اپیزود اول
رویارویی او و کودک درونش
دوباره دوباره مشتم رو به در این اتاق تاریک میکوبم؛
_«این درو باز کنین از من چی می خواین»؟( فریادوار)
صدای بچهای در اتاق میپیچه و میگه:کسی این درو باز نمی کنه تا من بگم.
چشمام دیگه به تاریکی عادت کرده؛ چند قدمی بر می دارم تازه چشمم به بچهای که روی یک صندلی نشسته و پاهاش روتکون میده میوفته!
با همون لحن بچگانش به صندلی مقابل خودش اشاره میکنه میگه:«بشین».
این صدا خیلی برام آشناست این صدا روکجا شنیدم؟(کنجکاوانه )
سرش رو بالا میاره و اینبار لجوج تر از قبل میگه:«مگه بهت نمیگم بشین»!
این بچه چقدر شبیه بچگیهای منه صدا( مکث ) صداش اره صداش خیلی شبیه کودکی های منه این بچه کیه؟
_«تو کی هستی»؟
_«هه(پوزخند) هنوز میگه من کیم؟
من جزئی از توام»!
_«بچه منو سر کار نزار من اصلا حوصله بچه بازی های تو رو دیگه ندارما».(عصبانی)
من دورغ نمیگم من کودک درونتم؛ اینجا هم زندان تَن توئه، جای اصلا خوبی نیست نه؟(ولوم صدا بالاتر)
میبینی تو هنوز یه چن ساعته که اینجایی، منو بگو که چن ساله دارم اینجا زندگی میکنم بهتره بگم (مکث) مردگی میکنم(بغض)
با کلافگیِ بیشتر میپرسم:«یعنی چی؟این پرت و پلاها چیه که میگی اخه من چجوری اینا رو باور کنم!
الکی هم اشک تمساح نریز».(ولوم صدا بالاتر)
_«باور نمی کنی نه؟! باشه.(قاطعانه)
زندان بانِ تَن، میشه درو باز کنی تا ببینه من دروغ نمی گم»؟
صدا ی دری رو که من چند ساعته مشتام رو بهش کوبیدم و کمک خواستمو کسی جواب نداد؛
با حرف یه الِف بچه باز شد(تصغیر کننده )
هه(پوزخند)اینجا دیگه کجاست!
این بار دست هاشو به ک*مر زد وگفت:«دیدی...دیدی؟ راست شو گفتم؟ حالا هم بشین من حرفامو که زدم اینبار اگه خواستی میتونی بری.