تو صف نونوایی وایساده بودم ولی ذهنم حول و حوش چیزای دیگه بود، یه لحظه به خودم اومدم دیدم داره شماره ۴۷ و صدا میزنه.
یادم رفت شماره چند بودم. مشتمو که باز کردم دیدم شمارهی ۵۳ رو برداشته بودم.
همهمه شده بود و با اینکه نونوایی به ترتیب شمارهها نون میداد همه عجله داشتن و میخواستن زودتر برن؛ یکی میگفت ممکنه برف بیاد و یکی میگفت بارون حتمیه.
آره هوا سرد بود از عصر به بعد حتی سوز بیشتر هم شده بود.
خانمی که جلوی من وایساده بود میگفت نهایتش یکم برف رو زمین بشینه و پَر بزنه، زیاد نمیمونه. معلوم بود چون از برف خوشش نمیاد اینطوری میگه.
تعجبی نداره! این چند روزه هرکی رو دیدم هراس برف سنگینُ داشته.
بعد از کمی تماشای شعله تنور و نانوایی که تند تند خمیر رو ورز میداد، مشتری تازه اومد. پیرمردی که بعد از حال و احوالپرسی، میگفت که برای فرار از اینکه فکرهای مالیخولیایی نکنه تصمیم داره هر روز خودش دیگه بیاد و نون بگیره.
فکر خوبی بود. حداقل مدتی میتونست خودشو از فکر گذشته و آینده خلاص کنه، یا حالا هر چیزی که میتونه ذهنشو ناآروم کنه!
بامداد همون شب، تگرگ بدی زد. انگار دیگه این روزا همه میخوان همدیگرو غافلگیر کنن، حتی آب و هوا!