رنگ چشمان تو
آه رنگ چشمان تو
اگر حتی به رنگ ماه نبودند
اگر حتی چونان بادی موافق
در هفته کهربایی ام وجود نمی داشتی
در این لحظه زرد
که خزان از میان تن تاک ها بالا می رود
من نیز
چون تاکی
تکیده بودم
آه ای عزیز ترین
وقتی تو هستی
همه چیز هست ، همه چیز
از ماسه ها تا زمان
از درخت تا باران
تا تو هستی
همه چیز هست
تا
من باشم
چه دل نگرانی ، گاه
وقتی که با منی
و من پیروز تر و سر افراز تر از دیگر مردان
زیرا نمی دانی
که در من است
پیروزی هزاران چهره ای که نمی توانی ببینی
هزاران پا و قلبی که با من راه سپرده اند
نمی دانی که این ، من نیستم
(( من )) ی وجود ندارد
من تنها نقشی ام از آنان که با من می روند
که من قوی ترم
زیرا در خود
نه زندگی کوچک خود
بل تمامی آن زندگی ها را دارم
و همچنان پیش می روم
زیرا هزاران چشم دارم
با سنگینی صخره ای فرود می آیم
زیرا هزاران دست دارم
و صدای من در ساحل تمامی سرزمین هاست
زیرا صدای آن هایی را دارم
که نتوانستند سخن بگویند
نتوانستند آواز بخوانند
وامروز با دهانی نغمه سر می دهند
که تو را می بوسد
برخیز با من
هیچ کس بیشتر از من
نمی خواهد سر به بالشی بگذارد
که پلک های تو در آن
درهای دنیا را به روی من می بندند
آنجا من نیز می خواهم
خونم را
در حلاوت تو
به دست خواب بسپارم
اما برخیز
برخیز
برخیز با من
و بگذار با هم برویم
برای پیکار رویاروی در تارهای عنکبوتی دشمن
بر ضد نظامی که گرسنگی را تقسیم می کند
بر ضد نگون بختیٍ سامان یافته
برویم
و تو ستاره من
در کنار من
سر بر آورده از گٍل و خاک من
تو بهار پنهان را خواهی یافت
و در میان آتش
در کنار من
با چشمان وحشی خود
پرچم من را بر خواهی افروخت
مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم
که گیسوانت را یک به یک
شعری باید و ستایشی
دیگران
مع*شوق را مایملک خویش می پندارند
اما من
تنها می خواهم تماشایت کنم
در ایتالیا تو را مدوسا صدا می کنند
به خاطر موهایت
قلب من
آستانه ی گیسوانت را ، یک به یک می شناسد
آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می کنی
فراموشم مکن
و بخاطر آور که عاشقت هستم
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم
موهای تو
این سوگواران سرگردان بافته
راه را نشانم خواهند داد
به شرط آنکه ، دریغشان مکنی
با من بیا
مگو کجا
تنها
بامن بیا
با من بیا تا درد ، تا زخم
با من بیا تا نشانت دهم
عشقم را آغاز از کجاست
با من بیا
با من بیا تا خونی از لبم چکید
تا خونی که از سکوتم
تا مرگ
با من بیا تا دوباره به نوشداروی تو
روئینه
جانی تازه بگیرم
تا شرابی باشی
که عشقی را سیراب می کند
با من بیا تا طعم آتش را دوباره احساس کنم
آتشی از خون و میخک
آتشی از عشق و شر*اب
چه کسی چنان که ماعاشقیم
عاشق تواند بود ؟
بگذار بو*سه ها مان
یک به یک جاری شوند
تا گلی بی معنا
مفهومی دوباره یابد
بگذار عشقی را عاشق باشیم
که شمایلش تا قلب زمین رسوخ کرده باشد
عشق را دوباره بنا کن
عشق مدفون زمستانی را
که در نیستان یکی خزان سرگشود
و اکنون
از میان ابدیت ل*ب های مدفون
عبور می نماید
باد ، اسب است
گوش کن چگونه می تازد
از میان دریا ، میان آسمان
می خواهد مرا با خود ببرد ، گوش کن
چگونه دنیا را به زیر سم دارد
برای بردن من
مرا در میان بازوانت پنهان کن
تنها یک امشب
آنگاه که باران
دهان های بیشمارش را
بر سینه دریا و زمین می شکند
گوش کن چگونه باد
چهار نعل می تازد
برای بردن من
با پیشانی ات بر پیشانی ام
دهانت بر دهانم
تن مان گره خورده
به عشقی که ما را سر می کشد
بگذار باد بگذرد
و مرا با خود نبرد
بگذار باد بگذرد
با تاجی از کف دریا
بگذار مرا بخواند و مرا بجوید
زمانی که آرام آرام فرو می روم
در چشمان درشت تو
و تنها یک امشب
در آن ها آرام می گیرم عشق من
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی
اگر کتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر بردهی عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند
و ضربان قلبت را تندتر میکنند
دوری کنی
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت ، یا عشقت شاد نیستی ، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیات
ورای مصلحتاندیشی بروی
امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری
شادی را فراموش نکن