قبل از اینکه بریم سراغ کارا
باید یه تشکر ویژه کنم از اعضای تیم
با اینکه خودشون مشغله داشتن
اما پای کار بودن و با تمام قدرت فعالیت کردن.
موقعی که روحیه نداشتیم امیر عزیز، غزالهی خوش صدای من، حورا با اون قلم نابش و سارا با شیطونیهاش حال گروه رو خوب کردن.
مرسی بچهها
ما کنار هم و با هم تونستیم این همه کار کنیم.
دلنوشته و شعرها
شاید داستان کوتاه زندگی من خلاصه شده بود در تکیه دادن به پنجره بزرگ گلخانه.
خندهدار است اما فکر شوریده من خیال موهای نابهسامان تو را در سر دارد و امان از این نابهسامانی یاد تو.
آنقدر موهای آشفتهات در این ذهن سر در گمم پر رنگ شده که کم کم جوانههای تنهایی را در سر میپرورانم.
آری، کار این روزهایم شده اشک ریختن و خیره شدن به شمعدانیهای کنار پایم.
آری، کار این روزهایم شده جانی دوباره بخشیدن به گونههایم، با اشکی شور و روان.
لباس به رنگ آفتابم یادآور روشنایی فکر تو در یادم است.
و چه زیباست این یاد بیپایان تو...
و چه زیباست این جوانههای در سر رویانده...
و چه زیباتر است این تنهایی دلخوش شده به چند شمعدانی...!
*******************
شب و روز برای منی که پشت به آسمان کردهام، دگر آن معنای همیشگیاش را ندارد.
از تمامی تجربهها دل زده شدهام.
جوانههای امیدی که به تازگی در سر پرورش داده بودم، انگار که نمیخواهند آن طراوت همیشگی را به دنبال داشته باشند.
خاستگاه این غم جان سوز هم همان جوانهها هستند.
من فرهاد زمانهام؛ همان فرهادی که از سوز عشق کوه را به سان شیرین ساخت، همان فرهادی که از غم مرگ دروغین جانانش، زنده بودن و نفس کشیدن را گناهی کبیره دانست، من همان فرهاد مردی هستم که بازیچهی دست نامردان شد.
و حال، منِ فرهاد زمانه دگر نه میلی به زیستن دارم و نه آهی برای کشیدن.
تنها آموزهام را نفقهی ارکیدهها میکنم
تا شاید آنها زبان چشمانم را بفهمند؛
زبانی که معلوم نیست از کدام درد ناله سر میدهد.
********************
دلم آغو*ش کسی را میطلبد! امّا نشانهای از آن نیست، هیچ نشانهای.
نشستهام اما انگار ذهنم جای دیگریست!
صدای تپش قلبم را با گوشهای بر خواب رفتهام میشنوم ولی انگار نمیشنوم!
"به دنبال زبانی هستم"
"به دنبال زمانی هستم"
و در آخر
هیچ چیزی نصیبم نمیشود.
زبانم قاصر است حتّی برای گفتن یک کلمهاش
در این میان فهمیدم! تنهایی جایست که آغوشش برای همیشه بر روی من باز است،
ثانیه به ثانیه گذشت و من هرگز نخواستم که نبودنت را باور کنم.
چشمانم همانند؛ پنجرهای است که گاهی ابری و گاهی بارانی
در آب به چشمانم خیره میشوم و خطاب به خودم میگویم؛
"چه تحملی دارد دلت!"
"چه تحملی دارد قلبت!"
ای کاش..
هیچ دلی، قلبی، شکسته نمیشد.
ای کاش..
***************** شعرها
جوانه ها، همرنگ آه شده اند
مگر نه اینکه آه هم روییدنیست
بر بستر به غم نشستۀ چشمانم می چکد
مگر نه اینکه جوانه چکیدنیست
رویا دست دارد مگر؟!
که این چنین بیرحمانه
دستانش بر گلوی کودک ذهنم ماندنیست
دگر بار آه می کشد چشمانم
آهِ جوانه های زنده به گور شنیدنیست
*******************
دانههایش از تبار اشک بود
تک تک ثانیههایش درد بود
این تکاپو بهر بودن
بهر رویایی سرودن
بهر دنیا را ستودن
هم نفس با نحسیِ آغو*ش سرد قبر بود
یخ زده سبزی طالع بر تن خشک جوانه
تابش خورشید بختم
در هیاهوی سیاهِ قلبِ سنگ مردمانم
قاصد خاموشی افکار سبز برگ بود
بر تن رنجور چشمم
بر نشسته گرد خیس بی پناهی
مقصد بی مقصدیِ آرزویم
ساحل درد نهانِ سی*نه های سرد بود
******************
زندگی را در گذر
اشکهایت را به من هدیه بده
انگار که با اتمام تو
من آغاز میشوم
*******************
آیا که دل شکسته درمان دارد؟
روزهای تیره و تارم معنا دارند؟
تا کی اشک بریزم برای
جوانههایی که آرزوی مرگ دارند؟
********************
maybe the short story of my life was summarized in rely on the big window of
greenhouse.
it's funny but my disturbed mind is dreaming the imagination of your sloppy hair.
and wail of this sloppyness about your memories.
your messy hair is getting sombrous enouph in my confuzed mind to cultivating the loneliness bubs in my head slowly.
yes... this is my daily life to cry and stare at the Geranium pots next to my feet.
yes... that's my life these days to revitalize my cheeks with salty fluid tears.
the yellow sunny shirt which I'm wearing is a reminder of your lighting tought in my mind.
and how beautiful this endless memory
of yours is...
and how beautiful these growing buds are on the head ...
and how more beautiful this loneliness with hope of some Geranium pots is...
********************
ترجمه دلنوشته دوم
the days and nights don't have the usual meaning for me that have backed to the sky.
I have got disgusted about all of the experience.
the buds of hope which I have cultivated in my hed, don't have the usual freshness as they always do
I think they have got hopeless too
the source of this Agonizing sadness are those bubs.
I'm Farhad of today. that Farhad who made the mountain for Shirin. I'm that Farhad who considered breathing and being alive a great sin, because of the sadness of his love's fake death.
I'm Farhad who became a toy
in hands of dastard people.
and now I, Farhad of today, have no drsire to live and even no voice to sigh.
I will give my only property as a gift to the orchid flowers maybe they understand the language of my eyes
a language which is not known that why it is groaning
******************
ترجمه دلنوشته سوم
my heart desires for someone's embrase.
but there is no sign!
any sign!
I'm sitting right here!... but it looks my mind is somewhere els
I'm hearing my heart beat with my asleep ears but, I do not seem to hear.
"I'm looking for a language"
"I'm looking for a time"
and after all
I won't get any thing
my tongue is unable to utter even one of it's word
in the meantime I understood...
it's the only place that eccept me with the open arms
it passed second by second, and I never tried to believe you aren't here.
my eyes look like a window which is sometimes rainy and sometimes cloudy.
I stare at the picture of my eyes in water and tell my self;
"such a tolerance your heart have"
"such a tolerance have your emotions"
I wish... no heart, no emotion get broken... I wish
******************
اینکه صبح برخیزم و با چهرهی آشفتهام مواجه شوم، مرا یاد تو میاندازد.
جلوی آینه کوچک درون اتاقم میایستم و موهایم را به آرامی میبافم. جوانههای فکر تو را در سر میپرورانم و لباسی زرد، تن می کنم.
به چسب روی بینیام خیره میشوم. یادآور چند شب قبل، زمانی که فکرت مانند همین جوانهها در جانم ریشه دوانده بود، چنگی به صورتم کشیدم.
میگویند دیوانه شدهام. شاید، شاید دیوانهی جوانههای افکارم شدهام. و این دیوانگی هم عالمی دارد.
هنگامی که میخواهم در کنار گلها بنشینم به ناخنهایم خیره میشوم.
ناخنهای یکدستی که با رنگ قرمز زینتبخش دستانم است.
تضاد جالبی بود بین رنگ ناخنهایم با لباسم. دقیقاً مانند تضاد قلبم و عقلم.
و این تضاد هم عالمی دارد.
به آخرین گلدان هم آب میدهم و اشکهایم جاری میشود.
این گلدان همان گلدان قرمز رنگی است که در هوای زمستانی وقتی در عالمی دگر بودم، برایم خریدی.
و این یادآوری خاطرات هم عالمی دارد.
~~~~~~~~~~~
ترجمه داستان کوتاه
facing my garbled visage in the morning, reminds me of you.
I stand in front of the small mirror in my room and knit my heir slowly.
I cultivate the buds of your tought in my head and wear a yelow shirt.
stare at the small wound bandage on my nose and grab my face, with reminding efew nights ago,
the time when your tought root in my spirit like this buds.
they says I'm crazy!... maybe! maybe I've got crazy because of my tought's buds. and this frenzy have its own world.
I stare at my nails when I'm sitting next to the flowers.
the nails with red color that makes my hand beuteaful.
there was an interesting conflict between the colors of my nails and my shirt.
exacly like the confliction between my heart and mind.
and this confliction has its own world.
I water the last pot and burst into tears.
This vase is the same red vase you bought for me in the winter weather when I was in another world.
and remembering this memories has its own world too!
کاور داستان کوتاه ~~~~~~~
عزیزای من، شما میتونین داستان کوتاه صوتی شده و کلیپ صوتی شده داستان کوتاه و ترجمه اونها رو به واسطهی لینکهای زیر مشاهده و گوش کنید.