قسمت اول:
تو جاده خاکی که افتادیم، ضبط به خاطر تکونای شدید ماشین روی قلوه سنگ ها از کار افتاد و میدون رو برای مسخره بازی های علی خالی کرد؛ خودش رو شل و ول می کرد تا موقع بالا پایین شدن اتاقک سمند داغون بابا روی من و بچه ها بیوفته و اذیتمون کنه.
بازوهاش رو محکم گرفتم و ثابت نگهش داشتم تا مانع لذ*ت بردنم از منظره نشه. من اون جاده خاکی و باریک رو با وجود سنگلاخ و نا هموار بودنش دوست داشتم. در سفید و بزرگ ته جاده خاکی که با سبزی شاخ و برگ پر پشت درختای دو طرف جاده قاب گرفته شده بود از بچگی به هیجان وادارم می کرد و انگار من هنوز همون دختر بچه هشت ساله ام، که برای گل های وحشی بنفش لابه لای علف های جاده نقشه می کشه. کنار در سفید و فلزی یه اتاقک کوچیک و نقلی بود که آخر هفته ها میزبان خانواده شلوغ و پرهمهمۀ ما می شد و مامان با وسواس تمام قبل از رسیدن خاله و دایی ها، حسابی گرد گیریش می کرد و تموم حشرات اعم از سوسک و ملخ رو می فرستاد یه هوایی بخورن و بعد از رفتن ما دوباره به اتاق برگردن.
همه چیز برای من مثل خاطراتی که یه دختر کوچولو از مزرعه پدربزرگش داره، شیرین و عاری از غم و غصه بود. مزرعۀ بابایی برای من، شاید تا قبل از اون روز یه صندوقچه بزرگ پر از لحظات شاد جلوه می کرد؛ تموم سوراخ موش های مزرعه رو از بر بودم و وجب به وجبش شاهد قد کشیدن دختر شهری ای بود که عاشق سادگی سرریز این حوالیه.
خبر دسته اول بابا هیجان من برای تموم شدن جاده خاکی و رسیدن به داخل محوطه، دو چندان می کرد؛ یه کارگر جدید آورده بودن. یه کارگر جدید که با تموم اعضای خانوادش از افغانستان به اینجا مهاجرت کرده بود. شبی که این خبر رو شنیدم راجع به تعداد بچه هاش و سن و سالشون هیچی از بابا و بابایی نپرسیدم و اونا هم چیزی نگفتن؛ آخه همه منو خوب می شناسن و می دونن دوست دارم همیشه چیزی رو ندونسته بذارم تا برای فهمیدن و کشف کردنش ته قلبم احساس سر زندگی و هیجان داشته باشم. اون روز هم برای دیدن خانواده اون کارگر لحظه شماری می کردم.
بعد کمک کردن به مامان برای خالی کردن وسایل و ظروف از صندوق عقب ماشین، سر و وضعم رو تو انعکاس تصویرم روی یکی از پنجره های خاک گرفته اتاقک چک کردم و مثل جوجه اردکا همراه علی دنبال بابا راه افتادیم تا سر و گوشی توی محوطه آب بدیم. بوی بد گار ها تنها چیزی بود که واسه چند لحظه آزارم می داد و باعث می شد قیافم رو مچاله کنم و غر بزنم. از بچگی از گاو های بزرگ و وحشتناک که با نفسای آتشین بهم خیره می شدن، می ترسیدم و تمام سعیم رو می کردم تا نزدیک آخور و سالن نشم.