شکلات تلخ پاییزی دخترک با سر انگشتانش، اشکهای غلتیده روی گونه هایش را پاک میکند و کلاه پشمی زمستانی اش را تا حد امکان پایین میکشد تا کسی نتواند چشمان سرخ شدهاش از شدت گریستن شبانه را ببیند.
بند کولهاش را روی شانهاش محکم میکند و زیپ سویشرت مشکین رنگ بر تنش را، تا زیر چانهاش بالا میکشد.
چه شب منحوسی بود امشب و چه وجود دخترک منحوستر! شکلات گیر افتاده کنج جیب سویشرتش را بیرون میکشد و با دستانی لرزان لایه رویی مزاحمش را از تنش در میآورد و در دهان میگذراد.
تلخ است خیلی تلخ! تلخ چون زندگی و روزهای سرشار از سیاهی و بدبختیاش!و این بر تلخی حال و روزش میافزاید. سعی میکند فکرش را از اتفاقاتی که افتاده و آن صاحب خانه از خدا بی خبرش که بخاطر چند روز دیرکرد پرداخت پول اجاره خانهاش، او را با چه حقارت و تمسخری از خانهاش بیرون رانده بود، دور کند. اما هر چه کرد، نمیتوانست!
یادش نمیرفت که چگونه جلوی در و همسایه به کتکش گرفته بود و تمام تن و بدنش را سیاه کرده بود! یادش نمیرفت نگاه های تحقیرآمیز و گاه پر نفرت همسایههایش را روی خود!
یادش نمیرفت اندک وسایلی را که با چه زحمتی از میان شعله های آتش بیرون کشیده بود و حال به دست این زن بیاحساس، به آتش کشیده میشدند!
سوز سرمای پاییزی که چون ببر بر تنش نحیفش، چنگ میانداخت را نادیده گرفت و با هر سختی بود، به قدم زدن ادامه میداد. آخر یک دختر یتیم بی کس، در یک شهر غریب را چه کسی سرپناه میدهد؟
چه کسی یاور و همراهش میشود و سختیها و غم ها را از روح و جانش میشوید؟
چه کسی؟
پرندگان بهاری
فنجان ماگ داغ را میان انگشتانم میفشارم تا شاید کمی از گرمای دلپذیرش، بر کالبد منجمد شده و گرفتار شده توسط کولاک دهشتناک روانم، جاری گردد و کوه های یخی وجودم را ذوب کند.
در افکار بی پایان خود غرق میشوم تا مجهولات ذهنم را سروسامان دهم. ناگهان صدایی دلنواز پرده های گوشهایم را نوازش میکند. صدای آواز خواندنی دلنشین است که غرقه میکند ذهن همیشه پرتب و تاب و مشغول کنجکاوم را در آرامش مطلق!
لبخند محوی کنج لبهایم مینشیند. لبخندی که این روزها خیلی کم میشود مهمان لبهایم گردد. کنجکاوی بیحد و مرزم، بر قدرت تعقلم چیره میشود و مرا به سوی آن صوت دلنشین فرا میخواند.
به سمت پنجره ای که پردههایش توسط نسیم ملایم بهاری تکانیده میشود، قدم برمیدارم. پرده کرمی رنگی که یادگار مادربزرگ مهربانی است که برای دوختن آن چندشبانه روز زحمت کشید و تلاش کرد را، کنار میزنم و چشم به بیرون میدوزم. پرندگانی را میبینم که به زیبایی در آسمان نیلگون و زیبای طراحی شده توسط مادری به نام بهار، میرقصند و آواز میخوانند.
دستههای بزرگی که هر کدام صدها نفر از این پرندگان خوش آواز را در خود جای دادهاند. به دقت ظاهر پرنده را از نظر میگذرانم، بالهایش چون ظلمات شب مشکین رنگ است و پرهای سی*نه اش سفید! تضاد زیبایی است برای یک پرنده! و رنگ سرخی که نوکهایش را به بازی گرفته و زیباییاش را کامل! واقعاً باید آفرین گفت به خدا برای خلق چنین موجودی! موجودی به نام پرستو!
یاد حرف های مادربزرگم میافتم. همیشه خدا میگفت – عزیزم این پرستوهای زیبا را میبینی؟ اینها در فصل بهار، بعد مهاجرت طولانی به اینجا میآیند. چندین روز را وقف ساختن لانههایشان میکنند و در آخر تمام وقت خود را صرف بزرگ کردن فرزندانشان میکنند. بعد بزرگ شدن فرزندانشان به سمت صحرا پرواز میکنند و به دور از چشم دیگران، با سپردن تن خود به ریگهای بسیار گرم بیابان، جان میسپارند! هیچ کس نمیداند چرا آنها بعد اینهمه سعی و تلاش خود را تسلیم و رهسپار مرگ میکنند، هیچکس!
اما من میدانم! پرستوها از ظلم و ستم انسانها است که سربه بیابان میگذارند. پرستوها طاقت دیدن زیادهخواهیها و کشت و کشتار بیوقفه انسانها را ندارند. دلشان سرشار از غصه و تنهایی است، برای همین خود پیشاپیش به استقبال مرگ میشتابند.
غرقه تماشای پرستوها میشوم و غافل از زمین و زمان!
۱۳۹۹٫۰۸٫۲۰
دستانش که توسط دستبند آهنین به صندلی بسته میشود، چشمبند از روی چشمانش برداشته میشود. نور زننده چراغ بزرگ و نورانی بالای سرش، چشمانش را میسوزاند و باعث بستن پلکهایش بر هم میشود تا از سوزش چشمانش آرام گیرد. کم کم چشمانش به نور چراغ عادت میکند و چشمانش را باز میکند.
اطرافش را ظلمات و تاریکی فرا گرفته و مانع تجزیه و تحیلیل مکان برای این مرد مرموز میشود. روبرویش، در آنسر میز، سایه مردی نمایان است که چهرهاش توسط غول تاریکی مختوش شده است و ناشناس برای این مرد! و بوی سیگاری که کل فضای اتاقک مرموز را فرا گرفته است.
بوی چوب نمخورده و کهنه به مشامش میرسد. پس یک جایی اطراف دریای خزر است! داخل یک کلبه چوبین! و صدای شرشر آبی که نشان از نزدیک بودن رودخانهای به او را میدهد.
با شنیدن صدای سرد و خشنی به خود میآید و دست از تحلیل کردن مکان برمیدارد.
- چرا اون دختر رو کشتی؟
پوزخندی گوشه ل*بهایش مینشیند و میگوید:
چون زمان حیاتش تمام شده بود!
منظورت چیه؟ زمان حیات اون چه ربطی به تو داره؟
بعد بیست و پنج سال زندگی دیگه بی مصرف شده بود برای جامعه و دیگران، پس تاریخ انقضایش تموم شده بود!
مرد که صدایش از خشم میلرزید، میگوید:
- میدونی اون دختر خواهر من بود؟
با بیخیالی شانهای بالا میاندازد و میگوید:
خب باشه!
چند سالته؟
من؟ خب بیست و هفت سالمه!
مرد قهقههای میزند و با فریاد میگوید:
- تو که زودتر تاریخ مصرفت تموم شده!
لبخندی گوشه ل*ب های مرد مرموز مینشیند.
- درسته! من تاریخ مصرفم تموم شده و قرار بود امروز خودم رو خلاص کنم!
میتوانست چهره بهت زده مرد روبرویش را تجسم کند و لبخندش عمیقتر شود.
یعنی... تا این حد نسبت به همه چیز بیخیالی؟
آره تا این حد! الان هم میتونید برید و تنهام بزارید چون من خودم میمیرم! یک برگه هم بدین بگم خودکشی کردم!
یعنی چی؟
قهقههای سر میدهد و میگوید:
- داداش دیر اومدی! قبل گرفتن و آوردن من اینجا، مرگ موش نوشجان کردم!
برادر مقتول با تعجب به مرد روبرویش مینگرد که هر لحظه صدای قهقهههایش کمتر و کمتر میشود و در میان شرشر آب آبشار محو میشود.
۱۳۹۹/۰۸/۲۳
دخترک گیسوانش را باز میکند و دوباره میبندد. بارها و بارها! اما هیچکدام موهایش را آن طور که میخواهد نشان نمیدهند. غمگین و بغض کرده روی صندلی پلاستیکی زرد رنگ گوشه اتاق مینشیند و به جنس بد موهایش فکر میکند و با خود میگوید:
- چرا موهای من اینقدر جنسشان بد است؟
همسن و سالهایش اکثراً موهای سیاه بلند و لخت داشتند اما موهای او... .
مدتی که میگذرد احساس میکند دستی بر روی موهایش کشیده میشود. سر بلند میکند و مادربزرگش را میبیند که لبخند مهربانی بر لبانش نقش بسته است.
مادربزرگ علت ناراحتی نوه همیشه شر و بازیگوش خود را میپرسد. دخترک جوابش را میدهد.
مادربزرگ آرام میخندد و با خنده او را روی پاهایش مینشاند. همان طور که روی سرش دست میکشد و نوازشش میکند، داستانی را برای او تعریف میکند. داستان دخترکی که از زمین و زمان شاکی است و نمیداند باید چه کند! اما به اواخر داستان که میرسد، داستان را نصفه و نیمه رها میکند و از دخترک میخواهد ادامه داستان را خودش بسازد.
دخترک ادامه داستان را میسازد و از اینکه خودش داستان را تمام کرده بود، ذوق زده میشود.از آن روز تصمیم میگیرد خود داستان خلق کند و به دنیای بزرگ داستانها و نویسندگان وارد شد.
نگفتمت نرو؟ نگفتم بمان و بمان و بمان! پس چه شد؟ آه و ناله کدام دردمندی زندگیات را به آتش کشیده؟ دل کدام بچهی یتیمی را شکستی که حال اینگونه به هلاکت و بدبختی افتادهای؟ اصلاً تو کیستی؟ کیستی که گلبرگ های تازه جوانه زده درختچه یاس را زیر پایم له میکنی و خم به ابرو نمیآوری! کیستی که فرزندان بیپناه را با بیرحمی از مادرشان جدا میکنی؟ کیستی که صدای قدم هایت رعب و وحشت میاندازد بر جان این بیزبانان!
کیستی؟ از جان این دنیا چه میخواهی؟ هدفت چیست؟ میآیی، میکشی، به آتش میکشی، غارت میکنی، میروی و تنها مخروبه ای از خود به جا میگذاری! از جان این کائنات چه میخواهی؟
شراره های آتش داخل چشمانت، درختان بیزبان را به آتش میکشد و به خاکستر مبدل میکند. نتیجه طمعت به جمع آوری مال دنیا میشود مرگ همیشگی یک موجود!
موجودی که مانند تو جان دارد، احساس دارد، خانواده دارد! اما تو... نمیدانم چه بگویم به تو؟ به تو و این کارهای نابسامان و عجیب و غریبات! آخر ساختن یک جاده ارزش کشتار و نابودی این طبیعت بینظیر را دارد؟
تو کیستی؟ موجودی طمعکار و بی احساس که تنها به فکر خودش است و نه هیچکس دیگر! موجود ناسپاسی به نام انسان!
باران ببارد میروی! باران نبارد میروی! اشک و بغضی که گریبانگیر این روزهایم شده است، چشم انتظار است! چشم انتظار دستی که با مهربانی بر موهایش نوازشوار کشیده شوند و صدایی که شنیدنش هم غم و اندوه میزداید از این قلب بی طاقت!
هر روز مینشینم کنار پنجره ای که آخرین بار از گوشه آن نگاهت کردم! سیر نگاهت نکرده بودم، تو را به جان همان دخترک بازگرد! فقط یکبار! یکبار دیگر بگذار سیر نگاهت کنم!
آه و افسوس! حال که این نامه را مینویسم قطرات اشکم مزاحم قلم و جوهرت میشوند. جوهر پخش میشود، ببخششان!
نمیدانم چه بگویم و چه بنویسم برایت! فقط این را بدان که من کینهای از تو و آن دخترک بر دل ندارم! هیچ کینهای! چون میدانم کنارش خوشبخت میشی جانا! خوشبخت باش و خوشبخت کن دخترک را! امیدوارم حداقل او بتواند شور و شوق چشمانت را از دیدن فرزندش ببیند. من که نتوانستم!
خانه بدون تو صفایی ندارد، سوت و کور و غمزده! گویی او هم از فراقت در رنج افتاده است که رنگ و رویش رفته و به سیاهی گراییده است! نمیدانم!
هر روز تکیه میدهم به تک درخت صنوبر گوشه حیاط! یادم هست؟ خواستگاری را؟ چه روز خوبی بود برایم! که بدانم مردی که سالها عاشقش بودم نیز عاشقم بوده اما... .
حال میروم! میروم جایی دور! آنقدر دور که دست هیچکس به من نرسد. میخواهم بروم؛ شاید بتوانم کمی فراموش که نه! کمی خاطرت را کمتر بخواهم! کمتر این علاقه را چون فرزندی در آغوشم بفشارم و کمتر رنج بکشم! شاید بتوانم شاید!
۱۳۹۹/۰۸/۲۸