تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[ داستانک نویسی | رز سیاه کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

  • شروع کننده موضوع نازلــی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 456
  • پاسخ ها 8
وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,474
12,612
219
هوالمحبوب

IMG_20201019_175334_673.jpg

با سلام

کاربر گرامی @رز سیاه
با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,936
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
به نام خدا ?


رز پژمرده.

خسته بود دیگر توانی برای گله کردن نزد خدا نداشت!
قلبش شکسته تر از آنی بود که شود شکسته هایش را بهم چسباند؛ رگهای عصبی سرش تیر می‌کشید، با دستهای لرزانش اپن آشپزخانه‌شان را گرفت و بلند شد، جلوی چشمانش سیاهی رفت!
حالش خراب بود، اما او انگار حال خراب دخترک را نمی‌دید! و بازهم به سرزنش کردن دخترک ادامه داد.
با قدم های سست نشان از حال بدش، را افتاد سمت در حیاط. احساس تنگی نفس ‌می‌کرد، نمی‌توانست درست نفس کشد! فشار عصبی اش هر لحظه بیشتر می‌شد دست‌گیره‌ی در را گرفت. سردی دست‌گیره باعث شد حالش یکم بهترشود.
صدایش آمد خطاب به دخترک گفت:
- کجا؟ زود لباسارو جمع کن بیا گردگیری کن، تا من نگم کاری نمی‌کنی نه؟.
دخترک بغض کرد یک قطره‌ی اشک سمج از گوشه‌ی چشمش چکید بر روی گونه‌اش. در را باز کرد ونگاه به ابرهای گرفته کرد. زیر ل*ب باخود زمزمه کرد:
- دل تورو کی شکونده؟ چرا اینجوری گرفتی!
گوشه‌ی حیاط نشست و زانوهایش را ب*غل کرد، به چشمانش اجازه‌ی باریدن داد. خسته بود از این همه بی‌چاره‌گی؛ باخود گفت: خدایا چی می‌شد من رو جای پدرم می‌بردی پیش خودت؟ گناهم چیه اخه هر روز شکنجه شدن حقمه! حق من نبود یه خانواده داشته باشم! چرا ازم گرفتیشون خدا!
حسرت خیلی چیزها به دلش مانده بود، دیگر تحمل این زندگی را نداشت، دلش می‌خواست اوهم برود کنار عزیزانش؛ هرشب به امید ندیدن خورشید فردا می‌خوابید اما انگار هنوز وقت رفتنش از این دنیا نرسیده بود؛ باید می‌سوخت و می‌ساخت، فکر می‌کرد شده است شبیه رزی که خیلی وقت است کسی سراغش را نگرفته شایدم او را از یاد برده اند؟


ح_وفا
تاریخ: 1399/8/18
 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,936
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
نام: خودت را باور کن.
نام نویسنده: ح _ وفا

تاریخ: ۱۳۹۹/۸/۲۱
در جنگل هل هله به پا بود! همه‌ی حیوان‌ها، پرنده‌ها دورهم جمع شده بودند. منتظر شروع شو انتخاب زیباترین پرنده‌ی جنگل بودند؛
خرگوش کوچک گفت: « شنیده‌اید؟ می‌گویند کلاغ سیاه هم در شو شرکت کرده است!»
گروه پرنده‌ها زدند زیر خنده، قناری با تمسخر گفت: « منظورت همان کلاغ زشت است؟»
این‌بار حیوان‌ها متعجب چشم دوختند به دهان خرگوش! خرگوش کوچک گفت: « باچشمان خود خواهید دید که راست‌ می‌گویم.»
پچ پچ بزرگی بین حیوان‌ها و پرنده‌ها به راه افتاد!
چندی بعد سلطان وارد جنگل شد همه به احترامش بلند شدند، سلطان دستور شروع شو را داد.
پشت صحنه همه‌ی پرنده‌ها استرس داشتند. هریک از پرنده‌ها نگاهی به طاووس زیبا می‌کردند و خود را بازنده‌ می‌دیدند! همه می‌گفتند: « ما هیچ شانسی در مقابل طاووس نداریم!» اما در بین آن‌ها فقط کلاغ بود که هیچ استرسی نداشت با وجود تیکه و طعنه های پرنده‌ها باز خود را برنده می‌دید. شو شروع شد و پرنده‌ها یکی پس از دیگری رفتند. ماند طاووس و کلاغ سیاه. طاووس بی‌چاره اعتماد به نفس نداشت، توان رفتن بر روی صحنه و نگاهای خیره‌ی تماشا کننده را هم نداشت. کلاغ گفت: « مایلی باهم برویم؟» طاووس با خوشحالی گفت: « بله حتماً.»
هر دو راه افتادن کلاغ با قدم‌های استوار و سری بالا گرفته راه می رفت. اما طاووس با قدم‌های سست و سری به زیر گرفته در کنار کلاغ راه می‌رفت!
سلطان با دیدن اعتماد به نفس کلاغ سیاه شگفت‌زده شد باور نمی‌کرد یک کلاغ سیاهه زشت بتواند این‌گونه بر روی صحنه راه برود؟!
سلطان کلاغ را برنده اعلام کرد و گفت: « از این‌که به خودباور کرده‌ای بسیار خوشحالم؛»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,936
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
به نام خدا؛
نام: خروس و خورشید
نویسنده: ح_ وفا
تاریخ: ۱۳۹۹/۸/۲۱

از خواب نازش دل‌کند؛ و به راه‌ افتاد سمت نرده‌ها
رفت برویه نرده ایستاد، و شروع به بیدار کردن آدم‌ها کرد! هرچند خوب می‌دانست، نه تنها آدم‌ها از او راضی نمی‌شوند بلکه خشمگین هم می‌شوند! اَما وظیفه‌اش این بود، وکاری دیگر نمی‌توانست کند. طولی نکشید صدای اعتراض آدم‌ها بلند شد! یکی خروس را نفرین می‌کرد‌! و دیگری سرزنش‌اش می‌کرد که چرا دهانش را نمی‌ بندد تا دیگران در آرامش خواب شوند؟ دگر عادت کرده بود به این رفتار آدم‌ها. خروس چشم انتظار منتظر خورشید عزیز‌ اش بود. چندی بعد، خورشید طلوع کرد و با نور زیبایش صورت خروس را نوازش کرد. خروس سرخوش خورشید را نگاه می‌کرد طوری که متوجه گذر زمان نشد! وقتی به خود آمد، که خورشید داشت غروب می‌کرد. دلش گرفت غمگین با خورشید خداحافظی کرد و داخل لانه‌اش شد.
***
صبح روز بعد. خروس خوشحال از این‌که قرار است باز خورشید زیبا را ببیند، به راه‌ افتاد سمت نرده‌ها همین‌که رفت رویه نرده. ناگهان مردی بزرگ جثه او را گرفت انداخت درون کیسه‌ای! خروس ترسیده داد زد اما کسی به دادش نرسید!
روزها گذشت و خروس داخل انبار زندانی بود. دلش برای خورشید تنگ شده بود. دیگر توانی برای قوقولی کردن هم نداشت! مدام می پرسید چرا خورشید به دیدن او نیامده؟ باخود گفت: «خورشید من بودی ولی واسه همه می‌تابی »
گناه خروس چه بود که او را در انبار زندانی کرده بودند‌؟ به راستی که آدم‌ها قدر خوبی را نمی‌دانستند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,936
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
نام: راننده تاکسی
نام نویسنده: ح _ وفا

شب بود و باران شدیدی از آسمان سیاه می‌بارید!
مرد پشت فرمان نشسته بود، و داشت آخرین مسافرش را به مقصد می‌رساند. در مسیرش پیرزنی را دید، در ایستگاه خط واحد ایستاده، و از سرمای شدید در خود پی‌چیده بود. دل مرد به حال پیرزن سوخت؛ کنار پیرزن تاکسی را نگهداشت. اما مسافرش معترض گفت:
- آقا چرا وایستادید؟ مگه نگفتم بهتون عجله دارم!
راننده گفت:
- چشم خانوم اول شمارو می‌رسونم، ولی اون بنده خداهم گناه داره؛ بذارید اونم سوار بشه، این موقعه تاکسی گیرش نمیاد!
مسافر ناراضی گفت:
- واقعاًً که براتون متاسفم، واسه یه قرون بیشتر چه‌کارها که نمی‌کنید!
مرد رنجید اما به رویش نیاورد، چرا که اون نیتش کمک کردن به پیرزن بود نه پول بیشتر درآوردن!
شیشه‌ی ماشین را داد پایین و روبه پیرزن گفت:
- مادرجان، کجا دارید می‌رید بفرما برسونمت.
پیرزن جلو آمد و دقیق راننده و داخل ماشین را نگاه کرد بعد گفت:
- چند می‌بری؟ پول زیادی همراهم نیست.
مرد با مهربانی گفت:
- این چه حرفیه مادر بفرمائید سوارشید.
پیرزن قبول کرد، سوار ماشین شد، آدرسش را گفت.
مسافر که آدرس را شنید گفت:
- ظاهراً مقصد ایشون نزدیک تره! پس اول ایشون رو برسونید.
راننده قبول کرد و راه افتاد. چندی بعد، پیرزن و مسافر باهم گرم صحبت شدن.
راننده خوشحال شد از این‌که مسافرش دیگر خشمگین نیست.
خیلی زود به مقصد پیرزن رسیدند،
راننده گفت:
- مادرجان، مطمئن هستین بابت درست بودن آدرس؟
پیرزن از تاکسی پایین شد وگفت:
- بله مطمئنم!
و راه افتاد، بدون آنکه دیگر تعارفی از کرایه بزند!
راننده زیر ل*ب خداحافظی گفت و راه افتاد.
رسید به مقصد مسافرش، ناگهان مسافرش داد زد گفت:
- کیفم، کیفم نیست!
***
 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,936
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
نام: نویسندگی هم آرزوست
نام نویسنده: ح _ وفا

تاریخ:۱۳۹۹/۸/۲۸
باز شب شد و بی‌خوابی زد به سرش! ماند امشب چه رمانی بخواند تا خوابش ببرد؟ رخت خوابش را پهن و چراغ‌های اتاقش را خواموش کرد.
موبایلش را برداشت و سری به رمان‌های که داشت زد،
یکی را انتخاب کرد و شروع به خواندنش کرد،
در عرض یک ساعت خواندن رمان را تمام کرد! دستی به چشمانش کشید. اسم نویسنده‌ی رمان نظرش را جلب کرد و مطلبی که در پایان نوشته بود؛
فکری به ذهنش رسید. با خود گفت:
- یعنی منم می‌تونم رمان بنویسم؟ شاید حق با نویسنده‌ی این رمان باشه! هنر نوشتن تو وجود تک تک ما انسان‌هاست فقط کافیه پیداش کنیم؛
همان شب شروع به نوشتن رمان کرد،
***
یک ماه گذشت...
با ذوق بچه‌گانه‌ای زنگ زد به تنها دوستش، یعنی دختر خاله‌اش. و بعد از یک احوال پرسی طولانی، درمورد رمانی که نوشته بود به دختر‌خاله‌اش گفت.
و او هم مشتاق به خواندش شد، از دخترک خواست تا هرچه زودتر رمانی را که نوشته‌ است برایش بفرستد. دخترک خوشحال رمانش را فرستاد و دختر‌خاله‌اش بعد از خواندن رمان اولش کلی خندید و بعد دخترک را به نویسنده‌گی تشویق کرد.
از آن روز دوماه گذشت و دوتا رمان دیگر هم نوشت،
و یک روز تصمیم گرفت تا رمان‌هایش را در یک انجمن تایپ کند تا بقیه هم بتوانند بخواند. اما وقتی رمان‌هایش را نقد کردند یک باره تمام امیدش را از دست داد چرا که رمان‌هایش پر از اشکال بود! و برای درست کردن آن اشکال‌ها باید همه چیز را خر*اب کرده و دوباره از اول بسازد، آن روز باخود گفت:
- نویسندگی‌ هم آرزوست... .
دخترک اول تصمیم گرفت آموزش نویسندگی ببیند و بعد در کافه نویسندگان رمان بهتری و بدور از هر اشکال و عیب و ایرادی بنویسد.
 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,936
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
نام: به ماه دل نبند
نام نویسنده: ح _ وفا
تاریخ: ۱۳۹۹/۸/۲۸

لبه‌ی پرتگاه نشست، گرگ بزرگ جثه‌ای هم درکنارش نشست و گفت:
- چی‌شده؟ بازکه غمگین می‌بینم تو رو!
خیره شد در چشمان سیاه گرگ، اما دلش نمی‌خواست جواب گرگ را بدهد! حتی دلش نمی‌خواست چشمانش را از آن دو گویِ سیاه بگیرد! گرگ برای دومین بار از او پرسید که چه شده است! آهی کشید و گفت:
- چرا حس می‌کنم دیگه براش مهم نیستم؟
گرگ زوزه‌ای کشید و خیره به ماه ماند؛
- از کدوم رفتارش این حس رو پیدا کردی؟
اوهم خیره شد به ماه و گفت:
- نمی‌دونم!
+ پس وقتی نمی‌دونی چرا یه همچین فکری می‌کنی؟
- چون دیگه بهم محل نمی‌ذاره!
+ همه شب ها ماه می‌ تابه حالا یه شب میره پشت ابرا بعد تو باید بگی ماه رفته دیگه برنمی‌گرده؟ یا بگی دیگه ماهی نداریم!
- حق باتوعه؛ ولی فکر کن من الان عاشق ماه شدم، درسته حالا بنظرت من و ماه بهم می‌رسیم؟ نه! چرا چون ماه دست نیافتنیه؛ اون فقط واسه من که نمی‌تابه واسه همه‌ی مردم می تابه، پس نباید دل ببندم بهش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,936
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
به نام خدا...
نام: النا و ثروت اعظیم
نام نویسنده: ح _ وفا

تاریخ: ۱۳۹۹/۸/۲۹
باورش نمی‌شد، باری دیگر چشمانش را باز و بسته کرد اما هیچ چیز تغیر نکرد! با شگفتی گفت:
_ ببخشید میشه دوباره بگید چی گفتین!
مرد شیک پوش دستی به ته ریشش کشید وگفت:
_ بله چرا که نه! عمه تون فوت کردن. و توی وصیتنامه اش اسم شمارو ذکر کردن، اگه قبول کنید همه ی مال و اموال خانوم شریفی مطعلق شما میشه... .
دخترک ذوق زده به چهره‌ی وکیل خیره بود! هیچ اثری از ناراحتی مرگ عمه اش در چشم‌هایش دیده نمی شد؟! سریع به وکیل گفت:
_ بله چرا حتماً کجا رو باید امضا کنم؟
وکیل برگه‌هایی از کیفش بیرون آورد وگذاشت روی میز خودکاری داد دست دخترک و گفت:
_ بفرمایید می‌تونید زیر این برگه‌هارو امضا کنید.
***
در ماشینش نشست. هنوز هم باورش نمی‌شد صاحب این ثروت اعظیم شده باشد! باخود گفت:
_ بلاخره به اون چیزی که می‌خواستم رسیدم.
خب اولین جایی که باید برم کجاست؟
باخود خندید و جواب.خودش را داد:
_ خب معلومه مرکز خرید؛
با سرعت راند سمت مرکز خرید، بعد از اینکه رسید ماشینش را پارک کرد و دوید سمت مغازه ها! هرچی دم دستش بود را می‌گذاشت درون پاکت و می‌خرید.
پاکت‌های خریدش بسیار زیاد شده بود! به سختی از آن هارا از مغازه آورد بیرون، وپاکت هارا دنبال خودش می‌کشید. از مرکز خرید آمد بیرون، مردی صدایش زد و گفت:
_ خانوم بدین منم کمکتون کنم... .
خوشحال شد و همه‌ی پاکت هارا بدون درنگی سپرد به مرد ناشناس! و از او تشکر کرد. همراه هم راه‌ افتادن به سوی پارکینگ، نزدیک پارکینگ دخترک خسته شد و ایستاد. مرد گفت:
_ سوئیچ ماشین تون رو بدین من، شما همینجا بشنید. من پاکت هارو می‌ذارم داخل ماشین... .
دخترک خسته بود و به حرف مرد ناشناس گوش کرد!
مدتی نگذشت که ماشینش از پارکینگ خارج شد!
دخترک ترسیده دویید سمت خروجی پارکینگ ولی دیرشده بود ماشین از پارکینگ فاصله‌ی زیادی گرفته بود. با دستانش کوبید به سرش و نالید:
_ خدا لباسام، کیف‌های خوشگلم. همه شون رفتن؟
ناگهان جیغی کشید و از خواب بیدارشد!
خواهرش او را از خواب بیدار کرده بود و گفت:
_ النا حالت خوبه؟ چرا داد زدی ترسیدم!
نفس راحتی کشیدو گفت:
_ یعنی همه چی یه خواب بود؟
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
پایان دوره آموزشی داستانک نویسی
۹۹.۰۸.۳۰
خدا قوت

?
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا