من در پسِ در تنها مانده بودم
همیشه خودم را
در پس یک در
تنها دیدهام
گویی
وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگیِ آن ریشه داشت
آیا زندگیام صدایی بیپاسخ نبود؟!...
در حالی که نیمی از سلول های تنم شروع به مردن می کند، نیمی دیگر در تقلا برای زندگیست... ودر این نزاعی که مدت ها در من جاریست، هیچ یک را توان غلبه نیست... براستی که ما محکوم به نوعی زیستن در سایه مرگ بودیم...
«من همانطوری مینویسم که حس میکنم. ازم خرده میگیرند که بددهنم، زبان بیادبانه دارم. از بیرحمی و خشونت دائمی کتابهایم انتقاد میکنند... چه کنم؟ این دنیا ذاتش را عوض کند، من هم سبکم را عوض میکنم.»