با خواندن و نوشتن رشد کنید و به آینده متفاوتی فکر کنید.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید. اکنون ثبت نام کنید!

مشاوره مشاوره ایده پردازی و ارتقای قلم

Tavan

مدیر آزمایشی تالار مشاوره + مدیر تالار اخبار
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
مدیر آزمایـشی تالار
نویسنده نوقلـم
مشاور
تاریخ ثبت‌نام
1/14/25
نوشته‌ها
689
پسندها
1,113
امتیازها
93
نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند اما مشاورین، پیمانکاران رمان، داستان و آثار مهم می باشند!

*
نویسنده عزیز لطفا با مشاور خود نهایت همکاری را داشته باشید.

*
در صورتی که با مشاور همکاری نکنید و مشاور گزارش دهد، رمان شما تا زمان ارتقا، قفل خواهد شد.

درخواست کننده: @malihe

مشاور: @Tavan
 
سلام عزیز
لطفا دو پارت از رمانت رو همین جا ارسال کن و مشکلت رو بگو
 
آنگاه بدن مرد به شدت شروع به لرزیدن کرد، آن‌گونه می‌لرزید که گویی باد، شاخه‌های بلند درختان را به بازی گرفته است. آیریس می‌توانست این لرزش را به خوبی حس کند. بالاخره زانوهای مرد خم شد و با صدای هولناکی مانند کشتی که لنگرهایش را بر زمین می‌کوبد، به گل نشست. آیریس دیگر نتوانست وزن او را کنترل کند و با تمام توان تلاش کرد که خود نیز مانند او زمین‌گیر نشود. پدر و الیاس هردو به سمتشان دویدند، گویی قصد دارند برای رهایی عزیزی از چنگال مرگ از یکدیگر سبقت بگیرند. درونشان به یکباره از احساسات تازه متولد شده‌‌ای چون عشق‌به هم نوعان و تلاش برای آزادی تهی شد. آیریس حالا زانوهایش را مانند تختی برای استراحت دکتر وید فراهم کرده بود. زمین سرد بود اما بدن دکتر وید چون کوره‌های القایی می‌سوخت، او چنان آسوده به آیریس تکیه زده بود که گویی خستگی چندین ساله‌اش را به دست‌های اطمینان بخش آیریس می‌سپارد.

سنگینیِ سرش بر روی دستان آیریس، چون لهیب برخاسته از آتش نگرانی‌ و ترسش بود و آنرا به پوستش منتقل می‌کرد، انگار که نه فقط خستگی، بلکه تمام رنج‌هایش را به او هدیه می‌داد. آیریس احساس می‌کرد که تمام انرژی او ذره‌ذره از وجودش خارج می‌شود و برایش باری سنگین از مسئولیت و اندوه را باقی می‌گذارد. بی‌اختیار غم عمیقی را در تمام رگ و اندام‌هایش احساس می‌کرد. این مرد غریبه مرگ را به جان خریده بود تا بشریت را نجات دهد. او برای آیریس معنای اسطوره‌ای ناشناس را پیدا کرده بود. کسی که به هدف نامانوس آیریس، معنا بخشیده بود.

دکتر وید نگاه خسته و پژمرده‌اش را به پدر دوخت، دستش را به سختی بالا آورد و دست‌های پدر را که بر بالای سر او روی پنجه‌های پایش آریه نشسته بود، در دست گرفت و با صدایی که به خشکی برگ‌های پاییزی می‌ماند، گفت:

-کلاو...وس دنبالتونه دکتر. من تا جایی که تونستم از پوشش این آنتروپی استفاده کردم ولی…

ناگهان دست‌هایش شل شد، انگار که تمام انرژی‌اش یکباره به پایان رسیده باشد. سرش با بی‌جانی بر روی زانوهای آیریس آرام گرفت. سکوت سنگینی فضا را پر کرد، سکوتی که با نفس‌های بریده‌ی الیاس و هق‌هق خفیف آیریس درهم آمیخته بود.

در چشم های باز دکتر وید تنها یک معنا پنهان بود: رویای رسیدن به آزادی...

پدر دو انگشتش را به روی چشم های دکتروید گذاشت و آن‌هارا به پایین کشید. الیاس که دچار یک دگرگونی عصبی شده بود مانند دریاچه‌ای از نمک عرق کرده و در حالی که کپسول اکسیژنش هم رو به اتمام بود. به زمین نشست تا نفس‌هایش را آرام کند. پدر مضطرب شانه‌های الیاس را که دست‌هایش را بر روی زمین تکیه‌گاه قرار داده بود در دست گرفت.
 
هیچ‌کس نمی‌دانست در عمق وجود الیاس چه می‌گذرد. پدر دستش را با ملایمت بر پشت او می‌کشید و تلاش می‌کرد تا طوفان درون الیاس را آرام کند؛ اما نگاه خیره‌ی الیاس توجه آیریس را به سمت دست‌هایش کشید. دفترچه‌ی دکتر وید. درست بین دست‌های الیاس بر روی زمین قرار داشت. برآن خیمه زده بود و مانند گنجی گران‌بها از آن محافظت می‌کرد.

همان لحظه، باد سردی از میان شاخه‌های بلند بامبوهای جوان و سبز وزید و برگ‌های خشکیده بر روی زمین را به آرامی جابه‌جا کرد و آن‌ها را به رقصی ناخواسته واداشت. در حالی که بامبوها با قدرت و شادابی خود به آنها می‌بالیدند، آیریس به آرامی سر دکتر وید را بر زمین گذاشت و به سمت الیاس خزید.

الیاس سرش را به آهستگی بلند کرد و نگاهش با آیریس که انعکاسی از نگاه غریب و غمگین مادرشان را در خود داشت، تلاقی کرد. قطره اشکی سرکش و بی‌اختیار بر گونه‌اش لغزید و آیریس را به شدت متأثر کرد. چهره‌ی الیاس رنگ باخته بود و چشمانش مبهوت و سرگشته می‌ماند. آیریس با احتیاط دستش را دراز کرد و دفترچه‌ی دکتر وید را با دقت تمام از روی زمین برداشت.

«آلیشیا هیل» نامی بود که با خطی ظریف بر روی جلد دفترچه‌ خودنمایی می‌کرد. آیریس، دفترچه‌ی چرمی را که جلدی با رنگ بژ داشت را باز کرد. بوی کاغذ قدیمی و عطر ملایمی که مادر همیشه استفاده می‌کرد، در فضا پیچید. گویی با هر ورق زدن، صدای خنده‌ی مادر را در گوشش می‌شنید:« آیریس دخترم، بیا اینجا. آفرین فرشته کوچولوی من...»

الیاس اما، گویی در دنیای دیگری سیر می‌کرد. نگاهش همچنان به دفترچه دوخته شده بود، اما نه به نام روی جلد، بلکه به چیزی فراتر از آن. چیزی که آیریس نمی‌توانست ببیند. گویی دفترچه و نوشته‌هایش با او درد و دل می‌کردند. پدر، با نگاهی مملو از نگرانی، دستش را بر شانه‌ی الیاس گذاشت و او را به آرامی تکان داد:

- الیاس، پسرم...

صدای پدر، الیاس را از خلسه‌ای عمیق بیرون کشید. او نگاهش را از دفترچه گرفت و به پدر خیره شد، نگاهی که گویی هزاران حرف ناگفته در آن موج می‌زد. پدر، سعی می‌کرد احساس همدردی و تسکین را به او منتقل کند، گفت:

- خودتو جمع و جور کن پسر، باید بریم چند ساعت دیگه شب میشه و این آنتروپی اصلا امن نیست...

الیاس، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، زمزمه کرد:

-اون اسم... آلیشیا...

پدر با نگاهی کنجکاو به او خیره شده بود. گویی هنوز متوجه وضعیت نشده بود که آیریس مشتاقانه و باشوق گفت:

-پدر، این دفترچه مال مادر است...


نوشته در موضوع 'رمان در حصار یک رویا | ملیحه حمیدی' https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-dr-hsar-yk-rvya-mlyhh-hmydy.39464/post-325819
 
آخرین ویرایش:
درود. سپاس از زحمات شما.
دو پارت آخر رمانم رو ارسال کردم
من در رابطه با پویایی شخصیت‌های رمانم مشکل دارم. بهم گفتن زیاد روشون تمرکز نمی‌کنی نمی‌دونم دقیقا چطوری باید این کارو بکنم.

ضمن این که نمی‌دونم بهتر هست چه موقع برای رفتن به فصل دوم اقدام کنم. البته ایده‌ی فصل دوم رو دارم فقط برای جلوگیری از اسپویل شدن. اگه لازم بود بگید چت خصوصی بزنم.
الیاس، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، زمزمه کرد:

-اون اسم... آلیشیا...

پدر با نگاهی کنجکاو به او خیره شده بود. گویی هنوز متوجه وضعیت نشده بود که آیریس مشتاقانه و باشوق گفت:

-پدر، این دفترچه مال مادر است...
453427_25y-456- برای پویایی شخصیت الیاس رفتارش رو به مرگ مادرش ارتباط دادم و الان هیچ ایده ای ندارم که چطور بهم سنجاقشون کنم. مادرش چطور مرده برای چی مرده این که می‌خوام پدرش رو مقصر بدونه و از طرف دیگه مطیع پدرشه. البته این رو هم بگم قبل از این نمی‌خواستم کلا مرگ مادر رو بلد کنم فقط یک لحظه گذرا بود اما الان دیگه مجبورم استفاده کنم براش، برای همین هم با ایده هایی که دارم پیچیدگی زیادی ایجاد شده و فکر می‌کنم به راهنمایی نیاز دارم. و این که ممنون میشم خودتون اگه ایرادی رو دیدید و فکر می‌کنید باید رعایتش کنم بهم بگید‌.
خیلی اشتیاق دارم تگ عالی رو دریافت کنم. لطفاً بنده رو برای ارتقای قلمم راهنمایی کنید.


@Tavan
 
آخرین ویرایش:
درود. سپاس از زحمات شما.
دو پارت آخر رمانم رو ارسال کردم
من در رابطه با پویایی شخصیت‌های رمانم مشکل دارم. بهم گفتن زیاد روشون تمرکز نمی‌کنی نمی‌دونم دقیقا چطوری باید این کارو بکنم.

ضمن این که نمی‌دونم بهتر هست چه موقع برای رفتن به فصل دوم اقدام کنم. البته ایده‌ی فصل دوم رو دارم فقط برای جلوگیری از اسپویل شدن. اگه لازم بود بگید چت خصوصی بزنم.

453427_25y-456- برای پویایی شخصیت الیاس رفتارش رو به مرگ مادرش ارتباط دادم و الان هیچ ایده ای ندارم که چطور بهم سنجاقشون کنم. مادرش چطور مرده برای چی مرده این که می‌خوام پدرش رو مقصر بدونه و از طرف دیگه مطیع پدرشه. البته این رو هم بگم قبل از این نمی‌خواستم کلا مرگ مادر رو بلد کنم فقط یک لحظه گذرا بود اما الان دیگه مجبورم استفاده کنم براش، برای همین هم با ایده هایی که دارم پیچیدگی زیادی ایجاد شده و فکر می‌کنم به راهنمایی نیاز دارم. و این که ممنون میشم خودتون اگه ایرادی رو دیدید و فکر می‌کنید باید رعایتش کنم بهم بگید‌.
خیلی اشتیاق دارم تگ عالی رو دریافت کنم. لطفاً بنده رو برای ارتقای قلمم راهنمایی کنید.


@Tavan
درود عزیز
وقتت به خیر
ایشاا... ک تگی رو که میخوای رو دریافت می‌کنی، در اون که شکی نیست.

برای پارتا هم ممنون و بعد از بررسی بهتون اطلاع داده میشه.
اگه دیر شد یا عجله داشتین، میتونین با @یاسمن بهادرییاسمن بهادری عضو تأیید شده است. هماهنگ کنین.
 
درود عزیز
وقتت به خیر
ایشاا... ک تگی رو که میخوای رو دریافت می‌کنی، در اون که شکی نیست.

برای پارتا هم ممنون و بعد از بررسی بهتون اطلاع داده میشه.
اگه دیر شد یا عجله داشتین، میتونین با @یاسمن بهادرییاسمن بهادری عضو تأیید شده است. هماهنگ کنین.
عجله که دارم چون همین الان می‌خوام پارت بذارم. کلا من آدم صبوری نیستم همه کارام عجله ای بچه ها هم فکر کنم. دیگه میدونن.-2-35-
@Tavan 2
 
درود. سپاس از زحمات شما.
دو پارت آخر رمانم رو ارسال کردم
من در رابطه با پویایی شخصیت‌های رمانم مشکل دارم. بهم گفتن زیاد روشون تمرکز نمی‌کنی نمی‌دونم دقیقا چطوری باید این کارو بکنم.

ضمن این که نمی‌دونم بهتر هست چه موقع برای رفتن به فصل دوم اقدام کنم. البته ایده‌ی فصل دوم رو دارم فقط برای جلوگیری از اسپویل شدن. اگه لازم بود بگید چت خصوصی بزنم.

453427_25y-456- برای پویایی شخصیت الیاس رفتارش رو به مرگ مادرش ارتباط دادم و الان هیچ ایده ای ندارم که چطور بهم سنجاقشون کنم. مادرش چطور مرده برای چی مرده این که می‌خوام پدرش رو مقصر بدونه و از طرف دیگه مطیع پدرشه. البته این رو هم بگم قبل از این نمی‌خواستم کلا مرگ مادر رو بلد کنم فقط یک لحظه گذرا بود اما الان دیگه مجبورم استفاده کنم براش، برای همین هم با ایده هایی که دارم پیچیدگی زیادی ایجاد شده و فکر می‌کنم به راهنمایی نیاز دارم. و این که ممنون میشم خودتون اگه ایرادی رو دیدید و فکر می‌کنید باید رعایتش کنم بهم بگید‌.
خیلی اشتیاق دارم تگ عالی رو دریافت کنم. لطفاً بنده رو برای ارتقای قلمم راهنمایی کنید.


@Tavan
درود جانا.
شما شخصا پویایی شخصیت رو در چه چیزی میبینید؟
پویایی شخصیت از نظر شما چیه و چه ویژگی داره؟
 
درود جانا.
شما شخصا پویایی شخصیت رو در چه چیزی میبینید؟
پویایی شخصیت از نظر شما چیه و چه ویژگی داره؟
داستان من از زبان سوم شخصه بعد من فقط روی رفتار و گفتار آیریس فکوس نشون داده بودم فکر کنم این باعث شد که نقدهایی دریافت کنم که میگن روی پویایی شخصیت‌های دیگه داستانت هم فکوس کنم و من متوجه شدم که تمام شخصیت‌ها باید درگیر باشن. تغییر داشته باشن رشد کنن و تصمیم بگیرن. پیچیدگی که برام ایجاد شده همین که فقط احساسات آیریس مهم نیست و الیاس و پدر هم درگیرن. بازم نمی‌دونم درسته یا نه چون بهرحال حتی زبان سوم شخص هم می‌تونه گویای یک شخصیت باشه.
 
من نمی‌دونم کی باید فصل دوم رو استارت بزنم هنوز ادامه بدم این فصل رو نمی‌دونم اونقدر تعلیق ایجاد کردم.
چون قطعا فصل دوم پیچیده تره453427_25y-456-e03627_25hh2y-154fs232528
 
biggrin_"فکر کنم بعد از تموم شدن رمانم به من مشاوره بدید واقعا سپاس‌گزارم.
انگار از یک شهر خیلی دور یک سفارش اینترنتی دادم دو هفته گذشته به دستم نرسیده.
من خواهان رسیدگی بالادستی‌ها هستم. الان یه طوری شده اصلا نمی‌دونم چرا درخواست مشاوره دادم.
حداقل بگین تگ و می‌تونم بگیرم.
آقا فهمیدم حوصله خوندن رمانم و ندارید....(s549)_💔
 
عقب
بالا