ریک : بهت تبریک میگم. ویکتور لیزلو : برای چی؟ ریک : برای کاری که انجام میدی. ویکتور لیزلو : من فقط تلاش می کنم. ریک : همه ما تلاش می کنیم اما تو تونستی موفق بشی!
ريك رو به ویکتور لازلو : خب بزار دنيا نابود بشه . همه از اين فلاكتي كه درش هستن خلاص مي شن !
***
ریک:«تو همه گندمزارهای این همه شهر تو همه دنیا... اون تو گندمزار من قدم گذاشت...»
***
وقتی همه دنیا داره از هم میپاشه ما عجب وقتی رو واسه عاشق شدن پیدا کردیم.
ایلسا : می تونم یه داستان برات تعریف کنم؟ ریک : پایان تعجب آوری داره؟ ایلسا : هنوز پایانش رو نمی دونم. ریک : بسیار خوب تعریف کن شاید ضمن تعریف کردن پایانی براش پیدا کنیم.
ایلسا : من دیگر نمیتونم بجنگم، نمی تونم یه بار دیگه ازت فرار کنم، من دیگه نمیتونم تشخیص بدم چی درسته و چی غلط. تو به جای هر دوی ما فکر می کنی، به جای همه ی ما. ریک: درسته، من اینجا منتظرتم، خانم کوچولو. ایلسا : امیدوارم خیلی دوستت نداشته باشم.