی شد که در آن معجونها و کتابها را نگهداری میکرد. دنبال معجونی بود که او را تبدیل به انسان کند. هیچ کتاب و معجونی برای تبدیل پری دریایی به انسان نبود. آریل کتابها را باعجله از قفسه بیرون ریخت. ناگهان چشمش به کتابی افتاد که خیلی وقت پیش دیده بود: "تبدیل دم به پا"
او نمیخواست صدایش را از دست بدهد. او نمیخواست توسط آنسم بمیرد. او نمیخواست اعتمادش به خواهرش را از دست بدهد. او نمیخواست با یک شکست حقارتآمیز بمیرد. او نمیخواست تبدیل به کف و حباب شود.
آریل معجون را روی کتاب ریخت و شروع کرد به صحبتکردن با صدای بلند: " آریستا از تو متنفرم! تو تنها کسی بودی که به صداقتش اعتماد کردم. فکر میکردم نباید وارد اتاقت شوم چون تمرکزت را به هم میریزم... تو دشمن من را در اتاق خودت پنهان..."
صدای آریل از بین رفت. او که خرسند بود قسمتی از عصبانیتش را تخلیه کرده است، معجون را سرکشید و به ساحل رفت.
باد ملایمی میوزید. با اینکه هوا گرم بود آریل احساس سرما میکرد. قطرههای آب از روی موهایش سر میخوردند. در حالی که از خیسبودن کلافه بود، صدای تکانخوردن برگ درختان برایش جالب بود.
لباسهای اریک را از روی بند برداشت و پوشید تا سرما نخورد. لباسها خیس بودند؛ آریل ابروهایش را به نشانه ناراحتی خم کرد. هیچوقت فکر نمیکرد آبی که در آن زندگی کرده تا اینحد برایش آزاردهنده باشد. آزاردهندهتر از خیسبودن، ناشیانه راهرفتن با پاهایش بود! عادت کرده بود در آب با یک تکان دمش، چند متر بالاتر برود اما روی زمین خبری از بالا و پایین رفتن نبود؛ فقط باید روی سطحی سفت خودش را جابهجا می کرد. علاوه بر اینها دیگر نمیتوانست حرف بزند و وقتی تلاش میکرد سخن بگوید، اصوات ناهنجاری تولید میکرد. جملات در ذهنش شنیده میشدند: "انسانها چهقدر کسلکننده زندگی میکنند!"، "حالا چه کسی قرار است به من راهرفتن یاد بدهد؟!"، "بدون قدرت تکلم در جایی که هیچکس به جز آنشاهزاده دیوانه من را نمیشناسد کجا بروم؟" و... .
یک زن در دوردستها راه میرفت. آریل سعی کرد راهرفتن او را تقلید کند. مثل کودکی که تازه قدمبرداشتن یاد گرفته شروع به حرکت کرد و سپس محکم زمین خورد. "لعنتی! حالا باید دنبال معجون کنترل پا هم بگردم؟!" یک موج پوست خراشیدهی دستش را نوازش کرد. چند ثانیه بعد، دستی به سوی آریل دراز شد. "اوه... فرشته نجات! حتما کاملیا است. اما نه... دستش مردانه است!" آریل بالا را نگاه کرد و ترسید. مردی که دستش را به سمت او دراز کرده بود، اریک بود! آریل شوکه شد و به سمت عقب جهید، اریک هم همینطور!
- ش... ش... شیطان دریایی! فکر کردم خواهرم برای نجات من آمده است! تو از جان من چه میخواهی؟ آمدهای تا من را بکشی؟
آریل نمیتوانست چیزی بگوید. "حیف که نمیخواهم خودم را از چشم بشریت بیندازم، وگرنه بلایی به سرت میآوردم که...!"
ناگهان آریل جاخورد. ویلیام یا همان فلوندر داشت تلاش میکرد اریک را آرام کند، درست مثل همانموقع که هر وقت آریل میترسید، ماهی کوچک سفید او را آرام میکرد.
ویلیام با کلافگی به سخنان اریک که از وحشت میلرزید گوش میکرد.
- خودش بود! اینپری دریایی مرا به زیر آب کشاند... میخواست من را بکشد! قسم میخورم دروغ نمیگویم. به چهره شیطانیاش نگاه کن!
ویلیام به چهره آریل نگاه کرد. صورتش سرخ شده بود و بینیاش ورم کرده بود، دو قطره اشک با موجی که از زیر پایش رد میشد ترکیب شد. آریل گریه میکرد، چون دلتنگ فلوندر بود و نمیتوانست با ویلیام مانند یک دوست قدیمی رفتار کند، حتی نمیتوانست با او حرف بزند. ویلیام آرام چند ضربه به شانه اریک زد.
- میفهمم... اثرات بعد از آنحادثه است؛ یکی توهم میزند و دیگری حافظهاش را از دست میدهد. اقیانوس زیباست، اما ترسناک است. ایندختر هم حتما در آب غرق شده و زبانش بند آمده.
- نه... هر شب در کابوسهایم صدایش را میشنوم. او یک پری دریایی است!
آریل به پاهایش اشاره کرد و سرش را به نشانه بیاطلاعی تکان داد. ویلیام با پلکزدن تایید کرد که اریک خزعبلات میگوید.
کاملیا هنوز به خانه بازنگشته بود. مادر و پدرش، ناتالی و الکس براون به آریل خوشآمدگویی کردند. خانم ناتالی براون با مهربانی ظرفی از شیرینیهایی که پخته بود آورد و به آریل تعارف کرد. لباسهای خیس آریل توجهش را جلب کرد.
- الان سرما میخوری عزیزم! بعد از اینکه شیرینیات را خوردی همراهم بیا.
آریل تابهحال شیرینی نخورده بود. با تردید یک شیرینی برداشت و در دهانش گذاشت. وقتی میخواست بگوید: "خوشمزه است!" صدای نامفهومی تولید کرد که باعث شد خانم براون متوجه شود او نمیتواند حرف بزند. آریل سرش را پایین انداخت. خانم براون دست او را گرفت؛ با هم از پلههای چوبی بالا رفتند. اتاق کاملیا طبقه بالا بود. پنجرههای بزرگ و پردههای روشن اتاق، موهای سفید خانم براون را درخشان نشان میداد. آریل معذب بود. با اشاره از خانم براون قلم و کاغذ خواست. او با سرش تایید کرد که متوجه منظور آریل شده است و چیزی که میخواست را برایش آورد. آریل دستانش را به نشانه تشکر به هم چسباند و روی کاغذ نوشت: "اگر دخترتان بفهمد یک غریبه وارد اتاقش شده ناراحت نمیشود؟"
- نه عزیزم! کاملیا همیشه دوست داشت یک خواهر داشته باشد. تو هم مثل دختر من هستی؛ مطمئنم خوشحال میشود اگر تو را ببیند. اسمت چیست؟"
روی کاغذ نوشت: "آریل".
خانم براون یک پیراهن سبز فسفری بلند و کلاهی به همانرنگ از کمد کاملیا بیرون آورد و به آریل داد. صورت آریل به خاطر اینحجم از محبت سرخ شده بود. آریل روی کاغذ نوشت: "واقعا نمیدانم اینحجم از محبت را چگونه جبران کنم... ممنونم! شما برای من مثل یک مادر هستید." چند لحظه در معنی واژه مادر تأمل کرد... .
***
آریل لباس را پوشید و کلاه را روی موهای فرفری نارنجیاش گذاشت. شبیه یک دختر باوقار و متین شده بود. از دستدادن قدرت تکلمش باعث شده بود کمی خجالتی و مظلوم به نظر برسد. صدای کاملیا را شنید که وارد خانه شده بود؛ سعی کرد باعجله از پلهها پایین برود اما نمیتوانست. راهرفتنش بهتر شده بود، اما از ارتفاع پلهها میترسید. از میان نردهها پایین را نگاه کرد؛ هیچکس حواسش به اینسمت نبود. درعرض یک ثانیه خودش را به پایین پلهها انتقال داد. از اینکه قدرتش را روی زمین از دست نداده بود خوشحال بود.
کاملیا بهشدت خسته بود. اریک احوالش را پرسید.
- بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود... واقعا معجزه بود که مادر و بچه زنده ماندند.
اریک دستپاچه بود. با اینکه آریل تابهحال عاشق نشده بود، به خوبی میتوانست احساس کند اریک عاشق آندختر شده است.
کاملیا متوجه حضور آریل شد. اریک طوری ایستاده بود که انگار میخواست از کاملیا در برابر شیطان دریایی محافظت کند. ویلیام به آریل اشاره کرد.
- ایندختر هم امروز در ساحل بود؛ گویا اقیانوس او را هم به دام انداخته بود، اما خوشبختانه سالم مانده است.
کاملیا سلام کرد. آریل روی برگه نوشت: "سلام، من آریل هستم". کاملیا با دیدن کاغذ تعجب کرد.
- فراموش کردم بگویم... سالم است ولی زبانش بند آمده و کمی در تعادل مشکل دارد.
کاملیا لبخند زد.
- حتما شناگر ماهری هستی که حداقل آسیب را در ایناقیانوس پهناور دیدی.
آریل سرش را به نشانه موافقت تکان داد و لبخند زد. بهترین داستانی که میتوانست سرهم کند، این بود که خودش را غواصی جا بزند که گم شده است.
- ویلیام هم علاقه زیادی به غواصی دارد. او دوست دارد قسمتهای مختلف دریا را از نزدیک ببیند و عکس بگیرد، از صحنههایی که هر انسانی نمیتواند ببیند.
آریل دوست داشت بگوید: "چیز عجیبی نیست... اینعلاقه را خودم در سر او انداختم!" اما ادای انسانهای شگفتزده را درآورد که از هیچچیز خبر ندارند و دارند کمکم با آدمهای دیگر آشنا میشوند. روی کاغذ نوشت: "پس من و ویلیام همکار هستیم!" یاد گذشتهها احساس عجیبی به او میداد.
شب که همه در خواب عمیق فرو رفته بودند، آریل از خانه بیرون رفت و در ساحل، کنار امواج وحشی ایستاد. او یک زندگی جدید را آغاز کرده بود، کنار انسانهایی که او را شیطان نمیدانستند؛ با اینحال نمیتوانست تمام گذشته را بین موجها دفن کند. از خودش میپرسید: "اگر من خانوادهام را آزاد کنم، میتوانند مانند خانواده براون در خوشبختی و شادیِ زیر سایه مهربانی زندگی کنند؟" آقای براون یک کشاورز بود. آنها زندگی سادهای داشتند، در عین حال پر از احساسات پیچیده. شاید اگر خانوادهاش را آزاد میکرد، روزنهای باز میشد. تصمیم آریل قطعی شد. روی کاغذ نوشت: "یک معامله... صندوقچه را به من بده، در ازای صندوقچه و محتویاتش، اسیران را آزاد میکنم." و خودش را به موجهای وحشی سپرد. با نهایت سرعت به سمت قصر رفت. اورسولا مانند یک وزیر کنار آریستا بود. آریل کاغذ را به آنها داد. اورسولا متوجه شرایط تنفس آریل بود؛ به سرعت صندوقچه را به دستان او سپرد. آریل دستانش را در آب چرخاند. چند ثانیه بعد، پادشاه و ملکه و دخترانش در قصر بودند و آریل رفته بود.
آریل در ساحل نفسنفس میزد و سرفه میکرد. توضیحی برای خیسبودن لباسها و اینکه صندوقچه را از کجا آورده نداشت؛ تصمیم گرفت دیگر به خانه خانواده براون بازنگردد. میتوانست از ساحل خوشحالی آریستا و خانوادهاش را در اعماق چندصدمتری حس کند. موجها از زیر پایش عبور میکردند و با اشک شوق او مخلوط میشدند. چند تکه چوب خشک جمعآوری کرد و آتش روشن کرد. با آتش، قسمتی از چوب صندوقچه را سوزاند. مراقب بود آتش محتویات صندوقچه را نسوزاند. با آب دریا آتش را خاموش کرد. داخل صندوق، یک معجون و یک کتاب بود. جلد کتاب را خواند: "کنترل دم"
آتش دیگر بدن او را گرم نمیکرد؛ بلکه آتش از اعماق وجود او زبانه میکشید. شیطان دریایی، عبارتی که باعث تمام مشکلاتش بود، میتوانست وجود نداشته باشد. آیا اورسولا اینکتاب را بعداً نوشته بود؟ نه... کتاب قدیمیتر از آنکتاب کذایی بود که شیاطین را وارد دریا میکرد. آیا عوارض بدتری داشت؟ نه... .
با صدای بلند گریه میکرد. خوشحال بود که هنوز میتواند صدای گریه تولید کند و معجون تبدیل دم به پا، ایننعمت را از او نگرفته است. صدای گریهاش آنقدر بلند بود که اریک از خواب بیدار شد و به ساحل آمد. اریک هنوز هم از آریل میترسید و نفرت داشت، اما به روی خودش نیاورد که او را با لباسهای خیس، با صندوقچهای که نمیدانست از کجا آمده و کتابی عتیقه و یک شیشه معجون دیده است.
آریل آنشب تا صبح نخوابید. چرا اورسولا اینمعجون را پنهان کرد و او را وادار کرد لقب شیطان را دریافت کند؟ سوالی بود که باید از خود اورسولا میپرسید. آریل وانمود میکرد جمله آخر کتاب تبدیل دم به پا را نادیده گرفته است: "اگر تا سه روز نتوانی کسی را روی زمین عاشق خود کنی، به کف و حباب تبدیل میشوی."
انسان بیپناهی که قرار بود روحش را بدزدد که بود؟ جز خودش هیچ انسان دیگری را تنها نمیدید. همه در خانههای گرم و نرم خود، خواب هفت پادشاه میدیدند. با دقت اطراف را نگاه کرد؛ چند نفر داشتند او را نگاه میکردند.
در تاریکی و ابهام شب، چهره کسانی که مخفیانه آریل را نگاه میکردند چندان مشخص نبود. آنها پی برده بودند آریل متوجه حضور آنها شده است؛ از مخفیگاه بیرون آمدند و به سمت آریل حملهور شدند. آریل میتوانست با قدرتش آنها را کیلومترها از خودش دور کند، ولی نمیخواست کسی متوجه شود او چنینقدرتی دارد؛ بنابراین صبر کرد و تصمیم گرفت به حرف آنان گوش بدهد. مردی با لباسهایی مشابه اریک با غرور روی زمین قدم برمیداشت و برخلاف زیردستانش کاملا خونسرد و باوقار بود. یک مرد با دهان بخیهشده، تفنگش را روی شقیقه آریل گذاشت و گفت: "اگر فریاد بزنی میمیری." آریل با بیتفاوتی به او نگاه کرد. آنها انتظار داشتند آریل ترسیده باشد، اما اینطور نبود. مردی که لباسهایش شبیه لباسهای اریک بود، به زیردستش دستور داد اسلحه را از روی سر آریل بردارد. زیردست مملو از خشم بود، اما اطاعت کرد و عقب رفت. مرد با گامهایی آهسته جلو آمد؛ طرز راهرفتنش نشان میداد یک شاهزاده است. موهای پریشان آریل که روی صورتش ریخته بودند را کنار زد.
- تو شاهزاده اریک را میشناسی؟
آریل با پلکزدن اشاره کرد که او را میشناسد.
- اریک کجاست؟
آریل ساکت بود. اگر به خانه آقا و خانم براون اشاره میکرد، آنها حملهکنان به داخل خانه میرفتند و پیرمرد و پیرزن را با وحشت بیدار میکردند. چشمان آنمرد اشرافزاده نمادی از شیطان را نشان میداد؛ آریل خوب میتوانست کسی که دستش به خون آلوده است را بشناسد. چند لحظه در سکوت سپری شد. آریل همچنان روی صخره نشسته بود و فکر میکرد. مرد با لگد به پای او زد.
- نمیخواهی چیزی بگویی؟
ایندرد پا برای آریل آشنا بود. منتظر بود ببیند مرد چه تصمیمی میگیرد؛ اگر فرمان قتل او را میداد نشاندهنده این بود که قصد جان اریک را دارد. مرد اسلحه زیردستش را گرفت.
- حیف است برای کشتن چنین حیوان زباننفهمی تیرهای خودم را حرام کنم.
- من اینجا هستم، ادوارد!
صدای اریک از پشت سر آریل میآمد. اریک بیدار بود و تمام اینمدت از پنجره رفتار آریل را زیرنظر داشت؛ حالا دیگر مطمئن شده بود او شیطان دریایی نیست. با لباسهایی مشابه روستاییان از خانه بیرون آمده بود و با صورت آفتابسوختهاش، لبخند ملیحی روی ل*ب داشت. ادوارد با دیدن اریک متعجب شد و سپس پوزخند زد.
- هیچ وقت فکر نمیکردم تو را در اینلباسها ببینم، اریک! تو همیشه در لباسپوشیدن و مدل مو الگوی من بودی... بعد از غرقشدن چه بلایی سرت آمد؟
اریک و ادوارد بیشتر با نگاه تحقیرآمیز خود با هم صحبت میکردند، نه با حرف.
- بعد از غرقشدن متوجه پوچبودن منش آدمهای داخل قصر شدم.
ادوارد لحن اریک را به شدت گستاخانه میدانست. به هر حال، امشب آمده بود اریک را بکشد و برایش فرقی نداشت او تا چه اندازه تغییر کرده است.
گذشتههای دور با وجود محدود بودن به شنیدن قصهای که آنخدمتکار تعریف کرد، مانند یک فیلم از جلوی چشمان ادوارد میگذشت. زن و شوهری گوشه زندان زانوی غم ب*غل گرفته بودند و در بین تاریکی مغموم دیوارها، نگران تصویر پسر گریان خود در روشنایی خوفناک قصر بودند. جرم آنها چه بود؟ قتل برادر کوچکتری که خبر مرگش تمام روزشان را پر از غم کرده بود؛ با اینحال متهم به کشتن او بودند. نشانههایی وجود داشت که باعث میشدند حتی خودشان هم به قاتلبودن خودشان شک کنند! واقعیت، بیگناهی آنها بود اما کسی نتوانست بیگناهی شاهزاده متیو و همسرش، رزالین را اثبات کند، برای همین آندو به جای دوری تبعید شدند. ادواردِ خردسال مدام از افراد قصر سراغ پدر و مادر خود را میگرفت و جواب سربالا میشنید. بعدها ادوارد پنهانی متوجه شد تنها چیزی که باعث شد پدر و مادرش اعدام نشوند، لطف پادشاه، یعنی پدربزرگش بود. ادوارد چهارساله با لحنی کودکانه مشت بر زانوی پدربزرگش میزد و او را سرزنش میکرد که پدر و مادرش را دیگر نمیبیند. پدربزرگ لحظاتی که مشت ضعیف ادوارد را روی زانوی خود حس میکرد، رنگ از رخش میپرید رو لحظهای که گردنش را خم میکرد تا نوه کوچکش را ببیند، آنقدر در اضطراب بود که جلال و ابهتش را به کل کنار میگذاشت. عموی کشتهشده ادوارد، نوجوان خوشرویی بود که هرازگاهی با او بازیهای بچگانه میکرد. پدربزرگ همیشه او را سرزنش میکرد که مانند کودکان رفتار میکند. وقتی ادوارد بزرگتر شد، ترازوی غم کشته شدن عمو و غم نبود پدر و مادرش را در دست داشت و پسرعمویش، اریک همچون موشک کاغذی سبکبال میدوید و به چیزی جز بازیهای بچگانهاش فکر نمیکرد. ادوارد همیشه به اریک حسادت میکرد که هر گاه در بازی زمین میخورد و صدمه میبیند، به آغو*ش مادرش میرود و مورد محبت فراوان قرار میگیرد. نگاه پدربزرگ به ادوارد خیلی سنگین بود، حتی تا لحظه مرگش... آنزمان که ادوارد و اریکِ نوجوان، با چشمان نگران بالای بستر پادشاه حاضر بودند، متوجه شدند پدربزرگ هذیان میگوید؛ او اریک را شبیه عمویش میدید که به قتل رسیده بود و حرفهایی که به اریک میزد، حرفهایی بود که تمام عمرش دوست داشت به پسر مردهاش بزند. ادوارد فقط یک جمله گفت: "حرفی به پسری که سالهاست او را ندیدی نداری؟" اریک با گریه گفت: "او دیگر مرده است..."
پس از مرگ پدربزرگ، پدر اریک پادشاه شد و حالا اریک ولیعهد بود، ولیعهدی که گم شده بود و پسرعمویش نبودِ او را بزرگترین لطف خداوند میدانست! همه غواصان از پیداکردن اریک ناامید شده بودند و میگفتند او مرده است، حتی ادوارد هم فکرش را نمیکرد وقتی دنبال پدر و مادرش میگردد، اریک را زنده بیابد. آندهکدهی کنار اقیانوس، جایی بود که چندین سال پیش پدر و مادرش به آنجا تبعید شده بودند. تنها چیزی که ادوارد پس از کشتن ولیعهد جدید، یعنی برادر اریک میخواست، برگرداندن پدر و مادرش به قصر و شروع یک زندگی جدید بود.
اریک گام برداشت و به سمت صخرهای که آریل رویش نشسته بود رفت. دیگر اثری از ترس خندهدارش از آب در آنچهره رنگپریده دیده نمیشد. موج، ساق پاهای او را خنک میکرد.
- آریل، هر چرت و پرتی که قبلا به تو گفتم را فراموش کن. امشب به من ثابت شد تو شیطان دریایی نیستی.
ادوارد با شنیدن عبارت "شیطان دریایی" خندهاش گرفت. صدای قهقهه ادوارد و همراهانش آنقدر بلند بود که کاملیا را از خواب بیدار کرد.
- خب... مثل اینکه ولیعهد سابق دیوانه شده و اگر او را نکشم هم صلاحیت ولیعهدشدن ندارد! خیالم راحت شد. برمیگردیم.
ادوارد پشتش را کرد و با غرور قدم برداشت. همراهانش هاج و واج اریک را نگاه میکردند.
- منتظر چه هستید؟! راه بیفتید.
آنها با تردید پشت سر ولیعهد شروع به حرکت کردند. ادوارد ناگهان برگشت و تفنگش را به سمت اریک نشانه گرفت.
- حرف آخری داری، پسرعمو؟
برق چشمان اریک صد و هشتاد درجه با قبل فرق داشت. دست آفتابسوختهاش را بالا آورد و سیلی محکمی به صورت ادوارد زد. جای انگشتان زمختش روی صورت ادوارد چهار خط سرخ به جا گذاشت.
- چرا تو ولیعهدی؟ با برادرم چه کار کردی ادوارد؟
همه از سیلیخوردن ولیعهد شوکه بودند. ادوارد لبخند شیطنتآمیزی زد و خندید.
- چرا من در بچگی تاوان مرگ عمو را دادم؟ چرا با من مانند یک گناهکار رفتار میشد؟ اگر قرار است تا آخر عمرم به من به چشم یک مجرم نگاه کنند، ترجیح میدهم حداقل یک جرم انجام بدهم که دلم نسوزد!
اینطرز تفکر برای آریل خیلی آشنا بود. غمی در ژرفای مردمک چشمان ادوارد دیده میشد که زیر خاکِ خشم دفن شده بود و چهرهاش را مانند سنگ قبر، سرد کرده بود. انگشت ادوارد روی ماشه حرکت کرد. قبل از اینکه تیر به اریک برخورد کند، آریل خودش و اریک را به تپههایی که معمولا فقط چوپانها و گوسفندها به آنجا میرفتند انتقال داد. اریک که شوکه شده بود صدایش را بالا برد.
- اینجا کجاست؟ چگونه به اینجا آمدیم؟
آریل دستش را به نشانه سکوت جلوی صورتش گرفت. کاغذی نداشت که رویش بنویسد "درست فکر کرده بودی؛ من شیطان دریایی هستم." پس تصمیم گرفت سکوت را بر فضا حاکم کند. اریک با صدایی به آرامی زمزمه گفت: "تو من را نجات دادی." و سرش را پایین انداخت. حالا دیگر مطمئن بود آریل یک انسان عادی نیست، اما دشمن او هم نیست. آریل امیدی نداشت اریک عاشقش شود و او را از تبدیلشدن به کف و حباب نجات دهد؛ فقط میخواست از وضعیت ادوارد مطلع شود تا دیگران را نجات دهد. صدف جادویی که در لباس اریک گذاشته بود همراهش نبود. آریل روی هوا نقاشی صدف کشید و با اشاره از اریک پرسید: "صدفی که همراهت بود کجاست؟" صورت اریک سرخ شد.
- آنصدف زیبا را به کاملیا هدیه دادم. رنگ بنفشش خیلی خاص بود و تنها یادگاری من از اقیانوس بود.
آریل دستش را تکان داد. یک ثانیه بعد، صدف در دستانش قرار داشت. آن را کنار گوشش گذاشت. از صداهایی که میشنید فهمید ادوارد، کاملیا و خانواده براون را گروگان گرفته است.
ادوارد خشمگین داد میزد: "پسرعموی ترسو! کجا فرار کردی؟ اگر تا دو دقیقه دیگر خودت را نشان ندهی، اهالی خانهای که در آن پناه گرفته بودی را میکشم!"
قلب آریل تند میزد. تصمیم گرفت خانواده براون را هم به تپهها انتقال بدهد، اما اینطور ادوارد تصمیم میگرفت جان تمام اهالی دهکده را به خطر بیندازد و آریل نمیتوانست تمام آنها را به بالای تپه بیاورد. تصمیم گرفت تنهایی به خانه برگردد و بجنگد. او تمام مکانهای مناسب حبسکردن داخل آب را میشناخت، اما نمیخواست اینجنگ را به داخل اقیانوس بکشد، زیرا در اینصورت انسانهایی که برای خونخواهی به دهکده میآمدند میتوانستند به راحتی آب را سمی کنند و تمام موجودات دریایی را بکشند، بدون اینکه حتی وارد آب شوند.
آریل با انگشت روی خاک نوشت:"صدف را روی گوش خود قرار بده و همینجا بمان"، سپس خودش با نهایت سرعت به داخل خانه رفت. ادوارد فوراً آریل را نشانه گرفت.
- اریک! آنقدر ترسو هستی که یک دختر را جلو میفرستی و خودت پنهان میشو...
قبل از اینکه جملهاش تمام شود، کاملیا یک آمپول بیهوشکننده به او زده بود. همه یاران ادوارد شوکه شدند. در واقع آریل با قدرتش، بدون اینکه کسی بفهمد دستان کاملیا را باز کرده بود و کیف حاوی سرنگ و آمپول را به دستان او رسانده بود.
آریل اریک را به خانه برگرداند، البته بدون صدف جادویی. با یک بار پلکزدنِ خانم براون، تمام همراهان ادوارد به تپه انتقال یافته بودند و داشتند نوشتهای که روی خاک بود را میخواندند: "صدف را روی گوش خود قرار بده و همینجا بمان." یکی از آنها با دستان لرزان صدف را روی گوش خود گذاشت. اریک فریاد زد: "دست از پا خطا کنید، ادوارد را میکشم!" همهمه و ترس و تردید تپه را فرا گرفت.
طرز کار آن صدف جادویی برای اریک به شدت جالب و کنجکاوکننده بود.
- راستی اینصدف چگونه صدا را انتقال میدهد؟
آریل روی کاغذ نوشت: "این صدف فقط صدا را ذخیره میکند؛ من با قدرتم ارتعاشات هوا موقع ایجاد یک صوت را به داخل آن انتقال میدهم."
خانم براون که تا دقایقی پیش وحشتزده بود، هیجانی وصفنشدنی را احساس میکرد.
- تو چگونه اینقدرت را داری دخترم؟ جادوگری؟
کاملیا دستش را روی شانه آریل زد.
- شاید هم یک فرشته است.
آریل از اینهمه لطف خجالت زده شده بود. روی کاغذ نوشت: " من شیطان دریایی هستم." این نوشته بیشتر آنها را کنجکاو کرد. آنشب تا صبح خانواده براون و اریک مشغول خواندن داستان زندگی آریل روی دفترش بودند، البته او فلوندر را از سرگذشتش حذف کرده بود.
اریک ادوارد را داخل اتاقی برد و در را قفل کرد. به این فکر میکرد باید انتقام برادرش را بگیرد، یا فکر دیگری به حال او بکند؟
در هوای گرگ و میش، آریل متوجه شد همراهان ادوارد صدف جادویی را برداشتهاند و عقب نشینی کردهاند تا برای نجات ادوارد، با یاران بیشتری به روستا حمله کنند.
صدای فریاد ادوارد که بیدار شده بود، اجازه نمیداد کسی بخوابد: "گستاخها! من ولیعهد هستم! میدانید زندانیکردن من چه مجازاتی دارد؟!" اریک از شنیدن صدای او کلافه بود.
- خانم کاملیا... نمیتوانید یک بار دیگر آنآمپول لعنتی را به او بزنید؟
- آنلحظه برای نجات جان خودمان اینکار را کردم؛ الان با توجه به عوارض دارو اینکار اخلاقی نیست.
- شما خیلی مهربان هستید. ناسلامتی او دشمن ماست!
حالا که اوضاع تقریبا آرام شده بود، داغ برادر روی سینه اریک سنگینی میکرد. نزدیک در اتاق ادوارد رفت و با لحنی آرام گفت: "پدر و مادرت به ایندهکده تبعید شده بودند، نه؟"
- خب که چی؟ میخواهی آنها را هم حبس کنی؟
- قول میدهم آنها را پیدا کنم و بی گناهیشان را اثبات کنم.
ادوارد آرامتر شده بود. برای چند دقیقه دو پسرعمو فقط بیصدا و پنهانی اشک میریختند.
ادوارد به در ضربه آهستهای زد.
- اریک... هنوز اینجایی؟
آقای براون روی مبل خوابش برده بود؛ خانم براون هم در اتاقش خواب بود. کاملیا و فلوندر درباره دریا و پریهای دریایی از آریل سوال میپرسیدند و منتظر میماندند او پاسخ را در دفتر بنویسد. اریک زانوهایش را در ب*غل گرفته بود و به در اتاقی که ادوارد داخلش بود تکیه داده بود.
- اینجا هستم ادوارد. کاری داری؟
- من... واقعیت این است که... من برادرت را نکشتم.
خواب از سر اریک پرید.
- راست میگویی؟
صحبتکردن برای ادوارد سخت بود. لحنش بیشتر شبیه گناهکارانی بود که در کلیسا اعتراف میکنند.
- قسم میخورم... برایش پاپوش دوختم، طوری که حتی پدرت هم برای کشتن او تشویقم کرد.
اریک خشمگین بود، اما خودش را کنترل کرد.
- او را چگونه کشتی؟!
- فکر میکردم او را کشتهام، اما متوجه شدم او هنوز زنده است. خودم هم باورم نمیشد که خوشحال بودم هنوز راهی برای نجات او هست! دستور دادم پنهانی در یک روستا مداوا شود و جنازهای به جای او در قبر خاک شود.
پلک اریک از شدت تنش میپرید و رگهایش بیرون زده بودند. صدایش را کمی بالا برد.
- برادرم... آدام کجاست؟ زود باش بگو! چگونه میتوانم بیگناهیاش را ثابت کنم؟ اصلا به چه جرمی متهمش کردی؟
احساس خستگی شدیدی روی شانههای ادوارد سنگینی میکرد. روی زمین کف اتاق دراز کشید.
- حالا که من اینجا هستم، خودت پدر و مادرم را پیدا کن اریک. قول میدهم پس از پیداشدن خانوادهام به تو بگویم برادرت کجاست.
اریک که به شدت نگران برادر کوچکش بود، مشت آرامی به در زد و از جای خود بلند شد.
- لعنتی! قبول میکنم دنبال پدر و مادرت بگردم. دعا کن برادرم زنده بماند، وگرنه کاری میکنم پدر و مادرت در ایندهکده مراسم تدفین تو را برگزار کنند!
ادوارد گوشهای در اتاق، پلکهایش را روی هم گذاشت و پدر و مادرش را تصور کرد که سر او را در آغو*ش گرفتهاند.
نور خورشید از پنجره به چشمان بسته آقای براون میتابید. آریل پردهها را کشید تا پیرمرداز خواب بیدار نشود. هنگام کشیدن پرده یک بطری شیشهای را دید که داخلش نامه بود. از خانه بیرون رفت و بطری را برداشت. امروز، روز آخر عمرش بود. از ابتدا میدانست سه روز پس از تبدیلشدن به انسان، اگر نتواند کسی را عاشق خود کند به کف و حباب تبدیل میشود. امیدی نداشت کسی عاشقش شود، برای همین تصمیم گرفته بود یک انسان تنها پیدا کند و روحش را بدزدد... چه نقشه شومی! شیطان دریایی، با انسانی که حالا در آیینه میدید کاملا تناقض داشت.
چون میدانست قرار است بمیرد، دنیا رنگ و روی دیگری داشت؛ مانند اولین باری که به همراه فلوندر مخفیانه از قصر بیرون رفت. حتی نور سوزان آفتاب هم در چشمش زیبا بود. یک مشت شن برداشت و به شکل قلب درآورد. کاملیا از خانه بیرون آمد و با دیدن قلبی که آریل درست کرده بود لبخند ملیحی زد.
- برای چه کسی درستش کردی؟
آریل با انگشت روی شنها نوشت: "برای همه".
- تو تابهحال عاشق نشدهای؟
از چهره آریل مشخص بود چیز زیادی از عشق نمیداند.
- امیدوارم روزی با کسی که عاشقش هستی ازدواج کنی. من را هم باید به مراسم عروسیات دعوت کنی!
آریل نمیخواست کاملیا بفهمد امروز، آخرین روزی است که مهمان خانه آنهاست. از فردا او تبدیل به حبابهایی میشد که شاید سوار بر موجها دوباره به سمت دهکده بیایند. در صورت کاملیا شوقی عجیب دیده میشد، همراه با چاشنی خجالت.
- راستش را بخواهی... اریک از من خواستگاری کرده است. قبلاً فکر میکردم او دیوانه است که فکر میکند تو یک پری دریایی هستی! دیشب فهمیدم راست میگفته.
آریل با خوشحالی به کاملیا نگاه کرد. میترسید کاملیا بپرسد: "تو میخواستی اریک را غرق کنی؟!" اما کاملیا آرام و خوشبین بود.
پسربچهای با صورت پر از کک و مک و موهای قهوهای مایل به قرمز، دواندوان به سمت کاملیا آمد.
- دکتر براون... کمک! پدرم... دوباره قلبش!
کاملیا از جای خود بلند شد و به همراه پسر، دواندوان به سمت بیمار رفتند. از صورت قرمز و نفسهای پیدرپی پسربچه مشخص بود مسیر زیادی را دویده است. آریل بلند شد و سمت آنها رفت. گوشه لباس پسر را گرفت.
- چرا لباسم را گرفتی؟! ولم کن!
آریل با انگشت روی هوا نقاشی خانه کشید و شانههایش را به نشانه پرسش تکان داد. پسربچه عصبانی شد.
- آدرس خانه ما را میخواهی چه کار؟!
کاملیا ناگهان یاد قدرت آریل افتاد.
- نگران نباش؛ آدرس را بگو.
پسر نشانی خانهشان را به آریل گفت. در یک چشم بههمزدن خودش و کاملیا را در خانه دید. حیرتزده شده بود، درحالی که دلواپسی نمیگذاشت ایناتفاق را هیجانانگیز بداند.
***
آریل که در ساحل تنها شده بود، مشغول خواندن نامهی داخل بطری شد: "سلام آریل. من بزرگترین دشمن تو هستم، یعنی اورسولا. میخواستم اینحرفها را بعد از مرگت به تو بزنم. با خودم فکر کردم، گفتن اینحرفها به یک مشت کف و حباب چه فایدهای دارد؟! بعد از خواندن ایننامه و دانستن حقیقت دو راه داری؛ میخواهم خودت آزادانه مسیر زندگی خود را انتخاب کنی.
سالها پیش، زمانی که اریک و ادوارد خردسال بودند، عموی آنها با شمشیری که پدر ادوارد به او هدیه داده بود خودک*شی کرد. توضیحدادن دلیل خودک*شی او وقتت را هدر میدهد؛ بنابراین فقط در یک جمله به تو میگویم که پدرش در سرنوشتی که او را به سمت خودک*شی کشاند بیتقصیر نبود. پس از آن، پدر که میترسید ملکه انگشت اتهام به سمتش دراز کند، پسری که از همه کمتر دوست داشت را مجرم جلوه داد و او را به همراه خانواده و خدمتگزاران و یارانش به ایندهکده که تو مهمانش هستی تبعید کرد. البته، او چندین اشتباه دیگرش را به پسر مطرودش نسبت داد، طوری که مردم بعد از مدتی به اعدامنشدن وی اعتراض کردند. شاهزاده بینوا که میخواست خانواده و یاران خود را نجات دهد، دنبال راهی میگشت تا از دهکده فرار کند. آنزمان بود که من و او برای اولینبار یکدیگر را ملاقات کردیم. من پیشنهاد دادم آنها دیگر انسان نباشند! همانطور که حدس میزنی، او و همراهانش همگی قبول کردند تبدیل به اولین پریهای دریایی شوند و صدها متر به اعماق اقیانوس بروند، جایی که حتی یک غواص ماهر هم نمیتواند پیدایشان کند. اینکار اصلا ساده نبود، زیرا برخلاف قوانین طبیعت بود. تنها کسانی که میتوانند انسانها را به موجودی دیگر تبدیل کنند، شیاطین هستند.
شیاطین قبول کردند آنها را تبدیل به پری دریایی کنند، به شرطی که یک قربانی به دنیای شیطانها تقدیم کنند. اطرافیان همه داوطلب شدند، اما شاهزاده قبول نکرد همراهان وفادارش را قربانی کند. شیاطین پیشنهاد کردند آنها شخصی از آینده را برای قربانیشدن انتخاب کنند؛ همه ندانسته قبول کردند. قرعه به نام شخصی به نام آریل درآمد. هیچکس نمیدانست آریل فرزند چه کسی است، فقط میدانستند در آینده سرنوشت آریل را به دنیای شیاطین میکشاند.
آریل... اینک تو در مرز ورود به دنیای شیاطین قرار داری. میتوانی در هماندهکده بمانی و با موجها مخلوط شوی، اما با شناختی که از تو دارم فکر نمیکنم انتخابت فرار از مشکلات و رسیدن به پوچی باشد. اریک قول داده والدین ادوارد را پیدا کند؛ تنها در اینصورت میتواند برادر مجروح تحت تعقیبش را نجات دهد. اگر ایننامه را به ادوارد نشان بدهی، به تو اعتماد میکند و همراه تو خود را در بین موجها رها میکند، همچنین به اریک میگوید برادرش کجاست و چگونه میتواند بیگناهیاش را ثابت کند. انتخابت چیست؟ ادوارد را قربانی میکنی تا به جاودانگی برسی، یا او را به خانوادهاش میرسانی و برادر اریک را نجات میدهی؟ تو شیطان دریایی هستی یا یک فرشته؟"
آریل در فکر فرو رفته بود. با ناخنهای بلندش، دامن سبز روشنش را چنگ زد. پدر و مادرش، همان پدر و مادر گمشده ادوارد بودند که بعد از تبدیلشدن به پری دریایی زندگی جدیدی برای خود ساخته بودند. آنها حتی نام خود را هم تغییر داده بودند! هزار احتمال در ذهن او رژه میرفت؛ معقولترین احتمال این بود که مانند فلوندر حافظه خود را از دست داده باشند.
از جای خود بلند شد و با قدمهای مصمم وارد خانه شد. خانم براون مشغول دوختن زیربغل پاره لباس همسرش بود و ویلیام در اتاقش مطالعه میکرد. آریل از دیوار رد شد. ادوارد در حالی که به دیوار تکیه داده بود خوابش برده بود. آریل سرفه کرد؛ ادوارد از خواب پرید.
- تو اینجا چه کار میکنی؟!
آریل نامه را به او داد و منتظر واکنشش ماند. ادوارد با چشمانی شکاک، چپچپ نگاهش کرد.
- میخواهی من را بیصدا زیر آب بکشی و بعد بگویی خودک*شی کردم؟
هیچ احساسی در صورت آریل دیده نمیشد. از دیوار رد شد و رفت. ادوارد از جای خود بلند شد و به دیوار دست زد.
- چگونه از دیوار رد میشوی؟!
او مطمئن بود آریل یک دختر عادی نیست. در درست یا غلط بودن اعتمادکردن به او تردید داشت، اما تصمیم گرفت بهخاطر پدر و مادرش دل به دریا بزند. با انگشتان استخوانی بلندش چند ضربه به در زد.
- اریک... اینجایی؟
اریک نزدیک در آمد و گلویش را صاف کرد. ادوارد از او خواست در را باز کند. پس از اندکی درنگ، صدای کلید آمد و در باز شد. ادوارد پشت نامهای که آریل به او داده بود چیزی نوشت و مهر زد.
- چه مینویسی؟
- مگر نمیخواستی برادرت را نجات بدهی؟
ادوارد نامه را در دست اریک گذاشت.
- پشت ایننامه، هر چیزی که لازم بود بگویم را نوشتم. من میخواهم همراه آریل به اقیانوس بروم؛ اگر زنده ماندم میتوانید با استفاده از صدف جادویی صدای من را بشنوید. اگر زنده نماندم، با توجه به محتوای نامه میتوانید بفهمید قاتلم چه کسی بوده است.
اریک نامه را تا کرد و در جیبش گذاشت، سپس از اتاق بیرون رفت و نوشتهی ادوارد را جلوی صورت آریل گرفت. آریل دستش را در هوا تکان داد؛ چند لحظه بعد اریک دیگر آنجا نبود؛ خود را در راهرویی تاریک یافت. نوشتههای روی دیوار نشان میداد اینخانه قبلا محل زندگی اراذل و اوباش بوده است. سعی کرد خودش را کنترل کند و از دست ادوارد خشمگین نشود که برادر مجروحش را به چنینجای آلودهای فرستاده است. در انتهای راهرو، دو در بود. اریک در سمت راست را باز کرد؛ دستشویی بود. هیچکس داخل دستشویی نبود. در سمت چپ نیز به اتاقی باز میشد که بیشتر شبیه انباری بود تا اتاق! از عصبانیت مشتی به نقاشی مبتذل روی دیوار مقابلش زد. ناگهان دیوار چوبی شکست و از پشتش اندکی نور به راهروی تاریک تابید.
- پس در اصلی این است!
اریک چند لگد محکم زد و چوب را کامل شکست. اولین چیزی که دید، چند نفر بودند که اسلحههای خود را به سمت او نشانه گرفته بودند و پشت سرشان یک تخت با ملحفه سفید بود. با دقت بیشتر، متوجه تجهیزات پزشکی داخل خانه شد. در همانحال که سعی میکرد با چشمان ضعیفش آدام را از دور ببیند، سیاهی تفنگ یک مرد سیاهپوست را روی پیشانی خود دید. نوشته ادوارد را مقابل صورت او گرفت. آنها خط و مهر ادوارد را میشناختند؛ بنابراین اسلحهها را پایین آوردند. اریک دواندوان به سمت تخت رفت. بالا و پایینشدن شکم آدام و صدای نفسکشیدنش زیر ماسک اکسیژن، آرامش عجیبی به اریک میداد. چند قطره اشک شوق روی دست باندپیچیشده آدام ریخت.
- هرطور شده به قصر برمیگردم و بیگناهیات را ثابت میکنم، آدام... حتی اگر مجبور باشم پیاده به آنجا بروم.
ادوارد از بقیه خداحافظی کرد و حاضر شد که با ترسش از اقیانوس خداحافظی کند. آریل با تکان دادن دستش از خانوادهی براون خداحافظی کرد. دلش برای کاملیا بیشتر از همه تنگ میشد. روی شنها نوشت: "بابت این لباس زیبا و همه چیز ممنونم! امیدوارم زودتر اریک بازگردد. مراسم ازدواج را روی کشتی برگزار کنید تا من هم بتوانم ببینم."
خانوادهی براون او را در آغو*ش گرفتند و خداحافظی کردند. ویلیام دوست داشت همراه آنها برود، ولی در جسم انسانیاش هنوز خیلی با شناگر شدن فاصله داشت. ناخودآگاه اشک ریخت؛ خودش نمیدانست چرا دلش برای آریل تنگ میشود.
آریل و ادوارد به داخل آب پریدند. با قدرت آریل، خود را در کسری از ثانیه مقابل قصر یافتند. نفسشان را حبس کرده بودند و نمیتوانستند چند ثانیه بیشتر دوام بیاورند. دیدهبان فوراً ورود آریل و یک انسان را گزارش داد. پدر و آریستا با نهایت سرعت به بیرون قصر شنا کردند.
- پس بالاخره آمد... انسانی که میخواست قربانی کند و روحش را بدزدد همراهش آمده؟!
خفگی آریل را وسوسه میکرد روح ادوارد را بدزدد و به سرزمینی جدید در خشکی بازگردد، اما او نمیخواست یک شیطان باشد، حتی به قیمت مرگ. دستش را چرخاند و از بیرون کمی هوا به ریههای خودش و ادوارد انتقال داد. باید با همین حرکت خودش و آن پسر را زنده نگه میداشت.
پدر بیرون آمد؛ دیگر خبری از آن چهرهی خشمگین نبود. روزی که اورسولا آنها را تبدیل به پری دریایی کرد، جسمهایشان مانند جسدی در کشتی غرق شد و روحشان تبدیل به پری دریایی شد. آن کشتی که چندین سال زندانش بود، همان کشتی بود که جسمهای پوسیدهشان را حمل میکرد. با دیدن اسکلتها حافظهاش را بدست آورده بود. حالا پسر کوچک مظلومش، ادوارد را به یاد داشت و میدانست تمام اشتباهات آریل ریشه در خواستهی پدرش دارد. نمیدانست ادوارد همین پسریست که مقابل دیدگانش است.
معجون جابهجایی آخرین چیزی بود که از اورسولا گرفته بود. با خوردن معجون، میتوانست جایش را با یک نفر عوض کند. میخواست آن یک نفر آریل باشد، تا خودش به جای او تبدیل به کف و حباب شود. آماده شد معجون را سر بکشد، که آریستا آن را از دستش گرفت.
- میخواهم فلوندر را ببینم، حتی اگر مدت دیدنش کوتاه باشد. من حاضرم جایم را با آریل عوض کنم و روحم را تقدیمش کنم. آریل را راضی کن این پسر بینوا را به ساحل بازگرداند.
آریل نمیتوانست توضیح دهد این پسر همان ادوارد است؛ فقط تماشا میکرد. اشک در چشمانش جمع شده بود؛ به خاطر خفگی یا احساساتش؟ میتوانست به قدر کافی به ریههای خودش و ادوارد اکسیژن برساند؛ گریه میکرد چون هیچوقت پدر را اینطور ندیده بود. آریستا به رغم مخالفت پدر، نیمی از معجون را سرکشید و نیم دیگر را به آریل داد.
- حالا میتوانی یک پری دریایی سخنگو شوی... لطفاً زنده بمان و این پسر را به ساحل ببر. اگر روح خواستی، میتوانی منی که انسان شدهام را قربانی کنی.
آریل معجون را روی ل*بهایش گذاشت و ناگهان با قدرت ماوراییاش مایع را وارد دهان ادوارد کرد. به خودش اشاره کرد. میخواست به آریستا بگوید: "من روحم را تقدیم به تو میکنم." حالا ادوارد تبدیل به پری دریایی شده بود و آریستا مات و مبهوت، آریل را مینگریست. جایش با ادوارد عوض شده بود، یعنی بیدردسر به انسان تبدیل شده بود و حالا باید به خشکی میرفت.
- آریل...!
خواهر کوچک دستش را در هوا تکان داد و تمام اقیانوس برای آریستا محو شد. خود را در ساحل، مقابل دیدگان فلوندر یافت.
- سلام، من ویلیام هستم. ش... شما را قبلاً جایی ندیدهام؟
زمانی که برای آخرین بار در اعماق اقیانوس بود، در حالت نیمه هوشیاری چهرهی آریستا را دیده بود. آن موقع این دختر داشت گریه میکرد، مثل حالا که بیاختیار اشک میریخت و فریاد میکشید. دیدار دوبارهاش با فلوندر، اندکی اشک شوق با گریهاش ترکیب میکرد... اما به چه قیمتی؟!
- چرا آریل این کار را کرد؟ پس از اینهمه اتفاق لایق یک زندگی خوب بود! درست زمانی که پدر فهمید باید او را دوست بدارد، روزنهی امیدمان را بست و به ما فهماند که باید برود.
کاملیا نگران به او نگاه میکرد.
- چه اتفاقی برای آریل و ادوارد افتاد؟
- با معجون جابهجایی من تبدیل به انسان شدم و ادوارد تبدیل به پری دریایی شد. آریل...
ادوارد نمیتوانست اتفاقاتی که افتاده بود را باور کند. پدرش جلوی چشمانش بود؛ همان چهره را داشت، با موها و ریشهای بلند سفید. پدر کلافه بود، درست مثل همان موقع که به او تهمت زدند.
- این پسر کیست؟ چرا آریل چنین کاری کرد؟! این انسان را تبدیل به پری دریایی کرد، چون میخواست آریستا تبدیل به کف و حباب نشود؟
در همین حال نگاه پدر به نگاه ادوارد گره خورد.
- س... س... سلام بابا!
چهرهی کودکی ادوارد را به یاد آورد؛ خیلی با این پسر جوان تفاوت داشت اما چشمانش تغییری نکرده بودند. پسرش را در آغو*ش گرفت و گریه کرد.
- فکر میکردم دیگر هرگز تو را نمیبینم! ادوارد... واقعاً خودت هستی؟ چهقدر بزرگ شدی!
ادوارد میخواست از رنجی که در این سالها تحمل کرده بود بگوید، اما بیشتر نگران آریل بود. سالها منتظر این لحظه بود و حالا یک دلیل برای ناراحتی، نمیگذاشت شاد باشد. صدایش را با صدف جادویی ضبط کرد تا آریل به همراهانش برساند. آریل این کار را کرد. خوشحال بود که در پایان عمرش چنین لحظاتی را میبیند. از تکرار رساندن اکسیژن به ریههایش خسته شده بود. ملکه آتنا و دخترانش از قصر بیرون آمدند و با خوشحالی از آریل استقبال کردند، تا اینکه متوجه شدند او پا دارد.
- تو... تبدیل به پری دریایی نشدی؟! یعنی الان باید به خشکی بروی؟
دوست داشت بیشتر در کنار آنها باشد، ولی امکانپذیر نبود. ادوارد را به خانوادهاش رسانده بود و میدانست این باعث میشود آنها بهانههای زیادی برای شاد بودن داشته باشند. دیگر خسته شده بود. قبل از اینکه تبدیل به کف و حباب شود، باید دریا را ترک میکرد.
میخواست به قارههای مختلف برود، مثل همان ماجراجوییهایش در بچگی. قبل از آن دوست داشت کمی در آب شنا کند، به یاد موقعی که پری دریایی بود. به محض حرکت کردنش، دستش شروع به محو شدن کرد. احساس میکرد همزمان با نابودی، دارد به جای دیگری منتقل میشود. دستش همراه هوایی که تنفس میکرد، تبدیل به حباب شده بود اما حبابها بالا نمیرفتند. همه جیغ زدند.
- آریل! به این زودی وقت تبدیل شدن به کف و حباب رسید؟!
تمام وجودش تبدیل به کف و حباب شده بود. اورسولا کف و حبابها را با نیرویی مشابه قدرت آریل به یک صندوقچه انتقال داده بود و از قصر به جای دوری رفته بود. تمام دیوارها قرمز تیره و مشکی بودند؛ موجودات عجیبی در این قلعه میزیستند.
- اوه... آریل کوچولو! متأسفم که داستان زندگیات خیلی زود به پایان رسید. خیلی حرفها داشتم که با تو بزنم، اما تو همیشه با عصبانیت برخورد میکردی و گوش نمیدادی. حالا تا دلت بخواهد فرصت داریم.
نیشخند اورسولا چهرهاش را زشتتر از چیزی که بود جلوه میداد.
- حبابکوچولو! پدرت سالها پیش شرطم را قبول کرد تا پری دریایی شود. الان وقتش رسیده چیز گرانبهایی که قرار بود به من بدهد را بگیرم. میدانی چگونه قرار است در خدمت شیاطین باشی؟ اول بگذار با بقیه آشنایت کنم... لباسآبیها شیاطینی کمحرف هستند و علاقهای به تحرک و جنب و جوش ندارند. آنها سخت مشغول نوشتن طلسم در کتابها هستند. لباسسرخابیها به همه چیز نیروی تغییر و حرکت میدهند، یعنی همان جادوی خودمان. حتماً برایت سوال است ما بنفشها چه میکنیم؟ مشخص است! ما معجون میسازیم. اگر گفتی مادهی اولیهی یک معجون جادویی چیست؟ اوه خدای من تو نمیتوانی حرف بزنی چون مردهای! خودم میگویم... مادهی اولیهی ساخت معجون، کف و حبابی است که هر پری دریایی پس از مرگ به آن تبدیل میشود، یعنی همان جسد پری دریایی. میبینی آریل؟ تمام عمرت دنبال معجون و کتاب بودی، در حالی که نمیدانستی خوردن جسد همنوعانت چهقدر چندشآور است! خوبی و بدی برای نادانها درست مثل همین معجونهاست. فکر میکنند به چیز خوبی دست یافتهاند، در حالی که فریب خوردهاند. فکر میکنند چیز خوبی ندارند، در حالی که نجات پیدا کردهاند!
شیطانهای اطراف چپچپ به اورسولا نگاه میکردند.
- برای چه او را زودتر از موعد سهروزه آوردی؟ یکی از دستانش هنوز تبدیل به کف نشده.
اورسولا اخم کرد و جلوتر رفت. دو انگشت لرزان، صدفی جادویی را نگه داشته بود و در برابر نابودی مقاومت میکردند. قبل از اینکه صدف را از آریل بگیرد، ناپدید شد.
- لعنتی! صدف را کجا فرستادی؟
اورسولا یک کتاب از روی میز لباسآبیها برداشت. دست یک لباسسرخابی را گرفت و اندکی کف و حباب از داخل یک صندوقچه برداشت.
- او را برگردانید. باید یک پری دریایی معمولی شود، بدون قدرت.
***
آریل صدف جادویی را با آخرین توان به قصر انتقال داده بود. همه داشتند گریه میکردند، که ادوارد ناگهان صدف را دید.
- یک پیام از آریل رسیده! مگر زنده است؟
پدر صدف را نزدیک گوشش گرفت و تمام صحبتهای اورسولا دربارهی معجونها را شنید. مشتش را فشرد و دستور داد:
- از این به بعد هیچیک از پریهای دریایی حق ندارند از معجون استفاده کنند، زیرا از جسدشان تهیه میشود! ما نمیدانیم آریل کجاست، اما با عدم استفاده از معجون میتوانیم بوهایی که از آزمایشگاه اورسولا میآید را بهتر تشخیص دهیم.
شیاطین با همکاری یکدیگر، نوری آبی، سرخابی و بنفش را در فضا پخش کردند. ترکیب این سه وارد صندوقچه شد و کف و حبابها و دو انگشت را بیرون آورد. کفها به شکل یک پری دریایی درآمدند، به شکل آریل. نور سرخابی سرتاسر حبابها را فراگرفت و به هم پیوستند؛ سپس آریل بازگشت. تمام معجونهایی که تا اکنون خورده بود، بیاثر شده بودند و کنترل دمش را نداشت.
عصبانی بود، ولی خشمی که در دلش موج میزد دیگر مانند قبل نبود. از دست خودش عصبانی بود که تمام این مدت فریب خورده است. حضور در قلعهی شیاطین قلبش را به لرزه درمیآورد، ولی اعتمادبهنفسش بیشتر شده بود. تلاش کرد تکانهای دیوانهوار دمش را به سمت اورسولا و صندوقچهها هدایت کند. با اینکار دو صندوقچه را شکست. حبابها آزادانه به بالا پرواز کردند. به نظر میرسید میتواند موفق شود، ولی عدم کنترل دم باعث شد با صورت به دیوار برخورد کند. بدون درنگ دستش را جلو برد و دیوار را هل داد، تا به عقب برگردد و به حملههایش ادامه دهد. اورسولا برایش سه معجون گذاشته بود.
- وقتی به صورت زخمیات نگاه میکنم دلم میسوزد. بدون اینکه کتکت بزنم به این حال و روز افتادی... دختر بیچاره! این معجونها را بخور تا با هم مساوی شویم.
لحنش بیشتر حامل تحقیر بود، همراه ترحمی آزاردهنده.
دم آریل او را به سمت کتابهای طلسم میبرد. قبل از اینکه از معجونها دور شود، ضربهای محکم به آنها زد. شیشهها شکستند و محلولها در آب پخش شدند. آریل کتابهای طلسم را بست تا معجونها اثر نکنند. رنگ سفید در آب پخش شده بود، مانند مه. سعی کرد کتابها را پاره کند، اما دمش لگدی محکم به آنها زد. از هم گسسته شدند و صفحاتشان در آب پخش شد. اورسولا از این خرابکاریها و بینظمیها به ستوه آمده بود.
- چرا ایستادهاید؟ جلوی او را بگیرید!
لباسآبیها که حوصلهی جنگیدن نداشتند، فقط فرار کردند. لباسسرخابیها جلو آمدند و بنفشپوشها سعی کردند از معجونهایی که ساخته بودند محافظت کنند.
- دم خیلی بزرگی دارد... با یک ضربهاش کارمان تمام است!
- تا وقتی جادوگران سرخابی را داریم، جای نگرانی نیست. او کنترلی روی دمش ندارد.
آریل بیپروا حمله میکرد و با دستانش، دیوارها را هل میداد تا مسیرش را عوض کند. با تمام توان به همهچیز و همهکس ضربه میزد.