آسمانی که شبی همدم ما بوددر بهار از من مرنج،ای باغبان، گاهی اگر
یادی از بی برگیِ فصل خزان آرم تو را
هاتف اصفهانی
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشقتهمتن برآشفت چو شیر ژیان
ز ناباکی و خواب ایرانیان
نمانیم تا نزد خسرو شوندناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه ی عاقل هنری بهتر از این؟
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمتنمانیم تا نزد خسرو شوند
به درگاه او لشکری نو شوند
تو در قلب با کاویانی درفشدیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده دادهام که چو جان در بر آرمت
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمتشده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد؟
گرهات کور شود غم به روانت برسد؟
شر*اب لعل کش و روی مه جبینان بینتو در قلب با کاویانی درفش
همی دار در چنگ تیغ بنفش
ندیدند کس یال و اسب و عنانشر*اب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین
نه هر که چهره برافروخت دلبری داندندیدند کس یال و اسب و عنان
ز تنگی به چشم اندر آمد سنان
دگرباره بر شد دم کرناینه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سِکندری داند
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجبدگرباره بر شد دم کرنای
خروشیدن زنگ و هندی درای
تو دانی چه کردی بدین پنج ماهیک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است