« در میان ستارگان » را می توان دقیق ترین فیلم سینمایی ساخته شده در تاریخ سینما درباره مباحث فضایی عنوان کرد که جزئی ترین این مباحث را به زیبایی در چارچوب یک داستان احساسی روایت کرده است. نولان مانند تمامی آثار گذشته اش اینبار نیز در فیلم « در میان ستارگان » تماشاگر سینما را با انواع و اقسام لحظه ها و دیالوگ های ناب سینمایی که احتمالا فقط خودش و برادرش قادر به نگارش آن هستند به وجد آورده و اجازه نمی دهد که لحظه ای از فیلم را از دست دهد.
فیلم در میان ستارگان ؛ فیلمی است در ژانر علمی تخیلی(Science Fiction) و در آن صحبت از مواجهه انسان با پدیده هایی است که هیچ انسانی در زندگی روزمره با آن ها روبرو نمی شود. حیرت برانگیز بودن صحنه های این فیلم به این مساله باز می گردد که دو مبحث مهم فیزیک جدید؛ یعنی نسبیت و کوانتوم در تجربیات روزمره زندگی انسان ظاهر نمی شوند. دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم دنیای فیزیک نیوتنی است. دنیایی که در آن زمان مستقل از فضاست. مختصات سه بعدی فضا که در آن می توان به شمال و جنوب و شرق و غرب و بالا و پایین رفت ؛ به انضمام بعد زمان که تنها یک جهت دارد.
«بینستارهای» برخی اوقات بهطرز اذیتکنندهای شلوغ و بهطرز کرکنندهای پُرسر و صدا میشود. فیلم مثل پرندهای مجنون مدام از این شاخه به آن شاخه میپرد و در جاهایی از موسیقی مسحورکنندهی هانس زیمر استفاده میکند تا مقدار هیجان صحنههایی را بالا ببرد که در اصل قدرت کوبندگی زیادی ندارند. فیلم کاراکترهایی دارد که برای سه ساعت قوانین فیزیک و کیهان را توی صورت همدیگر (و بیننده) فریاد میزنند. درحالی که به جز اندکی، بیشترشان اصلا شخصیت نیستند؛ یکجورهایی فقط آنجا هستند تا حرفهای صدمن یک غازی مثل اصطلاحاتِ تخصصی، جملات قصار فلسفی و شگفتیهای فضا را در حد «فلان-چیز-را-تعریف-کنید»های مدرسه، در حساسترین موقعیتهای داستان برای بیننده شرح دهند که خدای نکرده، مخاطب بیاطلاع از اتفاقاتی که میافتد، نماند.
نولان بیشتر از همیشه دستاش برای بازی با تخیلات و رویاپردازی براساس علم و تئوریهای اثباتشده و نشده باز بوده است و از همین سو، از فضای سیاهِ بیرون زمین همچون بومی برای نقاشیهای جادویی و جنونآمیزش بهره گرفته است. از آن سکانس آغاز چرخش ایندیورنس برای تولید جاذبهی مجازی که با چرخش سرگیجهآورِ کرهی زمین در دوردست و همچنین موسیقی متناسبِ هانس زیمر که آدم را یاد آهنگ چرخوفلکهای دوران کودکی میاندازد گرفته تا وقتی قدم در سیارههای وحشی و بیگانهی خارج از منظومهی خورشیدی میگذاریم و از دیدن جدالِ فضاپیمایی به آن کوچکی در برابر گرانشِ خردکنندهی سیاهچالهی گاراگنچوآ مغزمان به مرز انفجار میرسد. این وسط، یک متیو مککانهی داریم که در حد یکی از همین قلمروهای دستنخورده، میخکوبکننده است. در یکی از سکانسهای کلیدی فیلم او به تماشای پیامهایی که برای ۲۳ سال از خانوادهاش روی هم تلنبار شده است، مینشیند. درحالی که تمام این سالها فقط ساعتهایی بیش برای او نبودهاند. حالا شاهد پدری هستیم که همسنِ دخترِ دلبندش شده و مطمئن است که فاصلهی سنی معکوسشان بیشتر هم خواهد شد. او جوری از درد سوزناکِ این جدایی اشک میریزد و طوری برقِ چشماناش ناباورانه خبر از شوکِ این اتفاقِ افسانهای میدهند که لرزه بر تن آدمی میافتد. «بینستارهای» سرشار از همین بازیهای بیرونریزنده و واقعگرایانه است.
اگر در زمان به عقب سفر کنیم و به زمان نزدیک بیگ بنگ بر گردیم این چهار نیروی بنیادی طبیعت با یکدیگر ادغام می شوند اگر در زمان تا لحظه بیگ بنگ به عقب بر گردیم گرانش آخرین نیرویی است که بعد از بیگ بنگ ؛ بصورت دقیق تر در زمان پلانک یعنی ۱۰ به توان منفی ۴۳ ثانیه پس از انفجار بزرگ جدا می شود. نیروی هسته ای قوی بعد نیروی هسته ای ضعیف و دست آخر نیروی الکترومغناطیس. ادغام سه نیرو همگی با نظریه کوانتوم تبیین می شود. تمام تلاش ها برای اراﯬ نظریه همه چیز در این راستاست که نیروی چهارم یعنی گرانش را تبیین کند. اولین گام در جهت انجام چنین کاری ؛ متحد کردن فیزیک کوانتومی با نظریه گرانش یعنی به وجود آوردن یک نظریه گرانش کوانتومی است. همان چیزی که پروفسور براند در فیلم اینترستلار ۴۰ سال برای حل آن زمان صرف کرده است.
در فیزیک هر جسمی با هر جرمی یک شعاع بحرانی دارد که به آن شعاع شوارتسشیلد گفته می شود . اگر یک جسم چگال تماما درون شعاع شوارتسشیلد قرار بگیرد آنگاه هیچ نوری نمی تواند از سطح آن جسم فرار کند. برای جرمی معادل زمین شعاع بحرانی تنها ۱ سانتی متر است. یعنی اگر شعاع زمین با همین جرم کنونی اش تنها یک سانتی متر بود آنگاه زمین نیز یک سیاهچاله بود! برای جرمی معادل جرم خورشید این شعاع چیزی در حدود ۳ کیلومتر است. با این وجود هنوز مدرک محکم و بی شبهه ای مبنی بر وجود سیاهچاله در طبیعت وجود ندارد. در فیلم اینترستلار؛ کوپر بر سیاره ای نزدیک یک سیاهچاله به نام گارگَنچوا(Gargantua) فرود می آید که هر ساعت اش ۷ سال زمین است.
Eugen Reich در مقاله ای با عنوان کرمچاله ها سیاهچاله ها و چاله های منطقی می گوید: داستان فیلم “در میان ستارگان” چیز حدود سال ۲۰۶۰ اتفاق می افتد. زمانی که بزرگترین تهدید روی زمین برای بشریت؛ نابودی بیوسفر است و طوفان های ویرانگر خاک؛ بزرگترین چالش بشر دیگر نه ابداعات و اختراعات و پژوهش های فضایی بلکه موضوع غذا و گرسنگی و هواست. جامعه مهندس نمی خواهد. کشاورز می خواهد. کرمچاله ای اطراف سیاره زحل راه به کهکشان دیگری می برد که در آن سیستم سیاره ای به دور گارگانچوا می گردند. ناسا که در آن زمان بصورت زیرزمینی فعالیت می کند در حدود ده سال پیش تعداد ۱۲ نفر از دانشمندان را برای بررسی امکان حیات به آن سیارات فرستاده که از این میان تنها سه نفر به زمین سیگنال فرستاده اند
ایده چرخش یک ایستگاه فضایی چرخ-مانند به سال ۱۹۲۸ و دست نوشته های “هرمان نوردانگ” بازمی گردد. او در کتاب اش که در سال ۱۹۲۹ توسط انتشاراتی ریچارد کارل اشمیت در برلین با عنوان Das Problem der Befahrung des Weltraums در ۱۸۸ صفحه تنها در ۱۰۰ نسخه منتشر شده بود ایده ایستگاه فضایی چرخنده ای را منتشر کرد که در آن با ایجاد نیروی گرانش مصنوعی میتوان گرانش زمین را شبیه سازی کرد. نمود بارز تخیلی چنین ایده ای نیز در فیلم ۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی نمایش داده شد که به منظور ایجاد گرانش مصنوعی در طول سفر به سیاره مشتری نشان داده شده بود.
در کل مشکلاتی در زمینه مسائل علمی فیلم وجود دارد. اگر حتی فرض کنیم که سفید چاله و در نتیجه کرم چاله ها وجود داشته باشند، احتمال اینکه به سفید چاله برسید نزدیک به صفر است. چرا که اول ازهمه، احتمال اینکه به نقطه مرگ برسید بسیار زیاد است و اینکه در سیاه چاله، اشعه های مرگبار گاما وجود دارد که به احتمال زیاد جان شما را، قبل از رسیدن به سفید چاله خواهد گرفت. اینها مشکلاتی در زمینه تئوری های علمی فیلم است که البته چون فیلم علمی تخیلی است می توان از آن به عنوان قسمت تخیل فیلم استفاده کرد.
از ترکیب یک سفید چاله با یک سیاه چاله، یک کرم چاله وجود می آید. تصور کنید که شما وارد یک سیاه چاله می شوید. اگر یک سفید چاله هم در سیاه چاله وجود داشته باشد و شرایط به نحوی باشد که فرد از بین نرود، می تواند از سفید چاله خارج شود و در واقع از سیاه چاله بگریزد. البته کرم چاله ها هم نمی توانند وجود داشته باشند. چرا که برای وجود یک کرم چاله، نیاز به یک سیاه چاله و یک سفید چاله است و از آن جا که سفید چاله وجود ندارد، پس کرم چاله هم وجود ندارد.
یک کرمچاله در صورت وجود، خود بخشی از فضازمان چهار بعدی عالم میباشد. اینشتین در سال ۱۹۰۵ ثابت کرد که جهان تنها از سه بعد فضایی تشکیل نشده و زمان صرفآ یک پارامتر در حال تغییر نیست. بلکه زمان خود نیز به عنوان بعد چهارم عالم بهحساب میآید. در این فضازمان چهار بعدی، کرمچالهها میتوانند سوراخی به جهانی دیگر یا ناحیهای دیگر از همین جهان باشند. پس باید در نظر داشته باشیم که این اجسام چهاربعدی هستند و ما تنها برای سادهسازی آنها را به صورت دوبعدی نشان میدهیم.
بهعنوان مثالی ساده، یک صفحه کاغذ تخت را درنظر بگیرید که از چهار سو تا فواصل بسیار دور گسترده شده باشد. هر دو طرف صفحه که آنها را «رو» و «زیر» صفحه مینامیم، بطور مستقل یک فضای دوبعدی را تشکیل میدهند که میتوانیم آن را یک جهان دوبعدی بینگاریم. ساکنان این جهانها خود موجودات دوبعدی هستند. آشکار است که این دو جهان هیچ پیوندی با هم ندارند و ساکنان آنها از وجود همدیگر بی خبرند .اکنون بینگارید یک سوراخ دایرهای در این صفحه ایجاد شود. به این ترتیب دو جهان بطور پیوسته با هم ارتباط دارند. ما این حفره تونل مانند را یک کرمچاله مینامیم.