با یک دوربین شطرنجی از خاطرات آینده عکس گرفتم. از صندلی های متوهمی که دیدم و از زمینه ی هیچ هایی که بی حرکت، بی تغییر سرجاشون نشستن و تصمیم می گیرن.
طول و عرضش رو از هر طرف کم و زیاد کنی، باز هم کجه!مثله زمین که کجه...شاید به خاطر همینه که همیشه یه چیزی قانع نمیشه.
هرچی بگذره، کم کم می فهمی دلت با شمعدونی های روی طاقچه گرم نمیشه، نمیشه پیچوندش!وای از وقتی که ذهنت ده دقیقه مجال پیدا کنه؛ بهانه ها وصله میشه به تار و پود پیراهنت...بی رنگش میکنه، از نابلدی ها بی رنگ میشه. شاکی میشی که چه خبره؟
بلدیم آقا بلدیم...انکار کردن و که بلدیم، آروم آروم راه میوفتیم، دستت و می گیرم و می ریم.
دلم تنگه گمشده هاس، همون نقطه چینای توی مغز، همونا که خالی مونده. میگه یه سری چیزا همیشه باید خالی بمونه...پُر نشه...ولی تو گوش نده.
به خیار هایِ تویِ دستِ آتریسا نگاه کردم
ظلم بود اگه پوستِ خیار ها رو نمیداد بخورم
اصن به قولِ سوگل پوستِ خیارِ ساخته شده برای اینکه من بخورمشون!
من که جز این آت و آشغالا چیزِ دیگهای نمی تونستم بخورم
خیرِ سرم رژیم بودم!
به فرمودهی یگان، باید کمتر بلمبونم تا لاغر شم
نیس هر شب چلو کباب میداد بخورم
برا همین منو از خوردن منع کرده
به جاش میگه باید از اینجور چیزا بخوری
حالا سالاد کاهویی چیزی نمیده به آدم بخوره که
پوستِ خیار پیشنهاد میدع
سید وکیلی متین بیاد میدم پدرشو (پدر گرامیِ یگانُ) در بیاره
کشتی به پرواز در آمد. @_nEgIn_ مسئول هدایت کشتی بود!
رویاها...
هر شخصی قرار بوو در رویای خودش فرود بیاید و پیاده شود.
این بار لم*س رویاها آسان تر از آنچه که فکرش را بکنید بود، فقط کافی بود مقصد را به @_nEgIn_ بگویید!
نگین در مقابل همه ی ما ایستاد:
- مقصدتون کجاست؟ یکی یکی بگید تا برسونمتون به لوکیشن رویاهاتون.
بعضیا سکوت کرده بودن!
چون نمی دونستن لوکیشن کجاست چون نمی دونستن مقصد چیه و کجاست!
حالا که رویاها راحت دستیافتنی شده بودن خیلی ها قرار بود همچنان با اون کشتی پرنده معلق بمونن و تو هوا دور خودشون بچرخن!
یه لباس بلند سبز پوشیدم
همه جا پر از گله
صدای پیانو میاد، همون سازی که همیشه دوست داشتم یاد بگیرم.
آروم آروم، به سمتش میرم، داره نگاهم میکنه، توی چشماش یه حسیه، مثل ترحم
دستمو به سمتش بلند میکنم، اشک از چشماش سرازیر میشه.
سرشو تکون میده و دور میشه.
چادرم روی سرمه
صداش لالایی میشه توی گوشم
هرجا میرم
دنبالم میاد از اون لبخندها که دوست دارم از اون خوشیها... یادش بخیر با تو خوب بود زندگیم
با یادت هم خوبه زندگیم
پروازی دیگر بر سر ابر ها
پرواز زیر ابر ها را دوست ندارم
از دیدن شهر و انسان هایش بیزارم
ولی آنها مرا دوست دارند
مرا ببخش خورشید
اینبار هم نمیتوانم به سمتت بیایم و بال هایم را تمام و کمال در اختیارت گذارم
نمیتوانم سیمرغی آتشین شوم
بگذار زمانی که مردم دگر من را نخواهند به سمتت خواهم آمد
تا مرا بسوزانی و خاکستر کنی
و تنها غباری بلند شده توسط باد در کویر تنهایی ها شوم
و به امید آب
مانند دیگران شب های سرد و روز های گرم را بگذرانم
آه که چقدر ستاره های شب کویر نزدیکند
در میان دستهایی، آزادنه فریاد رهایی میخواست.
چیست آن رنگ منفور سفید رنگ در نگاه هراسیدهاش؟
آینه بالا میآید و نگاه بر پشتش میافتد...
از خواب میپرد و با خود میگوید، آن که من نبودم، بودم؟!
همهچیز هیاهو است...
رنگهایی همچون قرمز و مشکی در هم غلت میزنند و قهقهه خندههایشان...
آینههای سفید و سبز رنگ اطراف را در سکوتی دهشتناک میشکند.
دخترکی با کت و شلوار مردانه به سوی گربهای درخشان همچون ماه میدَوَد
شخصی با دود سیگاری که بوی نعنای معما می دهد به سویم میآید..
دود سیگار در میان چشمان آبی رنگش پخش بر صورتم میشود و...
رویا به اتمام میرسید و چیست این زندگی که حتی نمیتوانم رویایی شیرین را در آن تجربه کنم؟!
گویی متعلق به سرزمین ناشناختهی دیگری بود؛
سرزمینی که موجودات زندهی روی آن آدم نبودند.
آنها گیاهانی بودند به شکل انسانها.
موهای آنها از گلبرگهای گلهای نرگس و آفتابگردان بودند. چشمانشان زمرد های خیره کنندهی آبی رنگ و ل*بهایی از جنس یاقوت سرخ داشتند.
پوست آن ها از رزهای سفید ساخته شده و بود بسیار لطیف و خوش بو بودند.
لباسهای مختلفی از گلهای رنگا رنگ به تن داشتند.
خانههای شان درختهای بزرگ جثهای بودند و وسایل خانه ها گاهی گل گاهی از همان درخت ها ساخته شده بود.
آن ها دوست بودند و با دل شکستن و تنها گذاشتن یکدیگر نا آشنا بودند موسیقی آن شهر صداهای پرنده های خوش صدا... بلبل ها و قناری و بقیه پرندههای آن شهر بود.
روز و شبی وجود نداشت یک طرف آسمان شان خورشید بود و یک طرف دیگر ماه هیچ جدایی در آن سرزمین وجود نداشت و همه دورهم بودند.
آنجا بهشتی بود....
شاخههای درخت بید و مجنون صورتش را نوازش میکند و من... فقط میبینم.
با خنده از جای بر میخیزد و دامن سفید رنگش را با چرخش به دور خودش، به نسیمی سرد بهاری مبدل میکند و من... فقط نگاه میکنم.
پاهایش چمنهای آبی رنگ زیر پایش را لم*س میکند و من... فقط نگاه میکنم.
هیچچیز اونجور که باید نبود و همهچیز عجیب بود در این رویای عجیب.
آسمان آبیِ دریایی است و انتهای دشت، وصل میشد به یک آبشاری که آبی سیاه از آن روان بود. همه چیز رویای تلخی بود و کاش این جهان واقعی بود برایم!
رویای عجیبی بود و تلخ! باید خودم را، همان منی را که داشت بلند میخندید، همانی که میتوانست با احساساتش زندگی را لم*س کند و من... فقط باید نگاه میکردم را، ترک کنم.
پشت به خویشتن گذشته میکنم و خیلی دلتنگش خواهم شد. نگاهم به درختانی میافتد که تنههایشان آبی است و تصویر منِ خاکستری شده را نمایان میسازد.
میان او و من حال، فرسنگها تفاوت است. تفاوتی که...
دیگران ایجاد کردند.
4/12/1400
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0)
دیدن جزئیات