هنوز قهوههای کافهنادری خوبند
هنوز بدیعزاده خوب میخواند
هنوز سعدی خوب مینویسد
و هنوز دلتنگ تو بودن خوب است
خوب است که هیچکس اینجا نمیپرسد: «چرا دوتا قهوه؟»
خوب است که هیچکس اینجا نمیفهمـد چرا دوتـا قهـوه
خوب است که صدا به صدا نمیرسد اینجا
وقتی داد میزنم: «آقا! دوتا قهوه!»
ـ آقا!
صدای خزان را پایین بیاور!
دیگر به تنم جان نمانده است
و اینکه در رفتنِ جان از بدن
مردم حرفهای زیادی میزنند،
حرفِ زیادی میزنند
اینجا هنوز کسیست
که بهاندازۀ هزاراننفر، نیست
و جایش روی تمام صندلیها خالیست
کسیکه هرسال پای تمام درختان
«شد خزانِ» تازهای خواهد کاشت
چندسال است
که وقتی میگویم باران،
واقعاً منظورم باران است
وقتی میگویم پاییز،
واقعاً منظورم پاییز است
و وقتی به تو فکر میکنم،
واقعاً منظوری ندارم
چندسال است
که پاییزِ چسبیده به پنجره غمگینم نمیکند
از خواندن «عقاید یک دلقک» گریهام نمیگیرد
و از عقب انداختن چیزی نگران نمیشوم
دیر است دیگر
آنقدر مردهای که نگاهم از تو عبور میکند
و برای دوباره دیدنت
باید آنقدر به عقب برگردم،
تا نسلم منقرض بشود
باید
برسم به روزهایی
که جایی
میان خون و خفا شروع به تپیدن کردم
من
یک قلب قدیمیام
از آنهاییکه سخت عاشق میشوند
از آن ساختمانهای عجیبیکه هرچه بیشتر میلرزند،
محکمتر میشوند
و یکروز میبینی بهسختی میخندم
بهسختی گریه میکنم
و این،
ابتدای سنگشدن است
بیهیچ منظوری به تو فکر میکنم
و بیهیچ دلیلی متشکرم که دوباره پاییز است
متشکرم که هوا بارانیست
و با اینحال
حرف دوبارهای با تو ندارم
مثل دلقک بیدلیلی
با سنگی نهصدهزارماهه در سینه
که رقتانگیزترین هقهقش را بر چهره کشیدهاست
در پیادهروهای پاییزهای دوباره نشستهاست
و برایش مهم نیست
سکههاییکه در کلاهش میاندازند،
تقلبیست.
فراموش میشوم
راحتتر از ردپایی بر برف
که زیرِ برفی تازه دفن میشود،
راحتتر از خاطرۀ عطرِ گیجی در هوا
که با رهگذری تازه از کنارت رد میشود،
و راحتتر از آنکه فکر کنی
فراموش میشوم
و چقدر دروغ گفتن در پاییز راحت است!
وقتی یادت نمیآید
کدام پنجشنبه عاشقترین زنِ دنیا بودم
و کدام پنجشنبه چشمهایم آنهمه ابری بود
یادت نمیآید...
و سالها کنار همین شعر خواهم ایستاد
و هی به ساعتی نگاه خواهم کرد
که عقربههایش
درست روی آخرین دیدار
از کار
افتادهاند
(یادم نبود
پاییز فصلی است
که تمام درختان خواب آن را دیدهاند)
اینجا کجاست؟
کدام روزِ کدام سال است؟
من کیام؟
من حتی نام خودم را فراموش کردهام
میترسم یکی بیاید و
با اولین اسمی که صدا میزند لیلا شوم
میترسم
دوباره بخواهد شعرِ تازه بخوانم
میترسم
یادش نباشد، دیگر
«چنانکه افتد و دانی» برای من دیر است
و فراموش کرده باشد
یکروز قول دادیم
قرارهایمان را
فراموش کنیم.
«گریستن،
در ۱۴ دقیقۀ بامداد»
میتوانست نام فیلمی، رمانی، چیزی باشد،
امّا واقعیتر از این حرفها بود
زیر دوشِ حمامی،
در آخرین طبقۀ هتلی،
حوالی خانۀ مردی
که نباید او را خواست
مقابل آینه میایستم
انگشت میگذارم بر شقیقهام، بر پیشانیام، بر بینیام؛
واقعیت دارم
طوریکه به هیچ جای این شبِ تیره نباید شک کرد
کدام نقطۀ زندگیام اینقدر مهم بوده؟
که بهخاطرش چهل سال آزگار عمرم را
پای پیاده گز کرده باشم
برای رسیدن به دقیقهای
که تمامقد گریه کنم
چکه
چکه
چکه
بریزم از خودم امّا تمام نشوم
تمام نشود
این دلتنگی، دربهدری، دیوانگی
میتوانستم جای دیگری باشم؟
به چیز دیگری فکر کنم؟
و از خواندنِ «زنی که عاشق است، چقدر میتواند بیدفاع باشد»،
کتابی را با تمسخر ببندم؟
میتوانستم آدم دیگری باشم؟
دربرابر سرنوشتم بایستم؟
و حکمِ جنونم را بهوقت مقدّر نپذیرم؟
آدمیزاد بیچاره است
آدمیزاد
با دو پای ناتوان در آستانۀ راهی صعب
بی
چاره است.
خانهای کلنگی
با گیرههای رنگیِ نو بر بندِ رختی پاره چه میکند؟
تا من
با پیامِ کوتاهِ احوالپرسیِ تو پس از سالها
همان کنم
میخواهم خوشحال باشم، نمیتوانم
میخواهم خوشحال نباشم، نمیتوانم
و هیچکس از توپ پلاستیکی کهنه
وقتی روکشش میکنند
نمیپرسد: «چه حسی داری؟»
چه حسی دارم!؟
و اینکه یادم آوردهای ما نیز جوانیهایمان جوانی کردهایم،
کار زیادی کردهایم؟
تو چه حسی داری بومرنگ خسته!؟
تو چه حسی داری؟
کفترِ آشیانکرده بر بامِ سرای سالمندان!
شکوفۀ روییده بر درخت سالیان دور!
کِی؟
کجای جهان دیدهای؟
شکوفهای مصنوعی بتواند
چندتکه چوبِ خسته را دوباره درخت کند
که برگشتهای،
سر بر شانهام گذاشتهای،
و برای صندلیِ شکستهات گریه میکنی!
مهتابی که آن شب
باشکوهترین گوشهٔ تاریکِ جهان را روشن کرده بود،
حالا خودش را به آن راه زده
و داشت دستودلبازانه بر بافتِ فرسودهٔ شهر،
بر دیوارهای کوتاه و کتکخورده میتابید
من اما شناختمش
سرم را گذاشتم بر سینهٔ اولین دیوار
و زار زدم
مثل دُرنایی بیتاب
که در ترافیک همت گیر کرده باشد،
به تو فکر میکنم،
با سر به شیشۀ پنجره میکوبم
و در سینهام، طفلک معصومی
بالهایش را برای در آغو*ش کشیدن امتحان میکند
به تو فکر میکنم
و اینکه از میان هزاران طوفان سهمگین،
سالم به ساحل رسیدهام
به تو فکر میکنم
و اینکه از میان هزاران جنگ خونین،
به سلامت گذشتهام
به تو فکر میکنم
و اینکه هرشب از ترافیک سنگین تهران،
زنده به خانه برگشتهام!
من
یک جانِ سالم بهدربردۀ حرفهایام
و آدمهای کمی میشناسم
که فرق میانِ زنده بودن و زنده ماندن را میفهمند.
چراکه نبودی،
و تنهایی آدم را
راحتتر از انجماد از پا درمیآورَد
دستهایم یخ زدهبودند
گرمیِ جیبهایم برای ده قندیل لرزان کافی نبود
و ناچار بودم
دستهای کسی را با دستهای تو اشتباه بگیرم
چراکه نبودی
و تنهایی در زمستان
ماموتها را هم از پا درمیآورَد