تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[ داستانک نویسی | husar کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

  • شروع کننده موضوع نازلــی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 195
  • پاسخ ها 6
وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,474
12,610
219
هوالمحبوب

IMG_20201019_175334_673.jpg

با سلام

کاربر گرامی @husar
با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
می‌دانی اوضاع از چه قرار است؟
من فالوده دوست ندارم؛ از آن رشته‌های انباشته شده به روی هم بیزارم؛ از آن آبلیمویی که رویش می‌ریزند نفرت دارم. آن بوی خنک و آرامش‌بخشش دلمرده‌ام کرده.
نمی‌دانم چه روزی از چه سالی بود. نمی‌دانم دغدغه کدام آینده را داشتم و افسوس کدام گذشته را می‌خوردم. نمی‌دانم عاشق چه رنگی بودم و شب‌ها برای کدام هدف، انگیزه بیدار شدن داشتم.
فقط می‌دانم ظهر بود و هوا گرم بود. فاطمه کنارم بود و می‌خندید اما به یاد ندارم چه چیز او را اینگونه به خنده وا داشته بود.
نمی‌دانم در کدام رویا پرت شده بودم یا در چه فکری شناور بودم.
تنها تصویری که هنوز در ذهنم زندگی می‌کند، درد است. همه چیز درد بود، دردی که به قرمزی می‌زد.
فاطمه دیگر نمی‌خندید و قفسه سینه من هم تنبلی‌اش گرفته بود.
مادرم از دور فقط نگاهم می‌کرد و خاله‌ام به طرفم می‌دوید.
می‌گفتند که: {گریه نکن! جیغ نزن! چیزی نشده.} اما من نه صدای گریه‌ام را می‌شنیدم و نه صدای جیغ‌هایم را. من فقط صدای درد را می‌شنیدم.

28 / آبان / 1399
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
[تنگ کم عرض]

یک...
دخترک مو فرفری نتوانست بفهمد!
داشتم خفه می‌شدم. دیگر جانی برایم نمانده بود. قفسه سی*نه‌ام بدجور می‌سوخت.
صبر کردم تا بلکه اوضاع درست شود؛ چه گفتم؟ صبر کردن؟ مگر صبر کردن هم تاثیری بر وضع نابسمان من داشت؟
می‌شنیدم که می‌گفتند: {ماهی قرمز عمرش زود تموم میشه.} اما آنها خود مرا می‌کشتند؛ والّا من هم می‌توانستم جاودانه بمانم.
دیگر قادر نبودم در این تنگ کم عرض نفس بکشم؛ البته هیچ‌وقت نمی‌توانستم نفس بکشم و فقط تظاهر می‌کردم.
من پر بودم از تظاهر. لبریز بودم از خلقیاتی که از آنِ من نبود. اکنده بودم از غمی که تا ابد در بطن قلبم نهان خواهد ماند.
دو...
می‌گفتند ماهی‌ها آب شش دارند؛ اما انگار ما ماهی قرمزها فاقد آن بودیم.
چشمانم دیگر جایی را نمی‌دیدند. به روی آب در حال حرکت بودم اما مگر اهمیتی داشت؟ نوش دارو بعد از مرگ سهراب کلیشه‌ای غم‌انگیز بود که حال دامن‌گیر من نیز شد.
صداها به یک‌باره خاموش شدند و فقط تیک تاک ساعت به گوشم می‌خورد. من می‌مردم و بعد از من هزاران ماهی قرمز دیگر اسیر این سرنوشت تلخ می‌شدند.
بر زنجیره مرگ پایانی نبود اما مرگ ما بر اثر نادانی این حیوان‌های ناطق پر ادعا بود.
سه...
چرا چیزی نمی‌دیدم؟ صداها به کجا پرواز کرده بودند؟ چرا نمی‌توانس... نمی‌توانستم...‌ نف.‌.. نفس... .

2 / آذر / 1399
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
[ماجراهای زن غرغرو]

حرف‌هایش عجیب به نظر می‌رسید. گلایه داشت اما از چه چیزی؟ مگر می‌شد یک آدم همیشه و همیشه از اطرافیانش شاکی باشد؟
بازدمم را کلافه بیرون فرستادم، روی تختم نشستم و به حیاط خیره شدم. درخت خرمالو بیشتر از هر روز دیگر مابین گل‌ها و درختان دیگر خودنمایی می‌کرد. یاد غرهایش سر خرمالوهای له شده افتادم. به هر جا که نگاه می‌کردم چهره عبوس و صدای معترضش به گوشم می‌خورد.
یک خرمالو از درخت رها شد و همزمان با برخوردش به زمین، جرقه‌ای در ذهنم زده شد.
خودکار و کاغذ را برداشتم و پشت میز نشستم. کامپیوتر عظیم الجثه‌ای که روی میز بود شرایط را برایم سخت می‌کرد اما در آن زمان هیچ‌چیز ارزشمندتر از اجرا کردن ایده‌ام نبود.
خودکارِ آبیِ سنتی، کاغذ بی‌روح سفید را جلا داد: 《ماجراهای زن قرقرو.》
(درست به یاد ندارم که قرقرو نوشته بودم یا غرغرو؛ حس ششم همیشه این را گوشزد می‌کرد که من درست نوشته بودم و پدرم واژه را به اشتباه تایپ کرده.)
پیشانی‌ام را خاراندم و سعی بر کنترل لبخند عریضم داشتم.
《زنی بود که دائم قر می‌زد.》
با نوشتن این جمله لبم آویزان شد و یاد حرف‌های مادرم افتادم:
《ساعت دوازده شبه و چرا حورا هنوز بیداره؟
چرا انقدر سر و صدا می‌کنید؟
چرا حواست بهش نبود و هروقت با تو میاد بیرون یه بلایی سرش میاد؟
چرا به حرف‌های من گوش نمی‌دی؟
چرا شب‌ها زود نمی‌خوابی خب؟
حورا! من دیرم شده عجله کن.》
خنده‌ام گرفت. قرار بود پدرم ماجرای یک صفحه‌ای زن قرقرو را به چاپ برساند، اما این کار را انجام نداد و تنها نسخه باقی مانده از این داستان یک صفحه‌ای در ذهن من به یادگار مانده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
[انغماس]

به یاد آوردن تاریخشان سخت بود، خیلی سخت؛ اما چهره‌اشان هنوز برایم آشنا بود. هنوز هم آن لباس سفید پر زرق و برق و آن کفش‌های مشکی را به یاد دارم. و هنوز هم صدای جیغشان و بوی عطرشان در خاطراتم زندگی می‌کنند.
شنا کردن کار آسانی به نظر می‌رسید؛ فقط نیازمند چند روز یا چند ماه یا چند سال و یا شاید هم چند قرن آموزش بود.
نفس کشیدن هم که...
کار آسانی بود، دیگر از یک جایی بعد جز وظایفشان به نظر می‌رسید؛ اما نفسشان هم وفادار نیست و روزی پشتشان را خالی می‌کند.
واضح شد دیگر، این جهان پر است ترک کردن و بی‌وفایی!
و اما غرق شدن...
خصلت نفرت انگیزشان...
غرق شدن در آب سهل بود، همان لحظه تمام می‌شد و خفگی در تک تک سلول‌ها حس می‌شد؛ اما غرق شدن در یک نگاه، در یک خاطره، در یک حس بی سر و ته، در یک لبخند، در یک صدا، و خطرناک‌تر از همه در یک جهان، دشوار بود و سخت.
غرق شدن در دلبستگی و عادت، غرق شدن در انسان بودن، وحشتناک به نظر می‌رسید! خیلی وحشتناک!
آدم‌ها غرق نشوید که غریق نجاتی در این نزدیکی نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
[کابوس]

- اه! ساکتش کنید.
نفس عمیقی کشیدم. من هم از صدای این جیغ‌های بی‌انتها به ستوه آمده بودم.
- یعنی نمی‌شه ما یه شب راحت بخوابیم؟ عجب گیری کردیم با این هم اتاق شدیم.
این؟ این چه کسی بود؟ دلم برای "این" سوخت؛ حتی هم اتاقی‌اش هم به او نفرت می‌ورزید.
صدایش باز هم بلند شد. از جیغ‌هایش میشد فهمید که به پایان خط رسیده بود. جیغ‌هایش پر بود از درک نشدن، درک نشدن و درک نشدن.
گریه‌ام گرفت و قلبم تنگ شد. می‌خواستم بخوابم اما صدایش نمی‌گذاشت. دیگر تا کر شدن فاصله‌ای نداشتم.
- آبنباتی، شکلاتی چیزی بهش بدید تا آروم شه.
مسخره بود! آبنبات و شکلات مگر می‌توانستند مرهم این جیغ‌ها باشند؟
اشک‌هایم را زدودم و دست روی گوشم گذاشتم؛ صدایش بدتر شد. کاش آرام می‌گرفت. کاش کسی از او دردش را می‌پرسید تا شاید دوایی برایش پیدا شود.
مویرگ‌های سرم در حال انفجار بودند؛ رگ پیشانی‌ام بیرون زده بود؛ چهره‌ام سرخ به نظر می‌رسید؛ کاش تمام می‌شد.
بچه‌ها یکی یکی اتاق را ترک می‌کردند؛ کاش می‌ماندند! من از تنهایی می‌ترسیدم.
صدای جیغ با خروج بچه‌ها بیشتر شد و من به مرگ خود راضی.
- عزیزم! آروم باش. چی شده؟
دستی سرم را نوازش می‌کرد و از آن لبخندهای دروغین تحویل چشمان اندوهناکم می‌دادم.
- خواب بد دیدی؟
خواب بد؟ نه! آن مرد دو سر متعلق به یک خواب نبود. واقعی بود. خیلی واقعی.
حتی واقعی
‌تر از من که در یک اتاق تاریک جیغ می‌کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
پایان دوره آموزشی داستانک نویسی آبان ماه
99/9/16
?خسته نباشید?
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا