« اشکهاي دلتنگ آسمان تن خستهي دریا را التیام میبخشند »
❀ دلنوشتهها
من خودم با نشان دادن آسمان به تو پر پرواز دادم؛
یاد معلم انشایم بخیر!
همیشه میگفت مقدمه متن را محکم میکند
و من بی مقدمه سازی آغوشم، آسمان را به تو
هدیه کردم.
❀❀❀
دست های یخزده نفس های آخرشان را میکشند و
سرمای وجود خودشان را تقدیم به گرمای قلبی شکسته میکنند. لطافت برگ درختان چشم انتظار نوازش دستان یخ زده میمانند.
رنگ سبز درختان شرمسار از زنده بودنشان بی نفس میمانند. فرداهای زیادی چشم انتظار اشک هایی هست که پای آن برگها ریخته میشوند و غصه های که جوانه میزنند.
سرمای پاییز هیچگاه موفق به شکست تابستانی ماتم زده نمیشود و برگهای درختان اسیر دستهای باران پاییزی نمیشوند. دستان به دنبال راه نجاتی برای فرار از سرما میکنند اما افسوس که آنها یادگار سرمای گذشته هستند.
❀❀❀
مغزسبز مثل گیاه اند.
گیاه اگر به آن آب نرسد میمرد مغز سبز هم همین گونه است به آن آب نرسد دیگر مغز سبز نیست یک مغز عادی است.
آبیاری آن، اشک ها جمع شده در یک ظرف است تا به آن اشک ها نگاه کند و دلیل یک شکست ،یک غم،...را بفهمد و درس بگیرد که در راه های دیگر،آن اشتباه را انجام ندهد تا ریشه های محکم تر،ساقه های استوارتر و برگ های سبز تری داشته باشد.
«مغز های سبز همان انسان های عاقل و خلاق هستند»
❀❀❀
نامه از دوستی روزی رسید به دستم گرفتم و بگشودمش. دیدم در آن عکس دخترکی را که دربین گلهایی چمپاته زده بود.
دیدمش آبپاشی در دستش لبالب از اشکهای وی شده بود. عکس را بر کناری بگذاشتم و نامه را خواندم که اینگونه نوشته بود:
روزی دخترکی برای آب دادن به گلهایش حاضر نشد از دیگری آب بگیرد و از اشک خود استفاده کرد. دنیا بیرحمتر از آنیست که تو فکر میکنی پس سعی خودت را بکن از همان اول روی پای خودت بایستی و کارهایت را هرچند سخت و اشتباه خودت انجام دهی تا روزی در برابر مشکلات بزرگتر بتوانی مقاومت کنی و به راحتی پشت سر بگزاری...
❀❀❀
آرام آرام، قدمهایم را به سمت عقب برمیدارم.
تکیهام را به دیوار پشت سر داده و بر روی زمین سر میخورم.
چشمان لرزانم میخ اوییست که دست در دست مع*شوقهاش در مسیر زندگی مشترکشان قدم برمیدارد. اشکهایم دانهدانه بر روی گونهام و میغلتند صورتم را خیس میکنند. گویی کسی قلبم را در مشت خود گرفته و با تمام توان میفشارد که اینگونه نفس کشیدن برایم دشوار شده است.
جوانهی افکار ضد و نقیضم حال به نهالی تبدیل شده است و هر قطرهی اشکم آبی میشود و به آنها جان میبخشد؛
و افکار منفیام هستم که در مغزم جولان میدهند. نمیدانم چه مدت بود که در آنجا نشسته بودم اما میدانم که دیگر اشکی برای ریختن وجود نداشت. با یادآوری آنچه که بر سرم آنده خون در رگهایم همانند اشک چشمانم خشک میشود.
❀❀❀
میگویند باران شفاست؛
باید در زیر باران آوارهی کوچه خیابانها شویم و سطل به دست به دنبال چشمانی گریان از این چشم و آن چشم پرسوجو کنیم.
اشکها را چو پارچهی سبز بر زخمهایمان دخیل ببندیم و به باران قسم داده و با زرورق ب خدا تقدیم کنیم؛ شاید خیر شد.
❀❀❀
تو پرواز کردی و رفتی به اوج آسمان،
آنجا که هیچکس پیش از تو نرفته، ما هم شدیم کلاغ پیری که صورتش از اشک چروک و مچاله شد.
این رفتن را چه کسی به آدمها یاد داد؟
هی رفتن و رفتن؛ ماندن چه شد؟
اما باشد، خوش بگذرد و سفرت سلامت عزیز
دست خوش.
این زمین لاژورد ماندن نداشت ...