وضعیت
موضوع بسته شده است.

تکه‌ی‌شیشه را روی رگم می‌فشارم و
می‌کشم روی آن
چندبار پی‌اپی!
خون فواره می‌زند و بی حس نگاهش می‌کنم
هیچ حسی ندارم، نه درد، نه ترس، نه حتی پشیمانی!
هیچ! تهیِ تهی!
کسر شدن یک آدم بی ارزش و پوچ از یک جهان پوچ‌تر و بیهوده‌تر، کسی را ناراحت نمی‌کند!
بکند هم مهم نیست!
زیرا هیچ کس برای من مهم نیست!
نه خانواده‌ام، نه دوستانم و نه حتی خودم!
هیچ کس!

۱۳۹۹٫۰۸٫۰۷
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زمانی که کودکان را تجسم می‌کنم،
یک موجود شیرین‌زبان و با نشاط
در پستوهای ذهنم پدیدار می‌شود که باکی از هیچ چیز ندارد،
اما دیر زمانی است که حال دنیای کودکانه آنها خر*اب شده است.
دیگر نمی خندند و دیگر برای رفتن به مدرسه ذوق و شوقی ندارند.
چند صباحی است در خیابان‌ها و چهاراه‌ های هر شهری، حتی در کوچه‌‌ پس کوچه های تنگ و تاریک آن،شاهد این هستیم که دستان ظریف کودکان،
از شدت سوز هوا، پوسته پوسته شده و پاهای کوچکشان از طولانی بودن مسیری که هر روز، باید برای فروختن اجناس نه چندان با ارزش خود طی کنند، تاول زده است.
چرا این کودکان که حال در دوره شکوفایی خود قرار دارند و باید کودکی کنند با تمام شیطنت های کودکانه،
حال باید التماس این و آن را بکند تا شاید، شاید جنسی از آنها خریداری کنند؟
چرا؟ برای چه؟
باید فکری برای این مشکل عظیم کرد!
تا باز هم شادی و لبخند بر لبان این کودکان بنشیند و دغدغه‌ای جز ماشین اسباب بازی و عروسک‌های‌خود، نداشته باشند!

۱۳۹۹٫۰۸٫۰۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا