با ورود ناگهان دنیز به جایی که هرگز وارد آن نمیشود، قفلی میان نگاههای عسلی کاترین و رابرت پدید میآید؟ شاید تنها سوالی که در ذهن کاترین پدیده آمده این است؛ که چرا امروز برادرش به اتاقی که حکم انباری را دارد آمده است؛ اما کرورها سوال در ذهن رابرت خودنمایی میکنند که از هر ده تای آنها، نه تا مربوط به کارولین است. یعنی صحبتهایشان را شنیده است و اکنون میداند که احتمالاً کارولین عامل اصلی مرگ همسرش است؟ اگر از این قضیه خبردار باشد؛ خون رابرت و کارولین گردن خودشان است. با این حال تلاش میکند به این احتمال تکیه کند که اگر دنیز چیزی از سخنانشان شنیده بود اکنون با ساطور وارد اتاق میشد نه دست خالی! کاترین با اینکه دلش میخواهد رابرت را به خاطر رفتارها و گفتارهای وقیحانهاش خفه کند؛ اما با وارد شدن دنیز ل*بهای سرخش را میبندد و هیچ نمیگوید. پس از چند لحظه رابرت آب دهانش را قورت میدهد و درحالی که سعی بر نداشتن لکنت و لرزشی از روی اضطراب دارد؛ جواب دنیز را میدهد:
- حرف میزدیم یعنی... تو معمولاً اینجا نمیای برای... برای همین! تو چرا اینجا اومدی؟ مگه مسابقه و نتیجهگیریها یه ساعت پیش تموم نشد؟
دنیز با جواب رابرت ابرویی بالا میاندازد و همانطور که کت یشمی رنگ و پارچهایاش را از تن درمیآورد، روی صندلی کارش میاندازد و روی آن مینشیند؛ با لبخندی تلخ پاسخ میدهد:
- بعد مسابقه و اعلام نتایج رفتم یه سری به پروانه بزنم. خواب بود انگار، دلم نیومد بیدارش کنم که با هم حرف بزنیم، گلهاش رو گذاشتم و برای هماهنگیهای فردا اینجا اومدم.
با جواب تاثیرگذار دنیز ناگهان صورتهای بیحس و سرد کاترین و رابرت، کمی رنگ آبی-مشکی غم به خود میگیرند. دنیز نام پروانهای که از آن صحبت میکند را نمیگوید؛ اما مگر او جز آلیس مرده چند پروانه دارد. یک لحظه کاترین آنقدر دلش برای دنیز میسوزد که میخواهد برود و آن عنکبوت کارولین نامی را که باعث و بانی مرگ آلیس است با یک تیر خلاص کند؛ اما حیف که باید عاقل و منطقی باشد و بداند که این کار به ضرر همگیشان است. منطق! پیشتر برای کاترین کلمهی جالبی بود؛ اما اکنون دارد به مفهوم مزخرفش پی میبرد. دنیز همانطور که میخواهد فنجان مشکی رنگ و مخصوصش را بردارد که آن را نیمهپر، کنار قهوهساز میبیند. با ابروان طلایی و بالاپریدهاش نگاهی به کاترین و رابرت میاندازد و میگوید:
- کی با لیوان من قهوه خورده؟! یه آب هم نزده به لیوان.
با این سوالش کاترین نفس عمیقی میکشد و درحالی که دستش را میان گیسوان قهوهای، بلند و آشفتهاش میچرخاند با بیحوصلگی پاسخ میدهد:
- سوفیا.
با این جواب دنیز دست از شستن فنجان زیر شیر آب طلایی رنگش میکشد و با چشمان ریزشدهی سبزش نگاهی به کاترین و رابرت میاندازد. پس سوفیا اینجا بوده است؟ همانطور که با خود لیوان را میشورد و به سوی قهوهساز مشکی رنگش میرود؛ با لحنی مملو از ظن گمان میگوید:
- پس سوفیا اینجا بوده؟! از ملاقات پروانه که برمیگشتم دیدمش، عصبی بود. با اینکه بهش سلام کردم؛ اما جوابم رو نداد. شاید هم نشنید.
سپس در مقابل تلاقی نگاههای کاترین و رابرت به یکدیگر، سراغ یخچال مشکی رنگ و کوچک گوشهی اتاق میرود و با برداشتن بشقاب تکه کیک شکلاتی از آن، با خنده و لحن بذلهگوی همیشگیاش ادامه میدهد:
- البته عصبی بودنش رو به خاطر جواب سلام ندادن نمیگم اون که عادیه، به خاطر اینکه داشت پیاده میرفت میگم. معمولاً مثل پیرزنها پای پیادهروی نداره! یا با ماشین این ور اون ور میره، یا با تاکسی.
با این سخن دنیز لبخندی روی ل*بهای کاترین میآید. او راست میگفت، سوفیا از کودکی پای پیاده رفتن به جایی را نداشت و همیشه در مسافتهای طولانی و دویدن به دلیل بیماری آسم خفیفش که از مادرش به ارث برده بود نفسش میگرفت. همیشه هنگامی که پس از مدرسه با یکدیگر پیاده و دست در دست عازم رفتن به خانه میشدند؛ در راه چنان غر میزد که کاترین با خود میگفت یا باید از این پس تنها به خانه برگردد و یا ترک تحصیل کند. در یک لحظه دلش برای آن دوران شیرین و نصف و نیمه کودکی تنگ میشود و به دیار خیال سفر میکند. چقدر آن روزها خوش میگذشت. پیش از آنکه به خاطر یک انسان بیارزش و یک شبه زندگیشان به هم بریزد. همانطور که با یادآوری خاطرات تلخش سعی میکند کمی از خیالات دور شود بدون اینکه نگاهاش را از روی پارکتهای اتاق بردارد و به دنیز نگاه کند؛ ل*ب میزند:
- آره یهخرده بحثمون شد... .
با این پاسخ کاترین، دنیز همانطور که با تردید و حیرت خاصی در چشمان سبز رنگش فنجان قهوه و بشقاب سفید رنگ کیک را روی میز میگذارد؛ با چشمان ریزشدهاش میپرسد:
- دوباره سر چی؟! سه نفری بحثتون شد؟!
با این سوال دنیز نگاههای پریشان کاترین و رابرت بار دیگر در یکدیگر قفل میشوند. کاترین همانطور که صد بار در دلش به خود لعنت میفرستد که چرا بیهوده و بدون آنکه کسی چیزی بگوید نم پس داده است؛ نگاه تهدیدآمیزی به رابرت میاندازد. گویا نگاهاش بدون هیچ صدایی در گوش رابرت زمزمه میکند که یا یک داستان درست و حسابی برای برادر عزیزدردانهام از بحث سه نفرهمان میبافی یا جوری پتهات را روی آب میریزم که دنیز خودت، کارولینت و پتهات را یک جا ببلعد. رابرت همانطور که سعی میکند زیر نگاه سنگین کاترین و تردیدآمیز دنیز آرامش خود را حفظ کند؛ با گلوصافکردنی، تلاش میکند قضیه را با هر بهانه و دروغ احمقانهای که میتواند جمع کند:
- سر مامانش بحث شد... یعنی... میخواست به خاطر تشدید بیماری پیشش برگرده؛ اما خوب نمیشه روز آخر این کار رو کرد، سر این بحث شد... .
با این دروغ احمقانه کاترین کلافه دستش را طوری که دنیز نبیند بر پیشانیاش میکوبد. درحالی که رابرت میخواهد برای جلب رضایت کاترین به بهانهی احمقانهاش شاخ و برگ بیشتری بدهد؛ با شنیدن جواب و لحن پر از ظن و تردید دنیز رنگ از رخسار جفتشان میپرد:
- یعنی اون همه عصبانیتش برای این بود؟! خوب حالا بذارین دختره بره، دنیا که به آخر نمیرسه! اصلا من هنوز نقش سوفیا رو توی این ماموریت نمیفهمم! برای حمل مواد مخدر هکر و متخصص جعل اسکناس میخوایم چیکار.
با این جواب دنیز، کاترین همانطور که نگاه سنگینش را به رابرت دوخته است؛ دستی میان گیسوان قهوهایاش میکشد؛ لبخند بیحوصلهای میزند و با کلافگیای که قصد پنهان کردنش را دارد به موضوع خاتمه میدهد:
- حالا که قبول کرده بمونه، دیگه این بحث رو ببندیم.
دنیز با شنیدن این سخن کاترین درحالی که هنوز رگههای ضخیمی از رنگ تردید در چشمان ریزشدهاش خودنمایی میکند، با شانه بالا انداختن و اکراه خاصی میپذیرد که به این بحث بیسروته خاتمه دهد؛ اما به وضوح مشخص است که بهانهها و دروغهای کاترین و رابرت هیچ او را راضی نکرده بلکه تعداد ظن و گمانهایش را بیشتر کردهاند. حتی میتواند به جرئت بگوید آن دو برای چندمین بار به صورت موذیانهای دارند چیزی را از او مخفی میکنند؛ اما حتی کوچکترین حدسی دربارهی اینکه معمای اسرارآمیز رابرت و کاترین چه چیزی است ندارد. با اخمهای درهمرفته زرینش نگاهی به ساعت مچی نارنجی رنگش که صفحه بزرگ آن تقریباً اندازهی یک ساعت دیواری است میاندازد. با نظارهی عقربهی بزرگ روی عدد دوازده و عقربهی کوچک روی عدد شش، به رابرت و کاترین رو میکند و میگوید:
- ساعت نزدیک هفته. کمکم باید سراغ تقسیم وظیفه و نقش اعضای اصلی و فرعی بریم.
با این سخن دنیز، کاترین با تردید نگاهی به ساعت نقرهای رنگش میاندازد و با اخمی میان ابروان قهوهایاش میگوید:
- کجا ساعت نزدیک هفته، تازه شیشه؛ این چه تقریب زدنیه.
دنیز با شنیدن پاسخ کاترین نیشخندی میزند و همانطور که کروات یشمی رنگش را روی پیراهن خود صاف میکند، با لبخندی که دندانهای خرگوشیاش را نمایان میکند؛ توضیح میدهد:
- توی این بحران زمان که فردا باید حرکت کنیم و تازه مسابقات تموم شده برامون ساعت شیش هفته، هفت هشته و نه دوازده! این یعنی تا نه حداقل باید کار اعضای فرعی تموم شده باشه.
این را میگوید و در مقابل خندهی رابرت و کاترین لبخندی میزند. سپس با گذاشتن فنجان نصف نیمه قهوه روی میز شیشهایاش و پس از آن پاک کردن دهانش با دستمال کرم رنگی که در جیب پیراهن سفیدش جا خوش کرده است، دستوراتش را آغاز میکند:
- رابرت تو همه رو صدا کن که اینجا بیان بعد هم پیش من و کاترین بیا که به کارها برسیم. سوفیا رو هم صدا کن! البته اونطوری که من عصبی دیدمش بعید نمیدونم لوسبازی دربیاره و قهر نکنه.
با این حرف دنیز صورت کوچک کاترین اخمآلود میشود و رنگ دلخوری خاصی به خود میگیرد. سپس درحالی که با حالت قهر بچگانهای دستبهسینه میشود اعتراضوار میگوید:
- سوفیا نه عصبی میشه نه قهر میکنه. اصلاً آخرین باری که وسط یه کار مهم از خودش لوسبازی درآورده کی بوده؟
دنیز میخواهد جوابی بدهد و آن شبی که سوفیا نزدیک بود به خاطر قهر و لوسبازی بمیرد را به یاد کاترین بیاورد؛ اما توجهشان به رابرتی جلب میشود که با پریشانی موبایل طلایی براقش را پایین میآورد و با لحنی مملو از نگرانی میگوید:
- گوشیاش خاموشه.
با دو کلمهی پریشانکنندهی رابرت، کاترین احساس میکند ضربان قلبش به حدی بالا رفته است که امکان دارد قلبش در همین لحظهها قفسه سینهاش را بشکند و به بیرون از بدنش پرتاب شود. درحالی که پریشانی به ذهنش هجوم آورده است ناگهان افکار وحشتناک و عجیبی به ذهنش خطور میکند. دنیز میگوید سوفیا بسیار عصبی بوده است؟ هنگامی که با خود فکر میکند سوفیا هنگام خشم چه میکند و کجا میرود؛ با پاسخی که به ذهنش میرسد دل و رودهاش یکدیگر را از نگرانی میخورند. درحالی که سوئیچ ماشین سرمهای رنگش را که در پارکینگ پارک شده است برمیدارد و در مقابل نگاه حیرتزده رابرت و دنیز با شتاب به سوی در میرود؛ دیگر حتی نمیتواند مراعات دنیز را بکند و آوای تهدیدآمیز لرزان و نسبتاً بلندی میگوید:
- اگه حتی، یک درصد از چیزی که بهش فکر میکنم درست باشه؛ جنازه که هیچ نمیذارم حتی یه دونه خاکستر از تو و کارولین بمونه.
این را میگوید و بدون آنکه ببیند پس از این حرف چه آشوبی میان رابرت و دنیز رخ میدهد؛ در را میبندد.
***
صدای قار قار کلاغهای مشکیپوش مدام به گوشش میرسد و نسیم پاییزی لابهلای گیسوان مشکی رنگش میپیچد. شاید میتواند به جرئت بگوید اینجا تنها جایی است که هنگام خشم و پریشانی آرامش میکند. صدای قطارهایی که مدام با سرعت نور روی ریلها از مقابل تیلههای مشکی رنگش دور میشود؛ خاکسترهای سیگارش که در نزدیکی ریلها دفن میشوند و صدای بیوقفه و پریشان کلاغها، اینها از معدود چیزهایی هستند که به او آرامش میبخشند؛ اما میتواند بگوید کنون آنقدر پریشان است که امکان دارد به جای خاکسترهای باقیمانده سیگار، از روی بیحواسی خود را روی این ریل بیندازد. با این حال هنگامی که صدای اعلانی از گوشی مشکی رنگش بلند میشود حواسش را به مدرکی که امکان دارد رز مبنا بر جاسوس بودن کارولین دستگیرش شده باشد جلب میشود. نخست میخواست خودش ببیند آن احمق جاسوس چه پیامهایی با موبایلش رد و بدل کرده است؛ اما چون آنها حالش را بیشتر از خودش و رابرت به هم میزدند که اطلاعات لازم را میفرستد و این کار را به دوستش رز سپارد. از طرفی هم از اینکه کارولین احمق حتی پیامهای جاسوسیاش را پاک نکرده است مطمئن بود! با بیحوصلگی موبایل را بیرون میآورد. خودش است، رز؛ یک صدای ضبطشدهی هشت ثانیهای برای او فرستاده است و یک پیام:
- دختر اونقدر احمق بوده که یه بخش از مکالمه با طرف رو خودش ضبط کرده.
درحالی که پوزخندی میان اشکهای بیرنگش روی ل*بهای سرخش نمایان میشود با آستین توری پیراهن مشکیاش اشکش را پاک میکند و درحالی که روی یک نیمکت چوبی رنگ که کمی دورتر از ریل است مینشیند، موبایل را مقابل گوشش میگیرد و ویس را پخش میکند:
- نگران نباشید رئیس همه چیز تحت کنترله. دارید به سر بریده و بدن بیجون اون شیطان بزرگ نزدیک میشید. از انتخاب کردنام پشیمونتون نمیکنم.
با شنیدن صدای کارولین که بدنهی بیرنگ روحش را خراش میدهد، قهقههی هیستریکی مهمان ل*بهایش میشود. نخست فکر میکند این ویس چیز مهمیست که توسط خود او ضبط شده است؛ اما بعد میفهمد احتمالاً به خاطر هیجانی که به او وارد شده بوده اشتباهی این قسمت را ضبط کرده است. حتی میتواند شرط ببندد علت این هیجان، نگرانی از اینکه کسی مچش را بگیرد بوده است. البته احتمالاً آنا جاسوس دیگرشان این نگرانی را واقعاً به جانش انداخته بود و کارولین برای همین هنگام کشتنش بیوقفه اشک میریخت. کنون تنها چیزی که نمیداند این است که چرا کارولین آنا را کشته بود و مغزش از حجم اطلاعات درحال منفجر شدن است. درحالی که با دستان لرزانش گوشی را در کیف مشکی رنگش میاندازد با خندهای عصبی و چشمان مشکی ریزشدهاش میگوید:
- لعنت به حق که همیشه با منه.
این را میگوید و احساس میکند تمام پوچیای که چند سالی درحال تحملش است، به این حقیقت که در یک جمله خلاصه میشود برمیگردد. او بینقص بود؛ اما رابرت همیشه مقابل کاترین و دیگران نامزدیشان را انکار میکرد. او بینقص بود و تمام نقصهای کاترین را میبخشید؛ اما به همین اندازه برای کاترین اهمیت نداشت که او چه حس و حالی دارد. او بینقص بود، اما مادرش هیچگاه بابت هنر سیاهاش تحسینش نمیکرد. مادری که جانش را برایش فدا میکرد هیچگاه او را علیرغم کارهای خلافی که انجام میداد نمیپذیرفت؛ اما فرانک را با همان شرایط و با همان کارها دوست دارد، چون او پسر عزیزش است؛ چون رابرت کارولین را دوست دارد و حتی نمیخواهد بپذیرد او انسان بدی است. یک لحظه این جمله در ذهن آشفتهی سوفیا تداعی میشود که به هیچچیز و هیچکس تعلق ندارد. یک لحظه احساس میکند بزرگترین و تنها نقصش این است که علیرغم بینقصی تمام و کمالش هیچکس او را نمیپذیرد. هیچکس سوفیا فوقالعاده را دوست ندارد و کنارش نیست. تا به حال هیچکس او را به فرد و چیز دیگری ترجیح نداده است. او کنون از پذیرفته نشدن و تعلق نداشتن به هیچکس خسته شده است. با این افکار پوزخندی میزند و با لبخند تلخش زمزمه میکند:
- انگار بینقص بودن، برای انسان بودن، کافی نیست.
با هر یک از جملات یک قدم لرزان و تلوتلوخوران را با کفشهای عروسکی و مشکی رنگش به سوی ریل قطار برمیدارد؛ اما او سوفیا است؟ سوفیا که آنقدر ضعیف نبود که فکر خودک*شی به سرش بزند، این دختر بچهی احساساتی همان ملکهی استدلال و منطق است؟ فکر نمیکند! تقریباً مقابل ریلهای آهنین قطار ایستاده است که ناگهان زنگ ملایم موبایل مشکی رنگش رشتهی افکار ازهمگسیختهاش را پاره میکند. درحالی که اشکهای بیصدایش گونهی سرخ و سردش را قلقلک میدهند گوشی را از کیفش درمیآورد و با تیلههای تار و براق مشکیاش به آن خیره میشود. فرانک است، او هم میخواهد حقایقی را دربارهی این کارولین لعنتی برایش آشکار و حالش را خرابتر کند؟ نخست میخواهد فقط کارش را انجام دهد و ردی از خودش به جا نگذارد؛ اما بعد با بهانهی اینکه برادرش مثل همیشه و تمام اطرافیانش تا حد مرگ به او نیاز دارد؛ تلفن را با صدای گرفتهای که سعی میکند کمی در آن چاشنی شادی نمایشی بریزد، جواب میدهد:
- جانم فرانک.
سعی میکند حداقل با برادرش پرانرژی حرف بزند و انرژی منفی مزخرفی که اکنون دارد روح مردهاش را مانند موریانه میخورد، به او منتقل نکند؛ اما با شنیدن صدای هقهق گریهی او میفهمد کمی آنطرفتر یکی حالش از این سوفیا بینقص خرابتر است. درحالی که با شنیدن هقهقهای بیوقفهی فرانک در سکوت ابروان مشکی رنگش درهم رفته است؛ حیرتزده میپرسد:
- چرا داری گریه میکنی؟! چی شده عزیزم؟! چی شده؟!
اینها را علیرغم حال بد خودش با مهربانی و نگرانی تمام و کمال میپرسد؛ اما پس از چند لحظه که فرانک میتواند گریهی خود را کنترل و کلمههایی را با آن مخلوط کند، ناگهان کلمهها تند و بلند فرانک همانند تیرهای تیزی بر تکههای قلب شکسته و خونین سوفیا که روی ریل قطار و سنگهای طوسی زیرش ریخته است فرو میروند:
- مامانم مرد... سوفیا، مامانم مرد! گفتم... گفتم بعد اون اتفاق از کاترین فاصله بگیر، گفتم تو این راه فقط خودت صدمه نمیبینی. امروز دو ساعت رفتم بیرون وقتی برگشتم سر خونی زن بیچاره رو... رو روی... روی بال... بالش تخت پیدا کردم.
با سخنان فرانک ناگهان رنگ سرخ گونهها هم از رخسار بیرنگ سوفیا میپرد؛ همانطور که احساس میکند زانوانش دیگر از تحمل ایستادن عاجزند روی ریلهای سرد قطار میافتد و پیراهن مشکی رنگ و توریاش روی آنها پهن میشود. فرانک چه میگفت؟ آن شیطان عوضی به مادر بیچارهی او هم رحم نکرده بود؟ درحالی که سعی میکند به این اندیشه کند که تمام اینها ک شوخی بیمزه از جانب فرانک است با خندهی هیستریک و مخلوط اشکهایش لکنتوار و لرزشوار میپرسد:
- چ...چی؟!
بسیار شوکه شده و زبانش بند آمده است؛ اما گویا نهال کینهای که طی سالها در دل فرانک جا خوش کرده است و کنون تبدیل به درخت تنومندی شده است محکمتر از این حرفها است که دلش برای خواهر از همهجا بیخبرش بسوزد و با بیرحمی عجیبی که از خود سراغ ندارد با گریه و فریاد ادامه میدهد:
- تو باعث مرگ مادرمی سوفیا، اون دوستمون داشت؛ اما تو به خاطر کاترین که فقط یه دوست بیارزش بود اون رو کشتی. تو اونها رو به ما ترجیح دادی، ای کاش به جای مامان تو میمردی.
جملات دیگر به اندازهی اتفاقاتی که قبلها برای سوفیا افتاده است دردناک نیستند؛ اما این جملهی آخر آن هم در این موقعیت حتی از شنیدن خبر مادر یکییکدانهاش هم بیشتر آشفتهاش میکند. ای کاش تو میمردی! آیا فرانک میتواند جمله دردناکتری در این موقعیت به او بگوید؟ پس او تنها کسی نیست که میخواهد بمیرد و دیگران هم آرزوی مرگ او را دارند. درحالی که اشکهای بیصدایش یک به یک روی صورت رنگپریدهاش میغلتند با صدای گرفته و لرزانی که با خندهای عصبی مخلوط شده است میپرسد:
- واقعاً تو هم این رو میخوای؟!
این جملهی شاید تهدیدآمیز در گوشهای فرانک عصبی که حتی خودش هم نمیداند چه از دهانش بیرون میآید میپیچد و سپس صدای هوهو چیچی قطاری که با سرعتی باورنکردنی از دوردستها به سوی بدن و روح بیجان سوفیا میآید تا آن را تکه تکه کند. درحالی که ناگهان به خود میآید و متوجه چیزهایی که گفته است میشود با پشیمانی خاصی در آوای لرزانش فریاد میزند:
- سوفی تو کجایی؟!
این سوال را میپرسد؛ اما انگار باید پیشتر میپرسید چون به جای پاسخ صدای بوق آزاد تلفن را میشنود که نشان از قطع شدن تلفن داده و آوای آزاردهندهاش روح فرانک را خراش میدهد. درحالی دستپاچه و شوکه شده است و نمیداند چه کند؛ سعی میکند برای تکرار نکردن اشتباهاش به کینهها توجهی نکند و شمارهی کاترین را میگیرد. درحالی که پس از چند بوق و نشنیدن پاسخ نهال نومیدی در دلش درحال رشد کردن است ناگهان با شنیدن آوای کاترین که کنون از صدای دلنشین بلبلها برایش دلنوازتر است؛ بذر امید در دلش کاشته میشود:
- س...سلام فرانک.
کاترین نفسنفس میزند و این فرانک را نگرانتر میکند؛ اما هنگامی که صدای قطار را از نزدیکی کاترین نیز میشنود به این اندیشه مثبت میافتد که شاید او نزدیک خواهرش است و میتواند او را نجات دهد. درحالی که زبانش از دستپاچگی بند آمده بیمقدمه و لکنتوار فریاد میزند:
- کاتر... کاترین سوفی رو... روی یه ریل قطاره، التماس... التماست میکنم فقط بدو که بهش برسی.
درحالی که به صورت رنگپریده و اشکآلود سوفیا نگاه میکند؛ اشکی با چاشنی عذاب وجدان در چشمان عسلیاش حلقه میزند. یادش میآید زمانی که سوفیا برای کمک به او از همهچیزش گذشت و تمام خطرهایی که تهدیدش میکرد را به جان خرید او چه رفتار زنندهای با او داشته است. حسی که هنگام اصابت گلوله به پهلوی سوفیا در دلش رخنه کرده بود؛ بار دیگر زنده میشود. لحظهای، درحالی که به صورت رنگپریده و بیجان سوفیا نگاه میکند؛ به طرز عجیبی از خودش بدش میآید. با آستین مشکی رنگ لباسش اشکی که از گونهاش میچکد را پاک میکند و با صدای گرفتهای میگوید:
حدس میزدم... حدس میزدم دوباره یه غلطی بکنه... سوفیا من واقعا متاسف... .
با این سخنش ناگهان پرخاش و خشم در دل سوفیا فواران میکند. او با چه رویی از متاسف بودن صحبت میکند؟ چرا نمیشود کاترین چند لحظه هم که شده حداقل برای آرامش او دهانش را ببندد؟ تا چند لحظهی قبل حرف از غریبه بودن این نسخهی افسرده از او میزد و کنون چون میداند خودش مقصر اصلی ماجرا است و میخواهد عذاب وجدان دلش را آرام کند؛ متاسف شرمسار شده است. درحالی که تهماندهی صدای خفهی او از شدت خشم در گلویش میریزد با پرخاشی که از خودش سراغ ندارد دستش را از روی سنگهای سرد و تیز کنار ریل قطار برمیدارد و با هل دادن کاترین به عقب حرفش را قطع میکند:
- تو متاسفی؟! موقعی که دیدی حالم اینه حتی بهم حق ندادی! حرف از ناآشنا بودنم زدی چون حتی نمیتونستی چهار تا دلداری و آرامش مسخره بهم بدی! الان که فهمیدی همهچیز پشت اون باند احمقانه و اون عموی احمقته متاسف شدی؟!
درحالی که قطرههای باران و اشکهایی که از چشمان درشتش سرازیر میشوند و به مژههایش رطوبت برخشیدهاند؛ صورت سفید رنگش را خیس کردهاند با ناتوانی و بیجانی خاصی روی گللای و سنگهای زیر لباسش مینشیند و با بغضی در گلویش ل*ب میزند:
- سوفیا من... من فکر میکردم به خاطر رابرته... من فکر میکردم... .
با این سخن او پوزخندی روی ل*بهای بیرنگ و ترکخوردهی سوفیا مینشیند و با حالتی بسیار تهاجمی بار دیگر سخن کاترین را قطع میکند:
- به خاطر رابرت که هست! به خاطر اون رابرت احمقیه که عاشق کسی شده که عامل اصلی مرگ مادرمه!
با این پاسخ دندانشکن او ل*بهای سرخ کاترین روی هم مینشینند و دیگر چیزی نمیگوید.
سوفیا درحالی که با دست یخزده و لرزانش گیسوان نمخورده و مشکیاش را به سمت راست سوق میدهد با غلتیدن اشکی روی بینی فندقیاش میگوید:
- راست میگی کاترین من اون سوفیایی نیستم که تو میشناختی... سوفیای منطقی سابقی که تو میشناختی الان روحیهاش رو داره یه بمب به خودش وصل کنه و خودش و تو و رابرت و اون کارولین جادوگر و کل اون باند احمقانه رو ببره هوا... سوفیایی که حالش برای یه نفر هم مهم نیست.
با جملهی آخرش ناگهان حالت دفاعی خاصی به ذهن کاترین هجوم میآورد. یعنی سوفیا با نظارهی اینکه او چگونه برایش اشک میریزد و با چه خطری جانش را نجات داده است؛ هنوز فکر میکند برای کسی مهم نیست؟ نگاهی حیرتزده به صورت سوفیا میاندازد و با لحنی بیحال ل*ب میزند:
- چرا اگه برام مهم نباشی باید خودم رو بندازم جلوی قطاری که پنجاه متر بیشتر باهام فاصله نداره تا نجاتت بدم؟! این فداکاری نیست؟! این مهم بودن نیست؟!
سوفیا ناگهان با این سخنان طلبکارانه و حق به جانب او به هم میریزد. در حالی که با ناتوانی روی پاهای بیجانش میایستد و از بالا نگاه تحقیرآمیزی به کاترینی که روی زمین نشسته است میاندازد با بلندترین آوایی که از خودش سراغ دارد فریاد میزند:
- نه نیست! فداکاری این نیست که وقتی کسی که دوستش داری و برات مهمه روی ریل قطار بشینه و تو بپری نجاتش بدی کاترین! فداکاری این هست که اونقدر قبلش اونقدر پیشش باشی که حتی فکر همچین چیزی به ذهنش خطور نکنه.
صدای عصبی و لرزانش آنقدر بلند است که کاترین آرام از جا میپرد و باد چینهای پیراهن مشکی او را به بازی میگیرد. درحالی که خاک و گل روی کفشهای عروسکی سرمهایاش را پاک میکند؛ مقابل سوفیا میایستد؛ اما تا میخواهد دهان باز کند تا سخنی بگوید؛ آوای تهاجمی سوفیا در گوشهایش میپیچد:
- من تغییر کردم کاترین! من مثل تو نیستم که تو یه خاطره تو گذشته مونده باشم، همزمان صد و پنجاه تا شخصیت از خودم نشون بدم و هیچ احساسی نسبت به بلاهایی که الان سرم میاد نداشته باشم! من مثل تو یه افسردگی پونزده ساله ندارم که نذاره به هیچ چیز واکنش نشون بدم. سخنان کوبندهی او همانند پتکی یخزده روی سر کاترین فرود میآید و سرمای خود را به بدن او منتقل میکند. شاید اگر کسی او را یک عوضی نامرد که لیاقت نام انسان را ندارد خطاب کند؛ برایش کمتر سنگین تمام میشود تا اینکه دستش را روی بزرگترین و تنها نقطه ضعف زندگی او بگذارد. او در این پانزده سال ویژگیهای احساسی یک انسان را نداشت و این را پذیرفته بود؛ اما هرگز فکر نمیکرد صمیمیترین و عزیزترین دوستش اینها را به رویش بیاورد. تنها دوستی که او را جزء خانوادهاش محسوب کرده و تمام رازها احساسات داشته و نداشتهاش را برایش رو میکند؛ باید تمامی آنها را در چند جمله به رویش بیاورد؟ یادش بیندازد که شخصیت و روح کاترین در همان سیزده سالگی شومش خرد و خاکشیر شد و دیگر فردی با شخصیت مشخص به نام کاترین وجود ندارد؟ باید یادش بیندازد که او همانند کلارا از کیک هویج متنفر نیست؟ همانند دنیز شخصیت احساساتی ندارد؟ همانند رابرت نمیتواند رهبر خوبی باشد؟ باید به او یادآوری کند که حتی یک ویژگی اخلاقی منحصربهفرد ندارد؟ باید خاصترین فرد زندگیاش تمام اینها را به رویش بیاورد؟ با چشمانی که از شدت اشک تار میبینند نگاهی مظلومانه و بیجان به سوفیا میاندازد؛ اما تا میخواهد دهان باز کند یادش میآید دیگر چیزی برای گفتن ندارد. شاید هم بهتر است بگوید چیزی برای گفتن نمانده است. او و سوفیا رسماً یکدیگر را به بدترین شکل ممکن خرد کردهاند و کنون این فکر احمقانه به ذهنش میرسد که چرا
سوفیا را نجات داده و خودش هم با این زندگی و شخصیت نداشته کنارش روی آن ریل سرد نخوابیده است.
سکوت وحشتناکی فضای بینشان را فرا گرفته است و هیچکس نمیداند چه بگوید که ناگهان، صدای زنگ موبایل قاب طوسی کاترین سکوت را میشکند و نظرشان را جلب میکند. با صدای زنگ جفت ابروهای قهوهای کاترین بالا میپرد و سوفیا نیز با کنجکاوی خاصی در چشمان درشت و مشکیاش به موبایلی که در جیب پیراهن مشکی رنگ کاترین در حالت ویبره میلرزد نگاه میکند. کلارا و دنیز که مشغول انجام تدارکات ماموریت ویژه برای سفر به مکزیک هستند و سرشان شلوغتر از آن است که بخواهند به کاترین زنگ بزنند تا احوالی از او بپرسند. با نفس عمیقی موبایل را از جیبش بیرون میکشد و نام رابرت، دیدگانش را پر میکند. با نظارهی نام او نفرت و انزجار بیدلیل و ناخودآگاهی در چشمان عسلیاش جمع میشود و نخست میخواهد تلفن را قطع کند؛ اما یادش میآید که فردا آغاز ماموریت است و امکان دارد او برای کار مهمی تماس گرفته باشد. ناچار بدون اینکه چیزی به سوفیا بگوید، تماس را وصل میکند و با آوایی سرد و طلبکارانه پاسخ میدهد:
- بله؟!
پس از پاسخ دادن کمی خشخش و سروصدا به گوش میرسد؛ گویا سر رابرت بیش از اندازه شلوغ است و معلوم نیست چه موضوعی تا این حد اهمیت داشته که میان این آشوب و هیاهو برای آن با کاترین تماس بگیرد. سرانجام پس از کمی انتظار کاترین میخواهد تلفن را قطع کند که آوای بم و خشدار رابرت او را از این تصمیم پشیمان میکند:
- الو کاترین؟! کجا رفتی تو؟! سوفیا رو پیدا کردی؟! مگه نمیخوایم هفت صبح راه بیوفتیم؟! بدو سوفیا رو پیدا کن بیا وسایل، بازیکنها و تدارکات هم آمادست فقط زود بیاین!
این را میگوید و کاترین تازه یادش میآید اصلاً چرا سراغ این همکلاسی سابق رفته و بیش از حد حواسش به حواشی پیرامونش پرت شده است. درحالی که هنوز نمیتواند قضیهی آن دخترک نچسب و دردسرساز کارولیننام هضم کند؛ ناچار مجبور است او را به رسم سیاست در تیم بپذیرد. بلکه بعدها با تهدید از زیر زبان او سخنی بیرون بکشد و از طرفی هم میداند حضور او در باند و ماموریت برای سوفیا همانند یک سم خطرناک و کشنده است. از هر آدمی بیشتر سوفیا را میشناسد و خوب میداند او انسان حسودی نیست؛ اما جدا از اینکه او نامزد معمولی رابرت نبوده و در آن ماموریت کذایی پایان نصف و نیمهای برایشان رقم خورده است، عشق رابرت نسبت به یک جاسوس تقریباً شناختهشده حتی ماموریت و کارها را نیز بر هم میزند. درحالی که میان اندیشههای پراکندهی خود از یکی به دیگری میپرد با فکری مشغول دست سوفیا را میگیرد، او را بلند میکند و همانطور جواب رابرت را میدهد:
- نیم ساعت دیگه اونجا هستیم.
این را میگوید و بدون اینکه انتظار پاسخ دیگری را بکشد تلفن را قطع میکند. سوفیا با مشکیهای حیرتزدهاش نگاهی مملو از تردید به سرتاپای او میاندازد و با ابروی مشکی بالاپریدهاش میگوید:
- کجا میریم؟!
کاترین نگاهی به اویی میاندازد که حوصلهی هیچگونه مخالفتی از سویش ندارد؛ اما میداند که سوفیا اکنون با او روی چه دندهی لجی افتاده است. نفس عمیقی میکشد و درحالی که سعی میکند جملاتی قانعکننده و خوب در ذهنش بچیند با لبخندی ظاهری روی ل*بهای سرخش پاسخ میدهد:
- ببین ما باید ساعت هفت برای ماموریت راه بیوفتیم. من به جهنم؛ اما الان با همدیگه همهدف هستیم. تو هیچکاری نکن فقط بهخاطر حضور کارولین و حرفهایی که قراره از زیر زبونش بکشیم و به کار هر دومون میاد بیا، خوب؟!
سوفیا نگاهی به سرتاپای او و ریل قطار میاندازد و سپس تاریکی آسمان و غروب نظرش را جلب میکند. اکنون هر قدر هم از کاترین و رابرت ناراحت باشد؛ باید بپذیرد که از لحظهی مرگ مادرش تا ابد از کسی که آنها از او تنفر دارند متنفر است؛ پس با وجود هدفی مشترک احمقانه به نظر میآید که بهخاطر آن دخترک جاسوس بیستسالهی احمق این فرصت را رها کرده و راههای دیگری را انتخاب کند. سرانجام پس از مدتی با دست یخزدهاش به کاترین دست همکاری میدهد و همراه او لبخندزنان به سمت خیابان پیادهروی میکنند. سرانجام هنگامی که پس از پنج دقیقه به خیابان اصلی میرسند، کاترین سوئیچش را از جیبش درمیآورد تا سوار ماشین سرمهای رنگش بشوند؛ اما در کمال تعجب نبود ماشینش در خیابان را با چشمان عسلی گردشدهاش نظاره میکند. با دیدن این صحنه ابروی مشکی سوفیا بالا میپرد و با حیرت و تردید خاصی در آوایش میپرسد:
- پس ماشینت کجاست؟! با ماشین نیومدی؟!
کاترین همانطور که با حیرت به ساختمان طوسی رنگ و قدیمیای که مقابلش ماشینی پارک نشده نگاه میکند؛ شستش خبردار میشود که فردی ماشین را دزدیده است. درحالی که مات و مبهوت مانده و توان صحبت ندارد شوکزده میگوید:
- هم... همین... همینمون کم بود از من پدرخوانده عوضی دزدی کنن.
با این سخن کاترین، سوفیا حیرت بیشتری میکند و درحالی که گیسوان مشکی و شلختهاش را پشت گوش میدهد با چشمان ریزشدهاش میپرسد:
- دزدی؟! شوخیات گرفته کاترین؟! اینجا سگ پرسه نمیزنه چه برسه دزد. فکر کردی چرا وقتی اعصابم خرده اینجا میام؟! که از حضور هر گونه آدمی راحت باشم، بعد تو میگی ماشینت رو دزدیدن؟!
با این حرف سوفیا کاترین بیشتر از قبل در فکر فرو میرود. معمولاً سارقین لندن او و ماشینهایش را از کف دستشان بهتر میشناختند و این شک خطرناکتری را در ذهنش زنده میکند. نکند این هم یکی از آزار و اذیتهای دشمن خونیاش است و او قرار نیست به این سادگی دست از سرشان بردارد؟ نگاهی به سوفیا میکند و با لحن نامطمئن و تردیدآمیزی چیزهایی که از ذهنش میگذرد را بیان میکند:
- نکنه کار اون عوضیه؟! دیگه کسی تو لندن نیست که کاترین اسمیت رو نشناسه! تازه عکس خودم و دنیز هم روی داشبورد بوده.
با این حرف او سوفیا شانهای بالا میاندازد و با نفس عمیقی در مقابل نگاه حیرتزده و کنجکاو کاترین شاه کلید نقرهایاش را که همیشه در جیبش نگه میدارد را بیرون میآورد؛ سپس به سوی فولکس نارنجی رنگی که سمت چپشان پارک شده است میرود و در عرض یک دقیقه در را باز میکند که صدای دزدگیر ماشین بلند میشود.
همانطور که کاترین با عسلیهای حیرتزده و کمی هراسانش به او مینگرد؛ صندوق جلوی ماشین را باز میکند و با دمباریکی که از جیب پیراهن مشکیاش بیرون میآورد فیوز آن را قطع میکند. سپس درحالی که سرش را از ماشین بیرون میآورد و در نانجی صندوق جلو را میبندد. سپس ابزارهایش را در جیبش میاندازد و با لبخند شیطانیای روی ل*بهای بیرنگش و چشمک ریزی رو به کاترین مات و مبهوت میگوید:
- این هم از ماشین، امر دیگهای هست؟!
کاترین همانطور که با چشمان عسلی گردشدهاش به دوست سارق و بامهارتش نگاه میکند؛ با خندهای که کمی اسانس تعجب دارد نگاهاش را به زمین میاندازد و با کنایه میگوید:
- فکر میکردم فقط هک و جعل اسکناس بلدی نه ماشیندزدی.
با این سخن او سوفیا پوزخندی میزند و بدون اینکه پاسخی بدهد در ماشین را باز میکند. درحالی که روی صندلی مشکی رنگ و نوی ماشین مینشیند میخواهد به کاترین بگوید من هر کاری به ذهنت برسد میتوانم انجام دهم که نظرش به قاب عکس شیشهای آشنایی گوشهی داشبورد جلب میشود. کمی با ریز کردن تیلههای مشکیاش به عکس داخل قاب دقت میکند؛ اما با دیدن چهرهی کلارا و دیوید، گویا متوجه چیزی شده باشد، هراسان و هیجانزده ل*ب میزند:
- یا مسیح.
سپس درحالی که صدای باز شدن در دیگر ماشین توسط کاترین در گوشهایش میپیچد، با عجلهای وصفنشدنی و زودتر از برق و باد قاب عکس را برمیدارد؛ آن را در کیف مشکی رنگش میچپاند و زیپ نقرهای آن را به زور میبندد. دقیقاً لحظهای که زیپ بسته میشود و سوفیا کیفش را به صندلیهای عقب ماشین میاندازد، در باز میشود و کاترین خود را با خستگی روی صندلی ماشین میاندازد و با لحن کسلی میگوید:
- از اینجا تا ساختمون فاصلهای نیست. زودتر راه بیوفتیم که اگه برای کارهای نهایی اونجا نباشیم، رابرت سرمون رو میزنه.
سوفیا با این حرف او سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد و درحالی که سعی میکند خود را چندان مضطرب نشان ندهد؛ شاهکلید را در ماشین میچرخاند و آن رو روشن میکند. با اینکه دستانش هنگام کنترل ماشین و فرمان طوسی رنگ آن کمی به خاطر موضوعی که حدسش را میزند میلرزد؛ اما کاترین آنقدر خسته است که توان دقت به جزئیات را ندارد. سرانجام پس از گذر از چند خیابان خلوت به چراغ قرمزی میرسند که کمی آنطرفتر از آن ساختمان ساخته شده است. سوفیا میخواهد به کاترین بگوید که آمادهی پیاده شدن باشد؛ اما پلکهای روی هم رفتهی او و نمایان شدن سایهچشمهای خاکستری و اکیلیاش را که میبیند؛ دلش نمیآید او را تا رسیدن به ساختمان بیدار کند. سرانجام چراغ راهنمایی رنگ سبز عبور را به خود میگیرد و سوفیا کفش عروسکی مشکیاش را روی پدال گ*از میفشارد و هنگامی که ماشین نزدیک ساختمان میشود ترمز میگیرد و آن را متوقف میکند. با نظارهی کاترین خفته با نفس عمیقی از ماشین پیاده میشود و ترجیح میدهد او تا جایی که امکان دارد خواب بماند؛ اما کلارایی که روی پلههای سفید رنگ مقابل ساختمان چشم انتظارشان ایستاده است از تصمیمات او خبری ندارد و با دیدن ماشین نارنجی رنگش آنقدر هول میشود که بیاختیار و بدون هیچ مقدمهای فریاد میزند:
- سوفیا؟! معلومه کجا هستین؟! ماشین من... .
به دو کلمهی آخر که میرسد، سوفیا به سوی او میپرد و او را از گردن در آغوشش به اسارت میگیرد و دستکشهای مشکی رنگ و چرمش را روی لبهای سرخش میگذارد تا مبادا واژههایی که تولید میکنند در گوشهای کاترین دیوانه بپیچند. کلارا درحالی که از این حرکت ناگهانی او شوکه شده و کمی هراسان است از پشت دستهای او جیغهای کوتاه میکشد و سعی میکند خود را از آغوش سوفیا بیرون بکشد؛ اما سوفیا توجهای به تقلاهای او نمیکند و با زور او را به داخل ساختمانی که در مشکی بزرگ ورودیاش نیمهباز است میبرد. با ورود به ساختمان درحالی که عرق همانند باران از روی پیشانیاش میکرد کلارا را از آغوش خود به پارکتهای زمین پرت میکند و سرفههایش از شدت تنفس اندک را شاهد میشود. کلارا درحالی که رنگش به سفید یخچالی تغییر یافته است پس از چند سرفه، سرانجام سعی میکند کمی روی حالش تسلط داشته باشد و با لکنت و نفس نفس ترسیدهای ل*ب میزند:
- معلوم هست چیکار میکنی سوفیا؟! چته؟! داشتم سکته میکردم.
سوفیا با این سخن او درحالی که دستمال سفید-مشکی رنگ و خالخالیاش را از جیب بیرون میآورد و با آن عرق پیشانیاش را پاک میکند؛ با نفس نفسی میگوید:
- سکته کنی بهتر از اینه که خواهرت دیوونهبازی دربیاره و جون هر دومون رو خلاص کنن.
با این حرف او ناگهان رنگ پو*ست کلارا سفید یخچالیتر میشود. همانطور که هنوز دستش را روی گلویش که از شدت فشار دستهای سوفیا قرمز شده نگه داشته است با حیرت و هراس خاصی در آوای نازک و گرفتهاش میگوید:
- چی داری میگی؟! ماشین ما دست تو چیکار میکنه؟! فولکس رو که صبح دیوید بیرون بر... .
سوفیا درحالی که صورت رنگپریده سابقش از شدت کلافگی رنگ سرخی به خود گرفته است، با نهایت تلاش خودد برای حفظ تن صدایش، عصبی و پرخاشگر میگوید:
- هر چی میکشیم از همین شوهر عوضی تو میکشیم.
کلارا درحالی که با به میان آمدن نام دیوید تیلههای آبی رنگش گرد میشود و بیش از پیش تعجب میکند با ابروهای بالارفتهی طلاییاش و لحن بسیار گیجی مجددا میپرسد:
- چی؟!
با این کلمهی او سوفیا بیشتر از قبل به هم میریزد و با پیاده کردن خودزنی جزئیای روی پیشانیاش، با لحن خشمگین و کلافهای که تا به حال از خود سراغ نداشته است پچ میزند:
- انقدر چی چی نکن کلارا انقدر چی چی نکن! بیا بریم دفتر کار ببینم چه غلطی میتونم بکنم.
این را میگوید و در حالی که این طرف و آن طرف را دید میزند تا مبادا کسی حرفهایشان را بشنود، دست یخزده کلارای شوکزده را میگیرد و او را به سوی دفتر کار رابرت که انتهای راهرو قرار دارد میکشاند. با نگاهی مردد و اضطرابآمیز به سمت راست و چپش در مشکی رنگ دفتر کار را باز و به دعا میکند طبق معمول کسی در آن نباشد.
همانطور که با احتیاط و صدای جیغمانندی در دفتر کار رابرت را باز میکند؛ با خالی بودن اتاق نفس آسودهای میکشد و کلارا را تقریباً به داخل پرت میکند. سپس با دید زدن ریزی آسودگی بیشتری برای خیالش به ارمغان میآورد و در را میبندد. سپس به سمت کلارای رنگپریده رخ برمیگرداند و اشاره میکند روی صندلی بنشیند. کلارا با چشمان آبی مظلومش آرام روی صندلی قهوهای رنگ روبهروی میز کار مینشیند و سوفیا هم روبهرو او روی صندلی چرخدار پشت میز کار قرار میگیرد. درحالی که چینهای دامن پیراهن مشکی رنگش را روی صندلی چرخدار صاف میکند، طبق عادت قبل از روایت قضایا انگشتانش را در هم گره میزند و زیر چانهاش میگذارد؛ اما این بار بر خلاف همیشه بدون مقدمه شروع میکند:
- امروز با کاترین بیرون بودیم، ماشین آورده بود... .
درحالی که تیلههای آبی و منتظر کلارا به لبهای صورتی او خیره شده است، لیوان طوسی رنگ رابرت که مالامال از اسپرسو قهوهی موردعلاقهی او است را نزدیک لبهایش میبرد؛ اما هنگامی که سردی آن را میچشد از این کار پشیمان میشود، چون از قهوهی سرد تنفر دارد. پس از اینکه چشمهایش را از طعم بد قهوه میبندد و صبر میکند تا کمی مزهی آن از روی زبانش برود، ادامه میدهد:
- بعد اینکه اومدیم دیدیم ماشین رو بردن و... خودت میدونی شک هر دومون به چه کسی رفت. من هم که سارق بیماشین نمیمونم، اما شاه کلید کاشف به عمل آورد که بله! فولکس نارنجی دست خود دزد بوده و یادش رفته برداره! این یعنی چی؟! یعنی دیوید جاسوسه جاسوس! کارولین نمیتونست انقدر برامون دردسر ایجاد کنه چون از برنامههامون خبر نداشت!
با این سخن او تیلههای نگران کلارا مالامال از اشک اندوه میشود. میتواند بگوید چنین توقعی را از دیوید داشت و نمیخواست باورش کند؛ اما سوفیا با این حرف حتی آن نیمه تردیدهایی که دربارهی وجود خوبی در دیوید دارد را هم پاره پاره میکند و در سطل آشغال ذهن او میریزد. درحالی که قلبش از آدمی که سالها پیش انتخابش کرده است و کنون حتی کوچکترین شناختی از او ندارد سخت شکسته است؛ با حلقهها تارکننده و بیرنگ اشک در آبیهایش نگاه مملو از نومیدیای به سوفیا میکند و با صدای لرزانی که درکمال حیرت هنوز عشق در آن وجود دارد ل*ب میزند:
- ی... یعنی... یعنی می... میخواین د... دیو... دیوید رو... بکشین؟!
با این سخن او سوفیا با حیرت لیوان قهوه را از ل*بش جدا کرده و درحالی که چانهاش از شدت خنده چروک شده قهقههی اگزجره و جنونآمیزی سر میدهد. کلارا درحالی که از حال و رفتار او کمی ترسیده است، خود را به صندلی مشکیای که رویش نشسته میچسباند و با حیرت خاصی به او نگاه میکند. سوفیا درحالی که فنجان قهوه را طبق وسواس تقارنی که دارد روی یک خط مستقیم و یک مجله مد قرار میدهد تا صاف باشد؛ با چشمان ریز شده و خطرناک مشکیای نگاهی به کلارا میکند و زمزمهوار میگوید:
- تو چقدر سادهای کلارا... من مثل تو و خواهرت رگ بازپرسی نداره که دونه دونهی متهمهام رو جمع کنم و با دروغسنج و اسلحه ازشون اعتراف بگیرم... .
این را میگوید و با کمی از نوشیدن قهوه برای تازه کردن نفسش، در مقابل نگاه ترسیده و نگران کلارایی که کنون رنگش به سفید شیری میزند، با انگشتش اشارهای به خود میکند و با خندهی هیستریک و خطرناکی و صدای بسیار آهستهای میگوید:
- من تروریستیام که بعد اثبات اجرام متهمهاش همه رو با هم به یه بمب میبنده، حتی اگه خودش تکه تکه بشه و بمیره!
این را میگوید و سپس بدون اینکه منتظر شنیدن هیچ جواب پر ترسی از کلارا بماند، با خشم عجیبی از جای خود برمیخیزد؛ به سوی در اتاق میرود و پس از بیرون رفتن با صدای بلندی که کلارا را از جا میپراند آن را میبندد تا برود و کاترینی که میان این هیاهو در خواب هفت پادشاه به سر میبرد را بیدار کند. کلارا با تنها ماندن در اتاق سرش را میان دستهایش میگیرد و از شدت سردرگمی صدای هقهقاش اتاق را پر میکند. این احساسات برایش سخت آشنایی دارد و با این اتفاق تکتک لحظاتی که در اوج گیجی و تنهایی قرار گرفته و اینطور گریه میکرده است را یادش میآید؛ اما در این میان هیچکس و هیچکس جز او نمانده است تا به دادش برسد.
***
مکزیک
سال دو هزار و سه
زمان حال
جولین درحالی که روی صندلی مشکی مقابل میزش در اتاق تاریک ساختمان نشسته است و روی کاغذ چیزی مینویسد؛ با تقتقی که به در میخورد نظرش جلب میشود و دستش خط میخورد. همانطور که از خراب شدن نامهی مهمش عصبی شده است؛ دستی میان گیسوان طلاییاش میکشد و با نفس عمیق و صدای بلندی میگوید:
- بیا تو.
با این سخنش درب آهنین اتاق باز میشود و تاتیانا نامزدش، تنها کسی که در این دورهی زمانی حوصلهاش را دارد وارد میشود. با ورود تاتیانا گره کور اخمی که میان ابروان طلاییاش زده شده باز میشود؛ با عسلیهای سرشار از ذوق و خوشحالیاش از جا بلند میشود و درحالی که به استقبال او میرود با لحن پرخندهی خاصی میگوید:
- بهبه ببین کی قدمرنجه کرده برای سر زدن به ما!
با این حرف او نیملبخندی روی لبهای سرخ و غنچهای تاتینا میآید؛ اما تیلههای سبز مملو از نگرانیاش نشانی از رضایت نمیدهد. جولین با خوشرویی تاتیانای عزیزش را روی صندلی مشکی رنگ مقابل میز کارش مینشاند و خود نیز به جای قبلیاش بازمیگردد. سپس درحالی که هنوز لبخند رضایتمندی روی لبهایش جولان میدهد طبق معمول غرغرهایش را آغاز میکند؛ اما این بار به لطف دیدار پرنسسش چاشنی خنده و شوخی دارند:
- هی به این روکو میگم اینها برای تحویل دو سه روز دیگه میان بیایم توی بیابون و این ساختمون دلگیر چیکار هی حرف خودش رو میزنه، اما خوشبختانه کویر هم با پرنسسم شبیه دریا هست.
تاتیانا با شنیدن تعریف و تمجیدهای او نیملبخند اجباریای میزند؛ اما با توجه به اینکه در هیچکدام از دو کار شکیبایی و بازیگری خوب نیست، نمیتواند به نقش بازی کردن ادامه دهد و با لوله کردن رشتهای از زلفهای مشکیاش
لای انگشت ظریفش نفس عمیقی میکشد و با آوای ظریف و دلخوری میگوید:
- جولی باید حرف بزنیم.
با این سخن تاتیانا اخم ریزی میان ابروان طلایی جولین میرقصد. اغلب اوقات چنین جملهای از زبان تاتیانا عاقبت خوشی ندارد، چرا که اگر او واقعاً بخواهد حرف بزند بیمقدمه سخن گفتن را آغاز میکند؛ اما اگر دعوایی در پیش باشد گفتن این جمله مقدمهای برای آن است. با این حال سعی میکند آنقدر که از درونی نگرانی سبب فروپاشیاش شده است اخمآلود نباشد و با تهخندهی پریشانی که در لحنش باقی مانده است ل*ب باز میکند:
- بگو عزیزم میشنوم.
تاتیانا کلافه دستی میان گیسوان پرکلاغیاش میکشد و به گوشهی دیوارهای آهنین و خاکگرفتهی اتاق خیره میشود. نمیداند چگونه قضیهای که ذهنش را مشغول کرده است را برای جولین عنوان کند که آشوب به پا نشود؛ اما از سکوت هم خسته شده است. درحالی که سعی میکند زمردهایش را از او بدزدد و حداقل ارتباط چشمیای برقرار نکند؛ پوف کلافهای میکشد و بیمقدمه و با لحن دلخور و سردی میگوید:
- چرا به من نگفتی آنا جاسوس اون گروه هست؟ چرا نگفته مرده؟
با این سخن او فروغ ذوق چشمان عسلی جولین کاملا در خاموشی فرو میرود و با کلافگی دستش را میان زلفهای طلایی و بههمریختهای که روی پیشانیاش ریخته است، میچرخاند. تاتیانا دوباره میخواهد بحث مزخرف و کلیشهای را که صدها بار دربارهاش صحبت و دعوا کردهاند به میان بکشد و جولین ابداً حوصلهی چنین کاری را ندارد. ترجیح میدهد خود را به بیخیالی بزند و میخواهد برای این کار و آرام کردن اعصاب خردهشدهاش سیگاری از جیبش دربیاورد؛ که تاتیانا به او نزدیک میشود و درحالی که انگشتان کشیدهاش را دور مچ او قفل میکند با اخمی روی صورت زیبایش و صدایی عصبی و نسبتاً بلندی میگوید:
- جولین تا کی میخوای با سیگار مشکلاتت رو حل و خودت رو آروم کنی؟! به دار دنیا نمیشه سیگار داد تا آشوبهاش از بین بره.
جولین درحالی که با بیحوصلگی دستش را از دست او بیرون میکشد و درحالی که به سیگار روی زمینافتادهاش نگاه میکند با خشم و پرخاش خاصی لیوان شیشهای نیمهپر از قهوهی روی میزش را بر زمین میکوبد. با صدای شکستن شیشه تاتیانا از جا میپرد؛ اما پس از آن صدای پاسخ فریادگونهی جولین پردهی گوشش را پاره میکند:
میخوای تو رو بکشم که آروم بشم مشکلاتم هم حل بشه؟! تنها مشکل و باعث و بانی تمام مشکلات زندگی من تویی تاتیانا.
با این حرف او تاتیانا انگار که خنجری در قلبش فرو کردهاند؛ ابروی مشکیاش بالا میپرد و مروارید بیرنگ اشک در تیلههای زمردینش حلقه میزند. نگاهی به سرتاپای جولین میاندازد و درحالی که دست یخزدهاش را روی قلبش گذاشته است، رشتهای از گیسوان پرکلاغیاش را کنار میزند؛ با آوای لرزان و ناباوری، زمزمهوار میپرسد:
- م... من؟!
جولین درحالی که برای آرام کردن خود از آخرین روشش یعنی مالاندن شقیقههایش رونمایی میکند؛ ناگهان کنترل خود را از دست میدهد و بیاختیار چیزهایی که به خودش قول داده است هیچوقت و هیچوقت به تایتانا نگوید را با پرخاش بسیاری فریاد میزند:
- آره تو تاتیانا! اگه تو نبودی الان من خیلی راحت پیش همسرم و دختر کوچولوم نشسته بودم، خیلی راحت!
این را میگوید و در مقابل تاتیانایی که تیلههای زمردین و بادامیاش درشت و ل*بهای سرخش با نخ و سوزن حیرت به یکدیگر دوخته شدهاند قهقههی هیستریکی میزند و با گرفتن انگشت اتهام به سمت او ادامهی گلایه و شکایتهایی که هشت سال در دلش نگه داشته بود را با حالتی عصبی فریاد میزند:
- ولی اونها هر دوشون الان مردن! دیگه نیستن، اما تو هنوز داری به کسی که یه هفته پیش مرده حسودی میکنی.
این را میگوید و بدون اینکه منتظر شنیدن پاسخ دیگری از سوی تاتیانا بماند به سوی در آهنی اتاق میرود و پس از بیرون رفتن آن را بر هم میکوبد. تاتیانا درحالی که بیحرکت روی صندلی به شومینه دیواری آجری و پر شعلهی کنار میز خیره شده است؛ چنگی بر چینهای پیراهن بلندش میزند و با لحنی بغضآلود و عصبی زیر ل*ب زمزمه میکند:
- باز هم برو! تو از موندن و حرف زدن میترسی چون حرفی برای گفتن نداری.
***
انگلیس_لندن
سال دو هزار و سه
زمان حال
کاترین درحالی که از حمل کتابها و گذاشتنشان در کشتی چوبی خسته شده است و عرقها دانه دانه از پیشانی سفیدش سرازیر میشود؛ باقی کار را به گروه تازهای که از آن مسابقههای کذایی بیرونشان کشیده است میسپارد و به سوی اتاقی در کشتی که سوفیا در آن استراحت میکند میدود. درحالی که با آن کفشهای پاشنهدار سرمهای رنگ روی زمین چوبی کشتی تلق و تلوق میکند به در اتاق میرسد و آرام در میزند. پس از چند لحظه ترق و تروقی که از اتاق به گوش میرسد؛ تایید سوفیا را برای ورود به اتاق همراه با صدای دلنشین او دریافت میکند:
- بیا تو.
با گرفتن اذن او دستگیرهی طلایی اتاق را میچرخاند و پس از ورود به اتاق بدون هیچ مقدمهای خود را روی تخت کوچک او میاندازد که این کار سبب میشود کمی روتختی یاسیرنگ روی آن به هم بریزد. سوفیا درحالی که با این کار او نفس عمیقی میکشد و طی وسواسی که دارد سریعاً روتختی را تا جای ممکن مرتب میکند؛ رو به کاترین خسته و کلافه ل*ب میزند:
- حالا مجبور بودین اون همه مواد و کوفت و زهرمار رو تو کتاب خالی جا کنین؟ این همه چیز سبک و قابلحمل.
کاترین درحالی که نفسنفس میزند، بطری آب معدنیای که روی میز عسلی رنگ کنار تخت قرار گرفته است را برمیدارد و چند جرعه آب مینوشد. سپس با خستگی رو به سوفیا میکند و با لحنی زمزمهوار پاسخ میدهد:
- نمیتونستیم قورتشون بدیم که سوفی. قابلحملترین راه همینه، به عقل جن هم نمیرسه که اون رمانهای آبدوغخیاری و مزخرف از نوشته خالی هستن و از مواد مخدر پر.
با این سخن او سوفیا همانطور که مقابل میز آرایش کوچک اتاق گیسوان بلند مشکیاش را شانه میزند و دو رشته از آنها را میان باقی پشت سرش میبافد، بدون نگاه کردن به کاترین میگوید:
- حالا عروسک میبردیم خیلی معلوم بود داخلش پر پنبهست یا مواد؟
کاترین نگاه کلافهای به موهای زیبای او که با کش پاپیونی رنگ یشمی بسته شده است میاندازد و با کج کردن لبهای سرخش بیحوصله لب میزند:
- حالا ببخشید دیگه این دفعه طبق سنت و رسم و رسوم مافیاییمون کتاب اوردیم، دفعه بعد حتماً به دستور ملکه سوفیا عروسک رو جایگزینشون میکنیم.
سوفیا نفس عمیقی میکشد که در این هنگام موبایلش زنگ میخورد. با دیدن نام فرانک رنگ از صورتش میپرد و نگاه مشکی و پریشانش روی صفحهی تلفن همراه قفل میشود. کاترین درحالی که با حیرت خاصی در چشمان عسلیاش به چروک شدن پیشانی او و درهم رفتن ابروهای پرپشتش خیره شده است؛ شکلاتی از ظرف شیشهای روی میز قهوهای و کوچک کنار تخت برمیدارد و با لحن پرسشگری از سوفیا میپرسد:
- چی شده سوفی؟ ابروهات چرا خم افتاده؟
سوفیا بدون اینکه جواب کاترین را بدهد، تماس را وصل میکند؛ از اتاق بیرون میرود و در را میبندد. کاترین با این حرکت او تعجب و نگرانی بسیاری بر دلش میآید؛ اما به خاطر اینکه میداند سوفیا از کنجکاوی کسی در کارهایش خوشش نمیآید دنبالش نمیرود و همانطور به خوردن شکلاتش ادامه میدهد تا بعدا از او بازجویی کند. سوفیا درحالی که خود را به گوشهای از لبهی رو به آب کشتی میرساند؛ نگاهی به این طرف و آن طرف میاندازد و پس از حاصل کردن اطمینان از اینکه کسی اطرافش نیست با صدایی بسیار آهسته و زمزمهوار که از اعماق چاه میآید پچ میزند:
- الو؟ چی شده؟ گفتم تا چیزی از کارولین پیدا نکردی بهم زنگ نزن و الان زنگ زدی! باید منتظر خبر بدی باشم؟
فرانک درحالی که صدایش میلرزد و لکنت بسیاری دارد نخست تنها منمن میکند و نمیتواند کلمهای بگوید. انگار مغزش به دلیل قفل شدن از شدت کشمکشهای درونی نمیتواند به زبان یا دیگر اعضای بدنش دستوری بدهد و مرگ مغزی شده است؛ حتی لحظهای میترسد از شدت شوک مغزش از دستور دادن به قلبش هم عاجز شود و پیش از آپلود شدن حقایق تصویری برای سوفیا، همانجا بمیرد. درحالی که صدایش از شدت استرس میلرزد به اجبار پرلکنت ل*ب میزند و با گفتن این جمله تلفن را قطع میکند تا شاهد حال خرابی خواهرش نباشد:
- سو... سوفی... ش... شنا... شناسنامهی کارولین رو پیدا کردم. من دیگه نمیتونم کاری کنم این هم از روی دینی که بابت اون حرفها بهت داشتم فرستادم اما... اما لطفا اگه هنوز ذرهای من رو دوست نگاهش نکن. لطفا.
این را میگوید و بدون گفتن حرف دیگری تلفن را قطع میکند. سوفیا درحالی که با این حرفهای فرانک قلبش همانند گنجشک میزند و میتواند صدای نفسنفسهای اضطرابآمیزش را به وضوح بشنود با گرفتن از دستههای چوبی کشتی میایستد و عکس را با بازدمی عمیق باز میکند. چند ثانیه به عکس خیره میشود و محتویاتش را میخواند؛ اما گویا چیزی نظرش را جلب کرده باشد به گوشهای از تصویر خیره میشود. با دیدن چیزی ناگهان ضربان قلبش روی هزار میرود و نفسش لحظهای بند میآید. دانههای سرد عرق پس از چند ثانیه از صورتش میچکد و با حس یخزدگی خاصی در دست و پایش، بالاتنهاش گرم میشود. درحالی که موبایل از شدت شوک از دستش روی زمین میافتد؛ تنها فرصت قفل کردن صفحهی آن را دارد و پس از چند ثانیه با نفستنگی شدیدی در گلویش روی زمینهای چوبی کشتی میافتد و تنها تاریکی میبیند.
***
روسیه مسکو
پانزده سال قبل
سال ۱۹۸۸
استیو با خشم خاصی از ماشین پیاده میشود و به صورت پرخاشگرانه در فولکس مشکی رنگش را بر هم میکوبد. به خانهی عظیم روبهرویش نگاه میکند؛ خانهای که هرگز نفهمیده بود پولش از کجا آمده است و هنگامی که به این مسئله پی برد هم لام تا کام حرفی نزد؛ اما کنون با خبر کذایی و تازهای که به دستش رسیده است دیگر نمیتواند ساکت بماند. همانطور که ایستاده به دیوارهای مشکی و سفید خانهی بزرگ ویکتور نگاه میکند؛ ناگهان با قدمهای تند به سمت در سفید رنگ خانه هجوم میآورد و زنگ طوسی رنگ خانه را میزند. پس از چند لحظه سکوت صدای دلنواز و زنانهی ویکتوریا از پشت آیفون در گوشهایش میپیچد:
- کیه؟
استیو درحالی که با عصبانیت و کلافگی دستی بر پیشانی عرقکردهاش میکشد و استرس و پریشانی در چشمان عسلی و درشتش موج میزند با صدایی گرفته و بغضکرده از شنیدن صدای ویکتوریا میگوید:
- استیو هستم ویکتوریا در رو باز کن.
ویکتوریا با این سخن او در خانه را باز میکند و صدای زنگ باز شدن درب در گوشهای استیو میپیچد. همانند گلولهی آتش با باز کردن در مشکی رنگ خانه از حیاط و آن گلهای رنگارنگ، درختان سرسبز و آبنماهای شیک عبور میکند تا به در اصلی خانه میرسد. ویکتوریایی را که مقابل در لبخندزنان به استقبالش آمده است را با عجله پس میزند و در مقابل نگاه حیرتزدهی او وارد خانه میشود. ویکتور را میبیند که پشت میز ناهارخوری نشسته است و به صفحه نمایش کامپیوتر طوسیاش زل زده است. صدای پای ویکتوریا را میشنود که دنبالش میآید؛ اما در آن لحظه خون به مغزش نمیرسد و بدون مقدمه به ویکتور از همهجا بیخبر هجوم میآورد و با پرت کردن او از صندلیاش لپتاپ نیز روی زمین انداخته میشود و دل رودهاش بیرون میریزد. ویکتور درحالی که با حیرت خاصی به او نگاه میکند عینکش را روی صورتش جابهجا میکند و با اخم میگوید:
- چته؟! رم کردی؟! بچهها خوابن، ویکتوریا میترسه دوباره چه مرگت شده اینطوری مثل گاوهای وحشی اومدی خونهی من؟!
استیو با این سخن او پوزخندی هیستریک و جنونآمیز میزند. به طرز وحشیانهای او را از یقهی بلوز طوسیاش میگیرد و به دیوار مشکی رنگ خانه میکوبد. درحالی که سعی میکند به جیغهایی که ویکتوریا میزند توجه نکند با صدای طعنهوار و عصبیای میگوید:
- عه واقعا؟! نمیدونستم به فکر بچههات هم هستی؟! ویکتوریا؟! اون رو که اسمش رو نیار! حمایت نوین پدر خانواده از اعضای خانه، خیانت همراه با نگرانی نه؟! اون موقع که با اون زنیکه سرت گرم بود هم فکر بچههات بودی؟! یا ویکتوریا؟!
با این جملهی او ناگهان رنگ صورت وسیم ویکتوریا سفید میشود و با حیرت خاصی به آنها خیره میشود؛ اما استیو در آن لحظه توان مراعات و اعتنا کردنی ندارد. ویکتور درحالی که یقهاش را از چنگ او بیرون میکشد و به جلو هلش میدهد از استراتژی دروغین همیشهاش یعنی بهترین دفاع حمله است استفاده میکند.
- دوباره چه توهمی زدی استیو؟! چه خیانتی؟!
استیو درحالی که با این سخن او خندهی هیستریکی میکند؛ دوربین کوچکش را از جیب کت چرمی که به تن دارد بیرون میآورد و با لحنی پرخاشگر و پر طعنه میگوید:
- نگران نباش باقی توهماتم رو هم برای ویکتوریا جون دربارهات تعریف میکنم! قتل، جابهجایی ماده مخدر، سرقت حالا تو فعلا جواب این توهم تصویری رو بده ببینم زنده میمونی تا اون موقع یا نه! مو زنجبیلی هم دوست داری مثل اینکه.
ویکتوریا با این حرف با دو به سمت او میآید و قبل از اینکه ویکتور بتواند همانند همیشه با حیلههایش عکسها و کارهایش را از مقابل چشم او پاک کند؛ دوربین را از دست استیو چنگ میزند و به عکسها نگاه میکند. درحالی که رنگش با دیدن عکسها بیشتر میپرد ناگهان قطرههای اشک همانند یک چشمهی گلآلود در چشمان زمردینش حلقه میزند. ناگهان از شدت شوک دوربین از دستش میافتد و با گاز گرفتن لبهای سرخش دست یخزدهاش را بالا میآورد و سیلی محکمی به صورت استیو میزند. استیو درحالی که دستش را روی صورتش و جای سیلی میگذارد؛ ناگهان با این کار که هیچوقت از ویکتوریا سر نزده است از کوره در میرود و کلت نقرهایاش را از جیب شلوار طوسیاش بیرون میکشد و با گذاشتن آن روی شقیقههای ویکتوریا در یک لحظه و بدون مکث گلولهای در مغزش خالی میکند. سپس بدون اینکه لحظهای حداقل از جنازهی خونین معشوقش چندشش شود؛ سر اسلحه را به سمت پاهای استیو شوکزده میگیرد و بدون مکث دو گلوله در جفت پایش خالی میکند. سپس گویا هیچ اتفاقی نیوفتاده باشد عرق سرد پیشانیاش را میگیرد و نوچهای را که مقابل ویکتوریا به اسم باغبان استخدام کرده و در خانه گذاشته بود را صدا میزند:
- ساردین؟! بیا این بیمصرف رو از اینجا جمع کن ببر دفتر کار مونیکا رو هم شب بیهوش اونجا بیار در اتاق بچهها رو هم قفل کن و اصلا نذار بیان بیرون! اصلا! قراره یه آتیشبازی خوب راه بندازیم! این زوج خوشبخت دوبههمزن لیاقتشون مرگه.
***
انگلیس_لندن
زمان حال
سال ۲۰۰۳
چشمان خستهاش را آهسته باز میکند و در نگاه اول تنها یک سقف چوبی میبیند؛ سپس نگاهش به کاترین نگرانی که بالای سرش ایستاده و به ساعت دیواری زل زده است برمیخورد. با مزهی دردی همانند طعم آدامس نعناییای که از گلو تا نوک سرش احساس میشود آرام از روی تخت بلند میشود و نظر کاترین را جلب میکند. با برخاستن او کاترین جلویش را میگیرد و با هل دادن او روی تخت اخمآلود میگوید:
- کجا دوباره؟! بگیر بشین! یه بار رفتی تلفن جواب بدی بیهوش شدی معلوم نیست این دفعه جنازهت میاد یا چی.
با یادآوری قضیه تلفن و چیزهایی که در عکس دیده بود؛ ناگهان دوباره حس آن نفس تنگی و پنیک به او دست میدهد و سریع دنبال موبایلش میگردد که آن را در دستان کاترین میبیند. با صدای گرفتهای که درست شنیده نمیشود رو به کاترین میکند و با عجز خاصی در آوایش میگوید:
- کاترین گوشیام رو بده.
کاترین درحالی که گوشی را در جیب شومیز سفید رنگی که پوشیده است میاندازد؛ نچی میکند و با نگاه بچگانه و فضولی برای سوفیا شرط سنگینی با خطر مرگ و زندگی میگذارد و لجبازانه میگوید:
- اول میگی تو گوشیات چی بوده که یهو مثل جنزدهها شدی بعد بهت میدم. مثل تو هم هکر نیستم که خودم بتونم این رمز لعنتیاش رو باز کنم. معلوم نیست چی گذاشته رمز! از صبح صد تا رمز امتحان کردم تاریخ تولد کل خاندانتون رو، هیچ و پوچ.
با این سخن او سوفیا بیشتر لجش میگیرد و حالش خراب میشود. به کاترین چه بگوید؟ چه میتواند از شناسنامهی آن عوضی بگوید؟ درحالی که جانی در تن ندارد و تمام دستوپایش از شدت اضطراب بیحس شدهاند چاقویی از ظرف کنار تخت میقاپد و با گذاشتن آن روی رگ دستش رو به کاترین میگوید:
- کاترین به مسیح قسم گوشیام رو ندی رگم رو میزنم همین جا بمیرم.
توقع دارد کاترین با این تهدید چون همیشه نگران شود و گوشی را پس بدهد؛ اما برخلاف تصورش کاترین پس از چند لحظه خیره شدن به او قهقههی بلندی میزند و درحالی چشمان عسلی و درشتش از شدت خنده بسته شدهاند پر خنده میگوید:
- تو؟! تو خودک*شی کنی؟! توی این موقعیت؟! تو تا وقتی برای چیزی غش کنی نمیزنی خودت رو بکشی سوفیا! خودک*شی سوفیا برای وقتیه که چیزی برای از دست دادن نداره! راستی تاریخ تولد خالهت رو امتحان نکردم صبر کن... عه این هم که نیست.
با این سخن او لبخند تلخی روی ل*بهای بیرنگ سوفیا میآید؛ واقعا کاترین فکر میکرد غش کردن او برای دارایی است؟ لحظهای به ذهنش خطور نمیکند شاید سوفیای خونسرد همیشگی این بار به خاطر بیهمهچیزی غش کرده است؟! بیمادری، بیبرادری، کارولین و رابرت، تعلق نداشتن به فرد خاصی، اینها نمیتواند دلیل خودک*شی باشد. درحالی که چاقو را بیشتر به پوستش نزدیک میکند زیرلبی میگوید:
- من چیزی برای از دست دادن ندارم کاترین! ولی تو داری! نمیخوای بعد اینکه پدر و مادرت رو اونطوری جلوی چشمت سوزوندن یکی دیگه هم جلوت خون خودش رو بریزه نه؟!
کاترین درحالی که یک لحظه به رگ بیرونزدهی سوفیا نگاه میکند و یادش میآید قبل از دیوانهبازی قطار اعتقاد داشت او هرگز خودک*شی نمیکند و همچنین یادآوری آن خاطرهی کذایی باعث بیشتر شدن فروپاشیاش میشود؛ آب دهانش را قورت میدهد با آوایی ناباور و پر از تردید میگوید:
- تو این کار رو نمیکنی سوفیا تو چنین آدمی نیستی.
با این سخن او لبخند خطرناکی روی ل*بهای ترکخوردهی سوفیا میآید و درحالی که چاقو را بیشتر نزدیک رگش میبرد؛ شانهای بالا میاندازد و رو به کاترین هراسان و پریشان میگوید:
- بسیار خوب امتحانش برای من بیهمهچیز ضرر نداره، من که بهت گفته بودم دیگه اون سوفیای سابق نیستم.
این را میگوید و درمقابل نگاه مملو از اضطراب کاترین نخست برای ترساندن او هم که شده خراشی سطحی که میداند هرگز باعث مرگش نمیشود روی دستش ایجاد میکند. با این حرکت او پس از چند ثانیه حالت تهوع به کاترین دست میدهد و با ترس و نفسنفس سرش را در سطل آشغال مشکی رنگ کنارش فرو میبرد و ناگهان تمام محتویات معدهاش بیرون میریزد. با این حرکت او ابروی مشکی رنگ سوفیا بالا میپرد و با رها کردن چاقو و دست زخمیاش به سمت کاترین میرود. نخست فکر میکند کاترین برای منصرف شدن او این کار را کرده است؛ چون از یک پدرخوانده بعید است با دیدن خون بالا بیاورد؛ اما هنگامی که به سمت او میرود و اشکهای روی گونه و کثیفیهای درون سطل آشغال را میبیند، میفهمد قضیه جدیتر از این حرفها است.
درحالی که دستش را روی شانهی کاترین میگذارد و دستمال کاغذیای از میز کنار تخت برمیدارد که با آن اشکهای کاترین را پاک کند؛ ناگهان نگاهش به گوشیاش که روی صندلی کاترین جامانده برمیخورد و لحظهای بیتوجه به حال او گوشی را از روی صندلی میقاپد و در جیبش میاندازد. کاترین درحالی که زیرچشمی با چشمان اشکآلودش به حرکات او خیره شده است؛ پوزخندی میزند و با ریز کردن چشمان عسلیاش و لحنی مالامال از تردید و کنجکاوانه میپرسد:
- سوفیا چه چیزی توی اون گوشیه که از جون من و خودت برات مهمتره؟!
سوفیا با این حرف کاترین لبخند خطرناک و حزینی میزند. شاید جان نداشتهاش به محتویات این گوشی بستگی داشته باشد؛ حتی شاید جان رابرت، کارولین، کاترین و دنیز هم به این قضایا وابستگی داشته باشند. همانطور که گوشیاش را برمیدارد و به سمت در چوبی اتاق میرود تا کاترین را ترک کند؛ شانهای بالا میاندازد و با لودگی خاصی میگوید:
- تمام بیهمه چیزیام.
این را میگوید و دستگیرهی در اتاق را پایین میدهد تا از آنجا بیرون برود؛ اما گویا چیزی یادش آمده باشد به سمت کاترین درمانده و ناتوان روی زمین رو برمیگرداند و با بالا پراندن ابروی مشکیاش میپرسد:
- چند روز دیگه به مکزیک میرسیم؟
کاترین درحالی که با ناباوری خاصی به سوفیا بیرحم و بیخیال کنونی نگاه میکند و از شدت بدی حالش و شوکی که به بدنش وارد شده نفسنفس میزند؛ دستش را روی سر پردردش میگذارد و با عجز خاصی در آوایش میگوید:
- حداکثر فردا. حدود سه روز دو شب هم طول میکشه با ماشین به محل تحویل برسیم.
سوفیا با این حرف او لبخند ملیحی میزند و با تکان دادن سرش به نشانهی تایید در اتاق را میبندد. سپس گوشهای مقابل درب اتاق روی زمین مینشیند؛ دفترچهی مشکی رنگ روزانهاش را از جیبش بیرون میآورد و با خودنویس طلاییاش پایین کارها و برنامههای نوشتهشده امروزش مینویسد:
«تاریخ مرگ: بیست و یک نوامبر سال ۲۰۰۳!»
***
روسیه مسکو
سال ۲۰۰۳
زمان حال
راشل به آرامی در صندوق عقب لیموزین ساردین را باز و به بیرون نگاه میکند. پدرش به ساختمانی که فقط پانصد متر با ساختمان محل تحویل مواد مخدر ماموریت ویژه فاصله دارد گام برمیدارد و طوری عصای مشکی_طلاییاش را بر زمین بیابانی میکوباند که گویا میخواهد با صدای آن شکارهایش را به آنجا فرا بخواند. پس از ورود پدرش به ساختمان و بستن درب بزرگ و آهنی آن ساردین به سراغش میآید و با لحنی پر از تشر به راشلی که در صندوق عقب نیمهباز نشسته است میگوید:
- راشل مگه من نگفتم تا من نیومدم نیا بیرون؟ راشل با این حرف او پوزخندی میزند و همانطور که با زمردهایش به ورود خدم و حشمهای پدرش به ساختمان نگاه میکند؛ با لحنی طعنهوار و تلخ و گزنده رو به ساردین میگوید:
- نهایتش میخواد من رو بکشه دیگه ساردین... اون هم من تا سه روز دیگه بیشتر زنده نیستم! سه روز دیگه که همهی اونها اینجا جمع بشن روز مرگ منه ساردین روز مرگم.
ساردین با این سخن او کمی به هم میریزد و برای اولین بار در زندگیاش بغض میکند. او راشل را از وقتی به دنیا آمده و خودش شاگرد یا بهتر بگوید نوچهی هفت سالهی پدرش بود میشناسد و هرگز نمیخواهد به مرگ دختر کوچولویی که با او بزرگ شده است فکر کند. درحالی که کلافه شقیقههایش را بر هم میمالد با ناراحتی خاصی رو به راشل میگوید:
- خانم راشل چرا شما باید بمیرین؟ مگه فقط نمیخواین خون مادرتون رو از رئیس بگیرین و به روسیه برگردین؟ من با این شرایط قبول کردم که شما به مکزیک بیاین.
با این حرف ساردین راشل بدون ملاحظه و مراعات برای مکان خطرناکی که در آن قرار داشتند؛ قهقههای بلند میزند که سبب میشود ساردین مقابل دهان او را بگیرد. سپس همانطور که با زمردهای مملو از ناباوریاش به او نگاه میکند پرخنده ل*ب میزند:
- آه ساردین! چقدر احمق و سادهای تو! چرا فکر کردی کشتن ویکتور اسمیت تاوانی نداره؟! استیو اسمیت خیانتش رو افشا کرد خودش و زنش خاکستر شدن! مادر من ویکتوریا یه سیلی زد و گلوله خورد! کاترین اسمیت پا رو دمش گذاشت و به زودی خودش و خانوادهاش تیکه تیکه میشن بعد تو... .
لحظهای تکتک بیرحمیهای ویکتور اسمیت از مقابل چشمان ساردین میگذرد و حال او را خرابتر میکند. ویکتور اسمیتی به صورت تدریجی و شکنجهوار خاندان اسمیت را به توپ بست و ذره ذره با روشن کردن فتیلهی توپ کینهاش جسم و روح آنها را به قتل رساند تا کبریت انتقام کامل بسوزد و تا سه روز دیگر این کبریت کاملا خاموش میشود. درحالی که سعی میکند به افکار ازهمکسیخته و وحشتناکش خاتمه دهد با بغض به راشل رو میکند و با گلولههای اشک جانسوزی در چشمان بادامیاش ل*ب میزند:
- اما شما دخترش هستین... .
میخواهد به امیدهای نداشتهی در دلش ادامه دهند که به نهالی بدل شوند؛ اما با قهقهههای جنونوار مجدد راشل و سپس پاسخ طعنهوار لو سخنش نصف و نیمه باقی میماند:
- چارلی و پیتر هم پسرش بودن! کاترین و کلارا و دنیز برادرزادههاش بودن که جولین رو اون شب گم و گور کرد و نذاشت حتی کنار خواهرها و برادرش یه سرپناه داشته باشه.
درحالی که میان قهقهههایش برای نخستین بار گریهاش گرفته است دستمال یشمیاش را از شلوار جینش بیرون میآورد و اشکهایش را از دور تیلههای خیس و زمردینش پاک میکند. سپس همانطور که صدایش میلرزد با تنفر خاصی به سخنان تراژدیاش ادامه میدهد:
- پیتر رو فرستاد تا شوهر زن باباش رو بکشه! اون لارای کثافت رو بگو! تا کارولین رو به دنیا آورد تا خیالش از واسطهی اخازیهاش از بابا راحت شد سریع رفت با اون مرتیکه ازدواج کرد.
اینها را با چنان حرص و تنفری میگوید که ساردین هر لحظه نگران سکته کردن او میشود. در این بیست و چند سال نخستین بار است که میبیند راشل اینگونه گریه میکند. هر چه نباشد راشل روزی که مادرش مرد به پدرش قول داده بود که همیشه در زندگیاش قوی باشد؛ اما کنون که پدرش هم در قلبش مرده و در سیاهترین گورستان آن دفن شده است به امید چه چیزی قوی باشد.
باشه درحالی که حالش به شدت افتضاح است سوئیچ را از جیب کت ساردین میقاپد؛ در صندوق عقب را میبندد و به سمت صندلیهای عقب ماشین میخزد. ساردین درحالی که نفس عمیقی میکشد؛ به غروب آفتاب خیره میشود و به سوی ساختمان میرود تا ویکتور به چیزی شک نکند.
*
دریای کارائیب
راه بین انگلستان و مکزیک
سال ۲۰۰۳
زمان حال
درخشش ماه در آسمان جولان میدهد و فخر میفروشد و همگی از نیروهای پایین دستی گرفته تا خانوادهی چهار نفرهی اسمیت همگی در خواب و رویا هستند؛ اما سوفیا هنوز بیدار است. درحالی که دسترسیهای ارتباطیاش به دلیل نبود آنتن رفته از صبح تا به کنون فقط به عکس شناسنامهی سوفیا خیره شده است. شاید نمیتواند باور کند که واقعا چنین چیزی اتفاق افتاده است؛ شاید هم میخواهد خود را به بیخیالی بزند. درحالی که گوشی را خاموش میکند؛ سرش را در زانوانش فرو میبرد و شاید برای دومین بار در زندگیاش گریه میکند؛ اما شدیدتر و غیرطبیعیتر از همیشه. هنگامی که فرانک آن جملات را دربارهی مادرش گفت واقعا احساس بیهمهچیزی کرد؛ اما کنون با این وضعیتش میتواند خاطرهی قطار را یک شوخی تلقی کند. با فکر به این موضوعات و اشکهایی که تیلههایش را به شدت خیس کرده است سرانجام چشمهایش روی یکدیگر گرم میشوند و به خوابی عمیق فرو میرود.
*
چشمان عسلیاش را آهسته باز میکند به سقف چوبی کشتی مقابل آنها ظاهر میشود. نگاهی به دیوارهای چوبی و شیک کشتی میکند و لیوان شیشهای و قرصهای آرامشبخش روی میز که دیشب برای خواب راحت مجبور به خوردنشان شده بود. درحالی که با حس گیج و گنگی از دیوارهای اتاق میگیرد تا راه برود به در میرسد و با پایین دادن دستگیره از اتاق بیرون میآید. خورشید آرام ماه دسامبر و چندان برای تابش پرتوهای گرمش تلاشی نمیکند و فقط صورت طلاییاش را در آسمان آبی و صاف به رخ میکشد. به محض اینکه از اتاق بیرون میآید نگاهش به سوفیایی برمیخورد که به صورت مچالهشدهای گوشهای از کشتی خوابش برده است. با دیدن این صحنه قی چشمانش پودر میشود و با پاهای بره*نهاش روی زمین چوبی کشتی بدو بدو به سمت سوفیا میرود. درحالی که با نگرانی او را تکان میدهد به صورت ناگهانی فریاد میزند:
- سوفیا! سوفیا!
سوفیای ازهمهجا بیخبر با صدا و تکانهای او ناگهان از خواب میپرد و نگاه حیرتزدهاش را به صورت پریشان کاترین میدوزد. درحالی که دامن پیراهن سرمهایاش را از زیر کفشهای مخملیاش بیرون میکشد با شوکزدگی میپرسد:
- چی شده کاترین؟! کسی چیزیاش شده؟!
نگاه کاترین نخست به دست راست و باندپیچیشدهی او برمیخورد و زمانی که از سلامتیاش جز آن خراش کوچک مطمئن میشود؛ دستش را روی قلبش میگذارد و با نفس آسودهای میگوید:
- یهطوری مچالهشده اینجا خوابیدی من فکر کردم تو چیزیات شده! این چه طرز خوابیدنه آخه؟! اون لباست هم که مثل ملافست شبیه یه گلولهی پارچهای شدی!
سوفیا میخواهد با این سخنان کاترین چهرهای پوکر به خود بگیرد؛ اما ناخودآگاه خنده روی ل*بش میآید. کمکم کاترین هم درحالی که عصبی و پریشان او را نگاه میکند؛ با لودگی خاصی میخندد که کلارا پشت سرشان ظاهر میشود و با اخمی میان ابروان طلاییاش میگوید:
- خل شدین؟! چتونه چرا مثل دیوونهها میخندین؟! بجنبین به جای خندیدن و علافی عصر میرسیم مکزیک هماهنگ کردم ماشینها رو آماده کنن ل*ب مرز دوباره باید این همه کتاب رو تو ماشینها بچینن.
سوفیا که تازه از فضای شوخی درآمده و یاد ماموریت کذاییشان افتاده است و میداند باید از تکتک برنامههای آنها خبر داشته باشد تا بتواند نقشهاش را اجرا کند؛ درحالی که چشمان مشکی و پفکردهی درشتش را میمالاند با ریز کردن آنها و لحن تردیدآمیزی از کلارا میپرسد:
- عصر میرسیم؟! خوب بده اون کارولین بیمصرف و گروه افراد برگزیده بیمصرفتر یه ساعته کتابها رو اوکی کنن دیگه پس نقششون چیه؟! مفتخوری؟!
کلارا با پرخاشی که سوفیا نسبت به کارولین دارد؛ خندهاش میگیرد و درحالی که دارد در دفتر برنامههایی که برای ماموریت ویژه درست کرده بود؛ مقدار کتابها و ماده مخدر و فاصلهای را که باید همراه با ماشینهای سیارشان از مرز تا محل تحویل مواد طی کنند را مینویسد؛ تیلههای آبیاش را به آنها میدوزد و پرخنده میپرسد:
- حالا تو چرا انقدر روی اون کارولین جاسوس حساسیت داری یکی مثل دیوی... .
تازه متوجه خواهرش کاترین که آنجا نشسته است میشود؛ اما کار از کار گذشته است. سوفیا دستش را به پیشانیاش میکوبد؛ با وجود تنفری که نسبت به دیوید دارد دربارهی جاسوسی و فولکس نارنجی به کاترین چیزی نگفت تا همهچیز به هم نریزد؛ اما کلارا خودش برای شوهرش دام مرگ را پهن میکند. کاترین درحالی که ابروی قهوهایاش بالا میپرد و پازلها کمکم در ذهنش چیده میشوند با حیرت بسیاری میپرسد:
- دیوید مثل کارولینه؟! باتوجه به اینکه دیوید نه موهاش بلنده نه چشمهاش سبز وجه مشترکی جز اون چیزی که نباید بینشون پیدا نمیکنم!
سوفیا درحالی که با حرص خاصی در چشمانش به کلارا نگاه میکند؛ لحظهای میخواهد از کاترین خواهش کند که دیوید را نکشد؛ اما چه فرقی برایشان دارد؟ در هر حال که دیوید از سر ترس و کینه این کار را کرده است و غریبه نیست که بتوانند از زیر زبانش حرف بکشند. درحالی که شقیقههایش را بر هم میمالد از جا برمیخیزد و رو به کاترین میگوید:
- ماشیندزدی اون روز کار دیوید بود. اون فولکس نارنجیای که برداشتیمش با شاه کلید برای کلارا اینها بوده با اون به راهآهن اومد. قصد دیگهای میتونه داشته باشه؟ اینطور که میبینم حتما آدرس محل تحویل هم لو داده به رئیس اون کارولین ک*ثافت!
کاترین با این سخن او لحظهای نمیتواند نفس بکشد و دوباره آن حس پنیک به سراغش میآید. همیشه میگفت میخواهد روزی عموی عوضیاش را پیدا کند و با خالی کردن یه گلوله در مغز او خاطرات تلخش را برای همیشه از بین ببرد؛ اما به قول رابرت اینها فقط بهانههای کاترین هستند و او هرگز ج
رئت روبهرو شدن با ویکتور اسمیت را ندارد.
درحالی که چشمان عسلیاش دودو میزند و به این فکر میکند که چرا این همه سال آن پیرمرد احمق در سوراخ موش خود را پنهان کرده بود و ناگهان پس از ده سال آن هم در مهمترین ماموریت دورهی کار کاترین سراغشان آمده است؛ با ابروان درهمرفتهی قهوهایاش نگاهی به سوفیای مقابلش میاندازد و با عصبانیت خاصی در صدای کلافهاش از او میپرسد:
- چرا همون روز بهم نگفتی که از شر دیوید خلاص بشیم سوفیا؟! چرا؟!
سوفیا درحالی که کلافه دست باندپیچیشدهاش را میان گیسوان مشکیاش میچرخاند؛ نیمنگاهی به صورت پریشان و ترسیدهی کاترین میاندازد و با لحنی بیحوصله اما قانعکننده به او پاسخ میدهد:
- کاترین چه فرقی داشت؟ در هر حال اگه آدرس محل تحویل رو بهش گفته باشه هم قبل ماجرای ماشین و راهآهن گفته. نمیتونستم تو اون شرایط رفتن به مکزیک حواس کسی رو به دیوید پرت کنم. ولی الان زمان کشتنش هست.
با این سخن سوفیا ناگهان ناخودآگاه چشمان کلارا پر از اشک میشود. درست است که کنون علاوه بر کارهای قبلی دیوید با این کار او تنفرش دوچندان شده است؛ اما دختر وابستهای همانند او نمیتواند به مرگی کسی که سالهاست الویت اول زندگیاش است؛ فکر کند. تاکنون نگران چیزی نبود چون سوفیا میگفت قرار است با او نیز همانند کارولین برخورد شود و او را نکشند؛ اما کنون دیوید برایشان اندازهی کارولین سود ندارد. کاترین بازدم عمیقش را بیرون میدهد و با صدای بلندی فریاد میزند:
- جک!
پس از چند دقیقه مرد سیاهپو*ست و هیکلیای با دو از پلههای چوبی طبقهی پایین کشتی به سمت طبقهی بالا و جایی که کاترین، کلارا و سوفیا قرار دارند میآید. پس از کمی دویدن خود را به آنها میرساند و همانطور که نفسنفس میزند رو به کاترین میگوید:
- بله قربان؟!
کاترین درحالی که به کلارای حزین کنارش خیره میشود؛ سعی میکند احساساتی عمل نکند و بهخاطر کلارا از دیوید نگذرد. در هر حال که او خواهرش را دوست ندارد و خیانتش بدتر از خیانت کارولین و هر غریبهی عوضی دیگری است؛ حتی کنون اگه برایشان ضرری هم نداشته باشد دلیلی و سودی وجود ندارد که او را زنده بگذارند. کلت مشکی رنگش را از جیب شلوار چرمش بیرون میآورد و درحالی که آن را در دستان جک میگذارد با نفسهایی عصبی ل*ب به سخن باز میکند:
- میری دیوید رو هر جا که هست پیدا میکنی و با این اسلحه میکشی، جسدش رو هم توی دریا میندازی، بعد هم به سارا میگی بیاد اونجا رو کاملا تمیز کنه نمیخوام یه قطره خون روی زمین باشه!
جک علیرغم اینکه میداند اگر سوالی بپرسد؛ احتمال دارد کاترین در مغز او هم گلولهای خالی کند و کشتن دیوید را به فرد دیگری بسپارد؛ بدون هیچ حرفی اسلحه را از او میگیرد و به دنبال شکارش میرود. کلارا درحالی که قلبش تند میزند و آدرنالین خونش بالا رفته است؛ با ناتوانی روی زمین مینشیند و شروع به گریه میکند. کاترین به او نگاه حیرتواری میاندازد و با همان لحن عصبی و کلافهی حاصل از خبری که شنیده است رو به تکخواهرش میکند و با ناباوری خاصی از او میپرسد:
- کلارا واقعا داری برای اون دیویدی که هر دقیقه از این مهمونی به اون مهمونی میرفت یه شب باهات شام نمیخورد گریه میکنی؟! تحسینبرانگیزه!
کلارا میخواهد به کاترین بگوید او بهخاطر عشق نه بلکه به خاطر عادت مشغول گریه است؛ اما توان گفتن چیزی ندارد. در این هنگام ناگهان صدای گلولهای بلند میشود که تن کلارا را بیشتر میلرزاند و سبب گریهی بیشترش میشود. رابرت درحالی که با ترس از اتاقش بیرون میآید نگاهش به آنها برمیخورد و با دویدن به سمتشان با لحن از همهجابیخبری میپرسد:
- چی شده؟!
کاترین که بیش از این نمیتواند گریههای کلارا را تحمل کند بدون هیچ حرفی به سوی اتاقش میرود و پس از ورود به آنجا در را میبندد. سوفیا درحالی که از شدت تنفر چشم دیدن رابرت را ندارد؛ اما نمیخواهد بیش از این چیزی را از گروه فعلیشان مخفی کند با نگاهی به کلارایی که جانسوزانه اشک میریزد با لحن کلافهای به رابرت میگوید:
- دیوید جاسوس بوده. احتمالا هم آدرس محل تحویل مواد رو به ویکتور داده... .
میخواهد ادامهی ماجرا را برای رابرت بازگو کند؛ اما همینقدر برای اینکه رابرت تا ته قضیه و دلیل شنیدن صدای گلوله را بخواند کافی است. درحالی که دستش را میان موهای طلاییاش میگرداند و کلافگی خاصی در چشمان عسلیاش موج میزند با صدای نسبتا بلند و عصبیای میگوید:
- شوخی میکنی؟! یک ساعت دیگه به مکزیک میرسیم اون وقت تو میگی محل تحویل رو فهمیده؟!
سوفیا همانطور که رشتهای از گیسوان بلند و مشکیاش را دور انگشت ظریفش میچرخاند و در یک ثانیه به چهل چیز مختلف فکر میکند؛ دستی بر صورتش میکشد و انگار که راه حلی به ذهنش رسیده باشد بشکنی در هوا میزند و رو به رابرت میگوید:
- به محض اینکه به مکزیک رسیدیم به ادوارد دستقیچی بگو محل قرار رو عوض کنه.
رابرت با این سخن سوفیا قهقههای میزند که باعث خم افتادن میان ابروان پرپشت او میشود. سپس درحالی که با چشمان عسلیاش به چروکهای پیشانی او که از جدیت ایجاد شدهاند نگاه میکند با لحنی مملو از تمسخر و طعنهوار میگوید:
- بچهای سوفیا؟! کسی که آدرس اونها رو پیدا کرده قطعا یکی رو هم نزدیک ساختمونشون گذاشته که اگه جابهجا شدن تعقیبشون کنه! تو ویکتور اسمیت رو نمیشناسی چون جزء خانواده ما نیستی! پس لطف کن نظر نده!
سوفیا که پیش از این اتفاقات هم به خون رابرت تشنه بود و کنون بهانهای پیش آمده تا تمام ک*ثافتکاریهای اخیرش را در صورتش بکوبد؛ خندهی هیستریکی میکند و بدون اینکه بتواند مقابل کلارای شکنندهی کنارش ملاحظهای داشته باشد با صدای بلندی که از خود سراغ ندارد فریاد میزند:
- آره راست میگی رابرت! تو هیچوقت حتی زمانی که نامزدت بودم من رو خانوادهی خودت حساب نکردی! میدونی خانوادهی تو کیه؟! کارولین اسمیت! خواهری که عاشقش شدی! دختر لارای کثافت! زن بابای عو*ضیات! همون خواهری که باعث مرگ آلیس خانوادهی دنیز شد!
با این سخن او ناگهان کلارا حیرتزده سرش را از میان زانوانش بیرون میآورد و صدای شکستن چیزی میآید. رابرت درحالی که در شوک عمیقی فرو رفته به عقب نگاه میکند و دنیزی را میبیند که ظرف میلکشیک شکلاتی از دستش افتاده کاترینی که از اتاقش بیرون آمده است. درحالی که با حیرت زیادی به سوفیا نگاه میکند؛ تلاش بر این دارد که اندیشه کند او مزخرفی لجبازانه بیش نمیگوید.
با این فکر بیهوده کمی خودش را آرام میکند؛ اما او با شناختی که نسبت به سوفیای منطقی دارد خوب میداند یک هکر چیزی را بدون مدرک نمیگوید. درحالی که درمقابل نگاه حیرتزده و سنگین دیگران حتی جرئت تکان خوردن ندارد دستی میان موهای طلاییاش میکشد و لبخندی ژکوند روی ل*بهای کبودش میگوید:
- سوفی واقعا داری تو این وضعیت بهخاطر حسودیات به سوفیا و نامزدیای که سالهاست تموم شده چرتوپرتهای دروغ تحویلمون میدی؟!
با این سخن رابرت اشکی از گوشهی چشم درشت سوفیا میچکد و روی لبخند بیروح و بیرنگش میغلتد. حالا او توسط رابرتی که روزی میگفت به عاقلی و منطقی بودن او ایمان دارد؛ حسود، دروغگو و احساساتی تلقی میشود؟ یعنی رابرت نمیتواند در این بیهمهچیزی مطلق حداقل کمی اعتمادبهنفس ته دل او باقی بگذارد و حتما باید همانند یک موریانه تا آخرین ذرهی شخصیت شکننده او را بجود؟ درحالی که قلبش در دهانش میتپد؛ موبایل قاب مشکیاش را از جیبش درمیآورد و به عنوان رمز سال تولد رابرت را میزند! سال تولد اصلیترین عضو خاندانش، عضوی که حتی کاترین بین او و سوفیا پیوندی نمیبیند. سپس عکسی را که فرانک از شناسنامهی اصلی کارولین برایش فرستاده است نشان رابرت میدهد و همانطور که باد رشتهای از گیسوان مشکی بلندش را در هوا میرقصاند با لبخند و اشکهای ناتمامش میگوید:
- نه رابرت! این عکس دروغ میگه! نام کارولین اسمیت! نام مادر لارا ویلیامز! نام پدر ویکتور اسمیت! اتفاقا من ویکتور اسمیت رو از تکتکتون بهتر میشناسم! از تکتکتون بهتر میدونم چقدر عوضیه!
اینها را میگوید و به رابرت که با دیدن عکس برای نخستین بار در زندگیاش اشک در چشمان عسلیاش حلقه زده را نگاه میکند. سپس همانطور که از بغض و سکوت مالامال از درماندگی او ل*ذت میبرد نگاهی به سرتاپایش میاندازد و برای اینکه بیشتر از آزار بردن او احساس خشنودی کند به بازگویی گندکاریهای ویکتور اسمیت ادامه میدهد:
- میدونی آخرین ماموریتی که پدرت بهت داد چی بود؟! کشتن شوهر زنبابات لارا! ناپدری خواهرت کارولین! همین استفاده رو از کارولین بر علیه شما کرد!
کمکم حتی رابرتی که همانند سنگ است و با هیچچیز خراش برنمیدارد؛ روی زمین زانو میزند و همراه با دیدن و شنیدن حقایقی که بهتر بود هرگز نشنود زارزار گریه میکند. کلارا نیز با یادآوری خاطرات کودکیاش هقهقهایش شدت میگیرد و گویا سوفیا از زجرهایی که خانواده اسمیت؛ خانوادهای که هرگز او را نپذیرفتند ل*ذت میبرد. درحالی که با لودگی و جنون بیشتری میخندد از بالا نگاه تحقیرآمیزی به رابرتی که مقابل کفشهایش گریه میکند میاندازد و با خندهای عصبی میگوید:
- بذار ویکتور اسمیت رو توی یه جمله برات توصیف کنم! ویکتور اسمیت کسی بود که برای رسیدن به هدفهاش به بچههاش هم رحمی نداشت! منِ سوفیا ویلسنت، ویکتور اسمیت رو میشناسم نه شما اسمیتها!
در این هنگام دنیز از دیوار چوبی کشتی به زمین سر میخورد و زارزارهای رابرت به ضجههای جانسوزانه بدل میشود. در این هنگام سوفیا جوکرگونه و دیوانهتر قهقهه میزند و با احساس سادیسم بسیاری در روحش نسبت به رابرت رو به کاترینی که با تنفر به رابرت نگاه میکند برمیگرداند و میگوید:
- تو هم اینطور نگاه نکن پسرعموی آشغالت رو کاترین! تو هم اون شب نوچه نکشتی! میدونی کی رو کشتی؟! چارلی اسمیت! پسرعموی کوچیکت رو برادر این بیچاره رو!
سپس همانطور که رابرت نگاه اشکآلود و ناباورش را به سمت کاترین برمیگرداند؛ سوفیا با لبخند ملیحی روی ل*بش کلت مشکی رنگش را از جیب پیراهن به قول کاترین ملافهمانندش بیرون میکشد که کاترین جیغ میکشد. سپس گویا حرف آخری باشد که میزند؛ آخرین اشکهایش روی لبخند وسیمش میغلتد و با بلندترین صدایی که میتواند فریاد میزند:
- نگران نباشین بالاخره میتونم خانوادهی عزیزتون رو ترک کنم و بیشتر از این خودم رو قاطیتون نکنم! خداحافظ خانوادهی اسمیت!
این را میگوید و قبل از اینکه کسی بتواند کاری کند ماشه را روی سرش فشار میدهد و با رد شدن گلوله از آن طرف سر خونینش روی زمین میافتد و همزمان کاترین جیغ وحشتناکی میکشد و به طرف او میدود. صحنهی مرگ سوفیا آنقدر دیدنی است که انسان دلش میخواهد از لئوناردو داوینچی دعوت کند تا از روی این صحنه تابلوی مرگ آخر را بکشد؛ مرگ شیرینی که سرانجام سوفیا به آن رسید. کاترین مقابل او زانو میزند و رشته رشتهی گیسوان بلند و خونین او را با ضجههای وحشتناکی میکشد. درحالی که از شدت گریه تمام صورتش خیس شده است و سوفیا را تند تند و با ضربات زیادی تکان میدهد؛ دهانش را باز میکند با بلندترین صدایی که از خودش سراغ دارد حسرتوار و جنونآمیز فریاد میکشد:
- سوفیا! سوفیا! سوفیا باز کن چشمهات رو! باز کن چشمهای لعنتیات رو بازشون کن! با... بازش... بازشون کن! بازشون کن!
دنیز با اینکه خودش در شوک بسیار قویای قرار دارد؛ با دیدن شرایط خواهرش به سوی او میرود تا بلکه کمی آرامش کند؛ اما کاترین در آن لحظه هیچچیز و هیچچیز نمیفهمد و با قدرت زیادی دنیز را پس میزند. سپس سرش را روی سر سرد سوفیا میگذارد و دست یخزدهاش را روی قلب بیضربان او قرار میدهد. سپس درحالی که با شرایط پیشآمده صورتش از شدت اندوه جمع میشود ضجهوار فریاد میزند:
- نفس نمیکشه! ضربان نداره! سوفیا مرد! مرد! م... مرد! سو... سوفی نفس بکش! لطفا! التماس میکنم!
رابرت به صح*نهی مقابلش نگاه میکند و ضجههایش بیشتر میشود. در همان هنگام ناخدای کشتی به سوی آنها میآید و چون مرگ در اینگونه ماموریتها برایش عادی است؛ بدون اینکه توجهی به حال آنها و مرگ سوفیا کند رو به کاترین میگوید:
- قربان ده دقیقهی دیگه به مکزیک میرسیم. گفتیم ماشین سیارها رو آماده کنن برای رفتنتون به محل قرار.
به دلیل اینکه کاترین، کلارا و حتی رابرت در آن لحظه در شوک بسیاری قرار دارند؛ دنیز که کمی آرامتر جلوه میکند و این حال آنها را مدتها پیش سر مرگ آلیس تجربه کرده و آب از سرش گذشته است؛ با زمردهایش رو به ناخدا میکند و با نشان دادن سرش به علامت تایید میگوید:
- شما کشتی رو ببرین سمت اسکله به افراد برگزیده هم بگین کتابها رو به ماشینها نقل مکان ب*دن تا ما بیایم.
ناخدا سرش را به نشانهی اطاعت تکان میدهد و از پلهها به طبقهی پایین کشتی میرود. نگاه دنیز به خواهرش دوخته میشود که هنوز موهای سوفیا را با گریه میکشد و از او تقاضای بخشش و بیداری میکند. درست است که دنیز چندان از سوفیا خوشش نمیآمد؛ اما کنون که شرایط را میبیند کاملاً متوجه میشود رفتارهایش با او چندان خوب نبودهاند. درواقع او آن روزها به شدت از مرگ آلیس ناراحت و غمگین شده بود و حدس نمیزد اگر به خاطر با سوفیا بدرفتاری کند امکان دارد روزی او هم بمیرد. درحالی که قطرههای اشک در زمردهای او نیز حلقه میزند؛ دستش را روی شانهی کاترین میگذارد و با لحنی گرفته میگوید:
- بلند شو کاترین رسیدیم.
کاترین همانطور که یقهی سوفیا را گرفته و همانند دیوانهها با آن جسد سوفی را بالا و پایین میکند و جیغ و هوار میکشد؛ از گوشهی چشمان عسلیاش نگاهی به دنیز میاندازد و با خندهای هیستریک جیغ میکشد:
- بلند بشم برای چی؟! برای کی؟! که یه نفر دیگه به خاطر من بمیره؟!
این را میگوید و همانطور که سرش را روی سر خونآلود سوفیا میگذارد که باعث لکههای قرمزی ترسناکی روی شومیز سفید و گیسوان فندقیاش میشود با قهقهههای جنونآمیز که با گریهی شدیدی مخلوط است با تکان دادن شدید سوفیا جیغ میزند:
- نه! نمرده! س... سوفی بهشون بگو! بهشون ب... بگو! زود باش! زود باش! بهشون بگو هنو... هنوز زندهای!
آنقدر جیغ زده است که نفسش بریده و نمیتواند درست و بدون لکنت صحبت کند. رابرتی که همیشه بحرانها را مدیریت میکرد گوشهای نشسته است و برای بدبختیاش گریه میکند؛ کلارایی که همیشه به دیگران در اوقات ناراحتیها دلداری میداد کنون از شدت شوک حتی نمیتواند دهانش را باز کند و میشود گفت میان این دیوانگان شوکزده دنیز یک دیوانهی درمانشده است؛ او درحالی که سعی میکند منطقی باشد، پوف کلافهای میکشد و با نگاهی به کاترینی که دارد دیوانهبازی درمیآورد؛ با آوای آهسته و پر آرامشی سخن میگوید:
- کاترین گریه چه فایدهای داره؟ موقع مرگ مامان و بابا هم گریه کردی درحالی که فایدهای نداشت... .
میخواهد به سخنان امیدوارکنندهاش ادامه دهد تا کاترین را کمی آرام کند؛ اما کاترین درحالی که رشتهای از گیسوان خونآلودش در دهانش رفته و باد صورت خیس و اشکآلودش را نوازش میکند؛ با صدای گرفته و خندهای هیستریکی حرف او را نصف و نیمه باقی میگذارد:
- تو گریه رو سردردی در نظر بگیر که درد روح رو آروم میکنه! مگه شما آدمها کاری رو بدون تاوان برای من انجام دادین؟! ه... همین سوفی رو میبینی؟! گفتم حقایق رو برام روشن کن جوری روشن کرد که روحم از شدت شعشعههاش میسوزه! گریه هم مثل سوفیه، به وحشتناکترین شکلی که میتونه خواستهت رو برآورده میکنه!
دنیز با این سخن کاترین نفس عمیقی میکشد و انگار که چیزی یادش آمده باشد؛ دوباره به سوی او میرود و این بار سعی میکند به جای اینکه با حرفهای روانشناسانه و آبدوغخیاری کاترین را آرام کند؛ از در منطقی که سوفیا داشت وارد شود:
- مگه تو این باند رو برای انتقام از اون مرد عوضی شیطانصفت درست نکرده بودی؟! ولی دلیل انتقامت از شدت کهنگی خشک شده بود. الان که تازه شده چرا بلند نمیشی و با من بیای؟!
این را میگوید و دستش را به سوی کاترین دراز میکند. اسم آن مردک شیطانصفت که میآید ناگهان انگار مادهی تنفر از دستگاههای بدنش ترشح شده و یک آدمک کوچولو در دلش نشسته و با این عصاره تکتک سلولهای او را پر میکند. با فکر تنفر و کینهای که نسبت به ویکتور اسمیت دارد؛ به اجبار و لرزش سوفیای مردهی روبهرویش را رها میکند و دست دنیز را میگیرد. رابرت و کلارا که میبینند کاترین کوتاه آمده است؛ کمکم بلند میشوند و از کشتی پایین میروند. وسط راه گویا کاترین چیزی یادش آمده باشد به سمت جمع برمیگردد و با صدای گرفته و انتقامجویانهای میگوید:
- ولی من باید با دستهای خودم کارولین رو بکشم، تا این کار رو نکنم دلم آروم نمیگیره! الان که چیزی نمونده که از زیر زبون لعنتیاش بیرون بکشم.
رابرت که تا این لحظه سکوت کرده و به خاطر وضعیت کاترین چیزی به او نگفته است؛ گامی روی پلهها جلو میآید و با مماس قرار گرفتن صورتش مقابل چهرهی داغان کاترین با پوزخندی زهرآگین و لحنی به شدت طعنهوار میگوید:
- مگه تو برادر من رو نکشتی؟! بس نبود؟! بیا خواهر ناتنیام هم بکش! من هم کلارا و دنیز رو میکشم بلکه با هم مساوی شیم نظرت چیه؟!
با این سخنان او کاترین از شدت وقاحت رابرت سرخ میشود و میخواهد چیزی بگوید که ناگهان صدایی تقریبا آشنا شاید صدای آن روباه مکار کارولیننام از پشت سر به آنها امان نمیدهد و دعوایشان را نیمهکاره میگذارد:
- صبر کنین.
این صدا سر همه را به سوی دریچه نیمهباز کشتی که کارولین از آن سر درآورده است،میچرخاند. او درحالی که نفسنفس میزند به سمت خانوادهی اسمیت میرود و با گذاشتن دستش روی قلبش و برقی از هیجان در زمردهایش بریدهبرید توضیح میدهد:
- تکتک حرفهاتون رو شنیدم یا بهتر بگم فهمیدم که همهچیز رو میدونین و شاید چیزهایی بیشتر از من ولی چیزی هست که هیچکدومتون نمیدونین.
این را میگوید و درحالی که نگاههای عسلی و پر از تردید کاترین و رابرت رویش جلب میشود؛ تکهای کاغذ نیمه پاره از جیب پیراهن آبیاش بیرون میآورد و درحالی که آن را نشان خانوادهی اسمیت میدهد با لحنی قاطع و مصمم میگوید:
- لطفا دست از کارولین اسمیت بیارزش و لارا ویلیامز ضعیف بکشین! جولین اسمیت زندست برادرتون که بعد آتشسوزی ویکتور گم و گورش کرد. جولین اسمیت ادوارد دست قیچیه.
لحظهای کاترین پیش خودش اندیشه میکند کارولین درحال سرهم کردن یک مشت مزخرف و شیره مالاندن سر آنها است تا نمیرد؛ اما لحظهای یواشکی برداشتن پروندهی تحویلگیرنده از اتاق رابرت مقابل چشمانش زنده میشود و اسم آشنای جولی را یادش میآید. درحالی که فکر میکند کارولین به دلیل جاسوسی این اطلاعات را دارد و میخواهد کاغذ را از او بقاپد؛ کارولین کاغذ را عقب میکشد و با لبخندی سرد میگوید:
- نمیتونم این کاغذ رو بهتون بدم چون موضوعش برادرتون نیست. این کاغذ رو آنا یکی از شرکتکنندهها بهم داد همسر قبلی جولین که ظاهرا در باند شما جاسوسش بوده. این آدرس تاتیانا اسمیت برادرزادتونه، اما به تنها کسی که میدمش جولین اسمیته.
دنیز سری تکان میدهد و قبل از اینکه دعوایی شکل بگیرد همهی آنها را که در سکوت مطلق قرار گرفتهاند را به سوی ماشین سیار اصلی میبرند. سرانجام کتابها را در ماشینها قرار میدهند و پس از سوار شدن تمام گروهها ماشینها شروع به حرکت میکنند.
*
روسیه مسکو
پانزده سال قبل
سال ۱۹۸۸
دخترک درمیان بازوان مردان هیکلی تقلای فرار میکند؛ اما فایدهای ندارد. پس از چند دقیقه به طبقه بالا میرسند و او را روی صندلی چوبیای میگذارند. یک نفر از آنها دختربچهی موفندقی را میگیرد و دیگری طنابی میآورد و او را به صندلی میبندد. دخترک با چشمان عسلیاش و کنجکاوی درون آنها به وقایع اتاق خیره میشود و طولی نمیکشد که دو صندلی دیگر را مقابل او میگذارند. روی صندلیها نیز یک زن و مرد دستپابسته نشستهاند که از شدت ضربه و زخم روی صورتشان قابلشناسایی نیستند؛ اما دخترک پس از چند دقیقه خیره شدن به آنها پدر و مادرش را میشناسد. با دیدن آنها در آن حال و روز جیغ بلندی میکشد؛ اما دهانبندی که به دهانش بسته شده شدت صدای جیغ را مهار میکند. پس از چند دقیقه مرد سیاهپوش با نقاب مقابل او میآید و با خنده و صدایی آشنا میگوید:
- بهبه چه نمایشی.
دخترک با صدای مرد او را میشناسد و این سبب سرخ شدن صورت کوچکش میشود. درحالی که با اضطراب به پدر و مادرش نگاه میکند؛ مرد تیرهای دارتش را که سبدی آبی رنگ گذاشته است؛ دانهدانه برمیدارد و همانطور که آنها را به چشم، دهان، دماغ و باقی اعضای صورت زن و مرد میزند با قهقههای بلند بالا میگوید:
- چه نشانههای خوبی برای تیراندازی! چرا زودتر به ذهنم نرسید بود از این بیمصرفها یه کارایی به این خوبی بسازم؟!
این را میگوید و پس از مدتی از دارتبازی و شنیدن جیغهای دختر خسته میشود. شاید بهتر است زودتر سر اصل مطلب برود تا حوصلهاش سر نرود. کبریت جعبه طلاییاش را از جیب کت سرمهایاش بیرون میآورد و بطری آبی رنگ حاوی نفت کنار پایش را روی آنها خالی میکند. سپس درحالی که مقابل دخترک ترسیده کبریت را روی آنها میاندازد با لبخند جنونآمیزی روی ل*بهای کبودش پرخنده ل*ب میزند:
- خواب خوبی داشته باشید خاکسترهای عزیزم.
*
مکزیک
محل قرار
سه روز بعد
دنیز درحالی که دست از رانندگی میکشد و با دیدن ساختمان محل قرار لبخند رضایت روی لبش میآید کاترین، کلارا و کارولین خفته را با تکان دادن بیدار میکند و با لحنی رضایتبخش میگوید:
- رسیدیم.
کاترین با این حرف و رفتار او با خستگی چشمهای قیبستهاش را باز میکند و دیگران هم از خواب بیدار شده و پیاده میشوند. دنیز بیسیم فلزیاش را مقابل دهانش میگیرد و به سرگروه هر ماشین اطلاعی از رسیدنشان به محل قرار میدهد:
- رسیدیم کتابها رو بیرون بیارین.
ده نفر از افراد برگزیده همانند چند مورچهی کارگر کتابهایی شامل رمان، شعر، داستان، نمایشنامه که داخلشان تهی و مملو از مواد مخدر است را از ماشینها بیرون میآورند و مقابل درب ساختمان میگذارند. هدف این باند دیگر پول گرفتن از ادوارد دستقیچی نیست، هدفشان خود ادوارد و دختر تاتیانا است. پس از مدت کمی کتابهای بیرون قرار داده میشوند و رابرت با ادوارد تماس میگیرد و به او اطلاع میدهد که همهچیز آماده است و پایین بیاید. پس از دقایقی مردی سیاهپوش درب آهنین ساختمان بزرگ روبهرویشان را باز میکند و بیرون میآید. به محض بیرون آمدنش کاترین میخواهد به سمتش بیاید که با صدای بمی که برای آنها آشنا است میگوید:
- آخرین قیمت معامله چی بو... .
در این لحظه ناگهان نظرش به باقی اعضای باند جلب میشود و انگار که قیافههای آنها برایش آشنا باشد میخواهد چیزی بگوید که صدایی از پشت سر و کمی بعد صدای گلوله نظرشان را جلب میکند:
- به قیمت جونت پسرهی ابله.
این را میگوید و ماشهی شاتگان مشکی در دستش رو میکشد و جولین با سری خونین روی زمین میافتد. همگی به عقب سر برمیگردانند و پیرمردی را میبینند. حتی اگر چهرهی مشمئزکنندهاش هم طی این سالها تغییر کرده باشد؛ این لحن صحبت متعلق به کسی جز ویکتور اسمیت نیست. کاترین کلت نقرهایاش را از جیبش بیرون میآورد که ناگهان صدای دختری ناآشنا و مو زنجبیلی از پشت سر میگوید:
- خداحافظ ویکتور اسمیت.
این را میگوید و با فشار دادن ماشهی تامسون در دستش مسلسلوار حدود بیست تیر را در شکم ویکتور ازهمهجا بیخبر خالی میکند. ناگهان بعد از افتادن ویکتور روی زمین نظر رابرت به چهرهی دخترک جلب میشود. گویا چیزهایی از او یادش میآید؛ اما نمیداند کیست به سمتش میرود و با دیدن نام راشل حکاکیشده روی تفنگ او را میشناسد. این تفنگ را ویکتور به او هدیه داده و اسمش را روی آن حکاکی کرده بود؛ اما فکر نمیکرد روزی با این تفنگ توسط دخترش کشته شود. درحالی که کاترین از شوک دیدن سر خونین جولین روی زمین میافتد؛ زنی سیاهپوش با پریشانی از پلههای ساختمان پایین میآید و به سوی جولین میرود. درحالی که با دیدن سر خونی او وحشت در چشمان زمردینش حلقه میزند با دستهایش پوست سرد او را لم*س میکند و با گریه میگوید:
- جو... جولین! جولین.
از شدت شوکزدگی زبانش بند میآید و چیز دیگری نمیتواند بگوید. در این هنگام با ضجهها و هقهقهای که میزند کارولین متوجه میشود احتمالا این دختر همان نامزد جولین است که آنا دربارهاش حرف میزد. آنا پیش از این به او گفته بود هنگامی که آنجا رسید به هیچکس آسیب نزند؛ اما کنون که جولین مرده است؛ چه تفاوتی به حالش دارد؟ کلت مشکی رنگ کاترین را که روی زمین افتاده برمیدارد و درحالی که تاتیانا با بیخبری خاصی گیسوان جولین را نوازش میکند؛ ماشه را میکشد و کاری میکند که سرش تا ابد روی سر جولین گذاشته شود. کلارا گوشهای نشسته و چشمهایش را گرفته است تا این مناظر را نبیند و دنیز و رابرت هم کارولین را به سوی ماشین میکشند و باز تنها کسی که به منظره در سکوت و گریهای بیصدا خیره شده کاترین است. پس از مدتی از جا برمیخیزد و درحالی که با آن پیراهن بلند مشکی که زیر کفشهای عروسکیاش میرود؛ به سمت جسد ویکتور اسمیت قدم برمیدارد، لبخند ملیحی روی لبش، کلت مشکی رنگش را از روی زمین برمیدارد و با نشانه گرفتنش به سوی سر ویکتور با قهقههای جنونآمیز که پیش از این به ویکتور تعلق داشت بار دیگر با فشار دادن ماشه آخرین خونهای جریانیافته در سر او را میریزد و با صدایی گرفته ل*ب میزند:
- همه فرار کردن از این صحنهی دلنشین، اما من هفتتیری به نام قلم هستم که باید داستان مرگ آخر رو بنویسم! قلم منه که سرنوشت هفتتیر که دستمه رو مینویسه! پونزده سال زجر هفتتیری به نام قلم زهرماری بیش نبود؛ اما ته مرگ آخر ویکتور اسمیت لذته و بس.
پایان...
دنیز سری تکان میدهد و قبل از اینکه دعوایی شکل بگیرد همهی آنها را که در سکوت مطلق قرار گرفتهاند را به سوی ماشین سیار اصلی میبرند. سرانجام کتابها را در ماشینها قرار میدهند و پس از سوار شدن تمام گروهها ماشینها شروع به حرکت میکنند.
*
روسیه مسکو پانزده سال قبل سال ۱۹۸۸ دخترک درمیان بازوان مردان هیکلی تقلای فرار میکند؛ اما فایدهای ندارد. پس از چند دقیقه به طبقه بالا میرسند و او را روی صندلی چوبیای میگذارند. یک نفر از آنها دختربچهی موفندقی را میگیرد و دیگری طنابی میآورد و او را به صندلی میبندد. دخترک با چشمان عسلیاش و کنجکاوی درون آنها به وقایع اتاق خیره میشود و طولی نمیکشد که دو صندلی دیگر را مقابل او میگذارند.
روی صندلیها نیز یک زن و مرد دستپابسته نشستهاند که از شدت ضربه و زخم روی صورتشان قابلشناسایی نیستند؛ اما دخترک پس از چند دقیقه خیره شدن به آنها پدر و مادرش را میشناسد. با دیدن آنها در آن حال و روز جیغ بلندی میکشد؛ اما دهانبندی که به دهانش بسته شده شدت صدای جیغ را مهار میکند. پس از چند دقیقه مرد سیاهپوش با نقاب مقابل او میآید و با خنده و صدایی آشنا میگوید:
- بهبه چه نمایشی.
دخترک با صدای مرد او را میشناسد و این سبب سرخ شدن صورت کوچکش میشود. درحالی که با اضطراب به پدر و مادرش نگاه میکند؛ مرد تیرهای دارتش را که سبدی آبی رنگ گذاشته است؛ دانهدانه برمیدارد و همانطور که آنها را به چشم، دهان، دماغ و باقی اعضای صورت زن و مرد میزند با قهقههای بلند بالا میگوید:
- چه نشانههای خوبی برای تیراندازی! چرا زودتر به ذهنم نرسید بود از این بیمصرفها یه کارایی به این خوبی بسازم؟!
این را میگوید و پس از مدتی از دارتبازی و شنیدن جیغهای دختر خسته میشود. شاید بهتر است زودتر سر اصل مطلب برود تا حوصلهاش سر نرود. کبریت جعبه طلاییاش را از جیب کت سرمهایاش بیرون میآورد و بطری آبی رنگ حاوی نفت کنار پایش را روی آنها خالی میکند. سپس درحالی که مقابل دخترک ترسیده کبریت را روی آنها میاندازد با لبخند جنونآمیزی روی ل*بهای کبودش پرخنده ل*ب میزند:
- خواب خوبی داشته باشید خاکسترهای عزیزم.
*
مکزیک محل قرار سه روز بعد دنیز درحالی که دست از رانندگی میکشد و با دیدن ساختمان محل قرار لبخند رضایت روی لبش میآید کاترین، کلارا و کارولین خفته را با تکان دادن بیدار میکند و با لحنی رضایتبخش میگوید:
- رسیدیم.
کاترین با این حرف و رفتار او با خستگی چشمهای قیبستهاش را باز میکند و دیگران هم از خواب بیدار شده و پیاده میشوند. دنیز بیسیم فلزیاش را مقابل دهانش میگیرد و به سرگروه هر ماشین اطلاعی از رسیدنشان به محل قرار میدهد:
- رسیدیم کتابها رو بیرون بیارین.
ده نفر از افراد برگزیده همانند چند مورچهی کارگر کتابهایی شامل رمان، شعر، داستان، نمایشنامه که داخلشان تهی و مملو از مواد مخدر است را از ماشینها بیرون میآورند و مقابل درب ساختمان میگذارند. هدف این باند دیگر پول گرفتن از ادوارد دستقیچی نیست، هدفشان خود ادوارد و دختر تاتیانا است.
پس از مدت کمی کتابهای بیرون قرار داده میشوند و رابرت با ادوارد تماس میگیرد و به او اطلاع میدهد که همهچیز آماده است و پایین بیاید. پس از دقایقی مردی سیاهپوش درب آهنین ساختمان بزرگ روبهرویشان را باز میکند و بیرون میآید. به محض بیرون آمدنش کاترین میخواهد به سمتش بیاید که با صدای بمی که برای آنها آشنا است میگوید:
- آخرین قیمت معامله چی بو... .
در این لحظه ناگهان نظرش به باقی اعضای باند جلب میشود و انگار که قیافههای آنها برایش آشنا باشد میخواهد چیزی بگوید که صدایی از پشت سر و کمی بعد صدای گلوله نظرشان را جلب میکند:
- به قیمت جونت پسرهی ابله.
این را میگوید و ماشهی شاتگان مشکی در دستش رو میکشد و جولین با سری خونین روی زمین میافتد. همگی به عقب سر برمیگردانند و پیرمردی را میبینند. حتی اگر چهرهی مشمئزکنندهاش هم طی این سالها تغییر کرده باشد؛ این لحن صحبت متعلق به کسی جز ویکتور اسمیت نیست. کاترین کلت نقرهایاش را از جیبش بیرون میآورد که ناگهان صدای دختری ناآشنا و مو زنجبیلی از پشت سر میگوید:
- خداحافظ ویکتور اسمیت.
این را میگوید و با فشار دادن ماشهی تامسون در دستش مسلسلوار حدود بیست تیر را در شکم ویکتور ازهمهجا بیخبر خالی میکند. ناگهان بعد از افتادن ویکتور روی زمین نظر رابرت به چهرهی دخترک جلب میشود. گویا چیزهایی از او یادش میآید؛ اما نمیداند کیست به سمتش میرود و با دیدن نام راشل حکاکیشده روی تفنگ او را میشناسد. این تفنگ را ویکتور به او هدیه داده و اسمش را روی آن حکاکی کرده بود؛ اما فکر نمیکرد روزی با این تفنگ توسط دخترش کشته شود.
درحالی که کاترین از شوک دیدن سر خونین جولین روی زمین میافتد؛ زنی سیاهپوش با پریشانی از پلههای ساختمان پایین میآید و به سوی جولین میرود. درحالی که با دیدن سر خونی او وحشت در چشمان زمردینش حلقه میزند با دستهایش پوست سرد او را لم*س میکند و با گریه میگوید:
- جو... جولین! جولین.
از شدت شوکزدگی زبانش بند میآید و چیز دیگری نمیتواند بگوید. در این هنگام با ضجهها و هقهقهای که میزند کارولین متوجه میشود احتمالا این دختر همان نامزد جولین است که آنا دربارهاش حرف میزد. آنا پیش از این به او گفته بود هنگامی که آنجا رسید به هیچکس آسیب نزند؛ اما کنون که جولین مرده است؛ چه تفاوتی به حالش دارد؟ کلت مشکی رنگ کاترین را که روی زمین افتاده برمیدارد و درحالی که تاتیانا با بیخبری خاصی گیسوان جولین را نوازش میکند؛ ماشه را میکشد و کاری میکند که سرش تا ابد روی سر جولین گذاشته شود. کلارا گوشهای نشسته و چشمهایش را گرفته است تا این مناظر را نبیند و دنیز و رابرت هم کارولین را به سوی ماشین میکشند و باز تنها کسی که به منظره در سکوت و گریهای بیصدا خیره شده کاترین است.
پس از مدتی از جا برمیخیزد و درحالی که با آن پیراهن بلند مشکی که زیر کفشهای عروسکیاش میرود؛ به سمت جسد ویکتور اسمیت قدم برمیدارد، لبخند ملیحی روی لبش، کلت مشکی رنگش را از روی زمین برمیدارد و با نشانه گرفتنش به سوی سر ویکتور با قهقههای جنونآمیز که پیش از این به ویکتور تعلق داشت بار دیگر با فشار دادن ماشه آخرین خونهای جریانیافته در سر او را میریزد و با صدایی گرفته ل*ب میزند:
- همه فرار کردن از این صحنهی دلنشین، اما من هفتتیری به نام قلم هستم که باید داستان مرگ آخر رو بنویسم! قلم منه که سرنوشت هفتتیر که دستمه رو مینویسه! پونزده سال زجر هفتتیری به نام قلم زهرماری بیش نبود؛ اما ته مرگ آخر ویکتور اسمیت لذته و بس.
پایان... .