- تاریخ ثبتنام
- 1/14/25
- نوشتهها
- 352
- پسندها
- 353
- امتیازها
- 63
اسفندماه سال 1401، پسرجوان 25 سالهای به یکی از کلانتریهای شرق تهران رفت و هنگامی که مقابل افسر نگهبان قرار گرفت از یک جنایت هولناک رازگشایی کرد و ماجرا را اینطور توضیح داد: چند سالی است که اعتیاد دارم و سر همین موضوع مادرم چندینبار من را از خانه بیرون کرده است. هربار که از خانه طرد میشدم به خانه خالهام میرفتم تا او پادرمیانی کند و من دوباره بتوانم به خانهمان برگردم. صبح روز حادثه مادرم دوباره من را از خانه بیرون کرد. پس از چند ساعت خیابانگردی به خانه خالهام رفتم با خودم گفتم خالهام رگ خواب مادرم را بلد است و میتواند او را راضی کند که مرا ببخشد و به خانه راه بدهد.
او ادامه داد: به خانه خالهام که رسیدم از او خواستم تا با مادرم تماس بگیرد و پادرمیانی کند اما این بار او به جای تماس با مادرم گوشیاش را برداشت تا با برادر بزرگم حمید تماس بگیرد. از این کارش خیلی عصبانی شدم و گوشی تلفنش را گرفتم. خالهام هم عصبانی شد و به سمتم حمله کرد تا تلفنش را پس بگیرد. بعد هم شروع به داد و فریاد کرد و از همسایهها کمک خواست من هم دستم را محکم جلوی دهانش گرفتم اما او مدام تقلا میکرد. دقایقی در همین حال گذشت تا متوجه شدم دیگر مقاومت نمیکند وقتی رهایش کردم روی زمین افتاد و دیدم صورتش کبود شده و نفس نمیکشد. از ترس گوشی خالهام را برداشته و فرار کردم اما چند ساعت بعد خودم را معرفی کردم.
او ادامه داد: به خانه خالهام که رسیدم از او خواستم تا با مادرم تماس بگیرد و پادرمیانی کند اما این بار او به جای تماس با مادرم گوشیاش را برداشت تا با برادر بزرگم حمید تماس بگیرد. از این کارش خیلی عصبانی شدم و گوشی تلفنش را گرفتم. خالهام هم عصبانی شد و به سمتم حمله کرد تا تلفنش را پس بگیرد. بعد هم شروع به داد و فریاد کرد و از همسایهها کمک خواست من هم دستم را محکم جلوی دهانش گرفتم اما او مدام تقلا میکرد. دقایقی در همین حال گذشت تا متوجه شدم دیگر مقاومت نمیکند وقتی رهایش کردم روی زمین افتاد و دیدم صورتش کبود شده و نفس نمیکشد. از ترس گوشی خالهام را برداشته و فرار کردم اما چند ساعت بعد خودم را معرفی کردم.