در آخرین حنجره، من، بادبانهای بیشمار میبینم.
و بهنگام روز، همین امروز،
صدای افتادن میوههای رسیده را
بر زمین سرد، میشنوم.
اما هنوز، لغتی به شعر نیافزودهام، که آفتاب، کاغذ را
از سایهی دستم، میپوشاند
سوزن، میدرخشد و
کج شده ست!
در آفتاب ملایم، از زیر درختان ملایمتر، از پی تابوتی بیسرپوش
روانهایم و روان بودیم
و سایه گلی، ناف مرده را
پوشاندهست.
در روز بزرگ، تنها
آن که بیشمار سوزن خوردهست، میخندد:
تنها خورشید.
روزی بزرگ، در اصالت ما، دست میبرد
تا، سوزن سوزن، به ماش باز دهد
ما – در یک گفتگوی معمولی روزانه – بر سر خود
نا گهان خبردار میشویم
از تاجی از هوا!
پی میبریم حرکات بیخودانه دستهامان – هنگام گفتگو–
نامههائی از هوا را توشیح کرده است،
نخوانده، توشیح کرده است
شاید در یکی از نامهها، به عشق، معترف شده باشیم
یا به قتل،
و شاید از این روست که بیدلیل، دوست داشته
یا تبعید میشویم
ما که زادگاه، وطن، قلمرومان، چارپایهای کوتاه است،
در دم تبعید – کشیدن چارپایه –
در دم خفقان
بدانیم پادشاه هوائیم، پادشاه هوائیم.
در روزی بزرگ، راهسپاریم، اما از فروغ
سوزنی به ما نشسته، تنها
یک سوزن!
روزی بزرگ – آرام آرام – در اصالت ما، دست میبرد
تا شانه – رفته رفته به پس رود
که تنها از دور، از دور توانائیم
در شناختن شانه خود، که همین پرندگان هوا
بر آن فرود میآیند،
و در شناختنِ دستهای خود، دستهای بریده خود،
که همین پرندگان هوا هستند.
در روزی بزرگ، به تو میرسم، به شانه تو
دست میزنم، که به پسنگری و ببینی
که نمیخندم.
آغاز شد سحابی خاکستری
و ماه من هنوز
چشم مرا به روشنی آب میشناسد .
چتری گشوده داشته است این سحرگاه که درهم پیچیده است
و لا به لای خاطره ابریاش
ستاره و ماه .
هر کس به سوی مردمکی پناه میگیرد
کز پشت پردههایی نخ نما فرا میخواند .
همزاد چشمهای توام در بازتاب آشوب
که پس زدهست پشت درهای قدیمی را و نگران ست.
آرامشی نمانده که بر راه شیری بگشاید .
و روشنای بیتردیدت
از سرنوشتم اندوهگین میشود
دنیا اگر به شیوهی چشم تو بود
پهلو نمیگرفت بدین اضطراب .
یک شب ستاره
از پنجره گذشت و به گیسویمان آویخت
و سالهاست که این در گشوده است به روی شهاب
امشب شهاب از همه شب آشناتر ست
چل سال بی قراری و ماهی که پس زدهست پشت دریها را تا بلرزد
در چلهی پریشانی .
امشب دری میان دو دریا گشوده است
سیل شهاب میریزد در اتاق
طغیان چشم بر میآید تا سحابی
اکنون ستارگانی که دست میگذارند بر پیشانیام
و میهراسد پوست در لرزش عرق
چشمان ناگزیرم را بر میگیرم
از کفشهای مرگ که آغشته است به خاکستر
و رد پایش را تا چار راه سرگردان دنبال میکنم
زاده شدن به تعویق افتاده است
در پردهی زمخت و چروکیدهای نهان ماندهست
رؤیای آبی جنینی که میتابد
از نازکای صورتی پلک
پیش گرفته است دوباره
این جفت بر جنین .
از پردهها فرود میآید ماه
وز شاخههای بید میآویزد
و لای سنگ و بوته و خاکستر
آرامش زمین را سراغ میگیرد از باد .
شاید صدای گنجشکی
از شاخهی سپیده نیاید
شاید که بامداد
خو کرده است با خاموشی .
چشمان بستهام را اما میشناسم
و زیر پلکهایت
بیداری من است که بیتابم میکند .
تا عمر در نگاه تو آسان شده ست
از چشمم آستان گدازانی کردهام
که آسوده از شد و آمد خاکستر
بگشوده است بر لبهی باد .
میگردم و شتابم
از گردش زمین سبق میبرد .
میایستم برابر خاکستر
تا گیسویت به شانهی مهتاب بگذرد .
تک و تنها به تو میاندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رق*ص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچلهها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندمزار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
میبینم
من به این جمله نمیاندیشم
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو میاندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
ری را، صدا میآید امشب
از پشت “کاچ “که بندآب
برق سیاه تابش تصویری از خر*اب
در چشم میکشاند.
گویا کسی ست که میخواند…
اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوشربایی من
آوازهای آدمیان را شنیدهام
در گردش شبانی سنگین؛
ز اندوههای من
سنگین تر.
و
آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندند آن چنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
میبینم.
ری را… ری را…
دارد هوا که بخواند
در این شب سیا
او نیست با خودش.
او رفته با صدایش اما
خواندن نمیتواند.
ابرها فکرهای مرا به تو میپیوندد
به همان دنیایی که در آن
نه تو هستی و نه من
که در آن، تنها، فکرهای سردشدهمان میتوانند
همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتیست
وقتی که میگویند تو مُردهای
تو کنار رفتهای از دنیا
به مرزهایی که شبیهِ غرقشدنِ دریا در دریاست
مثلِ اینکه همۀ حرفهایت را به گنجشکها گفتهای
به جوانهها
به درختان و سایههاشان
به خوشههای گندم
تنها زمانی که میرسیدند و تَرَک برمیداشتند
فکر نمیکردی که میشود میانِ اینهمه چیز
دستها و چشمهای تو را پیدا کرد؟
فکر نمیکردی که صدای یک رودخانه
بتواند دلتنگیِ ماه و مرا یکجا بشوید و
بیاید به صداکردنِ تو؟
تو از آن سوی اگر
انکار کنی زمان را
ما به هم خواهیم پیوست
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصهپرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانیست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم میگذرند؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر ل*ب پنجرهی باز سحر غلغله میآغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخواندهی من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
به کار خویشتن ایثاری
نمیشناسد باران.
و خوشههای سنبله بر خاک و آدمی
نثار میشود.
تو بر کرانهی عالم
درون خویش به یغما فتادهای
که « ز این هزار هزاران
یکی نگفت که بر شانهات چه میگذرد.»
به تابخانهی پندارت آتشیست
که منظرت را تبخیر میکند.
نشستهای و طلب میکنی،
و پر گشوده به سودای خویش
و دور میشود آن سینه سرخ،
که موج آوایش
رگان آرامت را روزی آشفته بود.
شرابههای افق را به طوق افگندهست،
و با فرو شدنش در شرار چشم انداز
نگاه بیگاهت تار میشود.
جزیرهای تنها نیستی
که سفینهی گم گشته از ستیزه ی موج
به سرنوشتی محتوم
کنارهات را جویا شود.
پرنده در طلبت نیست،
و روز برنیامده تا بر مدارت
بتابد.
گیاه، آب، ستاره
همیشگان صدای تو نیستند،
اگر که بر نیامدهای
آفتاب برمیآید،
و آب گودالش را پیدا میکند.
چنار هفتصدساله از درون
به آتش
کشیده میشود،
و شاخههای جوان
به بوی نور و نسیم
ز خاک برمیآیند.