نام داستان: گل نرگس
ژانر: درام، عاشقانه
نویسنده: KaTaYun
ناظر : @Atryssa.RA
مقدمه:
از یاد تو برنداشتم دست هنوز
دل هست به یاد نرگست م*ست هنوز
گر حال مرا حبیب پرسد گوید
بیمار غمت را نفسی هست هنوز
پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
آرام گلهای نرگس را بر مزارت میگذارم. دانههای برف را که یکی یکی خود را با شوق بر مزارت میرسانند نظاره میکنم. چه تشابه زیبایی، گل نرگس بر اسمت که روی سنگ سرد آرامگاه ابدیات حک شده، جای گرفته و سد چشمانم را میشکند.
چند بهار؟ چند تابستان؟ چند صباح است که تو رفته ای؟ نه! سهراب اشتباه میکند تا نرگس هست زندگی باید کرد. یادت هست به تو چه میگفتم؟ میگفتم مگر گل نرگس چه کم از شقایق دارد! در افکار خودم غوطه میخورم که او دستهای کوچکش را آرام از دستانم بیرون می آورد؛ همان که موهایش و وجودش بوی تو را میدهد. همان که چشمانش مثل چشم های تو مرا م*ست میکند! او مثل توست او هم نرگس است، اما کوچکتر!
نگاهم را به دختر کوچولویمان میدهم که تو در واپسین لحظات حزن انگیز زندگیات او را به من و جفتمان را به خدا امانت کردی!
- بابا، مامان خوشگل بود؟
زیر چشمی نگاهش میکنم. به سختی سرش را بالا گرفته و از پایین نگاهم میکند. یک آن یادم میآید که تو مرا گاهی مردک دراز خطاب میکردی و من تو را کوتولهی زیبا! خندهام را بر لبانم خفه میکنم.
- اره عزیزم خیلی خوشگل بود!
با دندانهای موش خوردهی یکی در میانش میخندد و انگار گونی گونی قند در دل نازک من آب میکنند. دستم را فشار خفیفی میدهد و مجبور میشوم دوباره نگاهش کنم.
- مامان نرگس خوشگل تر بود یا تو؟
چه سوال عجیبی! مگر زیبایی زن را میتوان با ظاهر زمخت و هیکلی مرد سنجید؟ اما بچه است دیگر چه میداند که تو ظریف ترین نرگس دنیا بودی. از کجا بداند. او که تورا ندیده!
- خب معلومه اون قشنگتر بود بابا جون!
چشمانش ستاره میزند! می آید سوال دیگری بپرسد که حوصلهام کم می اورد و یاریام نمیکند. کلافه میگویم: - بسه دیگه چقدر سوال میپرسی انگار دلت نمیخواد برای مهم ترین روز زندگیت اماده شی! وقت تنگه عزیزم بجنب!
اوقاتش تلخ میشود. با بد اخلاقی کاپشن گلبهی رنگش را چنگ میزند. بد اخلاقیهایش را هم از تو به ارث برده. گاهی با خود فکر میکنم چقدر نامرد بودهای که نگذاشتهای هیچ چیز این بچه به من برود! یادت هست؟ میگفتی دوست داری پسری داشته باشی که کپی من باشد و من هم گفتم دختری میخواهم که کپی تو باشد. اما دیگر نه آنقدر که نتوانم فرق او را با تو تشخیص دهم! - تو هیچوقت از مامان هیچی نمیگی! همش وقت سوال میکنم باهام بد تا میکنی! اصلا من دوست ندارم با تو برم مدرسه! اصلا هم دوستت ندارم! با تو برم مدرسه بچهها مسخرم میکنن!
چشمانم از اوقات تلخیهایش گرد میشود. او تو را میخواهد. ترک عجیبی از حرفهایش بر قلبم مینشیند! او مادر میخواهد. کدام پدری روز اول مدرسه، دخترش را که ابتداییترین واقعهی مهم زندگیاش را تجربه میکند را همراهی کرده؟ کدام پدر؟ نرگس... وقتی آنقدر ظالمانه ترکم میکردی و میرفتی به حسرت نگاه کودکی که دست کودک دیگری را در دست مادرش میبیند فکر نکردی؟ نرگس تو با ما چه کردی؟!
سرم را بر میگردانم. دخترکم با لج پاهایش را بر روی برفها میکوبد و دور میشود. نرگس میبینی؟ دخترمان دیگر دبستانی شده. دخترمان حالا آنقدر بزرگ شده که درک کند پدرش جای تو را نمیگیرد!
با ناراحتی نگاهش میکنم. انگار غم نگاهم دل صاف و نازکش را به درد میآورد. پاهایش را بلند میکند و به سختی به سمتم برمیگردد. ناراحتیام را پس میزنم!
- ناراحت شدی بابا؟
کاش آنقدر حرف زدنش شبیه تو نبود! کاش همانند تو که تمام وقت چشمانت پی من بود چشمانش دنبال من نمیگشت. کاش کوچکترین حرکاتم را مانند تو آنالیز نمیکرد. میدانی نرگس؟ درد دارد یکی شبیه تو باشد، تو را به یادم بیاورد اما آن کس خود تو نباشی...!
میدانی؟ بارها کسانی را دیدم که شبیه تو بودند! لباسهایشان، عطر هایشان، خندههایشان! و من هر بار در آنان به دنبال تو گشتم و هر بار که یادم آمد تو دیگر نیستی، شکستم!
- نه باباجون، هیچ پدری هیچ وقت از بچهاش ناراحت و دلگیر نمیشه. دوست نداری با من بری مدرسه، پس بگو دوست داری با کی بری دردت بخوره تو فرق سر من؟
دور و برش را نگاه میکند. بغض میکند و من میمیرم.
- ما که کسی رو جز خودمون نداریم بابا!
آتش میگیرم. اون جز من و من جز اون کسی را نداریم! وسعت تنهاییمان بی انتهاست. وقتی تو رفتی، آرزو میکردم خیلی زود مرا را در خاک کنار تو جای دهند، اما دخترم از من نیز تنهاتر است. من نباشم چه کسی او را بزرگ خواهد کرد. بعد از من به چه کسی پدر خواهد گفت؟ هیچ کس...
بی طاقت به آغوشم میفشارمش. فکر نبودنش هم طاقت فرساست. میدانم اون نباشد هیچ میماند از من... میدانم او نباشد ریههایم روزی قبرستان هوای پاک شهری خواهد شد که تو به آن تعلق داشتی.
- داری گریه میکنی بابا؟
چشمهای مشکیام، چشمهای نگرانش را کنکاش میکنند. تا حالا شکستن مرا ندیده! تا حالا گریهی قهرمان زندگیاش را ندیده! تو میدانی وقتی پدر جلوی دخترش اشک میریزد یعنی چه؟ نه نمیدانی.
با دستهای کوچک و سردش آرام بر سبیلهای زبرم دست میکشد! صورتش را به صورتم میچسباند و زمزمه وار با خنده میگوید:
- درسته که من مامان ندارم اما میدونی؟ تو خوشگلترین مامان دنیایی، بابا!
به ناگاه خندهای از شیرینی حرفش بر لبانم مینشیند. مادر سیبیلو! همین را هم کم داشتم.
- ها دیدی خندیدی و خندیدی!
و بعد چشمکی حوالهام میکند. دلم قیلی ویلی میرود و تک تک انگشتانش را یک به یک میبوسم!
- بیا بریم خونه بابا! من گشنمه.
یادت هست نرگس؟ دست پختم را دوست داشتی! اما حالا بعد از تو نمیدانم کدام غذا چه طعمی دارد. بعد از تو هر لقمه مزهی زهر مار میدهد. میدانی نرگس سعی میکنم با ذائقهی کودکانهی دخترمان همراهی کنم. آن هم کی! من بد غذا که کلی همه را با بخور نخورهایم حرص میدهم.
نرگس کوچکم را ب*غل میکنم و سرش را غریبانه بر روی شانهام میگذارد. کلاه کاپشنش را بر سرش میگذارم و دستهایم را محکمتر به دورش میپیچم.
- بابا؟
این روزها کمی سنگینتر شده. انگار کم کم نرگس دارد از وسعت آغو*ش من هم فراتر میرود! انگار دارم پیر میشوم. انگار کودکیهای نرگس دارد کم کم تمام میشود و به زودی دیگر آغو*ش و بو*سههایم برایش شیرین نخواهد بود. - جانه بابا؟
- اگر کسی ازم پرسید مادرت کجاست و چجوری مرده چی باید بگم؟ از سؤالش بی اراده ل*بهایم را به دندان میگیرم. سوالی که هر بار هر کسی از من میپرسد جانم آتش میگیرد. سوالی که عذاب وجدان را به جانم میاندازد. سوالی که مجبورم در جوابش به همه دروغ بگویم!
- بگو مریض بود واسه همین فوت شد. غیر از این که نیست!
میبینی به چه کارها که وادارم نکردهای نرگس؟! من حتی به دخترمان هم دروغ میگویم! منی که همیشه چشمهایم تناقض زبان و عقلم را به ناگاه لو میدهند! آخر یک کودک هفت ساله که عاشق دنیاست و دنیا را ساده و بیآلایش به دور از هر پلیدی میبیند چه میداند خودکشی یعنی چه؟ چه میداند یک مادر میتواند بیرحم ترین باشد و آنقدر خودخواه که خودش را بکشد و یک بچه را یک عمر یتیم کند!
- اگر گفتن چه مریضیای داشت چی باید بگم؟
بی حوصله نرگس را زمین میگذارم. چشمانم را چند لحظه میبندم و بعد باز میکنم. خوب میداند که کم مانده که باز کلافه شوم اما مگر گناه او چیست؟ او که به خواست خود به دنیا نیامده...
- ببین عزیزم؛ مجبور نیستی راجع به مادرت به همه توضیح بدی گاهی بهتره آدمها خیلی چیزها رو ندونن دخترم. بهشون بگو دوست نداری از این موضوع حرف بزنی باشه؟
سرش را تکان میدهد. دستهی نازکی از موهای خرمایی رنگش از کلاه کاپشن بیرون و بر پیشانیاش میافتد. موهایش را پشت گوشهایش میبرد و زیر چشمی نگاهم میکند.
- میشه موهام رو کوتاه کنم؟
تنها چیزی که در او به تو نرفته، همین است! تو عاشق موهای بلند بودی اما او موهای کوتاه دوست دارد. یادت هست؟ یک بار وقتی گفتم بگذار هر کاری که دلش میخواهد بکند، سر همین موضوع که موهایش کوتاه یا بلند باشد چه قشقرقی راه انداختی؟
کاش بودی و جواب این سوالم را به من میدادی. این سوال که چرا هیچ خاطرهی مشترک خوبی با هم نداریم؟ یا شاید داشتیم و من یادم نمیآید؟ از کجا بود که همهی سو تفاهمها و اختلافهایمان
شروع شد؟ کجای راه را اشتباه رفتیم؟ سالهاست به این موضوعات فکر میکنم اما به هیچ نتیجهای نمیرسم. بند بند مغزم از هم متلاشی میشود و سوالات، مانند قارچها و انزیمهایی که بقایای یک جسد را میبلعند مرا به ورطهی عدم و نیستی میکشانند، اما نمیفهمم یک زن عاشق پیشه چطور میتواند یک شبه آن قدر سرد شود که دیگر هیچ چیز برایش مهم نباشد.
نه! شاید هم من اشتباه میکنم . هیچ چیز در دنیا یک شبه اتفاق نمیافتد. یکی از دوستانم هر از گاهی میگفت:
«از یه جایی به بعد آدمها خسته میشن سعید! خسته که بشن میرن، بیصدا هم میرن؛ و دیگه هیچوقت بر نمیگردن! »
آن روزها حرفهای او را جدی نمیگرفتم. اصلا فکرش را هم نمیکردم روزی این ماجرا دامن گیر من شود! اما حالا که تو رفتهای میفهمم که آدمِ خسته هیچ چیز نمیخواهد. فقط دلش میخواهد دست خودش را بگیرد و بیدرنگ برود. برود جایی که هیچ وقت، هیچ کس، هیچ کجا پیدایش نکند.
شاید بخاطر همین بود که تو یک راست مرگ را انتخاب کردی!
- جواب سوالم رو نمیدی؟
با صدای نرگس از افکار دور و درازم بیرون میآیم. مثل تمام بچههای دنیا پیگیر جواب سوالاتش است و عاشق کشف کردن!
- موافق اینکه موهات رو کوتاه کنی نیستم نرگس. دختر باید موهاش بلند باشه. اصلا دختر به خاطر موهاشه که اینقدر دلبره! اگر موهات رو کوتاه کنی اونوقت من صبحها باید با شونه کردن و بافتن موهای کی انرژی بگیرم؟ هوم؟ اونوقت باید کلی حسرت بخورم تا دوباره موهات بلند شن!
و بعد غم را به چهرهام مینشانم و نگاهش میکنم. میدانم پای خوشحال کردن من که وسط باشد از هیچ چیز دریغ نمیکند! ل*ب و لوچهاش را کج میکند و شانهای بالا میاندازد.
- باشه فقط به خاطر تو!
در جوابش لبخند گله گشادی میزنم و شادمان از راضی کردنش کلید را در قفل در میچرخانم. کنجکاو به من و کلید خیره میشود. کنجکاویاش مرا نیز کنجکاو میکند. - چی شده بابایی؟
- کی اونقدر بزرگ میشم که بتونم کلید خونه رو داشته باشم؟ متعجب به او و کلید خانه نگاهی میکنم. چقدر زود دارد بزرگ میشود و به چیزهای مهم فکر میکند! کم کم دارد شروع میکند به احساس مالکیت کردن برای هر چیز...!
- الانم میتونم بهت بدمش به شرطی که مراقبش باشی و گمش نکنی. اگر کلید خونه رو گم کنی و آدمای بد دستشون بهش برسه میان خونهی آدم رو غارت میکنن! خونه مثل قلعهی آدم میمونه.
دستم را بعد از حرفم بر پشتش میگذارم و به داخل هدایتش میکنم. گرمای خانه دستی نوازش گونه بر چهرهی هر دوی ما میکشد.
- غارت یعنی چی؟
ل*ب و لوچهام آویزان میشود. یادش بخیر مادرم همیشه میگفت وقتی بچه داری که بشوی تبدیل میشوی به یک فرهنگ لغت سیار! که باید راه به راه پاسخگوی همزمان چند صد کلمه برای کودکت باشی و مغز کودک مانند لوح سفیدی است که تو باید دانستههایت را بر آن نقش بزنی و چه بسا اگر نقاش قابلی نباشی بوم کدر شده و تا ابد الدهر طرحی زشت بر آن جای خواهد گرفت. مادرم همیشه میگفت تو باید پیکاسو ذهن کودکت باشی!
- یعنی بی اجازهی کسی چیزی رو برداشتن، یعنی با تندی چیزی رو از کسی گرفتن!
صندلی قهوهای رنگ را عقب میکشم و نرگس را روی آن مینشانم. نگاهی به آشپزخانهی نقلی سفید و مشکیمان که هنوز یادگار توست میاندازم. به کف سرامیکی و سفید رنگ نگاهی میاندازم که از سفیدی برق میزند. من و دختر کوچولویمان اينجا را با هم تمیز کردهایم. کابینت خردلی رنگ را باز میکنم و به درون آن که انگار شکم خرس ترکیده است نگاه میکنم! آن قدر به هم ریخته است که نرگس هم زبان به اعتراض میگشاید.
- چقدر داغونه!
و با زیپ کاپشنش بازی میکند. یک اعترافی بکنم؟ او هم مانند تو استعداد خوبی در نابود کردن زیپها دارد!
- نکن نرگس خرابش میکنی!
موهای بلندش را از زیر کاپشنش بیرون میکشد و کلافه کاپشن رو به طرفی میاندازد. چپ چپ نگاهش میکنم. وای که چقدر این بچه شلخته است! نرگس پاشو بیا و بگو این شلختگی را دیگر چگونه به اون انتقال دادی؟!
نگاهش با نگاهم تلاقی میکند و من چشم به کاپشن رها شده بر زمین میدوزم. خجالت میکشد و ببخشید آرامی حوالهام میکند. لباسش را بر میدارد و به سمت چوب لباسی ایستاده در کنج خانه میرود. با چشم دنبالش میکنم. هنوز لگوهایش روی فرش مشکی و سفید و طرح سیندرلا اتاقش رهاست.
- نگفتم لگوهات رو جمع کن نرگس؟ به خدا دارم از دستت خسته میشم هر چی میگم بدتر لج میکنی! نرگس من صدتا جون ندارم که عزیز من به قدر کافی سر کار خسته میشم؛ دیگه بریز بپاشهای تورو که نباید جمع کنم. یه دختر خوب باید منظم باشه باید خانم خونه باشه. دو فردا دیگه که بزرگ شدی باید کارای اینجا رو تو انجام بدی. خونه رو که نباید گند و کثا*فت بگیره متوجهای؟ اصلا از این جور دخترها که هیچی از نظم حالیشون نمیشه خوشم نمیاد!
حین حرف زدنم اسپاگتی و رب را از انبوه وسایل چپانده شده در کابینت بیرون میکشم. انتظار داشتم جوابم را بدهد اما در کمال تعجب صدایی از نرگس نمیآید! متعجب سر میچرخانم تا ببینم کجاست.
باز هم از زور گلایههام بغض کرده است. آخ نرگس مادر بودن چقدر سخت است! آن هم وقتی که مرد باشی، زمخت باشی، زیر جبر زمانه له شده باشی اما مجبور باشی لطیف شوی، با احساس باشی و همه چیز را مادرانه نظاره کنی. کجای دنیا یک مرد توانسته مادر خوبی باشد؟ که من بتوانم.
به کنج خانه کنار میز تلویزیون قهوهای رنگ میروم. نرگس خرس زرد گندهاش را ب*غل کرده. خرسی که از خود نرگس هم بزرگتر است!
- من مامانم رو میخوام.
پوف بلندی میکشم. مادری را میخواهد که هرگز او را ندیده.
- نرگس من... .
حرفم را بی مهابا قطع میکند. به تو که عکست بر دیوار خانه به من دهن کجی میکند زل میزند. به چشمهای سیاه همچون شبی که احساس از آنها به بیرون تراوش میکند و موهای پر کلاغی مواجت را که باد آن روز سعی در به تاراج بردنش داشت و اندام موزون و کشیدهات که رعنا بودنت را به رخ هر بینندهای میکشد.
- مطمئنم اگر اون بود، هیچوقت دعوام نمیکرد اما تو خیلی بد اخلاقی. تو نمیتونی مامان من باشی. تو خیلی زشتی! خشنی! زبری! اصلا ازت خوشم نمیاد حتما تو باعث شدی مامان مریض شه! حتما تو اون رو کشتی!
از حرفهای درشتی که نثارم میکند عصبی میشوم. کم آوردهام. کاسهی صبرم لبریز میشود و عصبانی میگویم:
- دفعهی آخرت باشه با من اينجوری حرف میزنی نرگس! دفعهی دیگه تکرار بشه اینقدر خوب باهات تا نمیکنم! حالا پاشو برو تو اتاقت! گندهتر از قد و قوارهات حرف نزن! اخمی میکند و خرس را با زور نداشتهاش به سمتی پرتاب میکند. پاهایش را بر زمین میکوبد و به اتاقش میرود. جوری نگاهش میکنم که شیرفهم میشود حق کوبیدن در به هم دیگه را ندارد. خواندن واژه واژهی حرفهای نگاهم را خوب بلد است و چقدر خوب است کسی حرف نگاهت را حسابی بلد باشد؛ آن هم زمانی که زبان یارای به حرف آمدن را ندارد. در را آرام میبندد و چیزی نمیگذرد که صدای گریهی نرگس سکوت خانه را در هم میشکند...
حالا سالها از آن روزهای دردناک میگذرد. نرگس بزرگ شده، خانم شده؛ رعنا شده و دلبری میکند. دیگر از لجبازیهای کودکانهاش اثری نیست. انگار همین دیروز بود که نرگس سوالات گوناگون میپرسید و کلافهام میکرد اما این روزها، جواب هر آن چه که نمیدانم را او میدهد. با غرور سرش را بالا میگیرد و میگوید:
« میدونم که بهت میگم دیگه!».
و من در جواب تمام اظهار فضل کردنهایش میخندم. میدانی نرگس؟ دخترمان هم مثل نوجوانیهایت یک دنده است. عاشق این است که ثابت کند او راست میگوید. اولین روز مدرسهاش را یادت هست؟ آمدم سر مزارت، تعریف کردم که چه قدر نرگس ترسیده بود؟ آری... از آن حجم از آدمها ترسیده بود. از کودکانی که دست مادرهایشان را گرفته بودند وحشت کرده و مرا سنگر خودش کرده بود.
پشت من پنهان میشد و از پس من بچههای دیگر را نظاره میکرد. خیلی طول کشید تا نرگس بتواند با احساساتش در مدرسه کنار بیاید. اما آن روزها هم تمام شده و نرگس میخواهد دانشگاه را شروع کند. این روزها انگار دنیای من و نرگس کمی با هم متفاوت شده است. دیگر نمیتوانم با او مثل یک کودک باشم. دیگر نمیتوانم به راحتی او را به آغوش بکشم. حتی دیگر سبیلهایم را دوست ندارد و در جواب بوسههایم غر میزند و میگوید:
- اه بابا ریشهات رو بزن خیلی زبره، پوستم رو خراش میده!
و من در حیرت از گذر زمان، انگشت به دهان میمانم!
- دوستم میگفت بابات خیلی جوونه اصلاً بهش نمیاد بابات باشه. وای بابا، هر کسی تو رو میبینه باورش نمیشه ما پدر و دختر باشیم.
با حرف نرگس از اعماق افکارم به بیرون پرتاب میشوم. زیر چشمی نگاهش میکنم. مشغول چیدن گلهای نرگس درون گلدانها است.
- حالا این خوبه یا بد؟
سرش را بالا میگیرد و با سرخوشی میخندد. صندلی را عقب میکشد و رو بهرویم مینشیند.
نگاه دقیقی به چهرهام میاندازد و کمی غم چاشنی نگاهش میشود. دستش را بالا میآورد و روی چروکهای پیشانی و دور چشمم میکشد.
- نه چیش بده؟ خیلی هم خوبه فقط باید دم به دقیقه به بقیه توضیح بدم دیگه.
لبخند تلخی میزنم و از جایم بلند میشوم. به سمت گاز که میروم پیشدستی میکند و میگوید:
- بزار من ناهار رو درست میکنم بابا.
گردنم را که حسابی درد میکند میمالم. بی حوصله تابه را روی گاز میگذارم و بیحوصلهتر میگویم:
- تو برو لباس و وسایلت رو بزار اولین روز دانشگاه دیر نرسی. حالا مثلاً من درست کنم چی میشه؟ مسموم میشی؟ میمیری؟ بستری میشی؟ یه مرگیت میشه؟ چی میشه، هوم؟
به عادت بچگیهایش پوست لبانش را میجود و با دهن کجی میگوید:
- نوچ تو خوشمزه و اصولی درست نمیکنی!
لبخند کجی میزنم! اصولی از نظر نرگس یعنی سبزیِ خورش قورمه سبزی را باید در یک لیتر روغن سرخ کنی تا جزغاله شود و بوی شنبلیلهاش هوش از کلهی همگان و ده همسایه آن ورتر بپراند!
- اها بعد اصولی یعنی کلی روغن و نمک بریزی تو اون خورش بدبخت، چربی و فشار خون هر کسی که این غذا رو میخوره و خودت بالا بره! بعد این اصولی غذا درست کردنه آره؟! ضمناً تو گفتی من غذاها رو خوشمزه درست نمیکنم؟! محض اطلاعتون علیا حضرت! شما آشپزی رو از کی یاد گرفتی که حالا واسه من دم درآوردی هان؟ تو نبودی ده یازده سال پیش نیم وجب بودی دستت به گاز نمیرسید دماغت رو نمیتونستی بکشی بالا، با التماس میگفتی بابا یه چی درست کن گشنمه؟ چطور اون موقع کارت لنگ من بود غذاهام خوشمزه بود الان واسم طاقچه بالا میزاری؟
لبانش را به دهن میکشد و ساکت میشود. هر جا که حق با من باشد ساکت میشود اما امان از زمانی که حق با او باشد!
بیحرف از آشپزخانه بیرون میرود و من هم مشغول تفت دادن سبزی میشوم و زود خاموشش میکنم. دیر زمانی است که یاد گرفتهام مانند زنها نکات ریز آشپزی را رعایت کنم! دانههای لیمو عمانی را با دقت از آن بیرون میکشم که صدای نرگس بلند میشود.
- بابا بیا!
کلافه پوفی میکشم. ای بابا این دختر روزی صد بار مرا صدا میکند. بابا یه لحظه میای؟ بابا یه لحظه این را نگاه میکنی؟ بابا و زهرمار! معلوم نیست باز دستش به چه چیز کمد اتاقش نرسیده، خدا میداند. چاقو و لیمو را زمین میگذارم و به سمت اتاقش میروم.
- چیه نرگس؟!
نا امید و شاکی از قد کوتاهش به آخرین طبقهی کمد نگاه میکند. از نگاهش میفهمم کوله پشتی سال آخر دبیرستاناش را ميخواهد. همان سبز لجنی. همان کوله پشتی که یه روزی متعلق به آخرین سال تحصیلی دبیرستان تو بود نرگس!
دستم را بلند میکنم و کوله را پایین میکشم. آرام کوله را از دستانم بیرون میکشد و با دقت براندازش میکند. از اینکه سالم مانده و حتی یک پارگی هم ندارد برق رضایت بر چهرهاش مینشیند. رو بر میگردانم و به سمت آشپزخانه قدم بر میدارم. صحنهای جلوی چشمانم جان میگیرد. من با شلوار لی دم پا گشاد و پیراهن آبی چهار خانهام به دیوار مدرسهات تکیه داده بودم که تو سرخوش و خندان بین جمعی از دوستانت بیرون آمدی. ابروهایت پیوسته و پهن و نا موزون و صورتی پر از جوش داشتی! با دیدنم اخمی روی ابروانت نشست و با حرص به سمتم آمدی! - نگفتم دیگه مزاحم من نشو؟ نگفتم میای اینجا به داداشم اینا خبر میدن، اونها هم بلای جونم میشن؟ انگار دوست داری من کتک بخورم هان؟ دقیقتر به چهرهی بر افروختهاش نگاه کردم. رد کبودی انگشتان یک مرد روی صورتش نقش بسته بود! خون در رگهایم میجوشید و دلم میخواست آن دستان نحس را خورد کنم. - کی این کارو کرده باهات؟ فرهاد؟ نرگس فرهاد زدتت؟! و آن موقع بود که چشمانت به اشک نشست و دل من آتش گرفت. - اینجوری نمیشه نرگس من دیگه نمیزارم تو اون جهنم بمونی! مجبوری با من بیای! به خدا با من بیای نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره تورو خدا لج نکن! ولی اگر نیای یا فرهاد رو میکشم یا خودم رو! و آن روز من تو را به خانه خودمان بردم. به نزد مادرم... که عجیب تو بر دلش نشسته بودی. به نزد پدر سخت گیرم که بخاطر تو مرا از فرزندی خویش رد کرد! و بعد چه قشقرقها که نشد! چه دعواها که بین دو خانواده شکل نگرفت. آن روزها جسارتت ستودنی بود اما کم کم همه چیز رنگی دیگر گرفت. فرهاد معتاد و پدری قم*ار باز دست از سر زندگیمان برنداشتند و برادرت به هر تلاشی بود بذر بد دلی و نفاق را در دلت کاشت. و من نمیدانم آن روز چه شد! آن روز که تو به من بیچاره که چشمانم هیچ کس جز تو را نمیدید و دلم هیچ کس جز تو را نمیپرستید شک کردی و چه تهمتها که به من نزدی و من نرگس کوچکمان را در آغو*ش میفشردم تا مبادا تو بین عصبی بودنهایت به او صدمه بزنی! همان روز نحس که تو به من سیلی زدی و من با دلی شکسته از خانه بیرون رفتم؛ که ایکاش قلم پایم میشکست و نمیرفتم. آن روز که همسایهها گفتند بعد از شکستن همه چیز در خانه به ناگهان سکوتی عجیب خانه را فرا گرفت؛ و تو مرا به نبودنت تا به ابد با کودکی خردسال در آغوشم محکوم کردی. با سنگین شدن ضربان قلبم دست از خاطرات خاکستری رنگ دور و دراز سالهای دور میکشم. این روزها قلبم بیشتر از همیشه اذیت میکند. چشمانم را برای لحظاتی میبندم. - بابا؟! صدای نگران نرگس مرا به خودم میآورد! برای اینکه نگرانش نکنم فوری خودم را صاف میکنم و دستم را از روی قلبم بر میدارم. - - چیه دخترم؟ کولهاش را نگران کف زمین میگذارد و به سمتم میآید. - ببینم تو درد داری؟ بابا تو حالت خوبه؟ دلم نمیخواهد دغدغهای برای قلب مهربانش بتراشم. دلم نمیخواهد حالا که تو نیستی من برایش دردی مضاعف باشم. - نه چه دردی من خوبم... . اما خوب نیستم. این را درد عمیق بین دو کتفم میگويد! با دروغی که گفتم شکهایش بیشتر میشود! مثل آن روزهای تو پشت چشم نازک میکند و دقیق میشود. میداند چشمهایم دهن لقهای خوبی هستند. - دروغ میگی! این چند وقت یه چیزهایی رو ازم پنهان میکنی منم خر نیستم! بعضی وقتها میبینم از درد خم میشی! میخواهم جوابش را بدهم اما درد لجبازی میکند. انگار خنجری وارد قلبم میشود و این بار واقعا نمیتوانم درد را در خودم خفه کنم و آخی که به هوا میرود! - بابا؟ بابا چیشد؟ وای یا خدا! چشمانم تار میشود و زانوهایم دیگر توان تحمل سنگینی وزن بدنم را ندارند. دستم را روی قلبم ميفشارم و کم کم حین اینکه نقش بر زمین میشوم تصویر تو واضح تر میشود. تصویر تو که در لباسی سفید همچون فرشتگان با لبخندی ملیح نگاهم میکنی. نرگس گریان به این سو و آن سو میدود اما من فقط محو تماشای توام و دیداری که بعد از سالها تازه میشود...!