تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

همگانی [ دفترچه خاطرات کافه نویسندگانی‌ها ]

مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
°•○•● یا مَن يَعْلَمُ ضَمِيرَ الصَّامِتِينَ ●•○•°







••|می‌بَرد ما را میان خاطرات دور دست
گاه شعر شاعران و گاه عطر عابران|••

با یک تلنگر گاه آدم به زمانی می‌رود که بسیار دور به نظر می‌آید؛ روح ما در تکه‌ای از خاطرات گذشته هنوز هم زندگی می‌کند.
و شما در این تاپیک می‌تونید خاطرات یعنی تنها دارایی ابدیتون رو با ما به اشتراک بذارید.


◇◆◇

اگر تمایل داشتید،
میتونید در تاپیک زیر درخواست بدید تا براتون دفترچه‌خاطرات اختصاصی ایجاد بشه!




اگر سوال یا پیشنهادی داشتید، تاپیک زیر در اختیار شُماست!




لطفا قبل از شرکت در این تاپیکِ همگانی، قوانین تالار گالری زندگی را مطالعه کنید!





با تشکر
[ مدیریت تالار گالری زندگی ]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین مدیر سال ۱۴۰۲
مدرس انجمن
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Feb
819
5,059
118
Negar_1697100233414.png



دیگر نمی‌خواهم
فقط به اُمید اینکه اوضاع عوض شود،
زندگی کنم..

۲۰مهر۱۴۰۲
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
71
196
33
چند وقتیه داره تلاش میکنه ...
تلاش برای بیدار کردن حسی که شاید وجود نداره
شاید از اول سوتفاهم بود
شاید یه عادتِ کنار هم بودن باعث بوجود اومدن این احساس شد.

عادت ... چه کلمه خاکستری ی ... وقتی میخوای کنار کسی باشی ، نمی دونی این از سر عادت هست یا واقعا دوسش داری ؟!
بهم گفت: دوسم داری؟!
نمی دونستم بهش چی بگم ؟! این عادت کردن بهش بود یا واقعا دوسش داشتم

تردیدم را فهمید
گفت : اگه اشتباهی بکنم ، منو می بخشی ؟
فوری جواب دادم: متاسفانه ، آره

خندید ... نه تنها ل*ب هایش ، چشم هایش هم می خندید ...
چایِ داغش را نوشید ، بدون اندکی درنگ
جوابش را گرفته بود .

ولی من هنوز مردد بودم.
چای سرد هم با قند نمی چسبد.

24مهرماه 1402
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین مدیر سال ۱۴۰۲
مدرس انجمن
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Feb
819
5,059
118



◇◇◆

حال و هوای تنهایی
فقط در من نیست؛
دریا هم تاریک است.. آسمان هم..


۲۹ مهر ۱۴۰۲
به قلم اورهان ولی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
71
196
33
هر روز میدیدمش
ساعت کاریمون اگه یکی نبود، حداقل تو حیاط مجتمع احوالپرسی می کردیم
روزهایی که باهم بودیم، برام اصلا سخت نمیگذشت
یه انرژی مثبت قشنگی ازش میگرفتم
یه روز اومد بهم گفت: فیروزه! میخوام برم خواستگاری!
تمام صورتم گر گرفت ... صورتمو برگردوندم تا متوجه نشه چه حالی دارم
همینجوری که سرم پایین بود و داشتم پرونده رو بررسی میکردم، پرسیدم: خب! اون دختر خوشبخت کیه؟!
((اگه بگم منتظر شنیدن اسم خودم بودم، دروغ نگفتم))

از سوال من تااا جواب اون، فقط سه چهار ثانیه طول کشید ولی برای من اندازه یک عمر گذشت
گفت: خانم ش.....
انگار از وسط سینه ام سنگی به وزن یک تُن افتاد ... گلویم خشک شد و صدای ضربان قلبم را از گلویم میشنیدم
لبخندی زدم، به چشم های میشی رنگش نگاه کردم
التماس درون چشم هایش را میدیدم
التماس یک سال قبل که بهم پیشنهاد داده بود
ناگهان دور چشم هایش قرمز شد
و قطره اشکی که از صورتش پاک کردم


6 آبان 1402
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا