به نام خدا ?
رز پژمرده.
خسته بود دیگر توانی برای گله کردن نزد خدا نداشت!
قلبش شکسته تر از آنی بود که شود شکسته هایش را بهم چسباند؛ رگهای عصبی سرش تیر میکشید، با دستهای لرزانش اپن آشپزخانهشان را گرفت و بلند شد، جلوی چشمانش سیاهی رفت!
حالش خراب بود، اما او انگار حال خراب دخترک را نمیدید! و بازهم به سرزنش کردن دخترک ادامه داد.
با قدم های سست نشان از حال بدش، را افتاد سمت در حیاط. احساس تنگی نفس میکرد، نمیتوانست درست نفس کشد! فشار عصبی اش هر لحظه بیشتر میشد دستگیرهی در را گرفت. سردی دستگیره باعث شد حالش یکم بهترشود.
صدایش آمد خطاب به دخترک گفت:
- کجا؟ زود لباسارو جمع کن بیا گردگیری کن، تا من نگم کاری نمیکنی نه؟.
دخترک بغض کرد یک قطرهی اشک سمج از گوشهی چشمش چکید بر روی گونهاش. در را باز کرد ونگاه به ابرهای گرفته کرد. زیر ل*ب باخود زمزمه کرد:
- دل تورو کی شکونده؟ چرا اینجوری گرفتی!
گوشهی حیاط نشست و زانوهایش را ب*غل کرد، به چشمانش اجازهی باریدن داد. خسته بود از این همه بیچارهگی؛ باخود گفت: خدایا چی میشد من رو جای پدرم میبردی پیش خودت؟ گناهم چیه اخه هر روز شکنجه شدن حقمه! حق من نبود یه خانواده داشته باشم! چرا ازم گرفتیشون خدا!
حسرت خیلی چیزها به دلش مانده بود، دیگر تحمل این زندگی را نداشت، دلش میخواست اوهم برود کنار عزیزانش؛ هرشب به امید ندیدن خورشید فردا میخوابید اما انگار هنوز وقت رفتنش از این دنیا نرسیده بود؛ باید میسوخت و میساخت، فکر میکرد شده است شبیه رزی که خیلی وقت است کسی سراغش را نگرفته شایدم او را از یاد برده اند؟
ح_وفا
تاریخ: 1399/8/18