شکلات تلخ پاییزی
دخترک با سر انگشتانش، اشکهای غلتیده روی گونه هایش را پاک میکند و کلاه پشمی زمستانی اش را تا حد امکان پایین میکشد تا کسی نتواند چشمان سرخ شدهاش از شدت گریستن شبانه را ببیند.
بند کولهاش را روی شانهاش محکم میکند و زیپ سویشرت مشکین رنگ بر تنش را، تا زیر چانهاش بالا میکشد.
چه شب منحوسی بود امشب و چه وجود دخترک منحوستر! شکلات گیر افتاده کنج جیب سویشرتش را بیرون میکشد و با دستانی لرزان لایه رویی مزاحمش را از تنش در میآورد و در دهان میگذراد.
تلخ است خیلی تلخ! تلخ چون زندگی و روزهای سرشار از سیاهی و بدبختیاش!و این بر تلخی حال و روزش میافزاید. سعی میکند فکرش را از اتفاقاتی که افتاده و آن صاحب خانه از خدا بی خبرش که بخاطر چند روز دیرکرد پرداخت پول اجاره خانهاش، او را با چه حقارت و تمسخری از خانهاش بیرون رانده بود، دور کند. اما هر چه کرد، نمیتوانست!
یادش نمیرفت که چگونه جلوی در و همسایه به کتکش گرفته بود و تمام تن و بدنش را سیاه کرده بود! یادش نمیرفت نگاه های تحقیرآمیز و گاه پر نفرت همسایههایش را روی خود!
یادش نمیرفت اندک وسایلی را که با چه زحمتی از میان شعله های آتش بیرون کشیده بود و حال به دست این زن بیاحساس، به آتش کشیده میشدند!
سوز سرمای پاییزی که چون ببر بر تنش نحیفش، چنگ میانداخت را نادیده گرفت و با هر سختی بود، به قدم زدن ادامه میداد. آخر یک دختر یتیم بی کس، در یک شهر غریب را چه کسی سرپناه میدهد؟
چه کسی یاور و همراهش میشود و سختیها و غم ها را از روح و جانش میشوید؟
چه کسی؟
۱۳۹۹/۰۸/۱۸