تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مشــاوره ارتقای قلم

  • شروع کننده موضوع سادات.۸۲
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 127
  • پاسخ ها 19
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,143
8,951
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند اما مشاورین، پیمانکاران رمان، داستان و آثار مهم می باشند!

* نویسنده عزیز لطفا با مشاور خود نهایت همکاری را داشته باشید.

* در صورتی که با مشاور همکاری نکنید و مشاور گزارش دهد، رمان شما تا زمان ارتقا، قفل خواهد شد.

درخواست کننده: @ddeeeee
مشاور: @سادات.۸۲

|مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
19
15
3
سلام خسته نباشید
اسم رمانم دختر بودن چجوریه
 
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,669
7,430
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
سلام خسته نباشید
اسم رمانم دختر بودن چجوریه
سلام وقت بخیر
لطفا مشکلات دقیق خودتون رو به همراه پارت اول رمان برای من تو این تاپیک ارسال کنید
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
19
15
3
به نام خدا

مقدمه:

درک احساس یک راز دشوار است. مثل اینکه کسی ناظر کشتاری باشد و همزمان به درگیری های بی اهمیت اجتماعی بیندیشد، یا هنگام تماشای سنگی کوچک بر سطح خیابان، هیچ تصویری جز هستی خود را دامن نزند.

پارت 1
پریا:وای مهیار چقد خرید میکنی تو!
-انقد غرنزن پری.
پریا:گمشو دوساعته منو داری میچرخونی!
-اوف باشه بابا بیا بریم!
پریا باذوق گفت:
پریا:بیا بریم رستوران همین پاساژمن خیلی گشنمه!
-باش بریم.
پریا دستم و گرفت کشون _کشون دنبال خودش کشید. سوارآسانسورشدیم ورفتیم طبقه بالا که رستوران بود‌.
دنج ترین میز رو انتخاب کردیم و نشستیم منو رو برداشتم ومشغول انتخاب کردن غذا شدم تصمیم گرفتم مرغ سوخاری بخورم با سیب زمینی.
-من مرغ سوخاری با سیب زمینی میخورم.
پریا:پس منم از همین میخوام.
سری تکون دادم گارسون اومد سفارش هامون رو گرفت.

پریا بنظر کلافه میرسید و معلوم بود داره باخودش کلنجار میره بعد چند ثانیه ل*ب باز کرد:
پریا:مهیارمن راجب تو با پدرم حرف زدم راستش اولش مخالفت کردولی وقتی علاقه من رو به تو دید گفت قبول میکنه باهات آشنا بشه نظرت چیه هوم؟ کی میای خونمون من برنامه ریزی کنم.
نمیدونستم چی جوابش رو بدم آخه من اصلا بهش علاقه ندارم دوسش دارم ها ولی خب نه اونجوری پریا هم که چند وقتیه همش حرف از ازدواج میرنه ؛مایه یک سالی هست باهم دوستیم چون دیده با چند تا دختر دیگه دوستم حساسیت نشون داده.
-خب چی بگم ؟
پریا:پس فردا شب چطوره هوم بنظر من که عالیه.
ناچار سری تکون دادم نمیتونستم بزنم تو ذوقش.
-باشه.
پریا دستم رو گرفت لبخندی زورکی بهش زدم ،غذامون رو آوردن ولی میلی به خو*ردن نداشتم راستش حرفای پریا اشتهام رو کور کرد.
پول غذا رو حساب کردم و سوار موتور مشکی رنگم شدم یه کلاه روی سرخودم گذاشتم ویه کلاه هم دادم به پریا موتور رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه پری اینا سرکوچشون وایستادم پریا پیاده شد بو*سه ای روی گونم زد و رفت شاید این بو*سه عاشقانه بود ولی به من هیچ حسی دست نداد راه افتادم به سمت خونه خودم یه آپارتمان کوچیک شصت متری موتور رو داخل پارکینگ گذاشتم و رفتم داخل آسانسور دکمه طبقه سه رو زدم ومنتظر موندم آهنگ ملایمی پخش شد داشتم توی آیینه آسانسور خودم رو دید میزدم که صدای زنی که اعلام میکرد (طبقه سوم )توی آسانسور پیچید و درآسانسور باز شداز آسانسور اومدم بیرون کلید خونه رو از جیبم درآوردم و توی قفل چرخوندم درو باز کردم و رفتم داخل خونه نگاهی به خونه که همه جاش مرتب بود انداختم نگاهی به وسایل خونه که به رنگ سفید مشکی بود انداختم هرچی پول در میاوردم خرج وسایل خونه میکردم از درکه وارد میشدی سمت چپت یه ست کاناپه هفت نفره شیری رنگ بود که تلوزیون هم اونجا بود سمت راست آشپزخونه بودنزدیک درورودی حمام و دستشویی بود و بعد پذیرایی یه راه رو کوچیک بود که یه اتاق خواب بود تمام وسیله های اتاق خواب سفیدوبنفش بود رنگ بنفش رو خیلی دوست داشتم تیشرتم رو درآوردم یه شلوار لی تنگ پام بود جلوی آیینه قدی اتاقم ایستادم زل زدم به خودم قدم صدو‌هفتاد بود
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
19
15
3
من نمیدونم نگفتن بهم مشکل کجاست فقط گفتن درخواست مشاوره بده
و گفتن توضیح هارو ادبی بنویسم اما نمیشه چون توی سایت های دیگه ام رمانم و ارسال کردم نمیشه الان تغیرش بدم
 
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,669
7,430
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,143
8,951
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
به نام خدا

مقدمه:

درک احساس یک راز دشوار است. مثل اینکه کسی ناظر کشتاری باشد و همزمان به درگیری های بی اهمیت اجتماعی بیندیشد، یا هنگام تماشای سنگی کوچک بر سطح خیابان، هیچ تصویری جز هستی خود را دامن نزند.

پارت 1
پریا:وای مهیار چقد خرید میکنی تو!
-انقد غرنزن پری.
پریا:گمشو دوساعته منو داری میچرخونی!
-اوف باشه بابا بیا بریم!
پریا باذوق گفت:
پریا:بیا بریم رستوران همین پاساژمن خیلی گشنمه!
-باش بریم.
پریا دستم و گرفت کشون _کشون دنبال خودش کشید. سوارآسانسورشدیم ورفتیم طبقه بالا که رستوران بود‌.
دنج ترین میز رو انتخاب کردیم و نشستیم منو رو برداشتم ومشغول انتخاب کردن غذا شدم تصمیم گرفتم مرغ سوخاری بخورم با سیب زمینی.
-من مرغ سوخاری با سیب زمینی میخورم.
پریا:پس منم از همین میخوام.
سری تکون دادم گارسون اومد سفارش هامون رو گرفت.

پریا بنظر کلافه میرسید و معلوم بود داره باخودش کلنجار میره بعد چند ثانیه ل*ب باز کرد:
پریا:مهیارمن راجب تو با پدرم حرف زدم راستش اولش مخالفت کردولی وقتی علاقه من رو به تو دید گفت قبول میکنه باهات آشنا بشه نظرت چیه هوم؟ کی میای خونمون من برنامه ریزی کنم.
نمیدونستم چی جوابش رو بدم آخه من اصلا بهش علاقه ندارم دوسش دارم ها ولی خب نه اونجوری پریا هم که چند وقتیه همش حرف از ازدواج میرنه ؛مایه یک سالی هست باهم دوستیم چون دیده با چند تا دختر دیگه دوستم حساسیت نشون داده.
-خب چی بگم ؟
پریا:پس فردا شب چطوره هوم بنظر من که عالیه.
ناچار سری تکون دادم نمیتونستم بزنم تو ذوقش.
-باشه.
پریا دستم رو گرفت لبخندی زورکی بهش زدم ،غذامون رو آوردن ولی میلی به خو*ردن نداشتم راستش حرفای پریا اشتهام رو کور کرد.
پول غذا رو حساب کردم و سوار موتور مشکی رنگم شدم یه کلاه روی سرخودم گذاشتم ویه کلاه هم دادم به پریا موتور رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه پری اینا سرکوچشون وایستادم پریا پیاده شد بوسه ای روی گونم زد و رفت شاید این بوسه عاشقانه بود ولی به من هیچ حسی دست نداد راه افتادم به سمت خونه خودم یه آپارتمان کوچیک شصت متری موتور رو داخل پارکینگ گذاشتم و رفتم داخل آسانسور دکمه طبقه سه رو زدم ومنتظر موندم آهنگ ملایمی پخش شد داشتم توی آیینه آسانسور خودم رو دید میزدم که صدای زنی که اعلام میکرد (طبقه سوم )توی آسانسور پیچید و درآسانسور باز شداز آسانسور اومدم بیرون کلید خونه رو از جیبم درآوردم و توی قفل چرخوندم درو باز کردم و رفتم داخل خونه نگاهی به خونه که همه جاش مرتب بود انداختم نگاهی به وسایل خونه که به رنگ سفید مشکی بود انداختم هرچی پول در میاوردم خرج وسایل خونه میکردم از درکه وارد میشدی سمت چپت یه ست کاناپه هفت نفره شیری رنگ بود که تلوزیون هم اونجا بود سمت راست آشپزخونه بودنزدیک درورودی حمام و دستشویی بود و بعد پذیرایی یه راه رو کوچیک بود که یه اتاق خواب بود تمام وسیله های اتاق خواب سفیدوبنفش بود رنگ بنفش رو خیلی دوست داشتم تیشرتم رو درآوردم یه شلوار لی تنگ پام بود جلوی آیینه قدی اتاقم ایستادم زل زدم به خودم قدم صدو‌هفتاد بود
بسیار خب عزیزم زین پس خودم مشاور شما هستم.
در ابتدا باید بگم که ما دیالوگ و مونولوگ داریم توی رمان که دو عنصر به شدت مهم در نوشتن اثر هستند.
دیالوگ چیست؟ دیالوگ به متن های گفت و گویی که بین شخصیت ها روایت می شود، می گویند.
مونولوگ چیست؟ مونولوگ به توصیف انواع حالت، شخصیت، فضا، زمان و مکان میگویند.

حالا توصیفات ما چی هستن؟ ما پنج توصیف اصلی و بسیار مهم داریم.
توصیف شخصیت: شامل روایت احساسات، افکار، جزئیات چهره و نوع پوشش و سبک اخلاقی شخصیت مورد نظر در رمان می شود.
مثال: ل*ب های قلوه ای زهرا، موهای حنایی ابراهیم، لباس خوش رنگ محمد، چه اخلاق خوبی داشت. مهربون و شیرین، احساس می کنم حالش خوب نیست.
اینا همه شامل توصیف شخصیت میشه که به شدت مهمه و برای ارتباط برقرار کردن با مخاطب اهمیت زیادی داره.

توصیف حالت: شامل حرکت های فیزیکی بدن کاراکتر می شود.
مثال: دستش رو بالا اورد، ابرو بالا انداخت، چشمک ریزی زد، ل*ب گزید و...
همه ی این ها شامل توصیف حالت میشه که مهم ترین توصیف در رمان نویسی هست.

توصیف زمان: شامل روایت روز و شب، ساعت و تاریخ و ماه و سال در رمان و داستان است.
مثال: امروز بیستم فروردینه، ساعت هفت شد و تو نیومدی. شب که بشه بریم بیرون. چيزی تا صبح باقی نمونده.
در صورتی که این توصیف توی اثر دیده نشه اثر شما فاقد ارزش مفهومی خواهد بود.

توصیف مکان: شامل صحنه هایی که شخصیت ها توش هستن، محیط اطراف کاراکتر ها و هرچیزی که در کنار خود دارند.
مثال: اوه عجب خونه لوکسی داره. اون ماشین مشکی چه خفنه، راهروی خونش خیلی بزرگه و...
این توصیف هم ارزش بالایی داره و اگر ازش استفاده نشه اثر فاقد ارزش خواهد بود.

توصیف فضا: شامل گزارش اب و هوا، حس و حال شخصیت ها همراه با طبیعت است.
مثال: بغض کرد، هوای ابری امروز هم بدجور تحریکش می کند تا اشک بریزد. لیلا نگاهش را به اسمان افتابی داد، دلش مثل خورشید امروز گرم بود.
این توصیف نیز اهمیت زیادی داره زیرا باعث ارتباط بیشتر خواننده با رمان و شخصیت میشه.
 
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,143
8,951
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
به نام خدا

مقدمه:

درک احساس یک راز دشوار است. مثل اینکه کسی ناظر کشتاری باشد و همزمان به درگیری های بی اهمیت اجتماعی بیندیشد، یا هنگام تماشای سنگی کوچک بر سطح خیابان، هیچ تصویری جز هستی خود را دامن نزند.

پارت 1
پریا:وای مهیار چقد خرید میکنی تو!
-انقد غرنزن پری.
پریا:گمشو دوساعته منو داری میچرخونی!
-اوف باشه بابا بیا بریم!
پریا باذوق گفت:
پریا:بیا بریم رستوران همین پاساژمن خیلی گشنمه!
-باش بریم.
پریا دستم و گرفت کشون _کشون دنبال خودش کشید. سوارآسانسورشدیم ورفتیم طبقه بالا که رستوران بود‌.
دنج ترین میز رو انتخاب کردیم و نشستیم منو رو برداشتم ومشغول انتخاب کردن غذا شدم تصمیم گرفتم مرغ سوخاری بخورم با سیب زمینی.
-من مرغ سوخاری با سیب زمینی میخورم.
پریا:پس منم از همین میخوام.
سری تکون دادم گارسون اومد سفارش هامون رو گرفت.

پریا بنظر کلافه میرسید و معلوم بود داره باخودش کلنجار میره بعد چند ثانیه ل*ب باز کرد:
پریا:مهیارمن راجب تو با پدرم حرف زدم راستش اولش مخالفت کردولی وقتی علاقه من رو به تو دید گفت قبول میکنه باهات آشنا بشه نظرت چیه هوم؟ کی میای خونمون من برنامه ریزی کنم.
نمیدونستم چی جوابش رو بدم آخه من اصلا بهش علاقه ندارم دوسش دارم ها ولی خب نه اونجوری پریا هم که چند وقتیه همش حرف از ازدواج میرنه ؛مایه یک سالی هست باهم دوستیم چون دیده با چند تا دختر دیگه دوستم حساسیت نشون داده.
-خب چی بگم ؟
پریا:پس فردا شب چطوره هوم بنظر من که عالیه.
ناچار سری تکون دادم نمیتونستم بزنم تو ذوقش.
-باشه.
پریا دستم رو گرفت لبخندی زورکی بهش زدم ،غذامون رو آوردن ولی میلی به خو*ردن نداشتم راستش حرفای پریا اشتهام رو کور کرد.
پول غذا رو حساب کردم و سوار موتور مشکی رنگم شدم یه کلاه روی سرخودم گذاشتم ویه کلاه هم دادم به پریا موتور رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه پری اینا سرکوچشون وایستادم پریا پیاده شد بوسه ای روی گونم زد و رفت شاید این بوسه عاشقانه بود ولی به من هیچ حسی دست نداد راه افتادم به سمت خونه خودم یه آپارتمان کوچیک شصت متری موتور رو داخل پارکینگ گذاشتم و رفتم داخل آسانسور دکمه طبقه سه رو زدم ومنتظر موندم آهنگ ملایمی پخش شد داشتم توی آیینه آسانسور خودم رو دید میزدم که صدای زنی که اعلام میکرد (طبقه سوم )توی آسانسور پیچید و درآسانسور باز شداز آسانسور اومدم بیرون کلید خونه رو از جیبم درآوردم و توی قفل چرخوندم درو باز کردم و رفتم داخل خونه نگاهی به خونه که همه جاش مرتب بود انداختم نگاهی به وسایل خونه که به رنگ سفید مشکی بود انداختم هرچی پول در میاوردم خرج وسایل خونه میکردم از درکه وارد میشدی سمت چپت یه ست کاناپه هفت نفره شیری رنگ بود که تلوزیون هم اونجا بود سمت راست آشپزخونه بودنزدیک درورودی حمام و دستشویی بود و بعد پذیرایی یه راه رو کوچیک بود که یه اتاق خواب بود تمام وسیله های اتاق خواب سفیدوبنفش بود رنگ بنفش رو خیلی دوست داشتم تیشرتم رو درآوردم یه شلوار لی تنگ پام بود جلوی آیینه قدی اتاقم ایستادم زل زدم به خودم قدم صدو‌هفتاد بود
حالا طبق چیزهایی که براتون گفتم این متن رو ویرایش کنید.
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
19
15
3
به نام خدا

مقدمه:

درک احساس یک راز دشوار است. مثل اینکه کسی ناظر کشتاری باشد و همزمان به درگیری های بی اهمیت اجتماعی بیندیشد، یا هنگام تماشای سنگی کوچک بر سطح خیابان، هیچ تصویری جز هستی خود را دامن نزند.

پارت 1
کلافه به پریا که داشت غر میزد نگاه کردم.
-وای مهیار چقد خرید میکنی تو!
همینجوری که ویترینای مغازه هارو از نظر میگذروندم در جواب پریا گفتم:
-انقد غرنزن پری.
-گمشو دوساعته منو داری میچرخونی!
دیگه از غرغراش خسته شدم و از اون لباس های رنگا و رنگ که هیچ کدوم با سلیقم جور در نمیومد دل کندم.
-اوف باشه بابا بیا بریم!
پریا باذوق گفت:
- ظهر شد دیگه ببین ساعت 1، بیا بریم رستوران همین پاساژ من خیلی گشنمه!
-باش بریم.
پریا دستم و گرفت کشون _کشون دنبال خودش کشید. سوارآسانسورشدیم ورفتیم طبقه بالا که رستوران بود‌.
دنج ترین میز رو انتخاب کردیم و نشستیم اون دیوار های سفید با خطوط مشکی،نور های زرد فضارو خیلی قشنگ تر کرده بود.
منو رو برداشتم ومشغول انتخاب کردن غذا شدم تصمیم گرفتم مرغ سوخاری بخورم با سیب زمینی.
-من مرغ سوخاری با سیب زمینی میخورم.
پریا هم به تقلید از من گفت:
-پس منم از همین میخوام.
سری تکون دادم گارسون اومد سفارش هامون رو گرفت.

پریا بنظر کلافه میرسید و معلوم بود داره باخودش کلنجار میره یه حرفی رو بزنه اما نمیتونه بعد چند ثانیه ل*ب باز کرد:
پریا:مهیارمن راجب تو با پدرم حرف زدم راستش اولش مخالفت کردولی وقتی علاقه من رو به تو دید گفت قبول میکنه باهات آشنا بشه نظرت چیه هوم؟ کی میای خونمون من برنامه ریزی کنم.
نمیدونستم چی جوابش رو بدم آخه من اصلا بهش علاقه ندارم دوسش دارم ها ولی خب نه اونجوری که پریا فکر میکنه. پریا هم که چند وقتیه همش حرف از ازدواج میزنه ؛مایه یک سالی هست باهم دوستیم چون دیده با چند تا دختر دیگه دوستم حساسیت نشون داده.
-خب چی بگم ؟
-پس فردا شب چطوره هوم بنظر من که عالیه.
ناچار سری تکون دادم نمیتونستم بزنم تو ذوقش.
-باشه.
پریا دستم رو گرفت لبخندی زورکی بهش زدم ،غذامون رو آوردن ولی میلی به خو*ردن نداشتم راستش حرفای پریا اشتهام رو کور کرد.
پول غذا رو حساب کردم و سوار موتور مشکی رنگم شدم یه کلاه روی سرخودم گذاشتم ویه کلاه هم دادم به پریا موتور رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه پری اینا سرکوچشون وایستادم پریا پیاده شد بو*سه ای روی گونم زد و رفت شاید این بو*سه عاشقانه بود! ولی به من هیچ حسی دست نداد، راه افتادم به سمت خونه خودم یه آپارتمان کوچیک شصت متری موتور رو داخل پارکینگ گذاشتم و رفتم داخل آسانسور دکمه طبقه سه رو زدم ومنتظر موندم آهنگ ملایمی پخش شد داشتم توی آیینه آسانسور خودم رو دید میزدم که صدای زنی که اعلام میکرد (طبقه سوم )توی آسانسور پیچید و درآسانسور باز شداز آسانسور اومدم بیرون کلید خونه رو از جیبم درآوردم و توی قفل چرخوندم درو باز کردم و رفتم داخل خونه نگاهی به خونه که همه جاش مرتب بود انداختم اول یه راه رو باریک بود که تهش میرسید به هال و پذیرایی، سمت چپ یه ست کاناپه هفت نفره شیری رنگ بود که تلوزیون هم اونجا بود سمت راست آشپزخونه بودنزدیک در ورودی حمام و دستشویی بود و بعد پذیرایی یه راه رو کوچیک بود که یه اتاق خواب بود تمام وسیله های اتاق خواب سفیدوبنفش بود رنگ بنفش رو خیلی دوست داشتم بهم آرامش میداد.
تیشرتم رو درآوردم انداختم روی تخت الان فقط یه شلوار لی تنگ پام بود جلوی آیینه قدی اتاقم ایستادم زل زدم به خودم قدم صدو‌هفتاد بود.
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا