نژادم
به اسبی میرسد از دشتهای دور
پایم امّا
به خلوتِ کوچهای باریک
دستم امّا
به دیوارِ خانهای تاریک
که هربار میپرسد اینجا چه میکنم؟
در این تاریکیِ مطلق
که هرچه کبریت میکشم آتش نمیگیرد،
و چراغ را که روشن میکنم
تنها
تکهای از روز را به دار آویختهام
چهکار میکنم اینجا؟
با سکوتی که گوشهایم را میجوَد
و حنجرهای که رو به زوالی زودرس میرود
گاهی امّا
شیههای از دشتی دور میشنوم
که میگوید اسبها غیر از سپید
رنگهای دیگری هم دارند...
مرگ گفت
اجازه میدهد تو را برای آخرینبار ببوسم،
و اجازه داد
خودم حدس بزنم آخرینبار کدام است
کاش میشد لحظهٔ بوسیدگی را قاب میگرفتم
با خودم میبردم و
به دیوارهٔ قبرم میآویختم
کاش میشد بمیرم
پیش از آنکه زمان فرصت کند
دست در جیبِ زندگیام ببَرد
و تکههای اینگونه دیوانهوار خواستنت را
بهمرور بردارد از قلبم
من از مرگ نمیترسم
من از مرگ
در جهانی که تو در طالعم نبودی، نمیترسم
اما دلم میگیرد اگر بعدها
استخوانهایم را دوست بداری
و بگویی: «حیف!
آن زن
برای بر دوش کشیدنِ بارِ عشق
چه شانههای نحیفی داشت!»
میتوانم دستکم دوازدهبرابرِ این، دیوانه باشم
و هرروز برگِ تازهای در جنون رو کنم
آنقدرکه هرلحظه بیشتر فرو بروم در خودم
و دستوپایم را بیشتر جمع کنم
تا جای کمتری بگیرم
تا جای بیشتری باز کنم برای نبودنت
میتوانم دستکم دوازدهبرابرِ این، دیوانه باشم
آنقدرکه عاشقت بمانم
و قلبِ واقعیام را بگذارم وسط
که به آن بخندی
وقتی برای دوستانت از زنی میگویی
که گاهی ناچار میشوی از شدّتِ تپیدنِ قلبش
جایی پناه بگیری!
از میان تمام واژههای دنیا
تنها نام تو را دوست دارم؛
واژهای که مرا به گریه میاندازد
واژهای که مرا به خنده میاندازد
واژهای که طرز ادای حروفش را دوست دارم
با چشمهای خودت ببینی
تا خاطرهای بردارم از حیرت آشکارت
من
خاطرات زیادی از تو ندارم امّا
زیاد به تو فکر میکنم
و از هر خیابانی که میگذرم،
قبلاً درحالِ فکر کردن به تو از آن گذشتهام
درحال فکر کردن به تو راه میروم، آواز میخوانم
درحال فکر کردن به تو میخوابم، بیدار میشوم
درحال فکر کردن به تو زندگی میکنم
درحال فکر کردن به تو
یک آن یادم میافتد که دیگر
چیز زیادی برای تجربه کردن نمانده است
چیزی
برای تجربه کردن نمانده است،
آنقدر با تو زیستهام بیتو
که فکر میکنم دیگر
میتوانم بمیرم.
سرد و سنگین بیایی اگر،
چاره چیست؟
جز اینکه با تمام شاخههایم شکست را بپذیرم
منی که شانههای بسیارم را
برای تنها گریستنهای بسیارم
نیاز دارم
زمستانِ کوچک من!
که شبیه تمام فصلهای دیگرم سردی
و بیتفاوتیات چون دانههای کوچک برف تکثیر میشود،
آیا قلب من سزاوار مهربانیِ بیشتری نبود؟
قلبی که از دیدنت میلرزید
از ندیدنت میلرزید
و چون سرزمین زلزلهخیزی معلوم بود
سرانجام از روی نقشه محو خواهد شد
زمستان عزیز من!
که با اینهمه برفِ بارانده در سینهام
هرشب آغازِ حکومتِ یک فصلِ سرد را اعلام میکنی
و هرصبح
دستهایت را که روی قلبم میگذاری،
آفتاب ظهر مرداد
چشمهایت را میزند،
زمستان عزیز من!
که ایمانم را به لباسهای گرمم به سُخره میگیری
و در همانحال آغوشت را دریغ میکنی از من،
لااقل به خوابم که میآیی
با آغوشت بیا،
برای برگشتن شتاب نکن،
و ـ چه اشکالی دارد اصلاً؟ خواب است دیگر! ـ
گاهی جا بمان؛
فکر کن خواب بودهای
فکر کن خواب دیدهای
فکر کن خواب ماندهای.
گفتم: «به ملاقاتِ مردی میروم که در انتظارم نیست
پس نخواهد فهمید چقدر دیر کردهام!»
بعد
خط چشمهایم را با حوصله جفت کردم و گفتم:
«هیچوقت
برای دیر رسیدن دیر نیست»
- دیر بود اما -
رودِ عزیزم را
کوزهکوزه به خانه برده بودند
و سهمم
مثل آبی خوش از گلویشان پایین رفته بود
دیر بود
و تنها میتوانستم
چشمهایم را چون دو ماهیِ سوگوارِ سرگردان
در حوضِ خانهٔ مردم رها کنم،
به خانهام برگردم،
و سالها تعجب کنم از اینکه بدون چشم
چگونه گریهام بند نمیآید!