سلام
امیدم را به این دادهام که حالت خوب است و باد پاییز قلب تو را همانند برگهای زرد و قرمز کف خیابانها و کوچههای باریک نکرده باشد. مدتی میشود که نامهای خطاب به تو ننوشتهام، هرچند که تو هیچهنگام متوجه نخواهی شد که این نامهها، اسم تو را فریاد میزنند. تنها کلماتاند که بیهدف در این نامههای پوچ و بیپایان میچرخند و چه بیگناهند آنها، که اسیر چشمان بینبات من شدهاند. هنوز میتوانم نبض کتابها را حس کنم؛ و آواز گوشنواز ترنج و بلوط را به هنگام شب بشنوم؛ صدای دردآلود هوشنگ و هرمز را نیز شاهدم، اما میدانی که من در دوای درد آنها ناتوانتر از یک پر قاصدک در طوفان باد هستم؛ هنوز میتوانم با نوای ساز همسایهمان انس بگیرم و به او اجازه دهم در میان انبوه مشغلههایم مرا به رقصی اندوهناک درآورد؛ سخنان بیروح و ساختگی عزیزانم را میشنوم و هرگز بابت این دروغها آنها را سرزنش نمیکنم؛ و شاید بتوانم بگویم تمام اینها را حتی بیشتر از قرنهای قبل احساس میکنم. اما میدانی چیست؟ تمام این احساسات افسارگسیخته به سمت قلبم هجوم میبرند و در میان گورستان بیانتهای آن، جایی برای پنهان ماندن پیدا میکنند؛ و به هنگام شب که هوا تاریک میشود و سنگهای آغشته به خونِ قبرها از دیدشان محو میشود، ترس را کنار میگذارند و خود را به دیوارههای قلبم میکوبند تا از آن دیوانه خانهی وحشتناک فرار کنند اما هیچ راه خروجی نیست، نه برای من و نه برای آنها؛ و این درد ابدی آن عضو ناکارآمد نمیگذارد به راحتی مرگ و آرامش را برای ساعاتی کوتاه ملاقات کنم.
به هر حال خبر خوبی برایت دارم زیباترین مخلوق: "من دیگر اندوهگین نیستم." میتوانی کوچهها را آذین ببندی و خوشحال باشی که میتوانی با منی که غمگین نیست ملاقات کنی. اما بگذار خبر بد را هم بدهم: "من دیگر هیچکدام از هیجانات مربوط به یک انسان را نمیتوانم تجربه کنم."
من همچنان از احساسات و اتفاقاتی لبریز هستم که نتوانستهام به درکی قابل توجه از آنها برسم؛ و همین جمله تناقضآمیز است که زندگی چند ماه اخیرم را به دست خویش گرفته. شاید همانطور که کتابهای درسیام میگوید، باید در شرایط محرومیت حسیای باشم که کسی بیشتر از چند ساعت نتوانسته آن را تحمل کند؛ و شاید باید در همان شرایط باشم تا هنگامی که نفسهایم مرا یاری نکنند.
[ نامه دو ]
تاریخ : 8 دی 1400
گیرنده : فانوس زیبای اتاق کوچکم
سلام فانوس زیبای اتاق کوچکم!
امروز آسمان همزبان با قلب آلوده و مهآلود من است. اگر حقیقت را از من بخواهی... نمیدانم چند سال است که تو را از دست دادهام؛ هرچند هر روز هم را میبینیم و یا باهم صحبت میکنیم. میدانی چیست؟ فکر کنم عادت کردهام همیشه تو را خندان ببینیم، انگار همیشه این باید تو باشی که از بین تمام ما خوشخالتر و پرامیدتر است. اکنون من و تو آنقدر از هم دور هستیم که حتی نمیتوانی صورت چروک شدهام را ببینی و یا شاید دود آتش نمیگذارد چشمان به خاک سپرده شدهام را ببویی؛ اما من تو را میبینم که کنار خانه سوخته و خاکستر شدهات نشستهای و اشک میریزی، صدایت را میشنوم! فریادهایت را...
و من متاسفم! خیلی زیاد! به اندازه تمام ستارهها و تمام غمها، یا نه حتی بیشتر! به اندازه تمام کهکشانها و ناعدالتیها.
و به اندازه تمام آزادیهایی که از روح شکسته شدهامان ربوده شده...
میخواهم حرفی بزنم تا مانند طنابی تو را از قعر چاه بیرون کشاند و یا کاری انجام دهم که باز هم از آن لبخندهای زیبا و زندگیبخشت به رویمان بزنی... میخواهم آفتاب را به خانهامان بیاورم تا دوباره رویش جوانهها را در گلخانه قلبت شاهد باشم. اما نمیتوانم...
نمیتوانم... مثل همیشه... آنکه میبازد و هیچکاری از دستش برنمیآید منم!
اما میتوانم تمام شادیها و دلخوشیهایم را بدهم و تمام غمهایت را به آغو*ش قلبم بسپارم؛ هیچ ترس و واهمهای از این کار ندارم. میتوانم گیاهانم را نابود کنم و پنجره را ببندم. میتوانم پردهها را بکشم و کتابهایم را بسوزانم. میتوانم قهوه را از خانه بیرون کنم و ابرک خیالهایم را سلاخی کنم. میتوانم همهی این کارها را انجام دهم اگر تو دوباره احساس یک آهوی آزاد در صحرا را داشته باشی.
در سرشتم اینچین حکاکی کردهاند که برای نجات از سوختن در ناخوشی، نامهای نفرستم پس اگر من غرق غم و ناامیدی شوم هیچگاه صدایت نمیزنم و از کسی کمک نمیخوام... اندوه مرا آنقدری که تو در ذهنت تجسم میکنی آزار نمیدهد؛ پس فکر کنم معاملهی خوبیست، نه؟
نمیخواهم تو هم مثل من باشی و رویش اهریمن را در رگهایت احساس کنی.
من برای همیشه دوستت خواهم داشت و برای دوباره خندیدنت تمام زندگیام را تقدیمت میکنم. امید واهی نمیدهم مخلوق زیبا پس کمی دیگر صبر کن... همه چیز را باهم درست میکنیم؟ مگر نه؟
سلام دوست عزیزم
از تو نمیخواهم مرا در آغو*ش خودت جای دهی و حالم آنقدرها هم که برایت بازگو کردم خوب نیست.
کاش میتوانستم به تو بگویم که تا چه حد آدمها، نگاهها و حرفهایشان مرا میآزارد...
نمیخواهم تو را نیز اندوهگین کنم و لبخندهای امیدبخشت را محو گردانم؛ نمیخواهم قلب تو را هم همانند خودم سیاه کنم. اعتمادت را به من نسپار و در ذهنت مرا فرشتهای بیبال تصور نکن. اما میشود به خارهای بیشهزار بگویی من اهریمنِ وحشتانک و آدمخوار قصههای شبانهشان نیستم؟ میشود به آنها بگویی من هم همانند خودشان در این هزارتوی بیپایان گیر افتادهام؟ میشود گلهای نرگسی که در طاقچه به یادگار گذاشتهام را در نقش ارمغانی به آنها تقدیم کنی و بگویی من تا چه حد در قلبم آنها را میستاییدم؟ به آنها بگو سلاحهایشان را پایین آورند؛
زیرا حال من مسیر رودخانهی خونآلود را دنبال میکنم و میروم به انتهای شب، جایی که ماه اشک میریزد برای ستارههای گم شده در آسمان بیرحم؛ به دنبالم نیایید پروانههای دشت آفتاب اما به مترسک بگویید تنها نیست! آنطرفتر... وقتی به دودها برسی میتوانی انبوهی از آنها را ببینی.
[ نامه چهار ]
تاریخ : 15 بهمن 1400
گیرنده : دوچرخهسوارِ رهایی
سلام خیالانگیزترین رویا...
اکنون خانه تاریک است و ستارههای در میانِ آسمان، زیباییات را بهانهای برای زنده بودن و خندیدن، قرار دادهاند.
نمیدانم در چه حالی... در خیابانهای اندوهگرفتهی تهران آلوده قدم میزنی یا نامهای برای تکههای ناپیدای زندگی به یادگار میگذاری؟ در مابین کتابها گم شدهای یا با جوانهها سخن میگویی؟ در حال احیای سرو هستی یا به ساختمانهای لنگدراز شهر مینگری؟
جنگل چشمنواز عزیزم، من در ایستگاه قطار ایستادهام و به نوای IDK YOU YET گوش میدهم. اسم خوانندهاش را از یاد بردهام اما میتوانم با شنیدنش تو را در همین نزدیکی احساس کنم. راستش را بخواهی قطارهای زیادی رفتهاند و تو در هیچیک از واگنها نبودی. من در انتظار تو میمانم حتی اگر این انتظار تا به فراتر از ابد باشد. هرچند حال تو را در قلبم جای دادهام و نمیخواهم آنجا را ترک کنی؛ در حضور سکوتت احساس تنهایی نمیکنم و یا هنگامی که زیباترین لبخند تمام جهان را به من هدیه میدهی.
خانه را پر از رنگهای مختلف کردهام. میخواهم همهچیز آنگونه باشد که تو دوست داری.
دلم برایت تنگ شدهاست آشناترین سیارهی کهکشان خیال.
شبهای پیش دیو به خانهامان حمله کرده بود؛ به او گفته بودم تو هنوز برنگشتهای و من بدون تو همانند سربازی مجروح در میدان جنگ و حصار اهریمن هستم؛ کنارم نشست و اشکهایم را پاک کرد. مهمان سبز رنگ قلبم میشنوی چه میگویم؟ دیو میخواهد با ما بماند! در خانهی رنگینکمانیامان! اجازهاش را میدهی؟
دیو گفت او را هم رنگ کنم تا زیبا شود؛ اما من گفتم او همانگونه که هست زیباست. همسایهها میگویند او دارد مرا گول میزند و میخواهد ما را نابود کند اما من دیو را باور دارم؛ تو هم او را دوست داری؟ اجازه میدهی ساکن قلبمان شود؟
دیو دل باختهی وسایل نقاشیات شده؛ نمیخواهم نگرانت کنم و به او هشدار دادم نزدیک آنها نرود.
تو جادوییترین نگاه را داری و همانند صدای امواج دریا با من سخن میگویی. وقتی از تو برای دیو میگفتم او مرا دیوانه خواند و زمزمه کرد که تو تنها در خوابهای زیبا پیدایت میشود؛ همان خوابهایی که فرشتهها محافظ آن هستند. اما من رادیو خاک خورده اتاقت را به او نشان دادم و اجازه دادم او هم صدای تو را که همانند آواز نهنگها بود بشنود؛ قلب دیو را دیدم که رنگ به خود گرفت؛ بالهایش را دیدم! تک درخت حیاط، دیو آنچه که برایمان تعریف کردند نیست! همهاش دروغ بود. برگرد و خودت ببین او تا چه حد میتواند مهربان و بهاری باشد!
دیو گفت تو همانند پایکوبی برگها در میان تازیانهی بادی. او گفت تو قویترین ریشهها را داری؛ پس واهمهای از فراق برگهای سبز و تازهات نداشته باش؛ پیدایشان میشود؛ دیو قول داد که پیدایشان میشود. بیا تا قلب دیو را باهم زنده کنیم.
دوستت دارم؛ به اندازه زیبایی لبخندت و روشنایی چشمانت که حتی از پشت ابرها هم معجزهاش دیده میشود؛ تو نهالیترین حقیقتی هستی که میتوانم داشته باشم. از یادم نخواهی رفت سبزهزار پروانههای امید...
- از طرف حوسار -
سلام دوست عزیزم!
اندکی آنطرفتر از کوه و کاجزار -مکانی که در آن به ماه و ستارههای آسمان خیره میشوم- هوا بسیار سرد است و من نیز در فکر تو غوطهور شدم. میخواهم با تو حرفی بزنم تا لبخندهایمان در کنار هم به دروغ تبدیل نشود... میخواهم کاری برای خودمان کنم اما راهی پیدا نمیشود. تو آدم حرف زدن نبوده و نیستی و نمیتوانی خودمان را این سرنوشت شوم نجات دهی. عزیزترین از دست رفتهام! در آغو*ش شب برایت اشک میریزم و عزاداری میکنم... برای تو... برای آرزوهایمان... رویاهایمان... سکوت خودم و حرفهای زیبای تو... لبخندهای همیشگیات و یا شاید همیشگیامان... برای همه چیزهای از دست رفته اشک میریزم؛ زیرا من دیگر توان جنگیدن برای نگه داشتن آدمهای از دست رفته را ندارم...
از روزها قبل دیدهام که شب هنگام چمدانت را پر میکنی از خاطرات و لبخندهایی که من هیچجایی در هیچکدامشان ندارم.
مدتها قبل دریافتم که تو میخواهی من را در خانهی متروکهای که متعلق به پوچیست، رها کنی و بروی.
میخواهی من را تنها بگذاری...
اما حال که ساعات زیادی نمیگذرد از زمانی که دریافتم دیگر لبخندهایت، حرفهایت، مهربانیهایت، رنگ و بوی واقعیت را از دست دادهاند و تنها حالتی از روی عادت و یا شاید ترحم به خود داده است؛
تو را سرزنش نمیکنم... اما نمیدانم چرا دیگر نمیتوانم حتی از تو متنفر شوم.
انگار که تو از یک غریبه هم برایم ناآشنا تری.
عجیب است که حتی دلتنگ هم نمیشوم
و فقط اشک میریزم؛ برای تویی که خود پیشینات را از دست دادهای.
سلام رویای محال این روزهایم!
به برگهای پتوس خیرهام و بیشتر از قبل اندوه آن جوانههای خشکیده به سمت قلبم هجوم آورده. برای بیان تمام حرفهایی که در سرم پرسه میزند ناتوانم و بیشتر از قبل احساس کلافگی و ترس میکنم. کاش میتوانستم گم شوم در خیال اما مدت زیادی میشود که از جانب او ترک شدهام. صدای ساز همسایه بیشتر از هر زمان دیگری در اتاقم جاریست و دیگر آرامش قبل را به همراه ندارد... صدای سازش این روزها فریاد بلندتری دارد... اندوهناکتر... صدای سرفههایش نیز بیشتر شده. انگار که حالش خوب نیست. چشمانش دیگر امیدی ندارد. انگار که به پایان رسیده و آن را دیده.
به هر حال این نامه را ننوشتم تا بگویم از زندگی خستهام... نمیدانم... شاید از خود بیزار شدهام. از تمام چیزهایی که یک سوی آن به من برمیگردد و آرامشم را بر هم میزند. شاید اگر من، من نبودم همه چیز بهتر بود، زیباتر، خیالانگیزتر.
نمیتوانم برای آدمهای اطرافم بجنگم... میآیند و میروند... نگاهی به من ندارند و تنها بر اساس خواستههای خودشان عمل میکنند. احتمالا درست حدس میزدم... از خودم بودن خستهام. میخواهم یک گیاه باشم؛ یک پروانه؛ یک گل رز به دست کودک گل فروش؛ یک تابلوی نقاشی که به دیوار خانهای مانده و کسی به آن توجهی ندارد؛ میخواهم یک آهو باشم که از مرگ فرار میکند؛ یک کتاب عمیق و اندهگرفته ولی کم قطر؛ میخواهم یک تکه چوب در جنگل باشم؛ باران باشم... ابر باشم... پاییز باشم... اشکهای یک جسم شکست خورده... امید یک آدم تلاشگر... نگاه نگران یک انسان منتظر... هرچیزی به غیر از خودم. نمیخواهم بگویم خود را دوست ندارم. هرگز! تنها از این خستهام که تمام این مدت طولانی خود بودهام... از آسیبهایی که به خودم زدهام دیگر نمیتوانم از جایم برخیزم... از انتخابهایی که کردهام...
کاش میتوانستم کاری کنم
برای خودم نبودن کاری کنم....