خلاصه :
گاهی عشق را نمی توان از چرخه ی زندگی خارج کرد ، گاه از رویایی به یک کابوس و گاه از کابوسی به رویایی دیگر...
میگفتند آدمهای افسرده دنیا را تاریکتر از آنچه که هست میبینند؛ پس من جزو کدام دسته از آدمهای کره خاکی بودم که دنیا را درخشانتر از چیزی که وجود ندارد میبینم.
نه تنها دنیا را بلکه عشق را؛ البته عشق هیچگاه نتوانست مجموعهای از توهمات من باشد و هنگامی که به حقیقت پیوست، تازه فهمیدم چه خیال عبثی میکردم.
گذشته پر بود از ابهام و شاید هم ناخوشی، اما شاید آینده رویداد های زیبا تری تدارک دیده بود، هرچند من هم پر بودم از مجموعهای از وحشتهای درونی خودم.
وحشت هایی که نبرد من را با خودم آغاز می کرد.
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
می گویند هرگاه احساس سقوط کردی، به پایین نگاه نکن اما از نظر من گاهی اوقات برای سنجش ارتفاعت هم که شده پایین پاهایت را نگاه کن، به فضای خالی ای که تا بلندای خاطرات پیمودی، شاید درست همانجا باشد که متوجه بشوی کجای کار را اشتباه رفتی!
با صدای زنگ ساعت به خودم آمدم دستم را چرخاندم و سرخی خونی که میان ملافه ها درحال سیل شدن بود و من هم مثل همیشه نظاره گر بودم.
احساس ضعف می کردم، نمی خواستم بی هدف اینکار را انجام بدهم برای همین نگاهی مایوس کننده به ملافه ها کردم و دستم را محکم فشار دادم.
در همان حینی که تلاش می کردم سریعتر از شر گالن ها خون خلاص شوم صدای در به گوشم رسید.
و سپس صدای پستچی که فریاد می زد:
ـ هی نیک! امروز زیادتر از هر روز نامه داشتی، میذارمش جلوی در.
نمی دانم در واقع چه اتفاقی افتاد اما بعد از آن توسط جرقه ای، دستم را رها کردم و به دنبال زنده ماندن گشتم، شاید هنوز وقتش نرسیده بود برای همین باند را محکم بر روی دستم کشیدم و به جلوی در رفتم تا نامه هارا بردارم.
شاید حس اینکه امکان داشت اِمیلی نامه ای با همان کاغذ های رنگی و گل های ریز برایم بفرستد باعث شد که دستم را محکم فشار دهم و به پمپاژ قرمز خون بیاندیشم.
البته شاید هم از مرگ می ترسیدم! چرا که همیشه امیلی، آن دخترک احساساتی و فانتزی را پشت گوش می انداختم، نمی توانست دلیل قاطع من برای ادامه ی زندگی باشد، پس حتما ترسیده بودم.
به ملافه ها نگاه کردم و همه ی آنها را به داخل سطل زباله انداختم. باند کامل خونی شده بود و چکه می کرد؛ مشکل این بود که باید می رفتم درمانگاه چون سطح زخم عمیق بود.
به نامه ها بی علاقه نگاهی انداختم دو نامه بیشتر نبود، اولی برای دعوت نامه به یک عروسی بود و دومی اجاره خانه این ماه بود و چند نامه ی کاری دیگر...
سرگیجه و احساس ضعف داشتم.
نفسی عمیق کشیدم و با برداشتن کت مشکی ام خانه را ترک کردم.
یک راست به سمت درمانگاه راه افتادم، توی راه تمام فکرم این بود که چطور می توانستم گمان کنم به راحتی می توانم عمل کثیف خودک*شی را انجام دهم؟ به راستی که مرگ آن قدر ها هم آسان نبود. لرزشی به بدنم افتاد و نفسی عمیق تر برای بلعیدن هوا کشیدم و درست خودم را رو به روی ساختمان بلند و سفید رنگ درمانگاه یافتم، به آرامی در را هل دادم و وارد شدم و اندکی منتظر ماندم و پس از بخیه خوردن دستم از درمانگاه به سرعت خارج شدم. نفسم گرفته بود، فضای گرفته ی آنجا حالم را به شدت بهم می زد. برای همین دستم را بر روی درختی گذاشتم و سعی کردم فراموش کنم که چقدر احساس تنهایی و عجیبی دارم. فضای بی روح و سفید رنگ آنجا باعث شد متوجه بشوم که چه برزخ ترسناکی پیش رو دارم، من از مرگ می ترسیدم و این قابل انکار نبود ولی زنده ماندن آنقدر هم آسان نیست.
به راه افتادم بازهم بی هدف داخل پیاده رو های سنگ فرش شده تاب می خوردم تا زمانی که چراغ های رنگی پس زمینه داستان زندگیم شدند و متوجه شدم که هوا تقریبا درحال به خواب رفتن است و شب شده.
هرچند زندگی من، مدتهاست شب شده و شب هم مانده...
به سراغ تلفن عمومی رفتم، هرچقدر با بیلی دوست دوران کودکی ام تماس گرفتم بی فایده بود، چرا که تلفن را بر نمی داشت. حتما باز هم برای آن که خانواده ی مادری اش با او تماس نگیرند سیم تلفن را قطع کرده.
به سمت خانه اش روانه شدم.
پس از مدت ها باید به دیدارش می رفتم.
دستم را روی زنگ فشردم و پس از گذشت دقیقه ای در را برایم باز کرد و با استقبال گرمی مرا داخل خانه هدایت کرد.
روی صندلی گهواره ای نشست:
_چیشده نیک؟ این روزا بهم ریخته تر از همیشه ای.
به عنوان کسی که از بچگی باهاش دوست بودم، به یاد ندارم هیچوقت به اندازه ی الان آشفته باشی.
دستم را لای موهایم بردم سپس
فندک فلزی را از جیب کتم بیرون آوردم، فندکی که رویش کارشده بود و دو دست در حال بهم رسیدن را به تصویر می کشید یا شاید بهتر است بگویم
همان نقاشی مشهور میکل آنژ نقاشِ ایتالیایی...
این فندک، یکی از هدیه هایی بود که امیلی برایم خریده بود.
همه جا می بایست ردی از آن دخترک در زندگی ام باشد، خوب هم سلیقه ی من را می دانست.
پس از روشن شدن سیگارم، فندک را داخل جیب کت مشکی رنگم نهادم:
_ نمیدونم باید چی بگم، شاید اگه میتونستم از درد هام حرف بزنم اینقدر عذاب نمیکشیدم.
شاید برات خنده دار و مضحک بنظر برسه اما بیلی! باید بهت بگم که من حتی نمیدونم چمه!
و این لعنتی ترین احساسیه که میشه تجربه اش کرد.
بیلی همانطور خنثی به من نگاه می کرد و صندلی اش تاب می خورد :
_ بیخیال پسر، تو زیادی سخت گرفتی. زندگی همینه!
گویی اصلاً متوجه نبود چه می گویم، درک نشدن می توانست خیلی آزار دهنده باشد.
تقریباً با صدای خیلی بلندی که به فریاد شباهت داشت پاسخ دادم:
- وای! وای! عصبیم نکن بیلی.
زندگی؟هوف... تو اسمش رو میذاری زندگی؟
مجدداً سیگار را گوشهی لبم نهادم. به فضای بیرون پنجره نگریستم، شهر پاریس.
شهری که امیلی میتوانست زیبا ترین توصیفها را به آن نسبت دهد. باز هم امیلی!
از خود می گریختم، امیلی هم شده بود غوز بالا غوز. هرچند، عشق مال همان فیلم های هالیوودی است که با تماشایشان تنها باعث میشد راحتتر روی کاناپه به خواب بروم.
با صدای بیلی رشته ی افکارم گسیخته شد:
_ببینم! دستت چیشده؟ اوه پسر!چیکار کردی با خودت؟
سیگار را از لبانم جدا کردم، دستم را پایین آوردم، نگاهی به دست باندپیچی شدهام انداختم:
_چیزی نیست، یه زخم سطحیه!
کمی به جلو خیز برداشت:
_ تو به این میگی یه زخم سطحی؟
پوزخندی زدم:
_با توجه به زخمهایی که از زندگی خوردم آره سطحیه!
نفسش را کلافه بیرون فرستاد:
_ نه، تو دیگه رسماً دیوانه شدی!
ته مانده سیگارم را از پنجره به داخل خیابان پرتاب کردم:
_ تو میگی چاره چیه؟ پیشنهادی داری؟
بیلی از جایش برخاست:
_ چاره؟ عا... نمیدونم اما بهتره با یه روانشناس یا مشاور مشورت کنی!
اخم کمرنگی روی ابروهایم نشست:
_اصلاً فکرشم نکن!
به سمت آشپزخانه به راه افتاد.
خانهی کوچکی داشت، خانهای مجردی و اندکی بهم ریخته با مبلمانی به رنگ سبز یشمی و کاغذ دیواری های شیری رنگ. در کابینت را باز کرد. سعی کرد روی نوک انگشتان پاهایش بایستد، بیلی مرد قد بلندی بود اما گویی دستش به آخرین و بالاترین قسمت کابینت نمیرسید.
انگار دنبال چیزی میگشت.
یک ظرف شیشهای بیرون آورد.
لبخندی روی لبانش نشست و اندکی گونههای کک مکیاش گل انداخت. نزدیکم شد و شیشه را به سمتم گرفت:
_بیا نیک! این دوای درد توئه!
ظرف شیشهای را گرفتم و کنجکاوانه نگاهش کردم:
_ این دیگه چیه؟
لبخندش گشاد تر شد:
_قارچ!
می خواستم از کوره در بروم! از روی مبل برخاستم:
_چی؟ قارچ؟ داری من رو به تمسخر میگیری؟
بیلی به آستین پیرهن آبی رنگش چند تا داد:
_ صبر کن گوش بده ببین چی میگم، بعداً شروع کن مثل دیوانه ها به فریاد کشیدن!
این رو یکی از دوستام وقتی که حالم مثل تو بد بود داد، گفت این قارچ مثل قارچهای دیگه نیست.
این قارچ ماشروم هستش!
خواص دارویی داره، اگه بخوری به ثانیه نکشیده خوب میشی!
با تعجب شیشه را بر انداز کردم:
_ تو میگی یعنی این قارچ بهم آرامش میده؟ خودت تاحالا ازش مصرف کردی؟
سرش را خاراند:
_من نه مصرف نکردم، آره به گمونم آرامش میده، دوستم که خیلی ازش تعریف کرد. حتماً این رو امتحان کن، بهتر از رگ زدن هستش!
شاید درست میگفت:
_باید چیکار کنم؟
_ هیچی! فقط از این قارچ بخور، هروقت که آماده بودی... .
سرم را تکان دادم و بدون گفتن خداحافظی از خانه به بیرون فرار کردم و هیچ نگاهی به پشت سرم ننداختم.
باد سردی شروع به وزیدن کرده بود و در خیابان ها هیچ خبری از نورهای کوچک رنگی کورکننده نبود، سریعتر راه را تا خانه پیمودم، و بعد از وارد شدن نگاهی به ظرف شیشهای در دستم انداختم:
_نه... الان وقتش نیست!
ظرف را داخل کابینت گذاشتم و بعد برای دومین بار بر روی تختم شیرجه زدم، به امید اینکه روز بعد دیگر بیدار نشوم.
صبح، نور نرم خورشید بر روی کف پاهایم سفره پهن کرده بود و میتوانستم پرتوی سوزانش را بر روی پوستم حس کنم. نفسی عمیق کشیدم و سرم را از روی پتو بلند کردم و به ساعت رنگ و رو رفتهی نارنجیام خیره شدم. ساعت هنوز هشت نشده بود و من بیدار بودم. پوفی گفتم و از روی تخت بلند شدم. به اطراف نگاه کردم و به سمت دستشویی به راه افتادم، بعد از آماده شدن، نان تست را برداشتم و بدون هیچ هدفی پيراهن سفید رنگی را با کیف مشکیام برداشتم و به سمت در خروجی رفتم. بعد از پایین آمدن از پلهها، به سمت اتوبوس رفتم، به این فکر افتادم که چرا اصلاً سرکاری می روم که هیچ علاقه ای به آن ندارم و به جز درد و ناراحتی چیز دیگری برایم ندارد. از پشت پنجره خاکی اتوبوس منظره بیرون را تماشا می کردم.
_ برو دنبال علاقهات نیک! تو به دستهبندی چند تا پرونده و کاغذ توی قسمت بایگانی دانشگاه علاقه ای نداری، برو دنبال علاقهات، همون چیزی که همیشه دوست داشتی!موسیقی!
باز هم صدای امیلی بود که در گوشم میپیچید.
همیشه مرا تشویق میکرد که خودم باشم. همانگونه که او خودش بود. عاشق این بود که با دستان خودش گیاهی را داخل گلدان بکارد و از رشد کردن آن هنگامی که از آن محافظت میکند لذت ببرد.
میتوانست ساعتها کتاب بخواند، او عاشق این کارهای ساده بود، اما خودش بود. تنها کسی که برایم مانده بود اما... اما طردش کردم.
امیلی دختر مهربانی بود، چهرهی زیبایی داشت.
از آن چهرههایی که در حین سادگی دلت میخواهد ساعتها به آن خیره شوی. اما، زندگی به من تنها زیستن را آموخته بود، درست از همان لحظه که در کودکی، خانوادهام را بر اثر سانحه دریایی از دست دادم.
من تمام بیست و شش سال زندگی ام را تنها گذرانده بودم، از آن به بعدش هم تنها زندگی خواهم کرد.
شاید هم زودتر از وقتش، به زیستن خاتمه دادم.
***
در همان کافهی همیشگی منتظرش نشسته بودم. در شیشهای کافه باز شد، امیلی آهسته به سمتم میآمد. با همان لبخند ملیحی که هیچگاه ل*بهایش را ترک نمی کردند:
_سلام نیک! چقدر خوشتیپ شدی!
به سختی لبخندی تحویلش دادم، شاید مدتها بود که لبخند زدن را هم فراموش کرده بودم.
گاهی حسرت میخوردم که چرا من به جای امیلی نیستم؟دنیا از قاب چشمان او خیلی زیبا و دلچسب بود. و آخرین کلمهای که آن روز به زبان آوردم:
_ امیلی! حقیقتش اینه که من به تو علاقهای ندارم. با وجود تمام بی تفاوتیهام نسبت بهت، نمیدونم چطور بعد از اینهمه مدت کنارم موندی. اما... اما دیگه نمیخوام کنارم باشی. تو آزارم میدی!
بار دیگر چشمان مشکی رنگش که از اشک برق میزدند را به خاطر آوردم. اتوبوس متوقف شد، باز هم شروع یک روز کاری با هزاران پرونده و همکارانی که یکی از دیگری پست ترند، البته به غیر از آقای اِدوارد، پیرمرد بیآزاری که گویی در گذشتهاش زندگی میکند و تنها جسمش همچو ربات کارها را انجام میدهد. از اتوبوس پیاده شدم و به سمت دفتر کارم خیز برداشتم.
اندکی گردن درد داشتم، از طرفی جای بخیهها هم درد میکرد.
پس از شش ساعت نشستن پشت میز، طبیعی بود که اینگونه مچاله شده به خانه بازگردم. به سمت آشپزخانه رفتم تا قهوهای برای خود آماده کنم بلکه اندکی از خستگی هایم بکاهد. چشمم به گلدان کنار پنجره افتاد.
***
دستش را به سمتم آورد، لبخندی دلبرانه روی لبانش بود:
_ نیک این مال توئه!
به گلدان نگاه کردم و مردد از دستش گرفتم:
_ عا... یه گلدانِ گل؟
با همان لبخند ادامه داد:
_ آره نیک. این گل یکی از قشنگترین گلهاست ،اسمش هورتانسیا هستش.
درست میگفت، گل زیبایی بود. نیمی از آن به رنگ ارغوانی ملایم و نیم دیگر آن آبی کمرنگ، اما حقیقت این بود که من هیچگاه حتی در خانهام گلی نداشتم.
گلدان را از دستش گرفتم:
_ ازت ممنونم امیلی اما واقعیت اینه که من مثل تو نمیتونم عاشق گل باشم و علاقهی چندانی ندارم.
هرچند یک شاخه گل هم کافی بود.
امیلی لبخندش محو شد، سعی کرد ناراحتیاش را بروز ندهد و خودش را به طبیعیترین شکل ممکن نشان دهد:
_ نیک! خوشحال شدن تو برام خیلی مهمه و ارزش داره، اما نمی خواستم گلی از شاخهاش چیده بشه. مراقبت از گلی که ضعیفه خیلی دلنشینتر از چیدن اون گله.
او حرف میزد و من به این می اندیشیدم که چقدر دنیایمان تفاوت دارد؛ و چقدر دنیای امیلی نسبت به دنیای نفرت انگیز من زیبا بود. سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
_اگر گل چیده شده بهت میدادم زود خراب میشد، اما حالا میتونی این گلدان رو توی خونهات بذاری و من امیدوارم هربار این گل رو دیدی به یاد من بیفتی.
***
این روزها بیش از هرچیز امیلی به خاطرم میآمد. به اندازهای برایم خاطره ساخته بود که حتی با دیدن یک گلدان یا حتی محل کارم به یادش میافتادم. مقصر خودم بودم!
نباید اجازه میدادم آن قدر به من نزدیک شود که در هر گوشه کناری از زندگیام ردی به جای بگذارد.
کاش امیلی اندکی بد بود، تا راحت از بدیهایش یاد میکردم و می توانستم از او متنفر شوم و بعد، زودتر از زندگیلم پاک شود.
به راستی اصلاً چرا میبایست از زندگیام برود! چرا زردش کردم؟
وای نیک! تو دیوانه شدهای. این تنها جملهلی است که میتوانم نثار خود کنم.
به یاد شب گذشته افتادم.
به سمت کابینت رفتم، به ظرف شیشهای نگاهی انداختم، دستم را به سمتش بردم. صدای زنگ خانه باعث شد تا دستم را عقب بکشم، در کابینت را ببندم و از آشپزخانه خارج شوم.
از چشمیِ در نگاه کردم، خانم راشِل پشت در بود. راشل خانمی مسن و سالخورده بود که درست در کنار خانهی من زندگی میکرد، یعنی بهتر است بگویم همسایهی دیوار به دیوارم بود. پیرزن مهربانی بود، گاهی شیرینی میپخت و برایم میآورد. شاید با وجود خانم راشل گاهی طعم دلچسب مادر داشتن را میچشیدم.
در را باز کردم:
_ سلام خانم راشل عصرتون بخیر.
عینکی گرد داشت و موهایش یه کلی سفید بودند، خانم راشل پیرزن زیبایی بود، لباسهای سبز کم رنگی به تن داشت همراه با آبی ملایم و مزین شده به گل های ریز سرخ.
_ سلام پسرم، خوبی؟
صدایش میلرزید، عصا را اندکی در دستش جا به جا کرد:
_ پسرم دیدی که هوا چجوریه؟ از دیشب داره باد میاد. لباس هایی که روی طناب آویزون کرده بودم و باد برده. میشه ببینی توی حیاط پشتی شما نیفتاده؟
وقتی که مرا پسرم خطاب می زد احساس خوشایندی داشتم!
با همان حس خوشایند به سمت در حیاط پشتی به راه افتادم.
نور خورشید مستقیماً چشمان مرا نشانه گرفته بود.چند پلکی زدم و چشمانم را به سختی باز کردم.
از رختخوابم کنده شدم، گرسنه بودم.
_ نیک! یادت باشه همیشه صبحانه بخوری... .
باز، باز هم صدای امیلی در گوشم میپیچید!
از آن اول صبحی، چرا باید آن دختر را به خاطر بیاورم. امیلی، امیلی! لعنتی!
نفسم را کلافه بیرون فرستادم.
دیگر به حدی خسته بودم که دلم میخواست هرگاه ذهنم برایم تداعیاش میکند، یک گلوله در مغزم خالی کنم. تمام این یادآوری ها بی ارادهاند، گویی در ذهن نا اشکارم به پررنگی ثبت شده، ذهن نا آشکارم نیز با من لج کرده و هر لحظه امیلی را به من یادآوری میکند. لباسم را عوض کردم و طبق تکرار هرروز سوار اتوبوس شدم و به محل کارم رفتم.
خمیازهای کشیدم. پشت میز نشستم، میزی که پانچ روی آن یک طرف، منگنه یک طرف و خودکارها و کاغذ ها به صورت خیلی نامرتب پخش بودند. در صورتی که میز همکارانم خیلی مرتبتر بود.
این چیز عجیبی نبود چرا که زندگی ام خیلی بهم ریخته تر از این حرف ها بود. نگاهی به آقای ادوارد انداختم.
_آقای ادوارد؟
گوش هایش اندکی سنگین بودند.
مجدداً صدایش زدم. سرش را بالا گرفت:
_ بله نیک من رو صدا زدی؟
انگشتانم را به یکدیگر قفل کردم و دستم را روی میز نهادم.
_ بله، آقای ادوارد، شما از زندگیتون راضی هستید؟
عا... یعنی، منظورم بیشتر اینه که از شغلی که اینجا دارید احساس رضایت میکنید؟
اندکی خود را سرزنش کردم که چطور بیمقدمه چنین سئوالی پرسیدم. اما شاید به حرف زدن احتیاج داشتم. شاید هم میخواستم مطمئن شوم تنها من نیستم که بی رغبت مشغول به این کار هستم.
با انگشت اشاره عینکش را به عقب فرستاد:
_ آره از کارم راضیام، زندگی هم...
چی بگم! بعد از هفتاد و شش سال زندگی، تنها دارایی من خاطراتمه...
از گذشته، از بچههام، از همسرم که الان زیر خاک هستش.
کمی روی صندلی جا به جا شدم:
_ عا، خیلی متاسفم آقای ادوارد.
پانچ را از روی میزش برداشت:
_ عیبی نداره. میدونی زندگی با خاطرات هم قشنگه، قشنگترین لحظههای زندگی رو میشه برای خودت مرور کنی، زندگی یکبار اتفاق میافته اما خاطرات رو اگر بارها یادآوری کنی میتونی بارها زندگیشون کنی.
سرم را تکان دادم:
_خیلی خوبه... .
به چشمانم نگریست:
_ تا وقتی خوب بود که فراموشی نیاد سراغت. بالاخره خواسته یا نخواسته با گذر عمر یه چیزایی یادت میره. منم درگیر آلزایمر خفیف شدم. دارن حتی خاطراتم یکی یکی محو میشن. اما عکس خانوادگیمون رو رو به روی تختم گذاشتم.
با شنیدن این حرف ها اولین بار بود که احساس ترس کردم! چرا که هیچ خانواده یا خاطرهای نبود که بخواهم در سالخوردگی برای خود یادآور شوم. اما نه، خاطرات زیادی از امیلی دارم. وای خدای من باز هم امیلی!
شاید تنهایی اندکی ترسناک باشد وقتی که آخرهای عمرت باشد، بفهمی زندگی نکردهای، یا خاطره ای نداری. اگر در دنیای چهارضلعی قاب عکس تنها بمانم چه؟ شاید هم قبل از سپید شدن موهایم میبایست خودم به زندگی ام خاتمه میدادم؟
شاید آن شب نباید به درمانگاه می رفتم و میگذاشتم تمام خون از رگ دستم خارج شود. البته که، زندگی عجیبیست!
ادامه دادم:
_ بچههای شما کجا هستن؟ چرا تنها زندگی میکنید؟
بعد از آن همه مدت همکار بودن اولین بار بود که چنین سئوالی را میپرسیدم.
اندکی شانههایش را به داخل جمع کرد:
_ بچه.هام؟ عا آقای نیک... .
خنده ی تلخی سر داد و ادامه داد :
_بچههای من خیلی وقته که رفتن، بعد از ازدواجشون دیگه ازشون خبری ندارم، حقیقتش هرکدوم از اونها به شهر دیگهای سفر کردن، دخترم برای تحصیل، پسرم برای کارش... .
با وجود آن که آقای ادوارد مرد تنهایی بود باز هم میتوانستم به زندگیاش غبطه بخورم. چرا که او خاطره داشت، خانواده داشت. چیزی که من هرگز در زندگی لمسش نکرده بودم. تمام ساختار ذهن من از گذشته، تنهایی و محل خسته کنندهی دفتر کارم بوده است. برگه هارا برداشتم تا مشغول مرتب کردنشان شوم.
_ میدونی مرد جَوون؟ همه میگن عامل اصلی فراموشی؛ «زمان»هستش. مثل نوشته های کاغذی که بعد مدتها تابانده شدن نور بهش محو میشه، خاطرات هم محو میشه، البته تو میتونی با یاد آوری بیشتر اونها، زمان بیشتری اونها رو به یاد داشته باشی.
حرف های جالبی میزد اما برای منی که حتی خاطرهای خوش نداشتم بیفایده بود. البته خاطرات دوران کودکیام با بیلی، تنها خاطرات خوبم از گذشته بود و روز های اندکی که کنارم مادرم را داشتم. حرف های آقای ادوارد به شدت مرا در باتلاق افکارم فرو برده بود.
_ حرف های جالبی میزنید آقای ادوارد، همیشه از همصحبتی با شما لذت می بردم.
ادوارد لبخندی زد:
_اینها رو هم زمان بهم یاد داد! موهای سفیدم رو ببین! قبل از اینکه دیر بشه به خودت بیا، خیلیوقتها هم نباید تجربه کنی، گاهی باید از تجربیات دیگران استفاده کنی.
حرفهایش دلگرمیام بود، شاید اگر پدرم زنده بود چنین شخصیتی متشابه آقای ادوارد داشت:
_ شما میگید که چیکار باید بکنم؟
ادوارد عینکش را در آورد، دستمال را برداشت و مشغول تمیز کردن شیشه های آن شد:
_ برای همه خاطرههای قشنگ بساز، اونوقت حتی اگر نباشی با به یاد آوردنت لبخند میزنه و البته زمان نمیتونه به راحتی تو رو از خاطرشون محو کنه و به آسودگی میتونی چشمهات رو ببندی و اجازه بدی مرگ تو رو به آغو*ش بگیره.
عینکش را روی چشمانش گذاشت و ادامه داد:
_ شاید یه روز پشیمون بشی از اینکه چرا محبت نکردی، (چرا وقتی زندهای زندگی نکنی؟)
نفس عمیقی کشیدم. شاید حق با آقای ادوارد بود:
_ باشه حتما یادم میمونه آقای ادوارد!
مشغول کارهایم شدم چون اگر دست روی دست میگذاشتم تمام کارها تلنبار میشدند و من مجبور میشدم روز تعطیل را هم اضافه کاری بردارم، پس بیدرنگ مشغول به کار شدم.
***
خورشید مثل هر روز با روشنایی غیرقابل تحملش چشمانم را آزرد. به کابینتها خیره ماندم؛ انگار که این سکون اشیاء هم آزارم میداد. خود را از آشپزخانه خفهام بیرون کشاندم و به روی مبلهای قهوهای روبروی تلوزیون انداختم. جوراب پارچهای و سفیدم را از پاهایم در آوردم و پایم را روی میز چوبی که رویش را شیشه پوشانده بود گذاشتم. خنکای شیشه به سلولهای مغزم هم رسوخ پیدا کرد و آرامش کاذبی فقط برای چند ثانیه مهمان ذهنم شد.
دلم درد میکرد، ذهنم پر بود از ردپاهای بدون مخاطب و این موضوعات پیش پا افتاده کلافهام میکرد.
با به یاد آوردن صندلی لعنتیام در محل کار، احساس سوزش در سرم شروع به جوشش کرد. یعنی باید زمانی که میتوانم در افکار و توهماتم غرق شوم را صرف چندین کاغذ بیروح کنم؟ واقعاً مسخره بود. این یکنواختی اذیتم میکرد.
سرخیِ سیاه چند روز پیش جلوی چشمانم و در مقابل تلوزیون خاموش جان گرفت. واقعاً داشتم با خودم چه میکردم؟ پس از مرگم چه می شد؟ چه چیز در آن سوی مرگ وجود داشت که مرا از زندگی تهوع آورم دلسرد کرده بود؟
روی مبل دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم. چشمانم را بستم و سپس باز کردم. هیچ اتفاقی جز محو و پیدا شدن لامپ سفید بالای سرم نیفتاد. دوباره چشمانم را بستم، نه یک دقیقه یا دو دقیقه، حدود نیم ساعت فقط به تماشای هیچ نشستم. تنها هیچ.
بازدمم را کلافه بیرون فرستادم. با فکر اینکه اگر چند روزی را مرخصی بگیر ذهنم آرامتر میشود انگشتم را روی تلفن گذاشتم و گردانده را چرخاندم، باید با آقای استیونز صحبت می کردم.
- سلام بفرمایید.
صدای با صلابتش را شنیدم و مثل همیشه اعتماد به نفسم را از دست دادم.
- سلام آقای استیونز. نیکم. درخواستی داشتم.
کمی از جدیت کلامش کاست و با لحنی مهربانتر جوابم را داد:
- اوه نیک تویی! چه درخواستی؟
از حالت درازکش خارج شدم و از مبل فاصله گرفتم.
- مرخصی. برای مدتی که کمی... .
کلامم را با صدای مزاحمش برید.
- درکت میکنم گاهی ذهن آدم خسته میشه. چند روزی رو برو تعطیلات پسر. هیچ چیز به اندازه کیف کردن از زندگیت مهم نیست.
متعجب زیر ل*ب کلمهای همانند "تشکر" را زمزمه کردم و به تماس پایان دادم. هیچ چیز به اندازه کیف کردن از زندگی مهم نیست؟ من کیف میکردم؟
وارد اتاقم شدم و پنجره را باز کردم. حال که دقت میکنم درختها هم زیبا بودند؛ با چه انگیزهای میخواستم از این همه زیبایی خیره کننده چشم ببندم؟ آسمان ابری بود و خالی از ابر.
دو پسر بچه در حیاط روبرویی روی شکمشان خوابیده بودند و به جان دفترهای نقاشیاشان افتاده بودند. لبخند روی لبشان نشان از خوشحالیاشان بود.
یعنی من هم میتوانستم یک کودک شوم و تنها دغدغهام زیبا به تصویر کشیدن یک گل باشد؟
داخل آینه را نگاه کردم و مشتی آب به صورتم زدم تا حس خنکی قطرات آب را بر روی پوستم حس کنم؛ گویی مردم و این خانه همان قبرم هست و دیوارهایش حکم برزخ را دارند، نفس هایم به شماره افتاده بود. پارچه ی کتان خاکستری رنگ را با دست هایم کنار زدم و به بیرون قاب دلپذیر شهر بیرون پنجره خیره شدم. انگار اسمم را شهر صدا می زد و بر فراز رودخانه سن می پیچید. شانه هایم را بالا دادم و با خودم زیر ل*ب گفتم:
ـ هیچ غذایی نمونده در هر صورت باید برم بیرون!
برای همین تنها کیف پول چرمی کهنه ام را درون جیب های پلیورم چپاندم و خانه را ترک کردم. به طبقه پایین که رسیدم دوچرخه ام را با بی میلی برداشتم و دستی بر روی زین پاره اش کشیدم و به آرامی بر رویش نشستم. مجبور بودم که از آن استفاده کنم چرا که راه زیادی تا بازار روز بود و من نمی توانستم هنگام برگشت، تمام خریدها را به تنهایی بیاورم. برای همین بر رویش نشستم، شروع به رکاب زدن کردم وکنار پیاده رو به طرف مرکز شهر رفتم. همانطور که پاهایم را با سرعت بیشتر بر روی پدال ها میکوبیدم، نسیمی ملایم و سرد بر روی شانه هایم می رقصید و تمام برگ های درختان بلوط در دو طرف جاده ها، برگ هایش را از خود درو کرده بودند و صدای گوش نواز خش خش آنها به رهگذران هدیه می شد.
مقصد برای من خیابان معروف و پر رفت و آمد داگره بود، امیلی عاشق آنجا بود، همیشه از گل های آویزان و سبز رنگ و کافه ها و مغازه های آنجا تعریف می کرد. نحوه ای که ساختمان های بلند طلایی سفید دور آنجا را حصار کشیده بودن همیشه باعث اشتیاقش بود. به گل فروشی مورد علاقه اش نگاهی انداختم، گل فروشی ای که مملو از گل های رز سفید بود و خب می توانستم بگویم که گل مورد علاقه اش رز سفید بود. آسمان از شدت آبی بودن می درخشید و کل خیابان در تکاپوی افراد بود. انگار شهر خوشحال بود که یکبار دیگر پاییز شده، من پاییز را دوست داشتم. شب های بیشتر وسرمایی که تو را نوازش می کرد، باعث می شد پاییز برای افرادی مثل من دوست داشتنی خطاب شود. سبزیجات سبز و تازه را درون سبد حصیری و کرم رنگ جلوی دوچرخه قرار دادم و به سمت نانوایی که بوی نان هایش تا اینجا به مشام می رسید، حرکت کردم. دستم که با نان های گرد و داغ برخورد ناخواه لبخندی زدم، نمی دانستم چرا از بوی نان خوشم می آمد مثل تمام سئوال های بی جواب دنیا برایم می ماند. نفسی عمیق کشیدم و دستی بر روی ترمز دوچرخه کشیدم وسوارش شدم.
در راه برگشت به قایق های کوچک رنگی روی رود سن خیره شدم، نفسی عمیق کشیدم و از نگاه کردن غروب از افق حاشیه رودخانه لذ*ت بردم. شاید مشکل از من بود و همه چیز فوق العاده پیش می رفت شهر شب می شد و می درخشید، روز بود کور کننده می شد. جمعیت قهقه میزدند و بوی قهوه های کافه های نزدیک رودخانه روح آدم را به سمتشان سوق می داد.
من در زنده ترین شهر جهان مرده ای متحرک بودم و الان برای مدتی می خواستم غم دنیا را دور بیاندازم و به صدای ویالون زدن شخصی در گوشه ای از این شهر گوش بدم. موسیقی روحی دوم در بدن من بود، جریان داشت مثل آب سرمه ای این رود؛ همینطور که دوچرخه ام را لای پیج های شهر کنترل می کردم خودم را جلوی آپارتمانی دیدم که خیلی وقت بود نزدیکش نشده بودم، امیلی آنجا بود. درست پشت پرده های حریری نارنجی رنگ کسی بود که من میخواستم دست هایش را درون زیبای شهر نگه دارم.
سیگاری روشن کردم و مدتی بعد از آن بدون هیچ لبخندی به سمت قبرم راندم و به آپارتمانی رسیدم که آرزو می کردم هیچوقت وجود نداشت.
از پله های کهنه به بالا می رفتم و دستم را بر روی نرده ی مشکی رنگ و زنگ زده راه پله می کشیدم، به جلوی در سفید رنگم رسیدم و با بی میلی داخل شدم. پاکت خرید ها را بر روی میز غذاخوری وسط آشپزخانه قرار دادم و مشغول جابه جا کردن مواد غذایی شدم. بعد از اینکه کارم تمام شد، بر روی یکی از صندلی های پارچه ای آبی رنگ نشستم و پرده را کنار کشیدم. به لیوان قهوه ی درون دستم خیره شدم وجرعه ای از آن قهوه ی داغ را بر دهانم فرو بردم. تلخی اش وارد رگ هایم میشد، انگار نفس هایم با بخار و بوی خوبش موازی میشد و چراغ های روشن شهر از تاریکی بیرون پنجره برق میزدند. نفسی عمیق کشیدم و بوی آرامش بخش قهوه را به اعماق ریه هایم راندم. صدای چند تقه بر روی در من را از حالی که داشتم به بیرون کشید، از جایم بلند شدم و در را با صدای جیر شدید لولایش باز کردم و در قابش ایستادم، خانم مِل پشت در به من لبخندی مصنوعی زد و دست چروکیده اش را به دیوار چسباند و گفت:
- سلام نیک، شبت بخیر باشه، یه کار مهم داشتم!
به او خیره نگاه کردم و سرم را تکان دادم و سلامی آرام گفتم، او در قامت کوچکش جمع تر شد و با پاهایش بر زمین اشکال عجیبی میکشید و با کمی من من ادامه داد:
- ببین من نمی دونم چه جوری باید بگم ولی مجوری از اینجا بری...
خون درون صورتم دوید و داغ شد برای همین دلیل گفتم:
-اما من که اجاره رو سر وقت پرداخت میکنم و من همیشه بی صدا هستم.
لبخندی زد و با مروارید های کج و کوله روی گردن بندش ور رفت :
- پسرم قراره ازدواج بکنه و هیچ جایی رو نداره برای همین تصمیم گرفتم که به تو بگم بلند بشی از اینجا چون اینجا رو دوست داریم.
خانم مِل این را گفت و از جلوی در ناپدید شد فقط تنها کلمه ای که شندیم این بود که تا پنج روز دیگر باید اساسم راجمع کنم و خانه را تخلیه کنم.
با دنیایی بر سرم خراب شده به سمت آشپرخانه رفتم و سالادی ساده درست کردم و مشغول به خوردن شدم.
با هر لقمه نفسم تنگ تر میشد و این سالاد در نظرم مزه ای نداشت، برای همین بلند شدم تا کمی پودر سیر و نمک را از کابیت بردارم در کابینت چوبی را به عقب کشیدم و بعد از آن با ظرف شیشه ای مواجه شدم و کمی به عقب رفتم اما چشمانم ثابت بر روی آن بود.
وجود آن ظرف را در کابینت فراموش کرده بودم.
(_ از این قارچ بخور، هروقت که آماده بودی...)
صدای بیلی بود که در گوشم می پیچید و اتفاقات آن روز را برایم تداعی می کرد.
شاید...
شاید به راستی به آن احتیاج داشتم و می توانستم پس از آن همه دغدغه و مشکلات اندکی آرام شدم.
مردد دست هایم را به سمت ظرف شیشه ای بردم.
با خود فکر می کردم که مگر یک قارچ چه قدرتی می تواند داشته باشد؟
البته چیزی برای از دست دادن نبود، پس به ریسکش می ارزید، یا خواص دارویی اش اثر می کرد یا هم فقط و فقط بلعیده می شد، مانند تمام مواد غذایی دیگر.
فوقش قارچ سمی باشد و به کام مرگ بروم هرچند زنده یا مرده بودنم تفاوتی نداشت.
پس از کلنجار این بار با قاطعیت دستم را به ظرف شیشه ای نزدیک کردم تا آن قارچ را همراه سالادم ببلعم.
یعنی این قارچ میتوانست من را نجات دهد؟
یعنی مقداری قارچ میتوانست گذشته تاریکم را محو کند؟ فقط یک قارچ آیندهام را بهبود میبخشید؟
در قرمز و سرد شیشه را به سمت راست چرخاندم و بازش کردم. قسمتی از قارچ را به سمت دهانم راهی کردم و همانطور که با دندانهایم آسیابشان میکردم، بر مزهاش هم لعنت میفرستادم.
البته این یک قاعده بود که هرچه داروی در جهان وجود داشت و دوای درد من بود، باید مزه بدترین چیز ممکن را بدهد.
تکه ای دیگر از قارچ بد طعم خوردم، و به آخرین تکه رسیدم.
خندهام گرفته بود و گویی با پر کبوتر کف پاهایم را قلقلک می دادند.
صدای خنده هایم بلند تر شد.
نگاهم به کابینتها خورد که حرکت میکردند. خندهام بیشتر شد. چه مضحک! کابینتها حرکت میکردند و دورم می چرخیدند.
همانطور که صدای خنده ام گوش فلک را کر میکرد، اطرافم شروع به ذوب شدن کرد، رنگ ها از اطرافم به زیر پاهایم سرازیر می شدند. انگار دنیا بوم نقاشی خشک نشده ای بود که توسط باد هایی طوفانی شروع به سرازیر شدن و ترکیب شدن کرده بود. رنگ ها در یک دیگر می پیچیدند. نفسی عمیق کشیدم انگار داخل خوابی بودم که سعی می کردم از آن بیدار شوم اما گویی ممکن نبود. صداهای عجیبی می شنیدم. بوق ثابت ماشینی از بیرون مغزم را می سوزاند. دیوار آهسته به مشکی مات مبدل شد، دستم را روی دیوار گذاشتم تا بتوانم پیکرم را کنترل کنم. حس سوزش عجیبی درون کف دستم پدیدار شد، گویی که کف دستم به تاریکی بی ثبات دیوار دوخته شده بود با درد و عجز نگاهی به دستم کردم و سعی کردم محکم آن را از دیوار جدا کنم اما گویی بی فایده بود. به زیر پاهایم نگاهی انداختم، زمین مملو ا ز رنگ هایی شده بود که در هم می رقصدید، ناگهان گودالی در میان رنگ ها باز شد، زیر پاهایم خالی شد و من داخل تمام نقاشی های جهان فرو رفتم. مدت طولانی در حال سقوط از بلندی بودم که دیگر انتهایش مشخص نبود، نفس نفس می زدم و دانه های عرق همراه من به سمت جاذبه مرگناک پرت می شدند، ناگهان سقوط روی پر و بال هایم شکل گرفت و دیگر سطحی خاکی را بر زیر دستانم حس می شد. آب دهانم را به زور بر گلوی خشک شده ام کشیدم و سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم. نمی دانستم در کجا قرار دارم اما می دانستم هرکجا که هستم هیچ شباهتی به خانه ندارد.
ناگهان رنگ ها نا پدید شدند و تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفت.
گویی دیگر مثل یک گوی معلق در فضا بودم.
تاریکی کور کننده ای چشم هایم را پس می زد. سرگردان داخل گودالی عمیق و تاریک بودم و جسمم دیگر هیچ وزنی نداشت. صدای عجیب و متشابه، به مادرم به گوشم رسید:
نیک بلاخره برگشتی؟!
سعی کردم آرامشی که هر لحظه به سمت ویران شدن می رفت را حفظ بکنم، به آرامی دستم را بر روی موهایم کشیدم و سعی کردم کورمال یک راه برای خلاصی از این برزخ مشکی پیدا بکنم. شاید لیاقت من این برزخ بود همیشه به یاد داشتم که پدرم می گفت:
"هیچ دلیلی برای ترسیدن از تاریکی نیست چون علت تاریک بودن وجود نداشتن نور هست، پس تو میدونی که نور یه جایی اون بیرون هست تو فقط باید اجازه بدی که داخل بشه."
درست بود، روشنایی باید یک جای همان بیرون قرار می داشت پس باید دنبال روزنه ای نور می گشتم یا صبر می کردم از توهم بیدار شوم و توی تاریکی از شدت ترس بپوسم. این شروعی بود که من برای خودم داخل سرم در نظر داشتم و پس از پیمودن مسافت زیادی در کویر قیرگون توهم، ناامیدی با شلاق تاریکش به سراغم آمد.
همه چیز پیش چشمانم غمگین شد. دستی به گردنی که حس نمیشد کشیدم و نفس نفس میزدم. صدای خنده هایی به گوشم می رسید، خنده هایی که خیلی برایم آشنا بودند. امیلی! صدای خنده های امیلی می آمد .
با کنجکاوی، نا اميدی و شلاق نامهربانش را از خودم رها ساختم و رد صدا را دنبال کردم.
همچنان گویی فاقد وزن بودم و روی ابر ها گام بر می داشتم.
روزنه ی اندکی به چشمانم خورد، صدای خنده های امیلی واضح تر شد، سع کردم به قدم هایم سرعت ببخشم تا هرچه زودتر از شر تاریکی خلاص شوم.
به روزنه رسیدم ناگهان روشنایی همه جا را فرا گرفت.
چشمانم را بستم.
نور شدیدی بود.
چشمانم را که باز کردم
در مقابلم سبزه زاری بی نهایت زیبا و رودخانه ای اکلیلی نظاره گر شدم. امیلی موهای بلندش را بازگذاشته بود ، باد موهایش را می رقصاند، امیلی پیراهن آبی کمرنگش را بر تن داشت که گل دوزی های زیبایی روی آن کار شده بود. امیلی می دوید و پروانهها را دنبال میکرد.
امیلی همیشه کنارم بود، حتی در لحظاتی که کم ترین اهمیت را برایم داشت، حال می توانست باز هم منجی ام باشد.
صدایش زدم.
امیلی!
امیلی!
به سمتش دویدم...
پروانه های نارنجی رنگ بسیاری پدیدار گشتند، دور امیلی می رقصیدند، تعداد پروانه ها به اندازه ای زیاد شد، که امیلی را نمی توانستم در میانشان پیدا کنم.
باز هم صدایش زدم، امیلی!
سریع تر دویدم.
ناگهان پروانه ها متفرق شدند و خبری از امیلی نبود.
نا امیدانه ایستادم.
به آسمان آبی نگریستم.
نمی توانستم اسم آن بهشت زیبا را جهنم بگذارم نه...
باز هم من مانده بودم و یک دنیای وهمی، که نمی توانستم از آن بگریزم.
به اطراف نگاه انداختم، تا چشم کار می کرد درختان و سبزه های با طراوت بودند.
بوی کیک وانیلی مشامم را نوازش می داد.
به خاطر آوردم که دوران کودکی وقتی برای اولین بار کیک وانیلی درست کرده بودم مادرم بعد از هر تکهای که از کیک بد مزه میخورد، میخندید و مرا به خاطر شجاعتم در آشپزی تشویق میکرد.
خودم را در رنگها رها کردم؛ آنها خوب بلد بودند چطور با من بازی کنند. بازی با رنگها را دوست داشتم.
- نیک؟
آنقدر بلند خندیدم که صدای نیک گفتن امیلی را لم*س نکنم. همیشه راهی برای فرار بود اما راه از یاد بردن هرگز پیدا نمیشد. امکانش بود که از کابوس وحشتناک زندگی فاصله گرفت اما نمی شد انکار کرد که فراموش کردن گذشته کار سختی بود. شاید نباید فرار کرد و باید همینطور غرق شده در رنگها به زندگی کردن ادامه داد و چه چیزی میتواند قویتر از توهمات ما را از تلخیهای زندگیمان رها کند؟
خود را از رنگها جدا کردم و به اطراف نگاهی انداختم. رودخانه هنوز هم اکلیلی بود اما آن دخترک فانتزی دیگر نبود. اندکی ناراحت بودم، اگر امیلی بود حتما می گفت؛
_نیک! همیشه یه راهی هست، هیچوقت نا امید نباش.
هرگاه مرا نا امید یا ناراحت میدید گویی عذاب می کشید و همیشه سعی در آرام کردن من داشت.
توجهم به سبزهها جلب شد که همراه با رنگها میرقصیدند و من را هم به جمعشان دعوت کردند.
من، گلها و سبزهها و رنگها در کنار هم میرقصیدیم...
انگار راه رفتن و چرخیدنم در میان سبزه های زمردی و برکه های ارغوانی دست خودم نبود، آسمان شفق های رنگی را به تن کرده بود و انگار سپیده دمی بود که خورشید از همان فاصله طولانی اش روشنش کرده بود اما شب هنوز فرار نکرده بود، با دست هایم را به سبزه هارا لم*س کردم، نفسی عمیق کشیدم، بوی اقیانوس می دادند و گل های آفتاب گردان بلندی که در گوشه و کنار ها سر از خاک سرد به بیرون در آورده بودند و نفس می کشیدند. می توانستم جاری شدن زندگی را در آوندهایش حس کنم. انگار من بودم و کلی حواسی که تازه به من هدیه داده شده بود، حس تنهایی می کردم. حس می کردم وجودم درون قعر غاری تاریک و یخی پنهان شده و من بودم که از تنهایی متنفر بود، احساس می کردم دیوارهای غار را به نقاشی بدل کردم تا راحت تر بپذیرمش. بر روی زمین افتادم و زیر درخت بیدی که به جای سبز بود، بنفشی کم رنگ به رنگ بنفشه های روی لباس مادرم؛ همان لباس بلند و بنفش رنگی که همیشه موقع گردش رفتن به تن داشت. شاخه های طویل بید صورتم را نوازش می کردند و ابرها اشکال متفاوتی داشتند. نفس کم آورده بودم، از بالای دنیایی که برای خودم ساخته بودم، به تنهایی ته چاه نگاه میکردم. خاطره ها از ذهنم سریع گذر می کردند و نوسان های چراغ هایشان ذهنم را آشفته کرده بود. چمن های اطرافم بوی کیک تمشک های مادرم را می دادند که انگار حواس و گذشته باهم دست به یکی کرده بودند تا من را به یاد چیزهایی بیاندازند که هیچگاه فراموششان نمی کنم. دستم را به سمت آسمان دراز کردم و انگار برای لحظه ای هم که شده حس کردم دستم به مخمل سفید یکی از ابرها برخورد کرد. نفسی عمیق کشیدم و ناگهان حس کردم تمامی بوهایی که برایم شناخته شدهبود را تنفس کردم. لبخندی عمیق به عمق اقیانوسی لاژودی در صورتم شکل گرفت. وجود کسی را احساس کردم. یک حس نزدیکی خاصی به آسمان آبی فراز سرم داشتم.
-همیشه آنقدر عاشق نگاه کردن آسمان نبودی؟
سرم را با سرعت به سمت صدا برگرداندم میتوانستم قسم بخورم صدای شیرین از امیلی بود، نگاهی به اطرافم کردم و از خود پرسیدم در عمق توهم من چرا باید امیلی هم غرق شود؟!
دستی به موهایم کشیدم و از جایم بلند شدم، به پشت درخت نگاهی انداختم و بر کنار نهری پر از ماهی های رنگارنگ امیلی را درون لباسی به رنگ گرگ و میش سپیده دم یافتم، با لبخندی همانطور با آرامش و زیبای من را نگاه میکرد، چشمهایم را با دستانم مالیدم و گفتم:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
لبخندی زد و سرش را تکان داد، نزدیک تر شدم و دستم را به سمتش گرفتم.
می خواستم از واقعی بودنش باخبر شوم، دستم را به جنس ساتن لباس بلندش زدم و بعد از مطمئن بودن از وجودش نفسی از سر آسودگی کشیدم.
چشمانش میدرخشید و انگار من بودم که حس کوچک بودن میکردم در نزدیکی او، با لبخندی جواب داد:
- من اینجا نیستم نیک! اینجا تصورات تو هست و منهم یک تصویر تخیلی زاده تفکرات خودت هستم!
از شنیدن این حرفش کمی ناراحت شدم. شاید فکر میکردم که برای لحظهای هم که شده ما داخل بهشتی عجیب به هم برگشتیم، این حسی بود که من داخل قلبم داشتم اما در اعماق ذهنم میتوانستم درک کنم که این یک خیال پوشالی هست. با نگرانی به او گفتم:
-من نمیتونم اینجا بمونم باید برگردم.
صدای خنده هاش از روی امواج کوچک نهر سر خورد و به گوشم رسید و گفت:
-اوه نیک، نترس تو مدتی اینجا موندگار هستی!
بعد از این حرفش اخمهایم را درهم کشیدم و تا خواستم کلمه ای از دهانم خارج بکنم، صدای ترکیدن چیزی به گوشم رسید. برای همین به اطرافم خیره شدم و سعی کردم دنبال نشانی صدا بگردم اما بعد از آن یهو متوجه لرزش ناگهانی زمین شدم و انگار هیچچیز روی زمین قرار نداشت، تمام قطرات نهر به هوا پرواز میکردند، این من بودم که با تعجب در میان این شگفتی ایستاده بودم. انگاری خورشید منفجر شده بود، نور چشمهایم را میسوزاند و همهیاجسام از زمین جدا میشدند و به آسمان میشتافتند. با تعجب به تغییر ناگهانی بهشت به متروکهای در ناکجا آباد خیره شدم. باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و بعد از گذشت چند دقیقه به جز یک صفحه بزرگ سفید، چیز دیگری در بالای سرم وجود نداشت. تمام اجسامی که بر روی زمین بودند مانند صفحهی یک پازل شروع به تکهتکه شدن کردند. با وحشت به اطرافم نگاه کردم و شروع به فرار کردن کردم. بدون اینکه بدونم دارم به کجا میروم میدویدم. تمام اجسام به صورت خیلی عجیب و ترسناکی به آسمان پرت میشدند و تکه
تکه میشدند.
همهچیز مثل یک بازی خطرناک بود با این تفاوت که معلوم نبود باخت درون این بازی چه بر سرم میآوردم. همینطور که میدویدم و تجزیهشدن درختانی که از کنارشون رد میشدم را نگاه میکردم، دوباره صدای امیلی درون گوش هایم زنگ زد.
با تعجب برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم اما فارغ از نشونه ای از امیلی، برای همین هم دوباره شروع به دویدن کردم و به آسمانی که حالا پر از آب برکه و درختان و گلها شده بود نگاه میکردم. آسمان شبیه به تکههایپازلی بود که بعضی از آنها ناپدید شده بودند. صدای امیلی را شنیدم که دوباره میگفت:
ـ نیک مبارزه نکن، قبولش کن!
سرم را چرخاندم و دیدم که تقریباً همهچیز از پشت سرم محو و به بالایسرم منتقل شده بودند، با همین بیتوجهی به جلویرویم، پایم پیچ خورد و بر روی زمین افتادم. ناگهان حس کردم انرژی شدیدی مانند گردباد دورم را فرا گرفته برای همین هم با دستانم جلوی چشمهایم را گرفتم تا نبینم که چه بلایی قرار هست به سرم بیاید. بعد از گذشت چند لحظه حس کردم کسی شانهام را گرفته برای همین با وحشت چشمانم را باز کردم و با دیدن لبخند امیلی ترسم کمتر شد. با تعجب به اطرافم نگاه کردم و با صدای آرامی گفتم:
ـ چه اتفاقی افتاد؟ ما الان کجا هستیم؟
امیلی کنارم نشست و مانند من از بالایی ناکجا آباد آرامش به تصویر تمام سبز و عجیب پایین خیره شد. به جز یک صفحه سبز رنگ با تعدادی نقطهیقرمز هیچچیز مشخص نبود، انگار همهچیز مانند یک رنگینکمان گذار غیب شده بودند. امیلی با صدای آرامشبخشش شروع به صحبتکردن کرد:
ـ باید فقط قبولش میکردی، میدونی بعضی از اوقات لجباز میشی و برای خودت خوب نیست!
سرم را تکان دادم و به موهای خرمایی رنگش نگاه کردم و با گیجی پرسیدم:
ـچرا نمیگی چه اتفاقی داره میفته؟
با صدای بلند خندید؛ از همان خندههایبلندش که مواقعی میکرد که واقعاً خوشحال بود. قهقهههایی که خالصانه ازشان شادی میچکید و در ادامه گفت:
آسمان مثل هر روز، زیبا و غیرقابل توصیف بود اما برای امیلیا حتی آسمان هم تکراری شده بود، درست مثل همه چیز. در سر میپروراند همانطور که آمدنها اتفاقی نیست، رفتنها هم بیدلیل نیست. نیک برای او بود، اگر نه که اصلاً برای چه از اول بود؟ امیلی حتی روزهای بدون نیک را هم نمیتوانست درک کند که چطور گذرانده، حال که اینچنین به آن پسرک عبوس وابسته شده بود، این جدایی معنای چه چیزی را به رخ میکشید؟
به برگهای زرد پتوس، گیاه مقاومش خیره ماند؛ چند روز گیاه عزیزش را بیآب نگه داشته که حتی یک برگ سالم هم در مابین انبوه برگان زرد پیدا نمیشد!
در بین افکار شلوغش به این میاندیشید که شاید سرنوشت او و نیک با هم کامل نمیشد اما از طرفی هم زندگیاش بدون نیک معنیای نداشت. زندگی بدون نیک درست مثل رهاکردن یک انسانی که شنا نیاموخته در اقیانوس آرام بود؛ همانقدر خفه کننده، همانقدر به رنگ مرگ، همانقدر ترسناک!
ملحفهی آبیاش را با کلافگی به روی زمین انداخت و با عصبانیت غرید:
- تو حوصله سر بری عو*ضی!
بعد از اتمام جملهاش روی زمین نشست و زانوهایخود را در آغو*ش گرفت، درست مثل زمانی که نیک را.
- حتی من حوصله سر برم، درست مثل این پتوی لعنتی.
قبلترها رنگ آبی همین ملحفه لعنتی را هم میپرستید و بر این باور بود که اشیاء همانند انسانها احساس دارند؛ ولی الان فقط یک روح خاکستری بود که تنها کارش فکرکردن و دیوانهشدن بود. نگاهش در روشنایخورشید گره خورد و اشکی که مدتها سعی بر پنهان کردنش داشت، آشکار شد.
دقیقاً در همان روز نحس هم، خورشید حالت محزونی داشت، انگار که خورشید هم از موضوعی اندوهناک بود.
جعبهی موزیکالی که نیک برایش در یک روز معمولی و بدون هیچ مناسبتی خریده بود را به دست گرفت. اهرامش را با دست راستش چرخاند و به حرکت استوانه و پیچهایش خیره ماند. آهنگ لاو استوری همانند یک آلبوم خاطراتِ شوم شروع به پخش شدن کرد. درمانده از همهجا و بیطاقت زمزمه کرد:
- نیک تو چته؟
و با صدای بلندتری ادامه داد:
- امیلی تو چته؟
جنونش را به نمایش گذاشت.
- چتونه شما دوتا؟ چتونه لعنتیها؟
مشتش را به ملحفهیبیچارهاش سپرد و با برخورد استخوانهایانگشتش و زمین، درد تا رگهایمغزش رسوخ پیدا کرد. قبل از آن روز منحوس، امیلی منبع شادی تمام اطرافیانش بود؛ دختری پرانرژی و خوشقلب که تنها دغدغهاش نیک و زندگیاش بود.
امیلی این مردهی متحرکِ الان نبود. تا به حال نشده بود که سه روز از آخرینباری که حمام رفته است بگذرد اما حال حتی یادش هم نمیآمد که آخرین بار چه زمانی شانه به موهایش زده.
از جا بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. مغزش تحمل این حجم از افکار آشفته را نداشت و در حال انفجار بود. دلش حتی برای عطر تلخ نیک هم تنگ شده بود. هیچگاه فکر نمیکرد آنقدر از آن بویخوش، فاصه بگیرد که کم کم به فراموشی بسپارتش. جلوی آینه ایستاد و به جای تصویر خودِ خاکستریاش، دختری رنگینکمانی دید که میخندید. پوزخندی زد و سرش را تکان داد. قاب عکس نیک را که روی بالش آبیآسمانیاش جا خوش کرده بود را به دست گرفت و همراه با لبخندی تلخ گفت:
- زود جا زدی اخمو!
حالا که دقت میکرد دلش برای اخمها و ابروهای به هم گره خوردهی نیک هم تنگ شده بود. اطراف امیلی پر بود از آدمهای ریز و درشت، اما با رفتن نیک دنیایش خالی شده بود، آنقدر خالی که اگر حرفی میزدی صدایت میپیچید.
امیلی دور خودش حصاری خاردار کشیده بود و سعی میکرد مثل یک نیک معمولی رفتار کند. حس میکرد با مثل نیک شدن میتواند را*بطه از هم گسیختهاشان را درست کند.
قاب عکس نیک را به گوشهای از اتاق سرد و بیروحش سپرد. موهای بلندِ به هم گرهخوردهاش را با یک ربان زرد رنگ بست و دستی به پشت گردنش کشید. به سمت در رفت و از اتاقش خارج شد. صدای خندههای شیرین مادر و پدرش را حس میکرد، اما آنقدر درونش به رنگ تیره تمایل پیدا کرده بود که دیگر با شنیدن صدای خندههای شیرین عزیزانش لبخندی به لبانش پرواز نمیکرد.
نیک به او گفته بود دوستش دارد و عشق به این اندازه، خود را ضعیف به نمایش گذاشته بود. شاید که عشق آن نیروی ماورایی که در خیالات دخترانهاش میپروراند، نبود.
روی پلههای سنگی نشست و فکرش را به سمت سقوط پرواز داد.
به یاد خاطرات تعطیلات تابستانیاش با نیک افتاد. آن زمان نیک حتی یه ثانیه هم اخم به چهره نداشت.
- یعنی الان تو چه حالیه؟
دخترک در سر میپروراند نیک آدمی نبود که با هرکسی از درونش سخن بگوید؛ به جز امیلی با دوست دوران کودکیاش بیلی احساس نزدیکی میکرد و حال که امیلی را از دست داده فقط بیلی را دارد. لحظهای به ذهنش خطور کرد که از بیلی کمک بگیرد اما یادش افتاد که او آدم بیدغدغهای بود و بیشک حرفهایی نظیر بر اینکه «بیخیال دختر، زندگی همینه! تو خیلی سخت گرفتی این روزهایی رو که قراره به تابوت بسپاریم.» دریافت میکرد.
- هی بچه!
به برادرش اریک نگاه کرد. مثل همیشه به موهای حالتدار طلائیاش ژل زده بود. سرش را تکان داد تا از افکارش فاصله گیرد.
- این روزها زشتتر از همیشه شدی.
حتی قدرت تعجبکردن را هم نداشت؛ روحش خسته بود و به جسمش سرایت کرده بود.
اریک رفت اما حرفش در فضای تاریک امیلی باقی ماند. شاید دلیل اصلی نیک، چهره امیلی بود. نیک زیبا بود، خیلی زیبا و نکند نیک از چهره امیلی خسته شده بود؟
دخترک پلههایی که طی کرده بود را چهار دست و پا بالا رفت و با عجله به دنبال کاغذ و خودکار گشت. باید برای نیک نامهای مینوشت. روی صندلیاش نشست و همانند روزهایی که تا دیروقت مشغول درس خواندن بود، روی نوشتن یک نامه متمرکز شد.
«نیک عزیزم! من...»
دستش لرزید. کاغذ را مچاله کرد و به گوشهای انداخت. نیک او را فراموش کرده بود. نیک او را ترک کرده بود. آن مرد مثل تمام حرفهایی که پشت سرش میزدند بیاحساس بود.امیلیا از جایش بلند شد و به خورشید نگاه کرد. حتی اشعههای گرمابخش خورشید هم امیلی را به فراموشی و شروعی جدید فرا میخواندند.
تن نیک از این افکار به رعشه درآمد و کنترل را به سمت دیوارهای سفید و گاه ترک خوردهخانهاش پرتاب کرد. امیلی نباید نیک را فراموش کند! این کلمات همانند یه سنگ به سر نیک برخورد میکرد و او را بیشتر به سمت غم میکشاند.