نام اثر: شلر
نوع اثر: اپیزود
ژانر: تراژدی
نویسنده: Mahkameh.j
خلاصه:
او غرق در منجلاب تنهاییاش دست و پا میزد تا کسی به یاریاش بشتابد.
اما... چه خیالِ خوشی! توقع داشت کسانی که در اوج مصیبت، پسرک را رها کرده بودند حال به کمکش بیاید.
بازم یک روز نحس!
(زمزمه)
روی موزاییک های سفید کتابخانه در حرکت بودم. عصایم را بر زمین میزدم تا کسی مانع راه رفتنم نشود.
مانند یک سال پیش.
حرفهایشان هنوز در ذهن بیمارم رژه میرفت.
درست اولین روز بعد از زده شدن عینک طبی بر چشم های کمسویم. وقتی که با خیالی آسوده از اینکه خانوادهام در این روزها پشتم هستند در خانه قدم میزدم.
ای کاش از آن اتاقِ نفرین شده رد نمیشدم تا حرف هایی که باهم در اوج خشم میگفتند را بشنوم. مگر آسان بود نجوا هایی که راجع بهت میگفتند را فراموش کنی؟
- نمیدونم چقد دیگه باید تحمل کنم، بریدم! بزرگ کردن یه پسری که حتی دو قدمیش رو نمیبینه سخته.
و درست در همین موقع طرد شدنم در خانوادهای که در ذهنم تصویری گرم از آنها داشتم به زوال رفت!
تمام اتفاقاتی که تنها در چند دقیقه افتاده بود را به یاد داشتم.
- درک میکنم که از من خسته شدین. من خودمم خستم، از اینکه واسهی انجام یه کاری به کسی التماس کنم، از اینکه نتونم به علایقم برسم خستم! برای اینکه این سختی رو کنار بذاریم فردا میرم جایی که بتونم با خودم تنها باشم، که کسی نباشه مدام با رفتارای طعنه آمیز به من اینها رو بفهمونه.
(لبخندی محزون)
میتوانم اعتراف کنم که در آن لحظه بند بند وجودم به آتش کشیده بود، آتشی که راه نجاتی برایم باقی نگذاشته بود.
حرف طعنهآمیزی که مادرم گفته بود مانند یک نفتی بود بر شعله های وجودم.
- خوبه که هنوز عقلت سرجاشه!
(خشمگین)
صدا های کودکانی که از ته وجود میخندیدند در مغزم طنین میانداخت. ای کاش در همان کودکی باقی مانده بودم، وقت هایی که بدون هیچ دغدغه و چشم بر راه بودن، فارغ از جهان پر از هیاهو میدویدم و زمین میخوردم.
درست بود که هرچه سن بالاتر میرفت تجربه های بیشتری بدست میآوردی اما به چه قیمت؟
از دست دادن عزیزترین فرد زندگیت؟
(بغض)
چقدر خوب میشد وقتی دنیا از آدمانی پر بود که همدیگر را درک میکردند و برای کوچکترین مسئلهای دل های دیگری را تبدیل به خورده های شیشه نمیکردند که هر لحظه امکان اینکه زندگی آنها با همین خورده شیشهها نابود شود، وجود داشته باشد.
آری، کارما اتفاق میافتاد، اما نه برای من!
تنها بدی هایی که میکردم سمت خودم برگشت داشت، اما جواب آن خوبیها چه؟
درهرحال، این زندگی بود که سالها دست و پا میزنم تا کسی دستش را برای نجات من جلو بیاورد!
امروز همانطور که روی سنگفرش های عابرپیاده مشغول قدم زدن با آن عصای سفیدم بودم، یک پایم در چالهای فرو رفت و با سر روی زمین افتادم. دستم را که بلند کردم به گمانم خراشی رویش افتاده بود که میسوخت. بیتوجه به سوزشش دستم را در اطرافم چرخاندم تا عصایم را پیدا کنم اما انگار مانند یک آب در زمین فرو رفته بود. ناامیدانه دندان قروچهای کردم. یعنی حتی یک نفر هم نبود که آن عصا را به من بدهد؟
(خشمگین)
صدای ظریف و نجوانهگونه دخترانهای در کنار گوشم بلند شد.
- عصای شماست؟
و به لحظه نکشید که آن را میان دستان زخم شدهام جای داد. زیرلب تشکری کردم و همانطور که میایستادم خاک هایی را که از طریق مشامم آن را فهمیده بودم، از روی شلوار کتانم تکان دادم.
سر انگشتان یخ زدهام را روی *خط بریل کتاب میکشم و متن را زیر ل*ب با خود زمزمه میکنم:
《مکث کن، نفس بکش، اگر باید گریه کنی اینکارو بکن، ولی هیچ وقت نا امید نشو و به راهت ادامه بده.》
من تمام این مراحل را گذرانده بودم، به لطف تک تک اعضای خانوادهام!
اما... خانواده؟
به گمانم احساساتم به این کلمه حساسیت پیدا کرده است که واکنش نشان میدهد.
(بغض)
باید اسمش را خانواده میگذاشتم؟ کسانی که سالهاست من را به حال آشفتهی خود رها کردهاند دیگر خانواده به حساب میآیند یا عدهای غریبه؟
من ناامید نبودم، اما آدم تا ابد نمیتواند ساکت بنشیند و مقابل تمام مانع های زندگی نیشخندی بزند و بگوید:
《من ناامید نمیشم》
بریده بودم، اما همچنان ادامه میدادم، چرا که میدانستم سقف بالای سر من هم خدایی دارد!
صدا های گُنگ پرستاران کنارم در سرم میپیچید. این بود تقاص زندگی که به اجبار آن را سرپا نگه داشته بودم؟
نمیخواستم جانم، با پایانی تلخ تمام شود. میخواستم در بالکن خود بنشینم و درحالی که دستم را به لبهی چای گرفتهام تا بخارهای گرما بخشش با انگشتان بیجانم اثابت کند، جان دهم؛ بدون اینکه کسی مطلع شود!
کسی... مگر جز خودم فردی هم در زندگی نگونبختم وجود داشت؟
(لبخند بیجان)
احساس دردی که سراسر کمرم پیچیده بود تا پوست استخوانم را به زجر میانداخت، اما درد های بیکسی که در این سالها کشیدهام دست کمی از این لحظه، که تن بیجانم به تخت مانند یک پیچی در دیوار فرو رفته بود، نداشت!