MHP

کاربر انجمن
کاربر انجمن
عضویت
1/2/22
ارسال ها
155
امتیاز واکنش
9
امتیاز
103
112484_43639f335eb75658bd19146a2f3e92cd.png

نام داستانک: گورِستان گِرونوبِل
نویسنده: MahsaMHPمهسامیرحسن‌پور
ژانر: اجتماعی، پلیسی، تخیلی
سطح: منتخب
خلاصه:
مٌهر نفرت را بر خاطرات و انسانیت زد. کینه را به سَم آغشته کرد و بر جان پاشید.
انتقامش نیشِ عقرب بود، سَمش را قبل از دشمن به خود خوراند!
گورستانی ساخت، از جنس پشیمانی... پشیمانی و اجساد چه ساختند؟ نیش عقرب توانست این آشوب را به اعتراف بکشاند؟
مقدمه:
کلافه دستی به موهایِ سرش کشید. می‌خواست به اتاق پزشک برود، اما ناله و مویه‌‌ای که در راه‌رو تزاید می‌یافت؛ آزارش می‌داد. پاهایش را که از خستگی روی زمین کشیده می‌شد، وادار کرد به سمت بانگی که می‌شنید، گام بردارد.
- همه... همه به خاطر تو... به خاطر تو این‌جا کشیده‌ شدن؛ حتی دخترت!
سرش را از گوشه دیوار به جلو برد، چنان پناه گرفته بود تا دیده نشود. به زن قد بلند و ظریفی که دستش را با خشونت بر دهانش می‌فشرد تا صدایش اوج نگیرد، چشم دوخت. جلوتر آمد و مقابل مرد ایستاد. از میان دندان‌های قفل شده‌اش غرید و بر سینه‌ی مرد، دستان مشت شده‌اش را بی‌حال کوبید:
- تو...آره تو! گرونوبل رو گورستان کردی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مآه نآز

سرپرست بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
عضویت
16/4/21
ارسال ها
1,607
امتیاز واکنش
2,024
امتیاز
168
91722_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ داستانک

شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد برای آثار

همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد داستانک

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ برای داستانک


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه
69322_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif

|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش:

MHP

کاربر انجمن
کاربر انجمن
عضویت
1/2/22
ارسال ها
155
امتیاز واکنش
9
امتیاز
103
***
(1377/8/23 ^ 1998-11-14)
(دانای کل)
از صندلیِ چرخشی برخاست و مقابل ناظران بر جلو مانیتور خم شد، با انگشتانش دو تقه بر میز فلزی کوبید:
- شانزده دریچه در سالن اصلی، چرا هشت تا ردیف چپ، سیستم تهویه‌شون بازرسی نشده؟
ابرو منحنیش را بالا انداخت؛ با لبخند تصنعی که کم از کج‌خند نداشت، به سمت خانم هولمز چرخید و ادامه داد:
- خانم هولمز! امیدوارم بی‌توجی‌ شما باعث درخواست اخراج نباشه... .
مثل دفعات قبل منتظر توجیح نماند و از اتاق سیستم‌ها خارج شد. امروز باید برای خرید هدیه تولد دخترش با همسرش می‌رفت، لحظه‌ای دیر رسیدن را نمی‌خواست. کفش‌های چرمش را بر پله‌ها کوبید و بالا رفت. تقه‌ای به در اتاق رئیس زد، فضای سفید و مدرن، که در تضاد با خلق آن مرد بود هر کسی را به اوج ناباوری می‌رساند. با لبخند گرمی به صورت خشک و چروکیده مردِ مقابلش خیره شد تا رئیس بخواهد زبان گشاید؛ بر خود لعنتی فرستاد، اگر مدت‌ها آن‌جا می‌ایستاد، حتی نگاهش نمی‌کرد.
- سلام، راستش برای مرخصی اومدم؛ سه ساعت دیگه رو نمی‌تونم کارخونه باشم.
گویا مدت زیادی بود که هیچ نگفته، تنها با جدیت مشغول بررسی بوده. صدای دورگه‌اش پای هر کارمندی را می‌لرزاند و هر آن ممکن بود فریاد ناخوشایندش بر سری فرود آید. بدون بالا آوردن سرش و پوشاندن سرِ بی‌مویش زمزمه کرد:
ریچارد: خب؟
- میشه برم؟
تنها «نه» محکمش را مثل سیلی بر چهره برافروخته ساردین کوبید. به عقب پرت شد؛ جایی که نباید، فرود آمد.
***
(فلش بک _ هشت سال قبل)
گوشی بار بعد لرزید. این مرد انسان نبود، حیوان در خود پرورش داده و به این مقام رسیده.
- جناب ریچارد خانم بنده باید همین الان به بیمارستان بره!
عصبی با کف دست بر میز کوبید و ابروهای پٌرش را بر هم کشاند، پره‌های بینی‌اش از عصبانیت باز و بسته شد:
- گمشو سر کارت احمق! می‌تونی زنگ بزنی به اورژانس.
***
سرش را میان دستش گرفت، قلبش فقط نفرت و کینه را در رگ‌هایش جاری کرد. پسرش را از دست داد، عشق خانواده‌اش هم بگیرد؟ صورتش از عصبانیت گٌر گرفته بود. از اتاق خارج شد و بدون بستن در، مشغول تماس گرفتن با کاترین شد:
- کاترین؟ من نمی‌تونم بیام، اجازه نمیده.
و قطع کرد. دوباره باید از کاترین می‌شنید، تا از آن برادر زنِ تنگ نظر پول بگیرد و غرامت قراردادی که با رئیس بسته را بدهد، از آن کارخانه منفور و شغل پردردسرش استعفا دهد. باید کنار می‌آمد؟ یا به پیشنهاد درونش عمل می‌کرد؟ با فکر به آن، بر خود لعنت فرستاد؛ اما مگر همین مرد مسبب مرگ پسرش نبود؟ مسبب آن‌که دیگر پس از نادیا بچه‌دار نمی‌شوند؟
از پله‌ها پایین آمد، مستقیم به آخرین بخش کارخانه قدم برداشت. باید با هجده کارگر و آن همه دوربین چه می‌کرد؟ آن پسر گزینه مناسبی بود؟ نه! حتی با موضوعی که بیانش کرده فرسنگ‌ها فاصله دارد.
این کینه مدت‌هاست وجودش را تخریب می‌کرد. مدت‌ها بود خود را سرزنش می‌کرد و خودش را بی‌عرضه می‌دانست. او در جایگاه ناظر کل این کارخانه، تا کنون هیچ تفاوتی با یک کارگر نداشت. با مدرکش می‌توانست مافوق رئیسش باشد، جایی که برای دیدنش نه تنها سر بالا آورد و حتی ک*مر خم کند؛ همیشه منطق ساز مخالف می‌زد و کلافه‌اش می‌کرد. پیشنهاد آن‌که بهداشتِ کل فرانسه زیر دستش باشد، چیزی بیش‌ از رویا بود. هر فردی آرزویش اندازه دارد و از آن بگذرد زیاده خواهی می‌شود و پس می‌زند، ساردین هم نمی‌خواست رأس یک کشور باشد؛ این را یک خطر می‌دانست!
 
آخرین ویرایش:

MHP

کاربر انجمن
کاربر انجمن
عضویت
1/2/22
ارسال ها
155
امتیاز واکنش
9
امتیاز
103
اما خطر بزرگ‌تر از این کارخانه؟ باید هر آن به انتظار از هم پاشیدن خانواده‌اش بنشیند. یکی از کارگرها از چک کردن خلوص شیر دست کشید و با سرفه‌ای کوتاه قدم‌هایش را به سمت ساردین برداشت، ساردین دست‌هایی که بر ک*مر گرفته بود را رها و با لبخند تصنعی سرش را به نشانه انتظار کج کرد:
کارگر: خلوص به 72 درصد رسیده. جناب روبرت! این سطح کارخونه رو پایین می‌یاره؛ ما نمی‌تونیم با بی‌توجهی آقای ریچارد بهترین لبنیات رو به دست مردم بدیم.
ابروهایش را در هم کشید و دست به سینه منتظر جواب ماند، ساردین قهقهه کوتاهی زد و بی‌وقفه مقابلش اخم پررنگی بر صورت نشاند:
- جالبه جناب! تکرار کنم شما مسئول این کارید؟
دست روی شانه کارگر گذاشت و سرش را با لبخند کج کرد:
- درستش کن، قبل از این‌که دیر بشه... .
گوشی را از جیب پشتی در آورد، در لیست شماره تلفنش نام آن پسر را جستجو کرد. دیگر نباید پشیمان می‌شد؛ مرگ یک بار شیون یک بار! بوق‌های ممتد تیشه‌ای به دست گرفته بود و بر تصمیمش می‌کوبید، هر لحظه از کنار گوشش پایین می‌آورد و با سردرگمی نگاهش را به دکمه پایان دادن مکالمه می‌داد. با صدای هجان‌زده و فریاد پسر که پس از به اتمام رساندن دو جمله اول بی‌وقفه وارفته شد، نفسی آسوده کشید:
- آره پسر بزن، لعنتی می‌تونی. بله؟
گویا آن دو جمله‌ اول که فریادش زد را با ساردین نبود، صدایش کشیده شده بود و گاهی خنده‌ای می‌کرد و سریع به حالت جدی خود بر می‌گشت:
- هوی! مردم آزاری مردک؟
دوباره قهقهه سرداد، ساردین افکارش را پس زد و به حرف آمد:
- س... سلام. همون رو می‌خوام. تو...تو خونه شما، پسر هفت ساله بود و من رفتم براش شیرکاکائو خریدم.
از دست لنکت زبان وقت نشناسش، کلافه بود ولی مهم آن بود که رمز را گفته و دیگر نمی‌تواند از این تصمیم عالی پا پس کشد.
پسر: چه‌طوری تو مَرد؟ آه! لعنت. واقعاً فکر کردم تو اون عو*ضیِ احمقی هستی که قراره مثل بقیه زیر بار زور بمونی. زود باش مَرد، زود بگو ببینم؟ اشتباه می‌کردم؟ درسته مَرد؟
از تیکه‌ کلام این پسر بیست و سه ساله به ستوه آمده بود، کفش‌های ورنی‌اش را بر روی سرامیک براق کف کارخانه کشید و با حرص پلک‌های پرمژه‌اش را بر روی چشمانش فشرد:
- اریک! همین امروز می‌خوامش.
اِریک: مرد! بذار با هم آشنا بشیم، ببین دردهای زندگی زیاد هست ولی نه به اندازه خودکشی.
احمقی زیرِ ل*ب زمزمه کرد! انگار فرد دیگری برای مصمم بودن تصمیمی که گرفته بود، تحقیرش می‌کرد. حالا با حس انسان دوستی بر نصیحت کردنش نشسته بود.
- ازت با تمام وجود یه چیزی می‌خوام.
اریک: بگو مرد، بگو. اَه! لعنت بهت کَنت، گند زدی به لباسم فَلَج!
کنت را می‌شناخت رفیقِ کریه‌تر از اِریک. هر چه باشد، رفیق‌هایش مثل خودش مایه انزجارند. مردمک فیروزه‌ای چشمانش پشت آن پلک‌ها فشرده می‌شد. از پشت دندان‌های قفل شده‌اش غرید:
- ازت با تمام وجود می‌خوام که... .
اِریک: مرد! زود باش حرفت رو بزن.
 
آخرین ویرایش:

MHP

کاربر انجمن
کاربر انجمن
عضویت
1/2/22
ارسال ها
155
امتیاز واکنش
9
امتیاز
103
- که خفه بشی! آدرس رو همین الان بفرست.
تلفن را قطع کرد و به گوشه دستگاه بسته بندی لبنیات تکیه داد. صدا‌های در هم تنیده شده کارخانه، آرامشش را می‌سایید.
ساعت بی‌تردید قصد جانش را کرده بود، این دو ساعت و نیم باقی‌ مانده، مقابلش دست به شکم گرفته بود و به حال زار ساردین قهقهه سر می‌داد. چشمانش را کوتاه بست و گذشته مقابل تاریکی چشمانش شکل گرفت؛ برق آسا چشمانش را باز کرد... لعنت! رویا هم جان باخته و جایش را به هراس‌هایش داده است.
***
اِریک پایش را بر روی میز چرکین دراز کرد و با چشمانی که به زور باز مانده بود، نامفهوم به حرف آمد:
- مردِ مریض! آخه خودکشی؟
کَنت به نشانه تایید کشیده «اوم» را زمزمه کرد.
اِریک: ب...بله، خب عاقله! ولی کنت... اون دارو محشره! حتی محشرتر از این کوفتی... .
به میز خالی اشاره کرد. کَنت امواج صداها تنها برایش حکم صدای خواننده را داشتند؛ حتی خودش را در کنسرت تصور می‌کرد! موردی که از بچگی هر چه پول‌هایش جمع می‌شد، برای رفتن به کنسرت بود، اما پولش را پای دقایقی لذ*ت خرج می‌کرد؛ خودش و تصوراتش می‌ماندند.
اِریک دست چپش را روی مبل خردلی کهنه کشید و باصدای وارفته ادامه داد:
- می‌دونی؟ با اون پولی که میده، ما می‌تونیم این خونه رو از اول بسازیم احمق! حتی مردنش هم باعث جون گرفتن منه... مرد! کنت عو*ضی، گمشو! گوشیم کجاست؟
کنت‌ بی‌هوش شده بود. دستش را هم‌چنان به دنبال تلفن بر مبل می‌کشید و گاهی تخمکی زیر دستش احساس می‌کرد، بر دهان می‌گذاشت و می‌شکاند. کنت را به فحش گرفته بود؛ کمی میان چشمانش را باز کرد و با شتاب تن کنت را به پایین مبل پرت کرد.
کنت: چته عو*ضی؟
بی‌حال زمزمه کرد و این بار فریاد کشید:
- دنبال چی هستی اِریکِ بی‌شعور؟ به حالم گند زدی!
اِریک خنده‌ای کرد و با سکسکه ناتمامش گذاشت؛ با لبخند به دست راست خودش که تلفن را می‌فشرد چشم دوخت:
- این‌جا بودی عزیزم؟
***
کلافه بر سر کارگر فریاد کشید:
- این بسته بندی کِدر هست، نبینم از کارخونه بیرون بره.
بی‌توجه به «اما» گفتنش راه کج کرد و به سمت بیرون از کارخانه قدم برداشت. دوباره نگاهی به صفحه گوشی انداخت، هیچ پیامی نبود. راحیل مسئول برسی دوربین‌ها، درون اتاقک با چشمان خسته به مانیتور مقابلش چشم دوخته بود. تنها کسی بود که ساردین به او اعتماد داشت.
ساردین: خسته نباشی... .
خسته بود! لبخندی به ل*ب نشاند و با دست به صندلی مقابل میز اشاره کرد تا ساردین بنشیند.
ساردین: نه! این کارتم، لطفا برای منم خروجی بزن.
راحیل موهای زیتونی‌اش را به پشت گوش هدایت کرد، با لبخندِ اطمینان بخشی، کارت را گرفت:
- باشه. این روزها تو خودتی، می‌تونی بهم بگی... .
ساردین: آره... یکم! به هر حال همه خسته‌ایم به تعطیلات نزدیک می‌شیم و این عالیه.
راحیل صندلی را با پا عقب کشاند و ایستاد، چند کلید را بر روی کیبرد فشرد و بدون بالا آوردن سرش گفت:
 
آخرین ویرایش:

MHP

کاربر انجمن
کاربر انجمن
عضویت
1/2/22
ارسال ها
155
امتیاز واکنش
9
امتیاز
103

- تا ژانویه چیزی نمونده، همه استراحت می‌کنیم. برای جشن نوئل پیشنهادی نداری؟
ساردین باید از این گپ فرار می‌کرد و هر چه سریع‌تر به دیدن آن پسره احمق می‌رفت. کلماتش را فوری در کنار هم گذاشت:
- با ریچارد، خودش برنامه بریزه... بهتره! من باید برم راحیل، خروجی یادت نره.
راحیل سرش را بالا آورد و از پشت شیشه اتاقک، با چشمان متعجب، به ساردینی که فرز قدم برمی‌داشت چشم دوخت. بر صندلی نشست و با نگاهی به کارت، آن را در کشو اول میز از چوب افرای خود گذاشت.
ساردین کلید را بر در کادیلاک سویلش انداخت و بر روی صندلی راننده جای‌ گرفت؛ با تک استارت روشن شد و مثل همیشه ساردین به او افتخار کرد. پایش را روی گاز فشرد و دستش را از همان‌جا روی بوق گذاشت تا نگهبان در را باز کند. با باز شدن در، از بخش پارکینگ‌ خارج شد و با شتاب به سمت خروجی رفت.
نمی‌دانست چرا می‌خواهد به خانه و آن محله منفور برود؟ اما به خوبی خود را می‌شناخت؛ با لحظه‌ای حماقت احساساتش بر سر منطق چمباتمه می‌زد! ممکن بود آن دو نفر برایش نقش خطر را بازی کنند... .
با برخورد جسم کوچکی با ماشینش پایش را محکم بر ترمز فشرد. از ماشین پیاده شد و به جلو ماشین چشم دوخت؛ گربه‌ای سیاه ِخونین که وضع نابسامانی داشت و بی‌گمان مرده بود! حتی از جابه‌جا کردنش امتناع می‌کرد. سپر ماشین از سفید به سرخ تغییر رنگ داده بود، با آن‌که بر ماشینش حساس بود اما اولیت‌ها حرف اول را می‌زنند.
چند ضربه به پنجره اتاقک نگهبان زد، مرد با ریش‌ مشکی بلندش مقابلش نمایان شد. ابروهای کلفتش در هم گره خورده بود و چروک‌های پیشانیش هم دیگر را می‌دریدند. ل*ب‌های ترک خورده تیره‌اش را گشود و «بله»‌ای را زمزمه کرد؛ ریچارد پس از اخراج 28 نگهبان، به نظر می‌رسید فرد شایسته‌ای را انتخاب کرده. دست چروکیده‌اش را از دریچه بیرون آورد خاکستر سیگار را تکاند و دوباره به سمت ل*ب‌هایش برد.
- این گربه... از این‌جا ببرش، لطفا سریع!
خودش را از مقابل دریچه کنار کشید تا گربه‌ی خون‌آلود، در معرض دیدِ نگهبان قرار گیرد. انگشت اشاره و شستش را روی چشمانش فشرد. هی*کل و قد بلند نگهبان مقابلش نمایان شد. دوبرابر که نه چندین برابر او بود. چند قدم به عقب برداشت. بهتر بود به جای نگهبان، قصاب می‌شد.
- شما؟
ساردین: ساردین روبرت.
خم شد و بدون دست‌کش لاشه گربه را گرفت و در کیسه زباله انداخت.
- می‌تونید برید.
ساردین: خونِش؟
- شما برید.
به نظر می‌آید وجودش بر اعصاب نگهبان خدشه می‌اندازد! خرسند سوار ماشین شد. گوشی‌اش را برداشت، تنها پیامی که خودنمایی می‌کرد پیام کاترین بود:« هیچکس منتظرت نیست، خونه نیا.» با حرص گوشی را دوباره بر صندلی کمک راننده پرتاب کرد.
***
چانیول بر آخرین پرونده، مٌهر خود را کوباند. مصاحبه عصر خسته‌ترش می‌کرد، اما نباید از این فرصت می‌گذشت. تقدیر از او یعنی پیشرفت کارخانه‌اش! پرونده‌ها را مرتب کرد و همان‌جا روی میز گذاشت.
کیفش را برداشت و به بیرون از اتاق قدم برداشت. ریموت لیزرهای امنیتی را فشرد و در را قفل کرد.
از درِ پشتی کارخانه که تنها ساردین از جایش آگاه بود بیرون زد. ساردین جزء عزیزترین دوستانش بود با آن‌که می‌توانست ریاست کند، حتی محور بهداشت کل گرونوبل را در دست داشته باشد، میدان را برایش خالی کرده بود. معاون و ناظرکل کارخانه‌اش کرد، اما دلیل بر آن نمی‌شد که مقابلش رفتار خوبی نشان دهد، این بر خلاف تصور هر کسی بود حتی خودش! می‌دانست شخصیتش با معنای نامش کاملا در تضاد است.
راننده با دیدنش سرش را به نشانه احترام خم و در را برایش باز کرد. روی صندلی عقب اینفینیتی‌کیوایکسش جای گرفت. تلفنش را برداشت و بر روی شماره مشاوره‌اش ضربه‌ای زد.
مشاور: هنوز نیومدن.
منتظر حرفی نماند و قطع کرد، نمی‌خواست تأخیر داشته باشد. راننده خودش می‌دانست باید فوری به مقصد برسد اما مسئولِ جانِ چانیول بود، پس باید با سرعت قانونی می‌راند. صدای چانیول تصمیماتش را قبل از بنا کردن، ویران کرد:
 
آخرین ویرایش:

MHP

کاربر انجمن
کاربر انجمن
عضویت
1/2/22
ارسال ها
155
امتیاز واکنش
9
امتیاز
103
- می‌دونی که سه دقیقه دیگه باید اون‌جا باشم؟
راننده عینک را بر چشم گذاشت و با غضب پایش را بر گاز فشرد.
***
از ماشین خارج شد و آرام در را بست، احترام به این ماشین در هر زمانی حاکم بود. با نگاهی به چشمان خیره شده به او سست‌تر از قبل قدم برداشت؛ مقابل در بژ ایستاد، به دیوار تکیه داد و به اطرافش خیره شد، جوان‌ها با نیم‌خند کنجِ لبشان، نگاهش می‌کردند؛ باید با خودش کنار می‌آمد، حرف‌هایش را آماده می‌کرد، بعد وارد می‌شد و فعلا با این وضعیت جان‌کاه، خو می‌گرفت.
گویا آسمان هم از سیلی خدا بی‌نصیب نمانده، که چنین کبود است. کفشش را بر سنگ‌ریزه می‌کشاند و با فشردن و پلک‌هایش دستش را به در برای ضربه زدن، نزدیک می‌کند... .
اِریک آخرین فحشش را نصیب کَنت کرد و کفشِ اسپرتِ رنگ و رو رفته را پیش پا انداخت. وجود آن دمپایی زرد در پای چپش و یک لنگه کفش با پیراهن آستین بلند مردانه و شلوار سفید گشاد، استدلال‌های هر ذهنی را برای توصیف آدم، به نابودی می‌کشاند!
کنت: احمق! چه‌طور می‌تونم کارتت رو برداشته باشم؟
زیرپوشِ رکابی در تنِ کنت زار می‌زد و با رفیق کریه‌‌اش دم‌خورش کرده بود. اِریک با شتاب به عقب بازگشت و با انگشت اشاره به سینه کنت ضربه زد:
- دستت کج بود، از همون بچگی... .
به سمت در حیاط رفت و با جنون لگدی نثارِ درِ فلزی کرد، انگشتان پایش را همراه با دمپایی پلاستیکی به دست گرفت و از درد فریاد کشید، برای رفتن از خانه خودش مصمم‌ شد.
در را باز کرد، با همان یک پا چند قدم را جلو رفت و محکم به جسمی برخورد.
ساردین سرش را پایین آورد و خودش را کنترل کرد تا ناسزایی از دهانش خارج نشود، هر چه باشد به دور از شخصیت او بود. اِریک زبانش را پشت دندانش قفل کرد و ناهنجارانه، سوتی طولانی سر داد:
- کَنت! فَدایِ سَرِت مَرد.
کَنت متعجب «ها»ای زمزمه کرد و جلو در مقابل مردی که موهای جوگندمی‌اش در ذوق می‌زد، ایستاد. آشنا بود، اما سعی نداشت به یاد بیاورد.
اِریک: آه! خوش اومدی. مرد! دارم واسه خودکشی کردنت لحظه شماری می‌کنم. فرشتهِ مرگ مقابل من زانو می‌زنه.
ساردین از یاوه‌گویی‌اش به ستوه آمده بود، دستش را تخت سینه‌اش گذاشت و به داخل هدایتش کرد، در را بست و بی‌توجه به «هوی» اِریک فورا به حرف آمد:
- دهنت رو ببند! چیزی رو که می‌خوام بهم بده، باید برم.
اِریک قهقهه‌ای سر داد و دستش را روی شانه ساردین گذاشت، بریده‌بریده گفت:
- من و کنت... اگ... اگر مثل تو دستمون... تو جیبِ رئیسمون بود، اصلا واسه رفتن به اون دنیا مشتاق نبودیم، تو یه احمقی مرد!
ساردین دستِ اِریک را با شتاب از شانه‌اش به پایین پرتاب کرد و این بار تعادلش را از دست داد:
- اون بطری چوب پنبه‌ای رو بیار، امیدوارم بعدش چهره نحست رو نبینم.
اِریک: اوه، اوه! بذار قبل از مرگت افتخار خو*ردن یه شام رو در کنار هم داشته باشیم مرد.
کنت: این همون طرف هست که...؟
اِریک بی‌توجه به کنت انگشتان چرکش را پشت لباس ساردین گذاشت و او را به داخل هدایت کرد. اولین صدایی که در این خانه شنوایی را به یغما می‌برد، صدای تلوزیون کوچک روی پارکت بود. اِریک حسِ مهمان‌داری‌اش موج می‌زد و در کمال تعجب به سمت تلوزیون رفت تا صدایش را قطع کند.
ساردین: قطعش نکن!
چانیول مقابل مجری معروف با همان چهره خشک همیشگی به مصاحبه نشسته بود. جوابش را به سوالِ نامعلومِ مجری بیان کرد:
- مادر من اهل سئول بود، پدرم پاریس و من هم متولد اون‌جا هستم. تا... .
کنت صورتش را در هم کشید سریعا به سمت اِریک هجوم برد:
- بده تا خفه‌ش کنم! باز یه حیوون که با پول باباش اسم آدم روش گذاشتن رو واسه نصیحت آوردن تو تلوزیون، تا روی نِرو من و امثال تو باشه.
بی‌وقفه صدا را قطع کرد، ساردین با حرص به سمتش هجوم برد، کنترل را از دستانش بیرون کشید. ریچارد شایسته این صفت‌ها نیست! ناباور ایستاد خودش را درک نمی‌کرد. کائنات در مقابل خواسته‌های ساردین بی‌میل است که او را تا مرز انفجار می‌کشاند! اِریک سیم و کابل تلوزیون را در دست گرفت و با لذ*ت به کشمکش مقابلش خیره شد.
***
بازو‌اش را در آستانه دریچه ماشین گذاشت و با انگشتان دست چنان پسر بچه‌ای به جان ل*ب‌هایش افتاد. او با تمام بی‌فرهنگی‌ و ضربه‌ها از جانب چانیول او را رفیق خود می‌دانست. حال به آن نقطه رسیده که بر طناب باریک سرنوشت قدم می‌‌گذارد و آرامش را عجولانه از خدا می‌طلبد، خدا تازیانه‌ای به دست می‌گیرد، طوفان را بر صورتش می‌کوبد، باران را جاری چشمانش و رعدی پایدار را به قفسه سینه‌اش عطا می‌کند. رَواست که خود را رها کند، بی‌تعادل و دغدغه گزینه مرگ، پیش از زجر را بپذیرد.
نگاهش را به بطری چوب پنبه‌ای داد و دوباره خودآزاریش را از سر گرفت، حتی حرف دروغینش هم به پیشنهادی طلایی در ذهنش تبدیل شده بود. خودکشی؟ غیرممکن است.
گوشی یک وهله آرام نمی‌گرفت، با بی‌حوصلگی گوشی با آن کاور سفید را در دست گرفت و منتظر صدا ماند به انتظار نکشید و فریاد همسرش مثل پتک برسرش کوبیده شد:
- البته که تو کاملا مشتاقی پاهات رو تو خونه نذاری، اما بدون با تمام وجود می‌خوامت! ولی داری من و دختر رو از خودت دور می‌کنی... .
این بار ناهنجارانه‌تر غرید و ساردین از آن که در این خیابان نمی‌شد کناری متوقف شود، شهرداری را لعنت فرستاد.
کاترین: فهمیدی؟
ساردین: من... همه چیز رو تا فردا ظهر درستش می‌کنم.
چنان محکم به زبان آورد تا خودش هم برای آن کار مصمم شود، دقیقا همان تصمیم اول... کاترین آرام‌تر زمزمه کرد:
- حتی این روزها دارم به طلاق... خرابش نکن.
از صدای بوقِ منزجر، باعث شد بی‌درنگ صفحه گوشی را خاموش کند. مشت‌هایش بر فرمان خودرو کوبید و بی‌توجه به خطرها بر سرعت افزود.
 
آخرین ویرایش:

MHP

کاربر انجمن
کاربر انجمن
عضویت
1/2/22
ارسال ها
155
امتیاز واکنش
9
امتیاز
103
***
پلک‌هایش هم دیگر را جذب می‌کردند و کنترل کردنشان دشوار بود. آن‌قدر بیدار ماند، که ماه و خورشید بعد از مدت‌ها دوری برای چندی کنار هم، در آسمانِ بامداد خودنمایی می‌کردند. از خیابانِ بالایی، واردِ بخشِ شرکت‌های فرآورده لبنی شد. در پارکینگ محوطه‌، خودرواش را پارک کرد و از آن پیاده شد. با طمأنینه بطری چوب پنبه‌ای را بر جیب داخلیِ کت مخملی گذاشت. ریموت را فشرد و با پلکی دیگر، سیلی نثار چشمان غافلش کرد که در گیر و دار این روزها او تنها خواب را می‌طلبید؛ البته سلول به سلول همین را از نوع ابدیش فرا می‌خوانند.
از باریکه کنار ساختمان مدرن گذشت و وارد بخش مرکزی کارخانه لبنی و اصلی «شیر» شد. نگهبانِ بخش، در کمال تعجب آسوده مقابلِ در بزرگ، بر صندلی پلاستیکی خوابیده بود. ساردین دست روی شانه‌اش گذاشت و چشمانش باز شدند، گویا خواب سبکی داشت، اما ساردین از به زبان آوردن حرفش نگذشت:
- می‌تونی از ساعت هشت صبح تا شش بعد از ظهر بخوابی؛ اما خوابیدن تو شیفت کاری آزارم می‌ده.
ساردین همیشه در تضاد با لبخند لبانش، زبانش نیش داشت و حرف‌هایی از جنس تهدید به زبان می‌آورد، البته که با دورترین مقصود هم، همه به اصل ماجرا پی می‌بردند. شاید همنشینی با چانیول بی‌تأثیر نباشد... .
جوان از صندلی برخاست، چشمانش به دنبال توجیح هر جایی را به غیر از صورت ساردین می‌پایید. با حرفش کمی دست از خودخوری کشید:
ساردین: در رو باز کن.
با عجله کار را به انجام رسانید، با آمدن دو کارگر دیگر جدال ذهنیش را رها کرد و با دقت اطرافش را طبق گذشته رصد کرد.
ساردین باید مدت‌ها منتظر می‌ماند تا دستگاه‌ها پاکیزه و آمده برای طی مراحل شوند. از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاق ناظران شد، سرورهای پیشرفته را روشن کرد به تصاویر مقابلش خیره شد. باید قبل از آمدن وزارت آن را در شیر بریزد تا مٌهرِ پایین آمدنِ سطحِ کارخانه، بر اسم چانویل ریچارد بخورد.
گوشیش را برداشت و با باز کردن فایل‌ها، عکس خانواده‌اش را لم*س کرد، آن دختر که چشمانش بی‌شباهت به موهای طلاییش نبود و زنی ظریف که هر دو دلبری می‌کردند.
ساعت از نه صبح گذشت، تمامی کارگر و کارمندهای بازرس و ناظر در کارخانه حضور داشتند. وارد سالن بزرگ طراحان شد و طرح‌ها فعلی صنعتی داستگاه‌ها را بررسی کرد.
- سازه این دستگاه برای مرحله سوم دچار مشکل میشه ولی طرح شما نقصی نداره.
با چرخاندن سرش خطاب به هر دو آن‌ها نظرش را بازگو کرد و با خشنودی از سالن خارج شد. از پله‌ها پایین رفت و به بیرون از کارخانه قدم برداشت، در دستشویی هیچ‌کسی غیر از خودش نبود و این از استرسش می‌کاهید. بطری چوب پنبه‌ای را از جیب بیرون کشاند و دو ماسک را بر صورت زد.
 
آخرین ویرایش:

MHP

کاربر انجمن
کاربر انجمن
عضویت
1/2/22
ارسال ها
155
امتیاز واکنش
9
امتیاز
103
***
معده‌اش ناسازگاری می‌کرد، بازرس ارشدِ کارخانه، وارد اتاق شد و با چشمان خسته مقابل ساردین نشست، فرم کارخانه را در تن آراسته کرد و چشمان مشکی‌اش را محکم فشرد:
- این دومین هفته‌ای که قرار بوده از وزارت بیان، باز همه آماده شدیم و نیومدن.
ساردین دستانش از شدت دفعات شستن و ضدعفونی سرخ و ملتهب شده بود. سرش را به نشانه تایید حرفش تکان داد. با بالا آوردن سرش و دیدن کاروید حرفش را در ذهن مرور کرد، برق‌آسا از جا برخاست.
ساردین: یعنی... قبل از خروج چک نشد؟
کاروید: معلومه که نه پسر! مثل هر روز در طول طی مراحل چک شد. اما مشکل ما بررسی نیست، فقط نظم کارخونه برای چندین ساعت از بین میره. همه با عجله به دنبال یه کار می‌افتن توی مدت زمان همکاریشون به دنبال اشتباه می‌گردن، تا اگر بود توجیح مناسبی پیدا کنند. حتی کارمندها... می‌دونی که چی می‌گم؟
همه این‌ها را می‌دانست، قرار نبود شیرها از کارخانه خارج شوند؛ بی‌اختیار «لعنت»ای گفت و بر صندلی نشست. باید به ریچارد می‌گفت، پس دوباره ایستاد:
- کاروید این‌جا بمون و استراحت کن.
با این پیشنهاد خود را به سمت میز مقابلش کشاند، دو شیرینی را در ظرف گذاشت و شروع کرد. ساردین از اتاق خارج شد، صدای برخورد محکم در با چوب روسی با آستانه‌اش در آن شلوغی نگاه چندین نفر که نزدیکش ایستاده بودند را به سمتش کشاند. به سمت اتاق رئیس قدم برداشت، گوشیش در جیب لرزید و سریع آن را از جیب بیرون کشاند:
کاترین: ساردین؟ لطفا... باید بریم بیمارستان، نمی‌دونم چی شده... یعنی کل مدرسه‌شون به بیمارستان مرکزی بردنشون اما الان مهم دختر ماست، باید... .
و قطع شد، بدون آن‌که سرش را بالا بیاورد راهش را به سمت پله‌ها کج کرد و محکم به ریچارد برخورد. با غیظ سرش را بالا آورد و آن را دید تا دردهایش دوبرابر شوند. دقیقا نمی‌دانست باید به چه فکر کند؟ چرا باید چانیول از در اصلی خارج می‌شد تا کارگرها به دورش هجوم بیاورند؟ زیرلب چنان که کسی غیر از خودش و او متوجه نشوند زمزمه کرد:
- از جلب توجه خوشت میاد رئیس؟
چانیول: باید باهام یه جایی بیای.
ساردین نباید از کنترل خارج می‌شد، دستانش را مشت کرد و فشرد. کاش می‌توانست دقیقا میان همین جمعیت از کارگران، سیلی ناقابلی نصیب چهرهِ همیشه درهمش کند.
- باید برم به بیمارستان، دخترم رو اون‌جا بردن و حتی دقیقا نمی‌دونم چی شده! از همین الان میگم اخراجم کن.
محافظ‌ها دور کارگران را احاطه کردند، حالا بر سرعت قدم‌هایش افزود. چانیول دست همیشه مشت شده‌اش را باز کرد و دور بازوی ساردین پیچاند:
چانیول: کی بهت اطلاع داد؟ به من ربطی نداره ولی... .
ساردین الان فقط گریه آرامش می‌کرد، اما جمله «مرد، گریه نمی‌کند» بر سرش کوبیده می‌شد، با آن‌که ضرباتش دردناک‌تر از وجود ریچارد در کنارش نبود.
- همسرم. چانویل ازت خواهش می‌کنم بذار زندگی کنم. بدون حضور تو!
با آن‌که از شنیدن اسمش پس از چهار سال از زبان رفیقش لذ*ت برد اما کم نیاورد:
 
آخرین ویرایش:

MHP

کاربر انجمن
کاربر انجمن
عضویت
1/2/22
ارسال ها
155
امتیاز واکنش
9
امتیاز
103
- هنوز اخراج نشدی! پس بی‌چون و چرا انجام بده.
دلیلی برای ایستادن نداشت، بازویش را از دستش بیرون کشاند و به بیرون از کارخانه قدم برداشت؛ پاهایش تحمل وزنش را نداشتند و معده درد، طاقتش را طاق کرد.
ریموت را فشرد و خودش را روی صندلی رها کرد. بطری آب را از صندلی کنارش برداشت و نوشید. خودرو را به حرکت در آورد و دستانِ بی‌جانش دور فرمان پیچید. از کارخانه خارج شد و با رفتن از خیابان قدیمی راهش را به بیمارستان نزدیک‌تر کرد. چراغ قرمز تنها چیزی بود که الان نمی‌توانست در مقابلش قانون‌مندانه عمل کند! بی‌وقفه از میان ماشین‌ها گذشت و با بالاترین سرعت خودش را مقابل بیمارستان دید؛ با گذاشتن ماشینِ سفیدش بین خطوط پارکینگ محوطه پیاده شد و پشت لباسش را پایین کشاند. بر روی در خم شد و از درد صورتش را جمع کرد. به خود تلقین کرد که درد ناشی از استشمام آن نیست... .
***
کاترین روی صندلی نشست و سرش را میان دستانش پنهان کرد، حتی چشمه اشکش خشک و به اوج ناباوری رسیده بود. ساردین همه‌چیز را گفت با حرف‌های دکتر مطمئن شد که حتی دخترِ خودش آلوده آن سم شده.
پرستار لباس سفیدش را از تن خارج کرد و رو به دوستش زمزمه کرد:
- به خانواده‌م گفتم هیچ لبنیاتی نخورن. چرا؟ واقعا ان‌قدر کشتن راحته؟
دوستش فرم را از دستش گرفت و روی دستش انداخت، چشمانش به زور باز مانده بود اما با توجه به وضعیت مردم ترجیح می‌داد شب هم بماند.
- برو خونه، بودنت باعث میشه به خودت آسیب بزنی. این چندتا پرونده رو قبل از رفتن برای دکتر بخش ببر.
سرش را به نشانه تایید تکان داد و پرونده‌ها را گرفت و دوستش را به آغو*ش کشاند و بی‌حرف از کنارش گذشت.
کلافه دستی به موهایِ سرش کشید. می‌خواست به اتاق پزشک برود، اما ناله و مویه‌‌ای که در راه‌رو تزاید می‌یافت؛ آزارش می‌داد. پاهایش را که از خستگی روی زمین کشیده می‌شد، وادار کرد به سمت بانگی که می‌شنید، گام بردارد.
- همه... همه به خاطر تو... به خاطر تو این‌جا کشیده‌ شدن؛ حتی دخترت!
سرش را از گوشه دیوار به جلو برد، چنان پناه گرفته بود تا دیده نشود. به زن قد بلند و ظریفی که دستش را با خشونت بر دهانش می‌فشرد تا صدایش اوج نگیرد، چشم دوخت. جلوتر آمد و مقابل مرد ایستاد. از میان دندان‌های قفل شده‌اش غرید و بر سینه‌ی مرد، دستان مشت شده‌اش را بی‌حال کوبید:
- تو...آره تو! گرونوبل رو گورستان کردی!
چهره مرد را نمی‌دید اما احساساتش دروغ نمی‌گفتند؛ با حرف‌هایی که شنیده بود بی‌گمان این مرد... به خود لعنتی فرستاد. حتما آن کسی که چنین کاری کرده نمی‌گذارد خانواده خودش هم از لبنیات بخورند. حتی همین مرد عصر را چندین ساعت بر تخت بیمارستان سپری کرد، حال خودش تعریفی نداشت.
وارد اتاق پزشک شد، به خاطر بی‌حواسی و در نزدن، سرش را بالا نیاورد و سریع به حرف آمد:
- ببخشید... من پرونده آزمایش چهار نفر رو آوردم که بیش‌ترین درصد از این سم تو بدنشون هست.
پزشک گویا خسته‌تر از آن بود که مثل قبل او را برای در نزدن تحقیر کند. سرش را به معنای تشکر تکان داد و متأسف به پرونده‌هایی که حالا روی میزش بودند خیره شد:
- شست و پنج درصد گرونوبل درگیر شدند و سی درصد رو همین الان داریم از دست میدیم. این تعداد کمی نیست... نباید این لبنیات به بقیه نقاط فرانسه برسه! اوه خدای من، نادیا روبرت این دختر بیشترین درصد سم رو تو بدنش داره... .
***
- جناب ریچارد تمام لبنیات شما این سم رو دارن نشون می‌دن، چه‌طور می‌تونید کتمان کنید؟
ریچارد: شما مسئولید و من درک می‌کنم اما این کار من نیست! باید من فرصت بدید تا پیداش کنیم.
- هیچ کدوم از اعضای خانواده شما اصلا لبنیات رو نخوردند. ما هر روز تعداد زیادی رو داریم از دست می‌دیم و بچه‌ها دارن به پرورشگاه منتقل میشن. از هر خانواده فقط یک یا دو نفر زنده موندن.
ریچارد سه روز را در دادگاه و سیستم‌های کارخانه می‌گذراند و حالا دوباره به جدال با این مسئول نشسته بود. صدا و سیما این مرد را یک قاتل بزرگ معرفی کرده بودند. وکیلش توانسته بود، جلوی دست‌گیرش را بگیرد اما... دقیقا ریچارد خودش را برای هر مجازاتی آماده کرده بود.
ساردین نگاهش را بالا کشاند و قطره باران با اشک‌هایش در هم آمیخت. نمی‌دانست دقیقا چه شده؟ او قتل عام کرده؟
روی جدول کنار خیابان نشست. گرونوبل دیگر هرج و مرج نداشت، از هر ده مغازه... یکی فقط صاحب داشت. خیابانش غم را فریاد می‌زد، مقابل دانشگاه‌ها بوی خونِ علم پیچیده بود. سیگارش را آتش را زد و به مقابلش خیره شد. کارخانه‌ای که در همین چهار روز دیگر مدرن نبود، همان زمین خشکِ بی‌سازه‌ای بود که خریده بودند. البته که دیگر ساختمان و کارخانه در چشم نیست، فقط از تمام نقاط نفرین را به خود می‌خواند.
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا