مجموعه رمان: عصیانگر قرن - جلد دوم
نویسنده: فاطمه سادات هاشمی نسب @سادات.۸۲
ژانر : فانتزی، معمایی، عاشقانه
ویراستار: @سادات.۸۲
خلاصه:
تا به حال به لحظهای رسیدهاید که دیگر امیدی نباشد؟ برای من آنلحظه درست بالای صخره در نبرد بود. خود را فدا کردم تا جنگ تمام شود و دیدید که چگونه در یک افنجار ناپدید گشتم. پنج سال گذشته است و اکنون زمان بازگشت من به این سرزمین نفرین شده فرا رسیده است. جنگ در کمین انتظار میکشد، بیشتر از همیشه نزدیک است. صدای شیپورهای نبرد را عاشقانه گوش کنید، نبردی حماسی که به یکباره عصیان را به اتمام خواهد رساند.
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید: [قوانین جامع تایپ رمان]
مقدمه:
باد وزیدن گرفته است و کوهها فریاد میزنند. چنگالها آمادهی دریدن هستند. دستور این است، دندانهایتان را تیز کنید، زیرا ما برای خون ریزی باز میگردیم!
سخن نویسنده:
سلام و صد حرف نگفته، بابت وقفهی طولانیای که بین دو جلد پیش اومد واقعا از تمام مخاطبهای رمان عذرخواهی میکنم. باور کنید یا نه قرار بود جلد دوم رو پردیس بنویسه ولی مشکلی براش پیش اومد و نشد. برای همین پس از سه سال، خودم رمان رو دست گرفتم و انشالله تا چند ماه آینده تمام خواهد شد. در کل ممنونم که هنوز هم دنبال جلد دوم گشتید و منتظر ما موندید. بریم که رمان رو پر قدرت شروع کنیم. (اگر هنوز مجموعه کابوس افعی رو نخوندید فراموشش نکنید. مجموعه رمان جادوی کهن هم بعد از این جلد شروع میشه.)
(راوی)
کارول* با تمام شدن حرفش به طرف لبهی صخره حرکت کرد، دیانا خواست سریع جلو برود و مانع رفتنش شود؛ اما با بالا آمدن ناگهانی یک اژدهای عظیم آنهم درست جلوی صخره از حرکت ایستاد. آتش زیادش که به سمت کارول روانه شد، فریاد دیانا در تمام صحنهی نبرد پیچید و توجه همه را به خود جلب کرد. کارول جلوی چشمهایشان داخل آتش غرق شد و این صحنه را تمامی دشمنان و یارانش از پایین صخره دیدند.
دیانا که تازه به خود آمده بود با حرکت دستش اژدها را خشمگین به عقب پرتاب کرد، نگران و وحشتزده به طرف بدن سوختهی کارول دوید. آتنا بالای سرش ظاهر شد و گریان بدنش را تکان داد. آتنا او را بزرگ کرده بود. منطقی بود که بیشتر دلش برای او بسوزد. سالها ازش نگهداری کرده بود و برایش حکم مادر را داشت و حال بچهاش مرده بود.
آتنا دستش را روی قلبش گذاشت، او نیز بخطار آسیب سوختگی کارول، داشت عود عمرش به پایان میرسید. اما نمیخواست مرگش بیهوده باشد و طاقت مرگ کارول را نداشت، بنابراین در یک تصمیم فوری سریع از جایش برخاست و با قاطعیت و بغض خطاب به دیانا گفت:
- خودم رو فدا میکنم تا زنده بمونه. دیانا مواظبش باش، ملکه امید خیلیهاست. اون آخرین ببرینهست پس نذار بازم حماقت کنه.
دیانا جلو آمد، مچ دست آتنا را فشرد و گفت:
- این کار رو نکن! خواهش میکنم.
آتنا لبخند گرمی زد، زمزمهگویان پاسخ داد:
- این تاوانم بخاطر جنگ سالها پیشه، یه دِینی به ببرینههاست که الان تموم میشه.
او برای آخرینبار به چشمهای اشکآلود دوست همیشگیاش دیانا نگاه کرد و گفت:
- دلم برات تنگ میشه، مواظب خودت باش. لطفا توی این جهنم زنده بمون، همه بهت نیاز دارن.
دیانا سرش را پایین انداخت، طاقت نگاه کردن نداشت. آتنا روی برگرداند و به کارول که روی زمین افتاده بود نگاه کرد. چشمهایش را با آخرین نفس عمیقش بست و به زرات ریز نور تبدیل گشت. در کمتر از چند دقیقه بالای سر کارول را نورهای سبز رنگ فرا گرفتند و تقدیر تغییر کرد. ثانیههایی گذشت که زرات به بدن کارول جذب گشتند و او به جسم انسانی خود تبدیل شد.
لحظهای بعد، با درد بسیاری به هوش آمد. پوستش میسوخت اما انرژی کمی هنوز او را به هوش نگه داشته بود. گیج و خسته به دیانا و زجههایش خیره شد، لحظهای بعد متوجه شد که آتنا را دیگر در وجودش احساس نمیکند. اما هنوز آنقدری به خود نیامده بود که بفهمد چه شده است. چرا حسش نمیکرد؟ حتما باز هم برای مدتی از بدنش بیرون رفته بود و به زودی بازمیگشت. آری او خوشخیال بود.
کارول به سختی بلند شد و به سمت دیانا رفت، نگران به واکنش بد او خیره شد و پرسید:
- چی شده؟ به خوبی یادمه که توی آتیش اون اژدها سوختم ولی الان چرا کاملا سالم هستم؟ بهم بگو دیانا! چرا داری گریه میکنی؟ آتنا کجا رفت؟
گریههای دیانا حتی برای لحظهای هم بند نمیآمدند. کمکم اشکهای کارول هم بخاطر این زجههای از ته دلش شروع به ریختن کرد که دیانا با سکسکه و صورتی که غرق در اشک بود گفت:
- بخاطر حماقت تو خودش رو فدا کرد! بهت چی گفته بودم؟ باید زنده بمونی تو نمیتونی بمیری کارول! باید همهشون رو نجات بدی.
کمی مکث کرد و با دستهایش اشکهایش را پاک کرد. ولی هنوز هم سکسکه میکرد، دستهای کارول را گرفت و گفت:
- آتنا روحش رو برای همیشه داد تا تو رو نجات بده، اون گفت تو امید خیلیها هستی. میفهمی کارول؟ تو باید زنده بمونی! باید یکبار برای همیشه همشون رو شکست بدی حتی اگه لازم باشه باید دوستهات رو هم بکشی. دیگه حق نداری راجب مرگ حرف بزنی! نه نداری! آتنا دِینش رو به ببرینهها ادا کرد، حالا نوبت توهه که دِینت رو به همه ادا کنی!
با هر جملهای که از دهن دیانا بیرون میآمد؛ کارول بیشتر از قبل در خودش میشکست و فرو میریخت. چشمهایش غرق در اشک شده بودند و باور این جمله بیشتر از آنچه که فکرش را میکرد برایش سخت بود، امکان نداشت که آتنا دیگر توی وجودش نباشد. چجوری ممکن بود؟ او الههی جنگ بود، او دختر زئوس بود چطور میتوانست جانش را برای او فدا کند و بمیرد؟
عذاب وجدان، درد و ناراحتی کشته شدن تمام کسانی که گفته بودند تا پای جانشان از کارول محافظت میکنند و حال واقعا برای کارول جانشان را از دست داده بودند، خیلی زیاد بود. آنکه آتنا کسی که توی تمام لحظات زندگیاش باهاش بوده هم بخاطر او خودش را فدا کرده بود باعث میشد قلبش بیشتر از هزار تکه بشود و نتواند فراموشش کند.
با عذاب وجدان به زمین نگاه کرد و از ته دل جیغ کشید. انگار تحملش تمام شده بود. البته که صدای فریاد و همهمهی جنگ نیز روانش را بهم ریخته بود.
- همهی اینها بخاطر منه، اگر من نبودم این اتفاقها نمیافتاد!
به ناگاه با گریه به طرف صخره دوید، او که دیگر نمیتوانست خود را قانع به زنده ماندن کند، حرفهای دیانا را نشنیده گرفت. فداکاری آتنا را نادیده گرفت و خواست که خود را رها کند. هرچند با دیدن دایرهای نورانی و عجیب در جلوی صخره، سر جایش میخکوب شد. متعجب به آن خیره ماند؛ حیران به انسانی خیره بود که کنار دایره با یک شنل بر سرش ایستاده بود و آنها را نظاره میکرد.
در آن تاریکی شب، ماه و ستارگان پشتش قرار گرفته بودند و او را همچون الهگان نشان میدادند. او که بود؟ چگونه روی هوا معلق مانده بود؟ پرنسس، اما بیخیال وی شد، او تنها میخواست بمیرد تا بقیه را از دست خودش نجات بدهد. نگاهش را از دل آسمان گرفت و بیتوجه به آن فرد عجیب، به طرف لبهی صخره دوید که با حرف آن ناشناس، از حرکت ایستاد.
- با من بیاید پرنسس، من تاون* هستم!
کارول متعجب به او نگاه کرد، حیران خطاب به دیانا که در حال گریه بود گفت:
- دیانا، اون شخص رو میبینی؟ تاون کیه؟
دیانا که اصلا متوجه قصد کارول نشده بود و همچنان گریه میکرد، متعجب اطراف را نگاهی انداخت و جواب منفی داد! غمگین گفت:
- کسی که اینجا نیست، کارول خوبی؟
این حرفش چه معنایی داشت؟ اینکه دیانا او را نمیدید مفهوم چه چیز بود؟ کارول قدمی به جلو برداشت و به او خیره شد. خواست حرفی بزند که به ناگاه، انفجاری جلوی صورتش رخ داد و دنیایش برای همیشه در تاریکی فرو رفت... . *Carol
*Tawon
دیانا با شنیدن صدای انفجار، در شوک فرو رفت. او آنقدر به کارول تاکید کرد که باید زنده بماند، اکنون او کجا رفته بود؟ از جایش برخاست، حیران جلو آمد و آناطراف را با نگاه گیجش کاووش کرد، او نبود! با ترس و لرز جلوتر آمد. پایین صخره را که نگاه کرد، زانوانش لرزیدند و خود را باخت.
جسد ببری که پایین صخره، بر روی تمام اجساد دیگر افتاده بود، خبر از یک حقیقت تکان دهنده میداد. کارول مرده بود. دیانا اما سعی کرد ابتدا خود را آرام کند. نه اشتباه میکرد. احتمالا کارول تلپورت کرده بود، محال است که او آنقدر الکی و بیخود بمیرد! مثلا ببرینه بود.
با ترس از صخره پایین آمد و خود را به بالای سر جسد رساند. راه رفتن روی اجساد دیگر سربازها اصلا احساس خوبی به او نمیداد. هنگامی که جسد سوخته شده را دید، نفس در سینهاش حبس گشت. او مرده بود... کارول را از دست داد و این خبر از یک حقیقت بزرگ میدهد. آخرین ببرینه نیز برای همیشه جهان امگاورس را ترک نمود.
سرش را بالا گرفت. اشکهایش پشت سر هم سقوط میکردند. سربازهای دو طرف آرام گرفته بودند. زیرا طلسم با مردن ببرینه از بین رفته بود و اکنون تمام سربازهای دشمن قدرت اختیار و تصمیمگیری داشتند. جنگ به همین سادگی تمام شد!
هکتور از راه دوری خود را به مرکز نبرد رساند، خونین و زخمی به نزدیک جسد کارول آمد. باورش سخت بود اما اینکه او مرده است، خوشحال و ناراحتش میکند. انگار خوشحال است زیرا دیگر جنگ تمام شده بود و ناراحت، بحر آنکه احساسی از اعماق وجودش میگوید این حقش نبود... .
هکتور جلوی جسد کارول نشست، آهی کشید و در ذهنش گفت:
"اینکه مرده همهچیز رو بهتر میکنه، مگر نه؟"
این را از پری جنگل پرسید و او بدون آنکه جوابش را بدهد، نگاهش را از کارول گرفت. به تمام حضار چشم دوخت و با نفرت فریاد زد:
- همهچیز تموم شد، میبینید؟ اون مرده و دیگه دلیلی برای جنگ نیست! شماها به خواستتون رسیدید حالا بهتره هرچه سریعتر جنگل هالربوس رو ترک کنید وگرنه بهتون رحم نخواهم کرد!
آلفا واران و کارانوس راضی از مرگ کارول، بالای سر جسد آمدند تا از مردنش مطمئن شوند. جسد هنوز گرم بود و این نشان از حقیقی بودن مرگ وی میداد. میخواهم بگویم در حقیقت آنها خیالشان راحت شده بود. پس تمام نژادها آرام گرفتند و عقب نشینی کردند. اژدهایان به سرزمین خود بازگشتند، گرگها و گرگینهها نیز هر کدام به گله های خود رفتند. روبینهها به شدت آسیب دیدهاند و تنها اندکی از آنها باقیمانده است. آه تکشاخها هم همینطور، شاخ هایشان کنده شده یا آنقدری زخمی شدهاند که به سختی ایستادهاند. دیانا با دیدن این وضعیت بهم ریخته، فردریک را صدا کرد. آنقدر افسرده بود که دیگر توان فکر کردن نداشت.
فردریک کنار دیانا نشست، نگاهش را به کارول سوخته داد و گفت:
- فکر نمیکردم اینطوری تموم بشه.
دیانا جوابی نداد، تنها نگاهش را به جسدها داد و گفت:
- میخوام برم. همهچیز رو به خودت میسپارم؛ متاسفم.
فردریک متوجهی منظور دیانا نشد، هرچند تا آمد بپرسد او ناپدید شده بود. فردریک سرش را پایین انداخت. هکتور هنوز هم جلویش نشسته بود. تا به حال فردریک را آنقدر درمانده و زخمی ندیده بود. از تمام پوستش داشت خون میچکید، زخم های زیادی برداشته بود. البته که هکتور هم زخمی بود اما نه آنقدر همچون فردریک، در افکارش غرق بود که بوی پاتریک را استشمام کرد. او نیز برای وداع با کارول آمده بود. کنار هکتور نشست و خیره به جنازهی او گفت:
- خب، احساس عجیبی دارم.
آنار و آنالی پشت سرش رسیدند. آنار حق به جانب گفت:
- برای همین به اینجا اومده بودیم، اینطور نیست؟
هکتور زوزهای کشید تا دردش را نشان بدهد. پاتریشا در طرف دیگر هکتور ایستاد و زمزمه کرد:
- اما خیلی احساس بدی دارم.
آنالی سرش را تکان داد، همانطور که زخم روی پنجهاش را لیس میزد گفت:
- اون دوستمون بود.
پاتریک پوزخند صداداری زد و گفت:
- اون یه ببرینه بود بچهها!
فردریک که صدایشان را میشنید، سرش را بالا آورد. غرغری کرد و همانطور که از کنارشان میگذشت گفت:
- براش متاسفم، تا آخرین لحظه باور داشت شما ها هنوز هم دوستش هستین! بزرگترین اشتباهش اعتماد به شماها بود!
فردریک رفت و عذابوجدان بیشتری درون هکتور و آنالی ایجاد شد. پاتریک پوفی کرد و آنار جواب داد:
- در هر حال الان مرده، بیاین بریم. این زخمها خیلی دارن اذیتم میکنن.
همه سر تکان دادند و با آخرین نگاه به کارول، با او وداع کردند. گلهها دستهدسته از مرزهای جنگل هالربوس بیرون میآمدند و به سمت خانه هایشان میرفتند. گلهی توماس، آخرین گلهای بود که از جنگل بیرون آمد و سپس مرز های جنگل هالربوس بسته شدند. رایکا با افتخار در جلوی گله حرکت میکند و آنقدر خوشحال است که حد و اندازه ندارد. از مردن کارول احساس به شدت خوبی دارد و این واقعا نیازی به بیان دلیل ندارد.
خبرها سریعتر از آنچه گمان میرفت، به تمام امگاورس رسید. پری جنگل دیانا دیگر از بین آنها رفته بود. او ناپدید گشته و اکنون کسی در امگاورس یار موجودات نبود. فردریک را جانشین او میخواندند اما همه میدانستند که نژاد جگوار هرگز نمیتواند به آنها کمک کند. زیرا او نیز جزو دستههای برتری بود که هادس سعی داشت آن را حذف کند.
امگاورس در آرامش است. مخلوقات در کنار یکدیگر زندگی میکنند و جنگی در نگرفته است. ببرینهها که رفتند، انگار امگاورس نفس عمیقی کشید و خیالش راحت شد. دیانا ناپدید شد و فردریک به جنگلهای کاستاریکا بازگشت.
روبینهها آسیب زیادی در جنگ دیدند اما به رهبری امیلی، آنها هم کمابیش سروسامان گرفتند. با این تفاوت که بیشتر ترد شدند؛ زیرا نژادهای دیگر هنوز هم بر ضد آنها بودند. اسبهای تکشاخ هم رفتند، آنها هرچند اعلام کردند که برای مدتی هرگز از سرزمینشان بیرون نخواهند آمد، چرایش را نمیدانم.
***
پنج سال گذشته است اما همچنان موجودات زندگی میکنند، باد به آرامی میوزد و از لابهلای چمنهای دشت تایگا عبور میکند. هکتور بر روی یک صخره نشسته است. به قولی پنجهی غم ب*غل گرفته و دارد به خاطرات دور فکر میکند. خاطراتی که شاید چند ماه بیشتر از آنها نگذشتهاند اما انگار سالهاست که رفتهاند و دیگر هرگز باز نخواهند گشت.
باد که به پشت گوشهایش خورد، نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست. چقدر این هوای دلپذیر آرامش بخش است. دمش را کمی تکان داد، میخواست ساعتها آنجا بخوابد و به افق دشت نگاه کند، اما با زوزهی آلفا که او را صدا میزد این آرزویش ناکام ماند.
پنجههایش را کشید، خمیازه کشان به راه فتاد تا با آلفا ملاقات کند. با رسیدن به کارانوس، سر تعظیم فرود آورد و گفت:
" چی شده؟"
آلفا همانزور که داشت دندانهایش را با سابیدن به سنگ تیز میکرد، پاسخ داد:
" خرگوش برام بیار. هوس خرگوش تازه کردم."
هکتور پوفی کرد. پنجهاش را روی سنگ کشید که صدای بدی به گوش رسید. معترض گفت:
" برای چی من؟ به شکارچیهای گله بگو برات بیارن!"
کارانوس نگاه تیزی به هکتور انداخت، غرغری به نشانهی تهدید سر داد و گفت:
" جرات سرپیچی از دستورم رو داری هکتور؟"
هکتور اندکی تعلل کرد، نه جراتش را نداشت. پس از فرار با کارول و کار هایی که انجام داده بود، پس از بازگشت به گله وقتی فهمید کارول که بوده است، هرگز فراموش نمیکند که چقدر به دست کارانوس ضربه خورد. دندانهای تیزش با آن پنجههای برنده واقعا شوخی بردار نبودند. پس زوزوای از سر اطاعت و فرمانبرداری کشید و سریع دور شد.
با رفتن هکتور، کارانوس راضی از خشونت به کار بردهاش، به ادامهی کار خود رسید. هکتور معترضانه به سمت دشت مرکزی راه افتاد. اخمهایش بدجور درهم بود اما چارهای جز اطاعت کردن نداشت. نه تا زمانی که جرات مقابله و رویارویی با پدربزرگش را داشته باشد. آیا... زمانی میرسید که آنقدر نترس و شجاع شود که ریاست گله را تهدید کند؟
با دیدن خرگوشی میان علفها، از حرکت ایستاد. آمادهی شکار شد، دلش به یاد گذشته لرزید. خاطراتی که مدام در سرش تکرار میشوند. آن روزها که تازه به کاستاریکا رفته بودند و کارول شکار کردن را یاد میگرفت... آن روزها چقدر خوب بودند.
آهی کشید که خرگوش سریع پا به فرار گذاشت. غرغری از سر حرص کرد و مجدد به راه افتاد تا طعمهی دیگری پیدا کند. مشغول پرسه زنی بود که باد شدیدی وزیدن گرفت. سرش را بالا آورد، اطراف را کاوش کرد. چیز عجیبی ندید. سرش را که بالاتر برد آسمان آبی را دید. چرا باد آنقدر شدید می وزید در حالی که اصلا ابری در آسمان نبود؟
احساس بدی بهش دست داد. حسی که میگفت خبری در راه است. بیخیال شکار کردن شد، همیشه باید به احساس گرگیش اعتماد کند. بی توجهی به آن حماقت محض است. پس سریع به سمت گله دوید. با سرعت زیادی خود را به گله رساند. تمام گرگهای گله همچون کارانوس در مرکز منطقه جمع شده بودند و به آسمان و اوضاع ناجور جوی هوا نگاه میکردند. مادهها ترسیده و تولهها زوزه میکشیدند. همه دور هم جمع شدند، هکتور در محدود دفعهای کم این وضیت داغون آب و هوایی را تجربه کرده بود. به طور مثال، آن روز که کارول تازه به منطقهی آنها آمده بود.
نفسش را حبس کرد، اینجا چه خبر است؟ باد شدت بیشتری گرفت، آنقدر که سریع ابرهای سیاه را به کرانه آسمان آورد. آبی رنگ اسمان محو شد و سیاهی ابر ها جایشان را گرفت. دیگر منطقه تاریک شده بود. عجیب بود، زیرا تازه سر ظهر بود. هرچند این ابهام زیاد طول نکشید. چون با ظاهر شدن یک رنگین کمان عظیم در آسمان، صدایی در کل کرانهی امگاورس پیچید. از جنگلهای تایگا تا جنگلهای بارانی کاستاریکا، حتی به گوش اهالی هالربوس هم رسید. صدا واقعا هیبت و شکوه بسیاری داشت.
" من برمیگردم. در اخلاقیاتم بیخبر حمله کردن وجود نداره، پس اهالی امگاورس، آمادهی بازگشتم باشید. من آدریانا کسی که شما به عنوان آخرین بازماندهی نژاد ببرینهها میشناسینش، بر میگردم. دارم میام تا انتقام تکتک افرادی که کشتین رو بگیرم. منتظرم باشید. "
هکتور لرزش پنجههایش را به خوبی احساس کرد. این صدای کارول بود؟ واقعا! کارانوس ترسیده بود. بدون شک هرگز انتظار زنده ماندش را نداشت. آنها جسد کارول را با چشم خود دیده بودند، پس چطور ممکن بود؟ کارول اگر واقعا بازگردد، اینبار همه را میکشد! کارانوس وحشتزده گرگ های خبررسانش را فرستاد تا جلسهای فوری میان قبایل گرگ و گرگینه برگذار شود. تمام امگاورس این صدا را شنیده بودند، پس طولی نمیکشید که آشوبی همگانی این جهان را فرا بگیرد. او باز میگشت و که میدانست که به راستی چه در انتظارشان است؟
(پنج سال قبل)
به ناگاه با گریه به طرف صخره دوید، او که دیگر نمیتوانست خود را قانع به زنده ماندن کند، حرفهای دیانا را نشنیده گرفت. فداکاری آتنا را نادیده گرفت و خواست که خود را رها کند. هرچند با دیدن دایرهای نورانی و عجیب در جلوی صخره، سر جایش میخکوب شد. متعجب به آن خیره ماند؛ حیران به انسانی خیره بود که کنار دایره با یک شنل بر سرش ایستاده بود و آنها را نظاره میکرد.
در آن تاریکی شب، ماه و ستارگان پشتش قرار گرفته بودند و او را همچون الهگان نشان میدادند. او که بود؟ چگونه روی هوا معلق مانده بود؟ پرنسس، اما بی خیال وی شد، او تنها میخواست بمیرد تا بقیه را از دست خودش نجات بدهد. نگاهش را از دل آسمان گرفت و بیتوجه به آن فرد عجیب، به طرف لبهی صخره دوید که با حرف آن ناشناس، از حرکت ایستاد.
- با من بیا پرنسس، من تاون هستم!
کارول متعجب به او نگاه کرد، حیران خطاب به دیانا که در حال گریه بود گفت:
- دیانا، اون شخص رو میبینی؟ تاون کیه؟
دیانا که اصلا متوجهی قصد کارول نشده بود و همچنان گریه میکرد، متعجب اطراف را نگاهی انداخت و جواب منفی داد. غمگین گفت:
- کسی که اینجا نیست، آدریانا خوبی؟
این حرفش چه معنایی داشت؟ اینکه دیانا او را نمیدید مفهوم چه چیز بود؟ کارول قدمی به جلو برداشت و به او خیره شد. خواست حرفی بزند که تاون زودتر به حرف آمد، با نهایت احترام و آرامش گفت:
- باهام بیا کارول، مرگت چیزی رو درست نمیکنه اما زنده موندنت بیتاثیر نیست.
کارول تردید زیادی داشت، نگاهش را به دیانا داد، وقتی او را دید که بهتزده به خودش خیره است و تکان نمیخورد، تعجب کرد. نگران خواست به طرفش برود که تاون مجدد به حرف آمد. آهسته قدم برداشت و در هوا راه رفت. به لبهی صخره که رسید، با آن چشمهای سیاهش گفت:
- زمان براشون متوقف شده. میبینی؟ صلح همینقدر آرامشبخشه.
کارول به کنار آن مرد آمد و به دور دست، به صحنهی نبرد خیره شد. همهچیز از حرکت ایستاده بود. کسی تکان نمیخورد. اژدهایان در هوا معلق بودند، آتشها در میانهی آسمان ساکن گشته بودند. اسبهای تکشاخ در حالی که شاخ هایشان درون شکم گرگها بود، خنثی ماندهاند. کارول به ناگاه فهمید که واقعا آنچه دلش میخواهد چه احساس خوبی دارد. آیا مرگ هم همینقدر آرامش بخش بود؟
تاون که انگار ذهن او را میخواند، سرش را به نشانه منفی تکان داد، ل*ب زد:
- مرگ چالهای بیپایانه، تا ابد درونش سقوط میکنی. آرامشی نخواهی داشت. با من بیا کارول، تو آخرین ببرینه توی این جهانی، با من بیا!
کارول سرش را آهسته تکان داد. چشمش را بست، آیا حاضر بود بمیرد و تا ابد، تا بینهایت در چالهای عمیق سقوط کند؟ نه او این سکوت صلح را دوست داشت. پس رویش را سمت تاون چرخاند و گفت:
- باشه. باهات میام. اینجا دیگه جایی برای من نیست.
تاون راضی و خرسند سرش را تکان داد، لبخند گرمی زد و دستش را به سمت حلقه دراز کرد.
- بفرمایید.
کارول مردد به حلقه نگاه کرد، آیا عبور کردن از آن درد داشت؟ نمیدانم. به طرف آن قدم نهاد و آخرین نگاهش را به دیانا داد. نفس عمیقی کشید و پا به درون حلقهی تاریک نهاد. تاون نیز پشت سرش راه فتاد. با رسیدن به حلقه، بشکنی در هوا زد که ناگهان انفجار عظیمی صورت گرفت و زمان مجدد به حرکت در آمد.
کارول چشم که گشود، خود را در یک سرزمین یا شاید جهان دیگری دید. اینجا با امگاورس فرق داشت، آیا به نقطهای دیگر از امگاورس سفر کرده بود؟ بهتزده به آسمان بنفش بالای سرش خیره شد. کرمهای شبتاب قرمز رنگ سوسو میزدند و در اطراف درختان هندوانه میچرخیدند.
کارول بهتزده به طبیعت عجیب خیره بود که تاون کنارش ظاهر شد. خسته گفت:
- باز کردن دریچههای زمان خیلی سخته، این یکی انرژی زیادی ازم گرفت.
کارول سرش را چرخاند و به او خیره شد. تعجب در تمام اجزای صورتش هویدا بود. تاون خندید و دستش را روی شانهی کارول نهاد. با خونسردی گفت:
- اوه عذرمیخوام. به قُدمرا* خوش اومدی کارول.
کارول که به شدت گیج شده بود، با تلفظ عجیب قدمرا بیشتر حیرتزده شد. با شک و تردید پرسید:
- به کجا؟ قدمریا؟ اینجا دیگه کجاست؟
تاون اخم غلیظی کرد و خواست جواب کارول را بدهد که صدایی، به گوش رسید.
- بهت گفتم که این اسم مضخرف به درد اینجا نمیخوره ولی تو گوش ندادی.
تاون پوفی کشید و رویش را از کارول و صاب صدا گرفت. در حالی که میرفت تا استراحت کند معترضانه گفت:
- همینه که هست.
با ناپدید شدن تاون، کارول نگران به اطراف نگاه کرد. منبع صدا از کجا بود؟ طولی نکشید که بوتههای جلویش تکان خوردند و اون ترسان عقبتر رفت. بوتهها بیشتر به حرکت در آمدند تا آنکه دختری زیباروی، از میان بوتهها بیرون آمد. کارول با دیدن یک انسان نفس عمیقی از سر آسودگی کشید. دختر با شادی جلو آمد، مشخص بود که چقدر از دیدن کارول خوشحال است. این از تمام اجزای صورتش معلوم بود. *ghodemra
دختر هیجانزده جلوتر آمد که کارول ناخواسته و از روی واکنش عصبی، قدمی به عقب نهاد. دستهایش را سریع بالا آورد، جلوی خود گرفت و گفت:
- صبر کن تو کی هستی؟ جلوتر نیا لطفا!
دختر زیباروی با آن موهای بنفش، از حرکت ایستاد و دستش را محکم بر پیشانیاش کوبید. با تاسف گفت:
- اوه ببخشید اصلا حواسم نبود که تازه اومدی.
حالت چهرهاش سریع تغییر کرد، انگار که احوال کارول را به خوبی درک میکرد. با لحن آرامی به او خیره شد و گفت:
- اینکه تصمیم گرفتی همراه تاون بیای، یعنی توی شرایط مرگ و زندگی بودی. مگه نه؟
کارول نفس عمیقی کشید، او از کجا خبر داشت؟ آهسته سرش را تکان داد که دختر لبخند تلخی زد. سرش را خم کرد و گفت:
- لیلیت* هستم، اسمت چیه؟
کارول نام او را زیر ل*ب زمزمه کرد و با تاخیر پاسخش را داد. لیلیت دختر مهربانی به نظر میآمد. چهرهی زیبایی هم داشت. به خصوصی هماهنگی چشمهای مشکین رنگش با آن موهای بنفش آسمانی بسیار زیبا بودند. کارول به اطراف نگاه کرد و پرسید:
- اینجا کجاست؟ قیدمرا؟
لیلیت خندید. سرش را به چپ و راست تکان داد و بدون اجازه دست کارول را گرفت. هرچند او دیگر واکنش نشان نداد. او را کشید و به سمت بوتهها قدم نهاد. همانطور که میرفت گفت:
- اینجا قدمراست، قُ دِم را، و بذار بهت بگم که تاون به شدت متنفره که اسم اینجا رو بد بگی. اینجا رو اون ساخته یه جایی توی زمان و مکان جدا از تمام سرزمینهایی که تا به حال دیدی. یه جهان دیگه.
کارول با کنجکاوی همانطور که به دست لیلیت کشیده میشد، حرفهایش را گوش میداد. پس عجیب و غریب بودن این سرزمین هم برای همین بود، زیرا جهان خود ساخته حساب میشد. لیلیت از روی سنگ بزرگی بالا رفت و ادامه داد:
- در واقع تاون قدرت خیلی زیادی داره، هیچکس نمیدونه اون واقعا کیه اما ممنونشیم و مهم نیست کیه. اون همه رو نجات داده و به اینجا اورده تا در آرامش زندگی کنن.
کارول که به سختی داشت دنبال او از سنگ بزرگ بالا میرفت پرسید:
- همه؟ مگه چند نفر اینجان؟
لیلیت خندید، به آسمان نیلی رنگ نگاه کرد و با شادی گفت:
- آخ بالاخره اومد!
دست کارول را ها کرد، با جیغ و فریاد گفت:
- یاسمن* بیا اینجا، هوهو یوهو یاسمن!
کارول کنجکاو به آسمان بنفش نگاه کرد، ماه سفید واقعا در آسمان بنفش شکوهمند بود. دقیقتر که نگاه کرد، پرندهای بسیار بزرگ با دمی شاخه ای را بر فراز آسمان دید. تعجب کرد، تا به حال همچین موجودی را ندیده بود، حداقل نه در امگاورس!
کارول نگران کنار لیلیت ایستاد، زیرا با نزدیک شدن پرندهای که انگار نامش یاسمن بود بیشتر استرس گرفت. واقعا پرنندهای بزرگ جز اژدها ندیده بود. آن حیوان چه بود؟ یاسمن لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد و کارول از ترس بیشتر نمیدانست باید چه کند. یاسمن از دور به اندازهی سه اژدهای بزرگ به نظر میرسید. وقتی بر زمین مینشست قرار بود چقدر باشد؟
لیلیت شاد و شنگول از رسیدن یاسمن به حرف آمد:
- یاسمن هم مثل تو تازه به اینجا اومده. توی سرزمینش شورش شده بود و میخواستن اون رو به عنوان آخرین بازمانده از نژادش پیشکش خداشون کنن. تاون نجاتش داد وگرنه نسلشون به کل منقرض میشد.
کارول تنها سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
- چقدر بزرگه!
لیلیت خوشحالتر به سمت کارول چرخید و گفت:
- باورت میشه منم وقتی دیدمش همین رو گفتم؟ اون تازه هنوز به بلوغ نرسیده. خودش میگفت خیلی بزرگتر از این میشه. خیلی جالبه نه؟ *Liliet
*Yasaman
کارول نفس عمیقی کشید، او تازه از دل جنگ بیرون آمده بود، آیا میتوانست این همه تفاوت و چیز های جدید را حضم کرده و با آنها کنار بیاید؟ یاسمن که رسید، لرزی بر اندام کارول افتاد. تا قبل از آن فکر میکرد خودش خیلی با شکوه است، اما اکنون با دیدن این پرندهی زیبا واقعا چیزی برای گفتن نداشت. پرنده با نوک تیز و کوتاهش سرش را جلو آورد. بالهای بزرگش هر کدام به اندازهی یک درخت کاج ده ساله بود. رنگارنگ بودن بالهایش واقعا هوش و حواس شخص را مختل میکرد.
یاسمن چشمهای بزرگ و براقش را جلو آورد و کارول را بررسی کرد. با کنجکاری پرسید:
- جدید اومده؟
لیلیت تاج پر یاسمن را که با حالت زیبایی به پایین افتاده بود نوازش کرد و گفت:
- آره ده دقیقه ایه که تاون آوردتش. خیلی خوب شد اومدی واقعا خسته بودم که اون همه راه رو برگردم.
یاسمن خندید و کمی عقب رفت. به کارول نگاه کرد و پرسید:
- به قدمرا خوش اومدی، من یاسمنم، از جهان زمین اومدم. تو از کجا میای؟
کارول کمی تعلل کرد و سپس، با نگرانی از پشت لیلیت کنار آمد. به هیبت و شکوه یاسمن نگاه کرد و آهسته گفت:
- من از امگاورس اومدم.
یاسمن سرش را تکان داد و لیلیت سریع پرسید:
- امگاورس؟ یعنی تو از همون جایی اومدی که ببرینهها بودن؟
کارول با شنیدن نام ببرینه از زبان یک غریبه، نفس در سینهاش حبس شد. با چشمهایی گشاد شده به لیلیت خیره شد و پرسید:
- تو ببرینه میشناسی؟ از کجا میدونستی؟ من... من آخرین ببرینه بودم!
لیلیت نفس عمیقی کشید و با ناراحتی گفت:
- آره شنیده بودم. ببرینههای زیادی اینجان اما دو تاشون از امگاورس اومدن. هرچند بخاطر زخم های زیادی که دیده بودن مردن اما بچه هاشون اینجا زندگی میکنن و الان گلهی بزرگی توی منطقهی شمالی دارن.
کارول دستهای لرزانش را روی قلبش نهاد و با چشمهایی که داشتند خیس میشدند گفت:
- باورم نیشه اینجا ببرینه باشه!
یاسمن لبخند گرمی زد، به انسان تبدیل شد و جلوتر آمد. کارول را ناگهانی در آغو*ش کشید و گفت:
- کاش منم یه روز احساس تو رو تجربه کنم. آخرین بازمانده بودن از یک نژاد اصلا احساس خوبی نداره!
کارول که یک لحظه عمیقا احساس کرد واقعا یاسمن او را بهتر از هرکس درک کرده است، بغضش شکست و متقابلا او را در آغو*ش گرفت. لیلیت در سکوت تنها آنها را نظاره کرد. حرفی برای گفتن نداشت زیرا خودش این احساس را درک نمیکرد. او از نوادگان قبایل در خطر بود و اکنون دیگر جزو آخرین اعضای یک نژاد به حساب نمیآمد.
مدتی بعد، یاسمن از آغو*ش کارول بیرون آمد و با خوشرویی گفت:
- بیا، میبرمت پیش اونها، مطمئم خیلی از دیدنت خوشحال میشن.
کارول مضطرب در سکوت به آسمان خیره ماند. اکنون تازه متوجهی موهای قرمز و طلاییاش شده بود. چقدر که این موها به آن پوست گندمیش میآمد. آهسته گفت:
- ممکنه که قبولم نکنن؟ من...
لیلیت جلو آمد و دست بر روی شانهی کارول نهاد. با اعتماد به نفس گفت:
- بیخیال دختر، چقدر فسفس میکنی. یاسمن زود باش که تشنمه.
یاسمن سرش را تکان داد، مجدد به پرنده تبدیل شد و بالش را جلوی پای لیلیت و کارول گرفت تا بالا بروند. کارول با احتیاط بر روی پر های بزرگش پا گذشت و بالا رفت. با رسیدن به پشت گردنش، کنجکاو پرسید:
- یاسمن، تو چی هستی؟ تا به حال این نوع پرنده رو ندیده بودم.
یاسمن آه کشید، به آسمان صعود کرد و در حالی که بر فراز ابرهای آبی میگذشت، جواب داد:
- تا به حال اسم سیمرغ به گوشت خورده؟
کارول کمی فکر کرد، سیمرغ؟ سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه، اسم جالبیه.
یاسمن راضی پاسخ داد:
- البته، یکی از محدود نژادهای مقدسیم. ولی خب به گفتهی تاون من آخرین دونه هستم. حتی امکان تولید مثل هم ندارم.
کارول دستش را روی پر قرمز رنگ سیمرغ نهاد، غمگین زمزمه کرد:
- درکت میکنم. باری که روی دوش توست از منم سنگین تره...
هر دو سکوت کردند و لیلیت با افکاری درهم به افق مهتاب خیره شد. آیا کارول کنجکاو نبود بداند او از کدام نژادست؟ نفس عمیقی کشید و منتظر ماند تا به منطقهی شمالی برسند.
از آنجایی که قُدِمرا سرزمینی خود ساخته برای نژادهای در خطر بود، تاون جوری آن را خلق کرده بود که با حضور هر نژاد جدید این سرزمین خانهای جدید برای آنها بسازد. بنابراین بخاطر حضور زیاد آنها، این سرزمین بزرگتر از آنچه انتظار میرفت، بود. برای همان چندین ساعت طول میکشید تا به مقصد برسند.
یاسمن خسته شده بود اما با گذشت هشت ساعت، تنها ده دقیقه مانده بود که به منطقهی شمالی برسند، لیلیت زیر چشمی به یاسمن نگاه کرد که داشت نفسنفس میزد. خوشبختانه هوا تاریک و مطلوب بود وگرنه به حتم زودتر از اینها خسته میشد. سرش را چرخاند، کارول را که دید، ل*ب گزید. دخترک بیچاره با دهانی بازمانده به خواب رفته بود. مدام جلو و عقب میشد و در حالی که میرفت تا بیافتد، باز صاف مینشست و به خُرخُرش ادامه میداد. لیلیت خیلی سعی کرد جلوی خودش را بگیرد، برای همان صورتش قرمز شده بود. یاسمن که دید چیزی روی بدنش دارد میلرزد، سرش ر ا برگرداند و لیلیت قرمز شده را دید. نگران گفت:
- لیلیت طوری شده؟
دستش را بالا آورد و مخالفت کرد، با انگشت به کارول اشاره کرد و بیشتر خندید. یاسمن که کارول را دید، به خنده افتاد اما سعی کرد زیاد تکان نخورد تا او بیدار نشود. سرش را مجدد چرخاند و به جلو نگاه کرد. با دلسوزی گفت:
- مشخصه که چقدر خسته بوده. از توی یه جنگ تاون آوردتش اینجا، مطمئنم می تونم درکش کنم که چقدر آرامش داشتن احساس خوبیه.
لیلیت که سعی داشت خود را آرام کند، سرش را تکان داد و با لحن خندان گفت:
- خوشحالم که مثل شماها این شرایط مضخرف رو ندارم.
یاسمن خندید و چیزی نگفت. دلیلی هم نداشت او بتواند درکشان کند، کسی که جزو نوادگان یک نژاد حساب میشد چه میفهمید از آخرین وارث بودن؟ از این بالا، لیلیت به خوبی توانست خانههای ببرینهها را ببیند که برف روی آنها نشسته بود. دستش را دراز کرد و بلند گفت:
- اونجاست یاسمن، رسیدیم.
کارول سریع با صدای بلند لیلیت از خواب پرید، با گیجی فریاد زد:
- صبر کنید خواهش میکنم من...
هرچند با دیدن آسمان بنفش جلویش، تازه به یاد آورد که کجاست. تازه به یاد آورد که دیگر در جنگ نیست. دستی بر صورتش کشید و گفت:
- وای، فکر کردم وسط میدون جنگ خوابم برده.
لیلیت و یاسمن هر دو خندیدند. کارول نیز لبخند آرامشبخشی زد. به هرحال جنگ عوارض روحیای در پی داشت. یاسمن به سمت پایین پرواز کرد و با احتیاط فرود آمد. کارول و لیلیت که از پشتش پاییم آمدند به انسان تبدیل شد. هر سه کنار هم ایستادند، کارول نگاهش را به آن خانههای زیبای چوبی داد که چگونه شکوهمند و خوشفرم بنا شده بودند. با تعجب پرسید:
- اینا چین؟
یاسمن ابرویش را با تعجب بالا انداخت و به کارول نگاه کرد.
- یعنی تو نمیدونی خونه چیه؟
کارول ل*ب گزید و با بهت زمزمه کرد:
- خونههای ما غار بود. اینا... از چوب ساخته شدن؟ بخاطرش درخت قطع کردین؟
لیلیت شانهای بالا انداخت و به سمت خانهها قدم برداشت. با خونسردی گفت:
- بیخیال، امگاروس جهان وحشیه، برای همین طبیعیه که اون این چیزها رو نشناسه. بیاین بچهها، قرار نیست که تا فردا اینجا وایسیم!
کارول و یاسمن هر دو پشت سر لیلیت راه افتادند و به سمت دهکده رفتند. با رسیدن به ورودی سنگ فرش شدهی دهکده، اهالی آن به هر سه نفر خیره شدند. همه از زن و مرد گرفته تا کودک و پیر داشتند به آنها مشکوک نگاه میکردند. هر سه به شدت معذب بودند، لیلیت آهسته گفت:
- خب، کارول زود باش، تبدیل شو وگرنه از اینجا پرتمون میکنن بیرون.
کارول با دهانی باز مانده پرسید:
- یعنی چی؟
یاسمن سریع دست کارول را گرفت و با ترس گفت:
- اینا ببرینن زود باش کارول! اصلا نمیخوام توسط یه ببر کشته بشم!
کارول که نمیدانست موضوع چیست کمی مکث کرد تا فکر کند. خواست سوال دیگری بپرسد که صدایی از میان اهالی دهکده به گوش رسید:
- مگه به تاون نگفته بودیم کسی حق نداره بیاد اینجا؟
صدای دیگری با لحن معترضانه به گوش رسید:
- باید خودمون به اینا بفهمونیم که نمیخوایم با کسی در ارتباط باشیم!
زنی به حرف آمد که روی صندلی نشسته بود و میل بافتنی دستش بود.
- تاون بهمون احترام نمیذاره!
یاسمن بیشتر دست کارول را فشرد، رنگ و روی هر دو مثل گچ سفید شده بود. لیلیت سریع گفت:
- زود باش پس منتظر چی هستی؟
کارول نفس عمیقی کشید و قدمی به جلو نهاد، با ترس و نگرانی به همه نگاه کرد. نگاه های خشمگینشان خبر از چه میداد؟ آیا قرار نبود آنها او را قبول کنند؟ چشم بست و دل به دریا زد، مرگ یکبار، شیون هم یکبار. دیگر ترس و اضطراب کافیست. اکنون که دو دوست خوب دارد، شاید دیگر نباید نگران پذیرش در گله باشد.
اراده کرد و لحظهای بعد چشم گشود. اینبار که به مردم نگاه کرد، متوجه تغییری در حالت چهرههایشان شد. نگاهشان تغییر کرده بود، آنها بهتزده، هیجانزده و خوشحال بودند! همه به سمت کارول هجوم آوردند. دخترک بیچاره لحظهای ترسید و عقب رفت اما سریع توسط ببرینههای دیگر احاطه شد. آنها نیز برای همدردی به جسم خود تبدیل شده بودند. کارول تا به حال آنقدر ببرینه را دور خودش ندیده بود. دیدن بدنهای همشکل خودش واقعا احساس خوبی داشت!
ببرینهها با شادی خود را به او میمالیدند، او را لیس میزدند و پوزه بر دماغش میمالیدند. همه باهم خوشحالی کردند و این یعنی او را پذیرفته بودند. صدایی در پشت این هیاهوی، باعث شد اهالی دهکده کنار بروند. آلفا اینجا بود. چقدر زود خبر به گوشش رسید.
کارول با آرامشی که عجیب به قلبش تزریق شده بود، روی زمین نشست. آلفا پیر بود، اصلا انتظاری که کارول داشت را برآورده نمیکرد. اما احترامی که بقیه به او میگذاشتند باعث شد ناخواسته او نیز به آن احترام بگذارد. آلفا جلو آمد، نزدیک کارول ایستاد. او را بو کرد، بوی سرزمین خودشان را میداد، بوی امگاورس! بوی جنگلهای هالربوس!
آلفا ناخواسته بغض کرد و آهسته گفت:
- بوی هالربوس رو میدی دختر... تو از امگاورس اومدی؟!
همه با این حرف آلفا تعجب کردند. پچپچ هایشان شروع شد و هرکس چیزی در گوش دیگری میگفت. آلفا سرفه کرد، کارول نگران و مضطرب پاسخ داد:
- من... من آخرین بازمانده از ببرینهها بودم. من... من...
آلفا لبخند گرمی زد، جلوتر آمد و رخبهرخ کارول ایستاد. زمزمه کرد:
- تو... باید دختر آنیس باشی.
کاروال لحظهای قلبش از حرکت ایستاد، اینجا هم او و مادرش را میشناختند! انگار هرگز قرار نبود آرامش را تجربه کند! به سختی سرش را تکان داد، با تاییدش همه خوشحال شدند. آنها پرنسس آنیسش را میشناختند. کسی که جانش را برای این نژاد داد تا آخرین وارث زنده از آن جنگ بزرگ بیرون رود. آلفا پشت گوش کارول را لیس زد و با مهربانی گفت:
- به گله خوش امدی فرزند آنیس. اسمت چیه؟
کارول با این سوال، سکوت کرد. فکر میکرد سختترین کار این است که وارد گله شود، اما اکنون که فکرش را میکرد، میدید سختترین کار انتخاب یکی از دو نامی است که او را با آن صدا میزنند! او آدریانا ملکهی ببرینهها بود یا کارول یک ببرینهی دورگه که پدرش گرگ بود؟
آلفا که سکوتش را دید، خندهای بر ل*ب نشاند. عقب رفت و گفت:
- ما ببرینهها تمام راز هامون رو بهم میگیم. شاید بهتره الان همهچیز رو بگی و خودت رو به آرامش درونی برسونی. میبینم که چقدر فشار روی روحت هست.
کارول پنجههای لرزانش را تکان داد. دمش را به حرکت در آورد و گفت:
- خب، توی امگاورس هیچ ببرینهای نبود و من، من به گفتهی بقیه باید انتقام خانوادم رو میگرفتم. من... من جنگ بزرگی رو شروع کردم اما قدرتمون به اندازه کافی نبود. پس... خیلی از متحدانم نابود شدند. خیلی از نژادهایی که بهم کمک کردن نابود شدن و... و آتنا هم جونش رو برای من داد...
بغضش شکست و روی زمین خوابید، لیلیت خود را به کنار او رساند و غمگین نوزاشش کرد. یاسمن اما همانجا ماند، به طور غریزی ببرینهها دشمن او بودند. نمیتوانست ریسک کند زیرا آخرین بازمانده از نژاد سیمرغ باستانی بود. لیلیت اما کله خرابتر از این حرفها بود. میدانست که ببرینهها بخاطر حضور او آنقدر عصبانی شدند اما بازهم بیتوجه به آنها به دل گله رفت تا کارول را نوازش کند! دیوانه بود، نبود؟
ببرینههای دیگر با حضور لیلیت غرغر کردند، اصلا خوششان نمیآمد که یک دشمن، در گلهی آنها حضور داشته باشد و چه بسا، به یکی از اعضای آنها دست بزند! کارول هرچند برایش مهم نبود. فقط دلش به حال خودش میسوخت. به حال افرادی که بخاطر او مرده بودند. آلفا که به نظر نژاد پرست نمیآمد، به اهالی نگاه کرد و آنها سریع آرام شدند.
دمش را کمی تکان داد و گفت:
- میفهمم، بار سنگینی روی دوشت بوده. شاید بهتره استراحت کنی. بعدا به دیدنم بیا.
کارول تنها سرش را تکان داد، آلفا کسی را صدا زد.
- پیتر* کجایی؟ پیتر!
ببرینهای جوان و خجالتی، از میان گله بیرون آمد و با سری افتاده گفت:
- بله پدربزرگ روهن*.
آلفا روهن به کارول اشاره کرد و همانطور که به سمت خانهی خود میرفت گفت:
- این دختر رو به خانه جدیدش ببر. مدتی حواست بهش باشه؛ بهش زندگی کردن توی اینجا رو یاد بده. پیتر، ببینم از زیر کار در رفتی اینبار خودم باهات برخورد میکنم! * Piter
*Rohen
آلفا که دور شد، همه پراکنده شدند و به کار های خود مشغول گشتند. پیتر خجالتی، مستاصل جلو رفت و کنار لیلیت ایستاد. با نگرانی گفت:
- من... من پی... پیترم. من... بابابزرگ گفت که...
کارول سرش را بالا آورد، هر دو با لیلیت به او نگاه کردند. پیتر که بیشتر مضطرب شده بود، سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. یاسمن با نگرانی جلو آمد و خطاب به لیلیت گفت:
- لیلیت، بهتره ما بریم.
کارول بلند شد، به انسان تبدیل گشت و اشکهایش را پاک کرد. با بغض گفت:
- میشه بمونین؟ اصلا نمیخوام اینجا تنها باشم. خیلی معذبم.
لیلیت و یاسمن نگران به اطراف نگاه کردند، ببرینهها هنوز هم آن دو را به شدت زیر نظر داشتند. یاسمن شرمنده گفت:
- راستش اینجا جای ما نیست کارول، ببرینهها به شدت با نژادهای دیگه مشکل دارن. به خصوص با لیلیت.
کارول ابرو بالا انداخت، در میان آنهمه استرس از لیلیت پرسید:
- مگه تو از چه نژادی هستی؟
لیلت آه کشید و با خشم گفت:
- روباه بنفش*، نمیدونم این ببرینهها چی از نژاد من دیدن که اینطوری به خونمون تشنن!
کارول بهتزده به لیلیت خیره ماند که پیتر با آنهمه لکنت به حرف آمد:
- در... در واقع ببرینهها از تمام... نژادهایی که درنده هستن دو... دوری میکنن.
کارول سرش را تکان داد، بیشتر از پیش پیتر را زیر نظر گرفت. ببرینهی نر جوانی بود که عضلههای خوبی داشت. اما این حجم از خجالتی بودنش روی مخ کارول خط میانداخت. کارول باشهای گفت و آن دو را ب*غل کرد. با مهربانی گفت:
- ازتون ممنونم که من رو تا اینجا اوردین. بازم میبینمتون مگه نه؟
یاسمن سرش را تکان داد و لیلیت جواب داد:
- البته، هر غروب روی صخرهی مرکزی جمع میشیم. مطمئنم پیتر بلده.
همه به پیتر نگاه کردند و او سرش را تکان داد. در نهایت یاسمن به سیمرغ تبدیل شد و لیلیت بر پشتش نشست. با فریاد بلند سیمرغ که لرزی بر اندام کارول انداخت، آنها بر فراز آسمان بنفش شب پرواز کردند و از این منطقه دور شدند. کارول با رفتن آنها به شدت احساس تنهایی کرد. خجالتزده به اطراف چشم دوخت که پیتر با تردید گفت:
- بیا، خونهی جدیدت رو ببین.
کارول سرش را تکان داد و هر دو به راه افتادند. در راه کارول حواسش را به مردم داده بود. پیتر با دو قدم جلوتر حرکت میکرد و کارول پشت سرش راه میرفت. کارول اولینبار بود که چیزهای جالب و جدید را آنهم در سرزمینی متفاوت میدید. به طور مثال آن خانههای چوبی به تنهایی در نظر او شاهکار به حساب میآمدند. جوبهای آب با آنهمه دقت او را حیرتزده کردند. در حالی که نگاهش به آب درون جو ها بود، خطاب به پیتر پرسید:
- اینا چین؟ چطوری میتونین آب رو کنترل کنین؟
پیتر سرش را برگرداند تا متوجهی منظور کارول شود، هنگامی که جوب آب را دید، لبخند سادهای زد. آهسته گفت:
- بهش میگن جوب، سد میبندیم و اول اونها رو درست میکنیم. بعد هر بار که به آبیاری زمین نیازه در سد رو باز میکنیم و آب وارد این جوبها میشه. از سیل جلوگیری میشه و...
کارول به میان حرفش پرید و گیج گفت:
- میشه از اول بگی؟ چون انگار هیچی نفهمیدم! گفتی اسمشون جوبه؟ یعنی چی؟
پیتر دهانش باز مانده بود. به نظر این دختر بیش از حد از این جهان عقبتر بود. سوال بزرگی برای پیتر پیش آمد، مگر امگاورس تا چه حد جهان وحش بود؟ آیا آنها خانه هم نداشتند؟ کشاورزی چه؟ پس چه میخوردند؟! سوالش را ناخواسته به زبان آورد، بدون آنکه فکر کند ممکن است کارول ناراحت شود.
- توی امگاورس حتی جوب هم نداشتین؟ یکم باورش سخته!
کارول ل*ب گزید و سرش را آهسته به نشانه منفی تکان داد، سپس در حالی که مجدد راه افتاد و پیتر را هم به جلو هُل میداد، گفت:
- امگاورس خیلی با اینجا متفاوته، اونجا اگر شکار نکنی، شکار میشی. میفهمی چی میگم؟
*نژاد روباه بنفش: روباه هایی با گوش های بسیار بزرگ که قدرت شنوایی بسیار زیادی دارند. به صورتی که می توانند احساسات فرد را از روی صدا و نوع ولتاژ آن تشخیص دهند. توصیه می شود در مواقع حساس به هیچ وجه به یک روباه بنفش دروغ نگویید. زیرا او بدون شک متوجه آن خواهد شد.
پیتر اندکی تعلل کرد، این جمله به حتم مفهوم دردناک و عمیقی داشت. البته که او متوجهی عمق مفهومش نمیشد! سرش را آهسته تکان داد و با رسیدن به یک خانه در انتهای دهکده، ایستاد. به خانهی چوبی کوچک اشاره کرد و با شادی گفت:
- به خونهی جدیدت خوش اومدی، کارول.
کارول به بالا نگاه کرد، خانهی چوبی حتی بالکن هم داشت که البته او نمیدانست چیست و همین آن خانه را به شدت برایش عجیب کرده بود. پیتر چند قدمی عقب رفت و با خجالت گفت:
- خب من... من باید برم. اگر... اگر بخوای میتونم بعدا برگردم و بیشتر با اینجا آشنات کنم. ال... البته اگر بخوای.
کارول که هنوز محو آن خانه بود، سرش را تکان داد و ل*ب زد:
- البته. منتظرت میمونم.
پیتر خوشحال چرخید و با سرعت دور شد. کارول قدمی به طرف خانه برداشت، درش را که گشود، بیشتر شگفتزده شد. مبل و تختی کنار دیوار چوبی قرار داشت. یک تنور آجری که او نمی دانست چیست و پلههایی که به بالکن میرسیدند. یکم گیج بود اما تخت را انگار به طور غریزی برای خوابیدن دید. پس به طرفش رفت، روی آن نشست و سپس دراز کشید. به محض برخورد سرش را با بالشت، چشمهایش گریختند و به خواب رفت... .
پیتر که به شدت از آموزش به کارول لذت میبرد، شاداب روی لبهی سد قدم برداشت و بلند گفت:
- این سده که پشتش آب زیادی جمع میشه. برای مصارف کشاورزی و آب خوردنه.
کارول متفکر سرش را تکان داد و چیزی را درون دفترچه یادداشت کرد. آن را آلفا به او داده بود. البته که آلفا گفته بود احساساتش را درون آن بنویسد اما او برای نکته برداری از حرفهای جالب پیتر استفاده کرده بود. دیدارش با آلفا را هرگز فراموش نمیکند. ساعاتی پس از بیدار شدن، به نزد آلفا رفت. آلفا مجدد همان سوال سخت را ازش پرسید. نام او چه بود؟ آدریانا یا کارول؟ و او هنوز هم پاسخی نداشت. آلفا گفته بود هر گاه متوجهی پاسخ صحیح شد او را خبر کند و او، حالا انگار پس از چهار روز پاسخ را پیدا کرده بود.
او دیگر نه کارول بود و نه آدریانا، اکنون با بودن در قُدِمرا هویت جدیدی داشت. دیگر نمیخواست کارولی باشد که یک نیمه گرگ بود، کسی که ناقص متولد شده بود. همینطور دیگر هرگز نمیخواست آدریانایی باشد که همه از او انتظار انتقام داشتند. دیگر ملکهی ببرینهها هم نبود. پس او که بود؟
در اعماق افکارش، با شنیدن صدای آب از فکر بیرون آمد. پیتر توی آب افتاده بود و این خندهدارترین صحنهی ممکن آن روز بود. کارول ناخواسته قهقه زد که پیتر با اخم خود را به سختی از آب بیرون کشید. همانطور که همچون ببر آب کشیده به طرف کارول میآمد، گفت:
- آره بخند. دنیا دو روزه!
کارول روی چمن ها دراز کشیده و بیوقفه میخندید، هیچجوره نمیتوانست خودش را کنترل کند. زیرا افتادن پیتر توی آب برایش واقعا عجبب و باحال بود. پیتر کنارش نشست و مشغول چلوندن لباسهایش شد تا آبشان تخلیه شود. همانطور که آب شلوار پهنش را میگرفت، پرسید:
- میون خندههای زیبات، به جواب سوال بابابزرگ فکر کردی؟
کارول ناگهان خندههایش آرام گرفت و کمتر رو کمتر شد. خیره به آب پشت سد که بخاطر پیتر آرامشش بهم ریخته بود، جواب داد:
- آره. میخوام هویتهای قبلیم رو فراموش کنم. دیگه نمیخوام کارول یا... آدریانا باشم.
پیتر سرش را چرخاند و بیخیال چلوندن آب شلوارش شد. کنجکاو به چشمهای رنگین کارول خیره شد و پرسید:
- خب؟
کارول شانهای بالا انداخت، با خوشحالی گفت:
- هرچند که نمیتونم اون هویتها رو از زندگیم پاک کنم. بالاخره گذشتهی همه براشون لحظات خوبی هم داشته.
پیتر راضی سرش را تکان داد و سکوت کرد تا او ادامه بدهد. کارول به چمن زیر دستش توجه کرد، در حالی که با آن بازی میکرد گفت:
- میخوام هرگز فراموش نکنم که از کجا به اینجا رسیدم. میخوام از این به بعد کارولینا باشم. شاید اینطوری بتونم هم هویت جدیدی پیدا کنم و هم هرگز گذشتم رو فراموش نکنم.
پیتر لبخند پهنی زد و گفت:
- کارولینا... زیباست.
از روی زمین بلند شد و جلوی کارولینا خم شد. با خنده گفت:
- افتخار میدید بانوی من؟
کارولینا خندید و سرش را تکان داد. دستش را توی دست پیتر نهاد و از روی زمین بلند شد. چشمهای پیتر یک چیز را فریاد میزد، پس هر دو سریع بشکنی زده و به دو ببر زیبا تبدیل شدند. هیکل پیتر در جسم ببر واقعا زیبا و شکوهمند بود. به خصوص آن عضلههای تنومندش، اما به حتم چشمهایش به پای آن رنگینکمان ببرینهی دورگه نمیرسید! پیتر با مهربانی پشت گوش کارولینا را لیس زد و گفت:
- زودباش، باید قبل از بقیه به صخرهی مرکزی برسیم.
کارولینا با چشمهای خروشان خندید و با سرعت زیادی شروع به دویدن کرد. او از مسابقه دادن با پیتر نهایت لذت را میبرد. اکنون میفهمید یار و همیار داشتن از نژاد خود، چه احساس شیرینی دارد. راضی به رفتنشان نگاه کردم. کارولینا، او انگار تازه متولد شده بود. امیدوارم در این زندگی، واقعا به چیزی که لایق اوست، برسد. شاید قسمت آن بود که همهچیز اینجا تمام شود. شاید... .
برای رسیدن به صخرهی مرکزی، باید از آبشارهای طلایی که شامل مجمع چندین آبشار بزرگ میشد، بگذرند. این آبشارها خاصیت درمانی داشتند و از آنجایی که پس از رسیدن کارولینا او زخمی بود، پیتر او را برای درمان به اینجا آورد، هنگامی که او این خاصیت را دید به طور حیرتانگیزی شوکه شد. باورش نمیشد آب بتواند خاصیت درمانی داشته باشد! خب شاید دیگر بیش از حد داشت نسبت به همهچیز متعجب میشد. اینطور نیست؟
در هر حال، با عبور از آبشارهای طلایی باید از دشت مرجانی رد میشدند تا به صخرهی مرکزی برسند. صخرهی مرکزی در واقع در مرکز قدمرا نیست، یک جورهایی در مرکز غرب واقع شده است. اما آنکه چرا به آن صخری مرکزی میگویند، خب لابد خلاقیتی برای تعیین اسم بهتری نداشتند. چه میتوان گفت.
کارولینا با ذوق و اشتیاق از روی یک سنگ بزرگ بالا رفت، نگاهش به جلوی پایش بود تا مبادا باز پا روی یک خارپشت بذارد. زیرا دفعات زیادی پایش را نواخاسته روی خارپشتهای ریز گذاشته بود و پنجههایش داغون شده بودند. پیتر که پشت سرش حرکت میکرد، با خستگی گفت:
- میخوام وقتی رسیدیم دل سیر توی دشت مرجان غلت بزنم. امروز هوا خیلی خوبه.
کارولینا سرش را تکان داد، با نگرانی قدم بعدیاش را درون علفهای بلند نهاد، هر لحظه منتظر بود پایش درون یک بوته خار یا بر روی یک خارپشت فرو رود ولی خوشبختانه چیزی نبود. با آهی از سر آسودگی گفت:
- راستش خیلی وقته بچهها رو ندیدم. دلم میخواد باهاشون از کار هایی که کردیم حرف بزنم. وای میخوام بگم اسمم رو عوض کردم. به نظرم این بهترین خبریه که میتونم بهشون بدم.
پیتر خود را به کنار کارولینا رساند، همانطور که هم پای او راه میرفت، مضطرب گفت:
- خب، راستش خبر بهتری هم میتونی بهشون بدی. مثلا اگر که...
کارولینا با رسیدن به مجمع آبشارهای طلایی که آبشان بخاطر سنگ طلا، زرد بود ایستاد و خیره به آنها گفت:
- این منظره هرگز تکراری نمیشه.
سپس سرش را به سمت پیتر برگرداند، پرسید:
- چیزی گفتی؟ اگر گه چی؟
پیتر آه کشید، فایدهای نداشت. کارولینا انگار از این مرحله خیلی عقبتر بود. دمش را تکان داد و به راه افتاد. کارولینا نیز با نگاه مشتاقش به آبشارها او را دنبال کرد. دقایقی بعد، به آخرین آبشار رسیدند. زیبایی آبشارها بخاطر آن بود که کنار هم قرار داشتند و در پشت جریان سقوطی آب خود، یک راه سنگی از طلا وجود داشت. کارولینا هربار که میخواستند از دهکده دور شوند، اصرار داشت که از مسیر آبشارهای طلایی عبور کنند. به نظرش این زیباترین منظرهی قدمرا تا به این لحظه بود.
پیتر همانطور که به جلو میرفت و بیاحساس به رنگ طلایی آبشار نگاه میکرد، گفت:
- کارولینا به عنوان یه ببرینهی دورگه قدرت خاصی نداری؟
کارولینا کنجکاو نگاه از آبشار گرفت و به پیتر داد، خود را به شانهی چپش کوبید و پرسید:
- منظورت چیه؟ چرا باید قدرت خاصی داشته باشم؟
پیتر خندید و سریع برای آنکه او ناراحت نشود گفت:
- خب اصولا میگن دورگهها بیشترین برتری رو به خالصها دارن. چمیدونم از این حرفها، قبلا از بچههای سرزمینهای دیگه شنیدم که میگفتن توی رمانهای سرزمین اونها دورگهها قویتر از اصیلها شناخته شدن. ام... فکر کنم اینطوری بود.
نگاهش را دزدکی به کارولینا داد، انگار اعصباش بهم ریخته بود. با زبانش سیبیلش را لیس زد و گفت:
- شایدم من اشتباه کردم. بالاخره داستانها از تفکر مردم میاد و...
کارولینا به میان حرفش پرید، خیره به جلویش گفت:
- هیپنوتیزم، تغییر شکل به حیوونهای مختلف، مرور گذشته، تلهپورت و پیشگویی، جز اینا قدرت دیگهای ندارم. به نظرم داستانها بیخودن. در واقع...
با ایستادن ناگهانی پیتر، کارولینا حرفش را نیمه رها کرد و او نیز ایستاد. به سمت پیتر نگاه کرد و پرسید:
- چی شد؟
پیتر بهتزده به رنگینکمان چشمهایش خیره شد.
- تو میتونی تلهپورت کنی؟ تو... داری میگی میتونی آینده رو ببینی؟ پیشگویی!
کارولینا نگران به طرف پیتر چرخید، جلویش ایستاد. خیره در نگاه نارنجی پیتر گفت:
- منظورت چیه پیتر؟ مگه شماها نمیتونین؟ من...
صدایش لحظه به لحظه بیشتر تحلیل رفت.
- فکر میکردم اینها ویژگی همست....
- نه دختر نه! ما هرگز همچین قدرتهایی نداشتیم!
پیتر با ذوق به دور کارولینا چرخید و با صدای بلند فریاد زد:
- باورم نمیشه دختر! تو میتونی تلهپورت کنی، وای تو میتونی آینده رو ببینی! این محشره! این بهترین خبریه که میتونی به بچهها بدی!
پیتر ناگهان از حرکت ایستاد، با ذوق گفت:
- نه نه اول باید به بابابزرگ بگم. اول...
کارولینا وحشتزده همانجا خشکش زده بود. این خبر خوبی نبود. اصلا نمیتوانست خبر خوبی باشد! او گمان میکرد توانایی تلهپورت و پیشگویی برای همهی ببرینه هاست، اما اکنون متوجه شده بود که فقط خودش به عنوان دورگه این قدرتها را داشت. نتیجه چه میشد؟ او برتر بود و بازهم...
پیتر با ذوق خواست مسیر آمده را بازگردد تا خبر را به پدربزرگش بدهد، کارولینا اما سریعتر دندان به دمش گرفت و او را نگه داشت. درد زیادی در بدن پیتر پیچید اما چیزی نگفت. متعجب به کارولینا خیره ماند تا منظورش را از این رفتار بگوید.
کارولینا وحشتزده ل*ب زد:
- اگر بگی، متوجه نمیشی بهشون چه امیدی میدی! من... من پیتر قرار بود هویت جدیدی داشته باشم. یادت رفته؟
پیتر متوجهی منظور کارولینا نشد. به سمتش چرخید و نشست، با آرامش گفت:
- منظورت چیه عزیزم؟
کارولینا اصلا متوجهی کلمه عزیزم نبود، افکارش شدیدا بهم ریخته بودند. با وحشت گفت:
- متوجه نیستی، اگر بفهمن که میتونم تلهپورت کنم، به نظرت چیزی تغییر نمیکنه؟ ازم میخوان برشون گردونم امگاورس، همه ازم میخوان به سرزمینهای خودشون برن. من... من... وای پیتر!
پیتر سرش را پایین انداخت و نگاهش را به زمین زیر پایشان داد. او درست میگفت. گلههایی که زیاد شده بودند بار ها از تاون درخواست کرده بودند تا آنها را بازگرداند. اما او قبول نکرده بود. میگفت جزو قوانین است که اگر آمدید، بمانید. اکنون اگر میفهمیدند کارولینا این قدرت را دارد به حتم میخواستند به سرزمین خودشان بازگردند. اگر کارولینا قبول نمیکرد مهم نبود اما اگر ببرینه ها میخواستند بازگردند... .
پیتر بلند شد، پیشانی کارولینا را لیس زد و آهسته گفت:
- عزیزم، چیزی بهشون نمیگیم. هوم؟ اینطوری هیچکس متوجهی قدرتهات نمیشه.
لبخند زد و برای آنکه حواس کارولینا را پرت کند، گوشش را به دندان گرفت و او را کشید، گفت:
- زود باش، باید بریم. الان بچهها میرسن.
کارولینا نفس عمیقی کشید و همراه پیتر به راه افتاد، افکارش درهم بود، فکر های ناجوری به سرش میزد، نکند باز از او توقعات زیادی داشته باشند؟ اصلا فکرش را نمیکرد که تلهپورت و پیشگویی جزو قدرتهای همه نباشد. اکنون چه میشد... آه فکر کردن به چیزهای بد برای او دیگر مثل نفس کشیدن شده بود. همینقدر عادی و حیاتی.
یک ربع بعد به دشت مرجان رسیدند، اما آن ذوق و شوق دیگر در وجودشان دیده نمیشد. پیتر حوصلهی غلت زدن در مرجانهای بنفش را نداشت، کارولینا نیز همانطوری خیره به سمت جلو میرفت و طبق مسیر دم پیتر او را دنبال میکرد. اصلا نمیدانست پیتر دارد کجا میرود، شاید اصلا برایش اهمیت هم نداشت.
پیتر که سکوت زیاد کارولینا داشت آزارش میداد، نفسش را حبس کرد و پس از مدتی وقفه گفت:
- کارولینا، از چی میترسی؟
کارولینا ایستاد، سرش را بالا نیاورد اما به وضوح احساس کرد که پیتر نگاهش را به او دوخته است. پیتر مجدد پرسید:
- نمیخوای چیزی بگی؟ میتونی باهام حرف بزنی. البته، اگر بخوای.
کارولینا با چشمهای خیس سرش را بالا آورد، به دشت نگاه کرد و گفت:
- فقط میترسم، میترسم دوباره ازم بخوان برای انتقام برگردم. من از امگاورس میترسم. از تمام دوستهایی که داشتم و بهم خیانت کردن میترسم. حالا از قدرت هامم میترسم. تمام مدت فکر میکردم همهی ببرینهها دارنش، اما الان که بهش فکر کردم دیدم اگر شماها داشتین، کل گلهی ببرینهها از بین نمیرفت. ببرینهها به خطر انقراض دچار نمیشدند و اگر قدرت تلهپورت داشتین، اینقدر مجبور نبودین راه برین.
پیتر لبخند گرمی به او زد، کنارش روی زمین خوابید، با مهربانی گفت:
- بیا، بهتره باهم حرف بزنیم.
کارولینا بیحوصله کنار پیتر به پهلو دراز کشید، نگاه هر دو به دشت بود. بادی که در هنگام غروب میوزید صحنهی خیره کنندهای را درست کرد بود. پیتر گفت:
- تو اون زمان کارول بودی، ملکه آدریانا بودی. الان کارولینایی، به نظرم نگرانیهات بیفایده هستن. اگر حتی کسی بهت گفت برای انتقام برگرد، تو قدرت تصمیمگیری و حق رای داری. میتونی بهشون بگی قبول نمیکنی و هرگز به امگاورس بر نمیگردی.
کارولینا سرش را تکان داد، پیتر همهچیز را آسان میگرفت. چقدر دلش میخواست او نیز ساده فکر کند. سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- اگر پدربزرگت بگه، اگر تمام قبیله بخوان که برگردن و به سرزمینشون برن، اونوقت چی؟
پیتر خندید، سعی نکرد جلوی خندهاش را بگیرد. با اطمینان گفت:
- اونا اینجا متولد شدن. جز پدربزرگ و چندی از افراد پیر گله، بقیه همینجا به دنبا اومدن. پس سرزمینشون میشه اینجا نه امگاورس، اونجا براشون آشنایی نداره. پس برای چی باید بخوان برگردن؟ مطمئنم که پدربزرگ و اون ریش سفیدها هم قدرت این رو ندارن که کل گله رو راضی کنن. درضمن، اصلا راضی هم بکنن، من کنارتم. تو میتونی مخالفت کنی.
کارولینا بغض کرد، سرش را به سینهی پیتر تکیه داد، ل*ب زد:
- خوشحالم که بعد اونهمه سختی، کسی مثل تو رو کنارم دارم.
پیتر سر او را لیس زد، با مهربانی گفت:
- الان بهتری؟
کارولینا سرس را تکان داد، پیتر با افتخار سرش را بالا گرفت و گفت:
- دیدی؟ پس بچهها درست میگفتن که با حرف زدن افکار و ذهت آرومتر میشن. فکر نمیکردم اینقدر معثر باشه.
کارولینا چشمهایش را بست، حالش واقعا بهتر بود؛ حرفهای پیتر باعث شد آرام بگیرد و افکار بیخود دست از سرش بردارند. نفسش را حبس کرد، این باد، این خوای خوب و این دشت پر از مرجان، واقعا لذتبخش بود. صدای پیتر او را به خود آورد.
- بهتره دیگه بریم. شب که بشه بچهها خبرهای دست اولشون رو سریع میگن.
کارولینا خندید، بلند شد و هر دو به راه افتادند تا شب نشده به صخرهی مرکزی برسند. حضور پیتر در کنار ببرینهی دورگه واقعا نعمت بود.
نیم ساعت بعد در حالی که خرامانخرامان از دشت مرجانی گذشتند، بالاخره صخرهی مرکزی از دور مشخص شد. صخرهای به شدت بزرگ که بالای آن یک درخت عجیب قرار داشت. درختی با تنههای بزرگ و درهم پیچیده اما بدون زره ای برگ.
کارولینا همانطور که نزدیکتر میشدند و از دشت بی آب و علف اطراف صخره عبور میکردند، پرسید:
- چه درخت عجیبیه، خشکیده؟
پیتر ناخواسته خندید، از آنکه آنقدر همهچیز برای کارولینا عجیب بود یکجورهایی خوشش میآمد. با مهربانی گفت:
- نه خشک نشده، درخت توهم همیشه زندست. افسانهها میگن اون نامیراست. برای همین بود که بهت گفتم گیاه شناسی قدمرا رو بخون.
کارولینا از روی یک گودال بزرگ پرید، با کنجکاوی به پیتر نگاه کرد و گفت:
- درخت توهم؟ چرا باید اسم یه درخت توهم باشه؟ بیخیال باز شروع نکن، همون بیست و هشت کتابی که خوندم بسه!
پیتر شانه بالا انداخت، به سراشیبی منتهی به بالای صخره رسیده بودند. گفت:
- تو بیوفت جلو، مواظب باش پنجههات لیز نخورن. خودت بعدا میفهمی چرا بهش میگن توهم.
کارولینا مشتاق اولین قدم را روی مسیر شیبدار نهاد و با احتیاط بالا رفت. ارتفاع صخره واقعا زیاد بود، یعنی اگر به بالای آن میرسید میتوانست کل قدمرا را ببیند؟ شاید. در میانهی راه، خسته و در حالی که نفسنفس میزد گفت:
- فکر نمیکردم اینقدر بالا اومدن ازش سخت باشه!
پیتر اما اصلا خسته نشده بود. او عادت داشت و خب طبیعی بود دیگر، کارولینا را از پشت هل داد و همانطور که بیشتر به خودش فشار میآورد گفت:
- بار اول و دوم سخته، بعد عادت میکنی. باور کن.
ده دقیقه طول کشید تا به بالای صخره برسند. همین که آخرین پیچ شیب را پشت سر گذاشتند، کارولینا با تعداد زیادی چشم روبهرو شد که با کنجکاوی او را میدیدند. از تمام نژادهای در حال انقراض، اینجا بودند. بهتزده به همه نگاه کرد. آنها که شاخی مثل گوزن داشتند چه بودند؟ دو دختر و یک پسر. نگاهش را چرخاند، آنکه دندانهایش بیرون زده است کیست؟ از چه نژادیست؟ کمی معذب شد. یکهو با خود گفت اصلا اینجا چه میکند؟
خواست مسیر آمده را بازگردد که صدایی آشنا، او را منصرف کرد. دختری خوشحال از میان جمعیت جلو آمد و کارولیا را محکم ب*غل کرد. با شادی گفت:
- وای دختر بالاخره اومدی! دلم خیلی برات تنگ شده بود.
کارولینا نیز خوشحال از دیدن یک آشنا، سرش را روی شانهی لیلیت نهاد و زمزمه کرد:
- منم همینطور.
لیلیت با ذوق عقب رفت و گفت:
- وای موهات خیلی نرمه!
کارولیا خندید و تازه به یاد آورد که چرا همه با تعجب او را نگاه میکردند. زیرا در جسم ببرینه بود. به جسم انسانی خود بازگشت و نگران خطاب به لیلیت گفت:
- چقدر آدم اینجاست!
لیلیت سرش را تکان داد و آهسته گفت:
- خب گفتم که همه اینجا جمع میشن، فرقی نداره از کدوم نژاد.
صدای پیتر در سمت راستش شنیده شد که به جسم انسانی بازگشته بود.
- داغترین خبرها همینجان، باور کن!
کارولینا خندید و سرش را تکان داد. لیلیت دستش را گرفت و او را به سمتی که نشسته بودند برد. در این حین، کارولینا اطراف را نگاه کرد. یک نفر نبود. یاسمن کجاست؟ سوالش را پرسید و لیلیت خیلی ساده پاسخ داد:
- حتما خواب مونده. میاد حتما فقط شاید آخر شب برسه.
کارولینا سرش را تکان داد، خیلی دلش برای یاسمن آن سیمرغ افسانهای تنگ شده بود. این مدتی که همراه پیتر آموزش میدید، به لطف کتاب نژاد شناسی پیتر میدانست که سیمرغ جزو یکی از با اهمیتترین نژادها در سیاره زمین بوده است. انگار ایرانیان آن سیاره که به نثل آریا معروف بودند، سیمرغ را نشانهی برکت و الهیت میدانستند. برای همین از آن موقع به بعد ارزش نژاد یاسمن برایش جور دیگری بود. هرچند افسوس که آخرین فرد بود و امکان تولید مثل نداشت.
با رسیدن به یک تخته سنگ بزرگ، روی آن نشستند. لیلیت به دختری که گوشهی سنگ نشسته بود اشاره کرد، با انرژی گفت:
- معرفی میکنم. این کاروله، همونی که بهت گفته بودم.
دختر با احترام به کارولینا سلام کرد و با آن صدای آرامش گفت:
- خوشبختم. هیرما* هستم.
کارولینا سرش را تکان داد و با استرس خطاب به لیلیت گفت:
- راستش من اسمم رو عوض کردم، از این به بعد کارولینا صدام کن.
لیلیت سرش را تکان داد و بیخیال گفت:
- اسم قشنگیه ولی خیلی طولانیه!
هیرما خندید، با تمسخر گفت:
- فقط اسم تو خوبه!
سپس به سمت کارولینا چرخید و با کنجکاوی پرسید:
- لیلیت گفت از امگاورس اومدی. اونجا چطوریه؟ هرگز فکر نمیکردم اونجا واقعی باشه! ازش فقط توی داستان ها شنیده بودم. وقتی لیلیت گفت یه ببرینه از امگاورس اومده، واقعا شوکه شدم. * Hirma
کارولینا ابرویش را بالا انداخت، آیا امگاورس در داستانها هم بود؟ متعجب پرسید:
- توی داستانها؟ فکر نمیکردم امگاورس توی داستان یه جهان دیگه باشه!
هیرما که از موضوع بحث خیلی خوشش آمده بود، نزدیکتر آمد. هیجانزده گفت:
- توی جهان من امگاورس خیلی معروفه، حتی ازش سریال های زادی ساختن، رمان هاشم که دیگه نگم برات، توی هر موضوع و ژانری پیدا میشه. یه بار در مورد آلفای بی رحمه، یه بار در مورد یه امگای بدبخت فلک زده، یه بار هم در مورد ببرینه ها بود. اسم رمانش چی بود؟ آم... عصر نو؟ عصری نو... نه اهان عصیانگر قرن. در مورد یه ببرینه به اسم کارو...
هیرما ناگهان سکوت کرد. لحظه ای شک به دلش افتاد. یعنی جهان داستان... واقعی بود؟ کارولینا که تقریبا از نصف حرفهایش چیزی نفهمیده بود، گیج و مبهم زمزمه کرد:
- مگه تو از کجا هستی؟
هیرما لحظهای عمیقا به فکر فرو رفت. پیتر که در سمت دیگر کارولینا نشسته بود، زمزمه کرد:
- اون هُمای سعادته، یکی مثل سیمرغ از زمین.
کارولیا سریع متوجهی منظور هیرما شد. او هم همچون یاسمن از سیاره زمین میآمد. حیرتانگیز است که زمینیها آنقدر پیشرفتهاند. آیا علم پیشگویی داشتند؟ چطور میتوانستند سرزمینی در جهان دیگر را با داستان تصور کنند و از آن سریال بسازند؟ البته که کارولینا نمیدانست سریال چیست اما به لطف کتاب اصطلاح شناسی جهانهای دیگر، اکنون تقریبا میدانست مفهومش چیست.
لیلیت خسته میان هیرما و کارولینا نشست و معترض گفت:
- در مورد چیزی صحبت کنید که منم بتونم مشارکت کنم. اَه چرا آدارایل نمیاد؟ خسته شدم از بس منتظر موندم.
کارولینا کنجکاو به اطراف نگاه کرد. انگار همه منتظر کسی بودند، وگرنه باید تا حالا خبر های دست اول را میشنید. پرسید:
- آدارایل کیه؟ چرا منتظر اون هستین؟
لیلیت که انگار چیزی یادش آمده باشد، با ذوق برخاست به سمت کارولینا چرخید. با شادی گفت:
- وای آره یادم رفته بود تو بار اولته! وای دختر اطالاعات زیادی باید بهت بدم!
هیرما سعی کرد از افکاری که به ذهنش زده بود، دور شود. نگاهی به پیتر انداخت، پرسید:
- بهش در مورد صخرهی مرکزی چیزی نگفتی؟
پیتر شانه بالا انداخت، در حالی که تخمهای از کاسهی سنگی کنارش برمیداشت گفت:
- گذاشتم این یکی رو شماها بهش بگین. لیلیت که به نظر ناراحت نمیاد!
هیرما پوزخندی زد و روی از پیتر گرفت. زیر ل*ب گفت:
- تنبل بدبخت!
کارولینا بهتزده به آندو نگاه کرد، تا به حال ندیده بود پیتر با آن لحن حرف بزند. البته که هیرما هم تا قبل از آن آرام بود، اینکه چگونه یکهو آنقدر تغییر کرد واقعا عجیب بود. لیلیت خندید و با شادی گفت:
- ولشون کن دختر، اینا دشمن خونی همدیگن، آخرشم همدیگه رو میکشن.
سرش را جلوتر آورد، زمزمه کرد:
- بین خودمون باشه ولی با یاسمن شرت بستم کی زودتر اون یکی رو میکشه.
پیتر حق به جانب گفت:
- شنیدم.
هیرما نیز جواب داد:
- منم!
کارولینا به خنده افتاد و لیلیت شانه بالا انداخت. سپس مجدد میان هیرما و کارولینا نشست و خطاب به کارولینا گفت:
- اینا رو ول کن، داشتم میگفتم. صخرهی مرکزی معروفه به رد و بدل کردن اطلاعات، کلا هرکسی که جدید میاد و هر اتفاق عجیب و سادهای اینجا بازگو میشه. در واقع باید بهت بگم به مرکز اخبار قدمرا خوش اومدی عشقم.
کارولینا سرش را متفکر تکان داد. اما نمیفهمید چرا باید منتظر کسی باشند! پرسید:
- خب آدارایل کیه؟ چرا منتظر اونین؟
لیلیت با چشمهای براقش جواب داد:
- اون کسی بود که این رسم رو آورد و به راه انداخت. کلا بخاطر اینکه یه اِلفه، گوشهای خیلی تیزی داره و برای همین بیشترین اخبار رو اون داره. خلاصه که برات بگم اون اگر نباشه خبر زیادی هم نیست.
کارولینا سرش را تکان داد، لبخند زد و گفت:
- مشتاقم ببینمش. تا به حال اِلف ندیدم.
لیت بهتزده از جا برخاست، هیرما هم خیلی تعجب کرده بود. هر دو همزمان گفتند:
- توی امگاورس اِلف نیست؟
کارولینا شانه بالا انداخت و گفت:
- نگفتم نیست، گفتم من ندیدم!
لیلیت آهانی گفت و دوباره نشست. حالا که بحث آدارایل پیش آمده بود، لیلیت با قلبی تپنده و لحنی عجیب گفت:
- میدونی آدارایل خیلی پسر خوبیه. آروم و نجیب، زیبا و با شکوه. و...
هیرما با تمسخر به میان حرف لیلیت پرید:
- آره، فهمیدیم عاشقش شدی. بس کن لطفا الان بالا میارم.
کارولینا با حیرت گفت:
- عاشق یه اِلف شدی؟
لیلیت از این حرف او ناراحت شد. با اخم دست ب سینه زد و پرسید:
- مگه چه اشکالی داره! خود آدارایل هم قبلا گفته بود عاشق یه اژدها بوده!
کارولینا سکوت کرد. در عوض پیتر به حرف آمد:
- یه روباه و اِلف نمیتونن باهم باشن. این رو یه بچه هم میدونه. ولی تو نمیفهمی.
لیلیت خشمگین نگاهش را به پیتر داد و گفت:
- کارولینا خوب روت کار کرده، زبون باز کردی! قبلا یه سلام هم از دهنت بیرون نمیاومد!
هیرما خندید و پیتر با تمسخر گفت:
- بچههاتون چی میشن؟ اِلرو؟ باهاِل؟ اِلآه؟
لیلیت خشمگین از جایش بلند شد، خواست به سمت پیتر هجوم ببرد که با بالا گرفتن سر و صدای همه، سرش را به سمت چپ چرخاند. آدارایل آمده بود. کارولینا با کنجکاوی بلند شد تا او را ببیند. با تعریفهای لیلیت بیشتر مشتاق دیدنش بود. آدارایل خسته از شیب بالا آمد و با رسیدن به مرکز صخره گفت:
- ببخشید دوستان، توی راه یکی از ماموتهای شمالی آسیب دیده بود.
همه سرشان را تکان دادند و مجدد نشستند. کارولینا آهسته گفت:
- چه ربطی به اون داشت؟
پیتر سریع کنار گوشش زمزمه کرد:
- چون آدارایل اِلف شفادهندهست و قدرت درمان زیادی داره. یادته توی کتاب سرزمین شناسی، جایی به اسم حومورا*بود؟
کارولینا اندکی فکر کرد، سرزمینهای زیادی را در آن کتاب خوانده بود اما حومورا... آره یادش بود. آن سرزمین او را شدیدا تحت تاثیر قرار داده بود. زیرا به یاد داشت در تاریخ آن سرزمین اژدهایی با چندین سر وجود داشت که هیدرا نامیده میشد. آهسته سرش را تکان داد و گفت:
- همونی که نصف جمعیتش رو اژدهایان تشکیل میدادن؟
پیتر سرش را تکان داد، گفت:
- آره خودشه، آدارایل از حومورا اومده. در حال انقراض نیست اما از تاون خواسته اون رو از اونجا بیرون ببره. علتش رو هم هیچکس نمیدونه.
کارولینا بهتزده به پیتر نگاه کرد، برق چشمهای نارنجی پیتر باعث شد سوالی بپرسد:
- چرا؟ چرا باید بخواد از سرزمینش بره وقتی مجبور نیست؟!
پیتر شانه بالا انداخت، با خونسردی گفت:
- نمیدونم. من که هرگز اینجا رو ترک نمیکنم. حالا هرچی میخواد بشه!
کارولینا سرش را تکان داد، با پیتر موافق بود. آدارایل روی سنگ مرکزی نشست و با صدای بلندی گفت:
- خب از شمال چه خبر؟
یکی از پسر های سمت چپ صخره بلند شد، با صدای سرزندهای شروع به حرف زدن کرد:
- خبر که زیاده آدارایل، برف زیادی اونطرف باریده و همه خوشحالن. ولی خب بعدش بهمن اومد و چندین تن رو زیر خودش کشت. جز این خبر بد چیز مهمی نیست. آهان چرا، آبشار کریستال هم بخاطر بهمن کاملا یخ زده و بخاطر بهمن آذوقه کم شده. راههای ارتباطی هم همه با شمال قطع شدن.
آدارایل سرش را تکان داد و نگران گفت:
- این بده باید به تاون بگیم سریع یه کاری کنه. از جنوب چه خبر فورا؟
سرش را به سمت شرق صخره چرخاند. فورا* دختری زیبا و تپل بود که چهرهی بانمکی داشت. از روی سنگ بلند شد و گفت:
- آه آدارایل میدونی که خوشم نمیاد حرف بزنم. خبری نیست، فقط دریا مدتی خیلی خروشان بود. درختهای خُرمای*هم خیلی گله کردن که چرا مدام ازشون میوه برداشت میشه. کلا خبر خاصی نیست.
آدارایل خندید و دست بر گوشش کشید.
- فورا یکم اجتماع پذیر باش لطفا. خوبه، وضعتون بهتر از شماله، درختهای خُرمای هم راست میگن توی کل سال دارن کار میکنن. یکم کمتر ازشون میوه بخواین.
فورا سرش را تکان داد و نشست. نفر بعدی خودش بلند شد، پسری تقریبا هفده ساله بود. با شادی گفت:
- آدارایل امروز اولین سواریم رو با اسبی که بهم دادی انجام دادم. باید خودت بیای و ببینی!
آدارایل خندید و راضی گفت:
- خیلی خبر خوبیه مهران؛ حتما بعدا یه سر به شرق میزنم. زینوچطوره؟
مهران با افتخار و صدایی که سعی داشت شکوهمند باشه گفت:
- خیلی خوبه، طول کشید تا باهاش ارتباط بگیرم ولی الان دیگه بهم لگد نمیزنه.
همه از این حرفش خندیدند و آدارایل در جواب گفت:
- خوبه، زینو اسب وفاداریه، بهش کمک کن؛ غم بزرگی داره.
ناگهان صدای شاد آدارایل تحلیل رفت. سکوت سنگینی صخره را در برگرفت و سپس، مجدد به خود آمد. با تظاهر به شادی خطاب به همه گفت:
- دیگه چه خبر بچهها؟
همه داشتند باهم پچپچ میکردند که ناگهان لیلیت بلند شد. با صدای بلندش گفت:
- آدارایل یه عضو جدید داریم!
کارولینا خشکش زد. اصلا انتظار نداشت لیلیت بخواهد جلوی همه او را معرفی کند! آنهم جلوی آن اِلف زیبا که ناخواسته دست و پایش را گم کرده بود! در همان حین که آدارایل سر چرخاند تا کارولینا را ببیند، سیمرغی بزرگ بر لبهی صخره فرود آمد. آدارایل نگاهش را به یاسمن داد و گفت:
- دیر رسیدین بانو.
یاسمن به جسم انسانی خود تبدل شد و جلو آمد، کنار آدارایل ایستاد و با خنده گفت:
- شاید باورت نشه اگر بگم اینبار رو خواب نموندم!
آدارایل شانه بالا انداخت، دست بر شانهی یاسمن نهاد و گفت:
- باورم میشه. خب این دوست جدیدمون کیه؟
نگاهش را مجدد به لیلیت داد. لیلیت که ذوق کرده بود، سریع دست کارولینا را گرفت و او را بلند کرد. صدایش بازهم بلند بود.
- معرفی میکنم. کارولینا یه ببرینهی دورگه از امگاورس.
همه با شنیدن نام امگاورس، پچپچشان بالا گرفت. کارولینا مضطرب لبخند متظاهری زد و به آدارایل چشم دوخت. یشم نگاهش عجیب دلش را لرزاند. این پسر چقدر حرف در نگاهش داشت! ناخواسته چشمهایش را بست. در عمق نگاه آدارایل، حرفهای زیادی را خواند! چشم گشود و مجدد او را دید. آدارایل هم تعجب کرده بود. با صدای تحلیل رفته پرسید:
- تو می تونی...
هنگامی که نگاهش به پیتر افتاد که چگونه به او بد نگاه میکرد، حرفش را خورد. با ابرویی بالا پریده گفت:
- گمان میکردم ببرینهها دیگه جایی جز قدمرا نیستن.
کارولینا ل*ب گزید، دوباره باید ماجرا را بازگو میکرد؟ نه! وحشت در نگاهش موج زد. ترس از گفتن حقیقت و آدارایل آن را به خوبی دید. چقدر نگاه ترسیدهاش حس آشنایی داشت! پس سریع گفت:
- خوش اومدی بانو، بهم بگو با قدمرا کنار اومدی؟
پیتر، هیرما و لیلیت همه تعجب کردند. چرا آنقدر سریع آدارایل بحث را تغییر میداد! یاسمن هم متعجب بود. کارولینا لبخند گرمی زد، آهسته گفت:
- البته به لطف پیتر دارم کمکم با اطلاعات و چیزهای جدیدی آشنا میشم.
آدارایل لبخند زد و او را به نشستن دعوت کرد. با افکاری درهم، به حرف آمد:
- اگر دیگه خبری نیست بهتره که جلسه رو تموم کنیم.
همه سرشان را تکان دادند، انگار این روز ها در قدمرا همهچیز آرام میگذرد. همه بلند شدند و مشغول وداع با یکدیگر گشتند. کارولینا نیز بلند شد و آهسته با اشاره به آن افرادی که شاخ گوزن بالای سرشان بود گفت:
- پیتر، اونها از چه نژادین؟
پیتر رد نگاهش را دنبال کرد و وقتی هیدر ها را دید، خندید. گفت:
- بهت گفتم کتاب نژاد شناسی جلد دوازدم رو بخون اما گوش ندادی! اونا هیدر هستن. موجوداتی از نژاد گوزن و انسان. از حومورا میان.
کارولینا سرش را تکان داد، داشت فکر میکرد داشتن دو شاخ بزرگ روی سر چقدر ممکن است سخت باشد! صدایی او را به خود آورد. مضطرب به طرف آدارایل چرخید. لیلیت از بودن در کنار آدارایل نمیدانست باید چه واکنشی داشته باشد. آدارایل با احترام گفت:
- کارولینا شما من رو یاد شخص خاصی میاندازین.
همه از اینحرف آدارایل شوکه شدند. به خصوص پیتر! خود را بیشتر به کارولینا نزدیک کرد و در جواب آدارایل گفت:
- کارولینا تا شب نشده باید برگردیم!
آدارایل از واکنش پیتر به خنده افتاد. نزدیکتر آمد، میان آندو ایستاد و زمزمه کرد:
- گیاهان بهم همهچیز رو گفتن. بوتهی خار کنار آبشار طلایی، بهم گفت که از چی خبر دارین!
عقبتر رفت و سپس گفت:
- بنابراین میتونم تنها باهاتون حرف بزنم؟
کارولینا و پیتر هر دو نگران و رنگ پریده به آدارایل نگاه کردند. پیتر اصلا به یاد نداشت که قدرت آدارایل چیست و واقعا چرا فراموش کرده بود؟ یاسمن جلو آمد و بی خبر گفت:
- وای دختر بالاخره اومدی. خیلی منتظرت بودم.
کارولینا لبخند متظاهری زد و چیزی نگفت. آدارایل با جدیت تمام دوباره حرفش را تکرار کرد:
- باید باهاتون حرف بزنم!
لیلیت و هیرما خیلی از این لحن جدی آدارایل تعجب کردند. کارولینا به دوستهایش نگاه کرد، آهسته گفت:
- پ...س همینجا حرف بزنیم.
پیتر سریع دستش را گرفت و ناراضی ل*ب زد:
- نه کارولینا! این کار رو نکن!
کارولینا لبش را گزید. یادش نمیرفت دوستهایی که مدتی طول کشید تا به آنها اعتماد کند چه کردند، اکنون چه میشد اگر از روز اول اعتماد کند؟ در نهایت فهمیده بود که حقیقت همیشه آشکار میشود. چه حالا، چه بعدا. آدارایل شانهای بالا انداخت و گفت:
- پس بهتره صبر کنی تا همه برن.
کارولینا سرش را تکان داد و همه نشستند تا بقیه بروند. آدارایل نیز رفت با بقیه حرف بزند و اصلا به روی خود نیاورد که قرار است چه حرف مهمی به بچهها بزند. واقعا خیلی خوب به خودش و حالتهایش مسلط بود!