صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد.
و خاصیت عشق این است.
از من تا من، تو گستردهای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو بهراه افتادم، به جلوهٔ رنج رسیدم.
و با اینهمه ای شفاف!
مرا راهی از تو بدر نیست.
زمین باران را صدا میزند، من تو را.
پیکرت زنجیری دستانم میسازم،
تا زمان را زندانی کنم...
تو نیستی ؛ نوسان نیست
تو نیستی و تپیدن گردابی است
تو نیستی و غریو رودها گویا نیست
و درهها ناخواناست
میآیی ؛
شب از چهرهها بر میخیزد
راز از هستی میپرد
میروی ؛
چمن تاریک میشود
جوشش چشمه میشکند
چشمانت را میبندی ؛
ابهام به علف میپیچد
سیمای تو می وزد
و آب بیدار میشود
میگذری
و آیینه نفس میکشد!