ابتدا با خواندن چنین داستانی، دریافت کردم که اگر کودکی را تحت فشار قرار بدهیم، چون هنوز درکی از این قوانین و مقررات نداره، ممکنه رفتاری کاملاً عکس با اون چیزی که توی ذهن شخص است نشون بده. هدف داستان نشان دادن این بود که شاید بهتر هست که گاهی اوقات خودمان را زیاد درگیر و دار قوانین و مقرراتی که برای زندگی وجود داره نکنیم. گاهی نیازه کاری را که توی اون لحظه میخواهیم انجام بدیم؛ که نویسنده به صورت کاملاً حرفهای به این موضوع پرداخت.
اولین خاطرهای که با خواندن این داستان در ذهنم نقش بست، خاطرهی قرارداد بستن بین من و مادرم بود! اینکه گاهی مجبور میشدم بخاطر اینکه ساعتی با کامپیوتر بازی کنم، بشینم سه الی چهار صفحه ریاضی کار کنم، که طرح سوال هم مادرم بودند.
این روند تا دو ماه ادامه داشت، تا اینکه دیگه صبرم تحمل نکرد و با ناراحتی البته بیخیالش شدم.
مادرم هم کمی کوتاه اومد و یه جورایی به توافق رسیدیم که من اگر پنجشنبهها دو صفحه ریاضی تمرین کنم، میتونم یک ساعت و نیم با کامپیوتر سرگرم باشم. این اولین چیزی بود که در عرض 5 دقیقه در ذهنم نقش بست.
^به نام او^ تمرین {3}
روشویی سفید رنگ از تمیزی، برقی خیرهکننده را دارا بود. پایین روشویی حالت کمدی کوچکی بود که حاشیههای دستگیرههای آن به رنگ طلایی بود. شیرآلات تمامی از جنس رفلکس بودن و از شدت تمیزی، برق را در چشمان مخاطب میخکوب، آنچنان که میتوانستی تصویر خود را واضح در آن ببینی.
حاشیههای طلایی رنگ که به صورت پیچکوار بر دور آینهی لوزی شکل پیچیده شده بود و پنجرهی کوچکی در انتهای سرویس وجود داشت از درون آینه به واضحی مشخص بود. کلیدهای فن، به صورت ساده ولی طلایی زیبا رنگ، در کنار روشویی وجود داشت. یک کلید برق نیز برای سشوار کشیدن وجود داشت.
توالت فرنگی در انتهای سرویس قرار داشت و کف از شدت سفیدی برق میزد یا تمیزی را کسی نمیدانست. سیفون بر بالای توالت قرار داشت و ظاهری مربعی داشت.
ماه در آسمان میدرخشید و آدمها بیتفاوت از کنار یکدیگر میگذشتند. اکثر مغازهها در ساعت 10 شب بسته و مغازهدارها به خانه رفته بودند. پیادهرو به نسبت پهنی که در کنار خیابان شلوغ باقری قرار داشت، خلوتتر از صبح بود. بارانی که زده بود، زمین پیادهرو قدیمی را خیس و گلآلود کرده بود.
در تلالوی درخشش ماه بر زمین، جعبهای با کاغذ مشکی خود، از دیدهها پنهان گشته است. جعبهای مکعب شکل که بر دور آن نوار طلایی رنگ کشیده شده و بر کنار سطل آشغالی در کنار مغازهی جواهر فروشی قرار داشت. بر روی کاغد مشکی جعبه، اشکالی نامفهوم و به شکل مثلثی و مربعی طلایی رنگ دیده میشد. گوشههای جعبه بر اثر ساعتها ماندن در کنار سطل، مچاله شده بودند.
جعبه کاملاً از دیدهی آدمیان پنهان شده بود و کسی به آن جعبهی مکعبی که قطرات باران جلوهی آن را کمی خر*اب کرده، اهمیت نمیداد. گرچه که با بارش باران کاغذ کادوی نرسیده به مقصد خر*اب شده است، اما رنگ مشکی همچنان جلوه خود را حفظ کرده بود.
هوا سرمای طاقتفرسایی را بر تن مرد القا میکرد، حتی با وجود آن اورکت مشکی رنگی که بر تن داشت. مرد نگاهی منتظر و ناامیدانه به اطراف انداخت. مردمان بیتوجه از کنارش عبور میکردند و کسی از دلآشوبهی درونی مرد خبر نداشت. صدای بوق ماشینهای اطراف بر اعصابش خدشه وارد میکرد و آرزو کرد کاش در جایی دیگر قرار را میگذاشت.
نگاهش بر ساعت مارک سیاه رنگش نشست و چرا او نمیآمد؟ مردمکهای قهوهای مرد بیقرار بر روی کادوی دوست داشتنی که برایش آماده کرده بود نشست. کاغذ کادوی قهوهای با حاشیه رنگهای آبی، قرمز و سبز که به صورت خطهای موازی یکدیگر را قطع میکردند و در چشمان مخاطب زیبا جلوه میکرد. سر جعبه مطابق با سفارش او، سفید بود و ربان پهن طلایی سر جعبه مکعبی را زینت میداد؛ ولی دلش بر ساز رنگ قرمز، که نشانهی رنگ مورد علاقهی دختر برای ر*ژ بود، نواخته شد. برای همین ربانی قرمز بر سر ربان قهوهای گذاشت تا نظر دختر را بیشتر به محتوای بیرونی جعبه جلب کند.
مرد کلافه از ایستادن بیوقفه و انتظاری که جوشان در قفسهی سینهاش اظهار حضور میکرد، بند طلایی و ریسمان مانند جعبه را در دست چپش گرفت و جعبه از دستش آویزان ماند. چشمانش که چندین ساعت پیش براقی درخشان را دارا بود، حال به مانند سیاهی یک قهوه میمانست که مخاطب را درون خود مغروق میساخت.
نفس عمیقی کشید که بخار تنفسش درون هوا بخش شد. مغازهها در آن وقت ده صبح، مشغول کار بودند و کاش دخترک دوست داشتنیاش نیز بود تا روزش را عالی سازد. کاش در میان ازدحام مردمان و بوق ماشینهایی که در چهار قدمی پیادهرو وجود داشتند، دخترک بود تا به او آرامشی از جنس رویا بدهد.
مرد، سرش را پایین انداخت و بیتوجه ماند به تارهای مشکی موهایش که جلوی چشمهایش مزاحمت ایجاد میکرد. بیاعتنا ماند به شال گردن قرمز رنگی که تنها برای دخترک بر گردن انداخته بود و وگرنه او کی بر خویشتن اهمیت غائل میشد؟!
گامهایش سست و بیجان به عقب برگشت تا از کنار مغازهی آجیلفروشی رد شود که ناگهان دستی بر شانهاش نشست. نگاهش متعجب ماند و سریع سرش را برگرداند که چشمان آبی و اقیانوسی دختر دلش را فرو راند و اما.. نگاه دخترک با خوشحالی از چشمان مرد، بر روی جعبهی مستطیلی در دستان مرد نشست. مرد با دیدن برق درون چشمان دختر، فهمید تمام آن زمانی که صرف پیدا کردن بهترین کاغذ کادو گذاشته، مفید واقع شده است!
آفتاب چشمانم را زد و دوباره باید صبحانه تکراری را میخوردم! اَه! بالاخره درس تمام شد و میتوانم یه روز هم حتی شده در حد یه ساعت! یکم استراحت کنم! باز دوباره باید وانمود میکردم که آن صدای جیغ بچههای همسایه را تحمل میکنم! درحالی که از درون آشوب میشدم!
امروز دیگر حتما باید میشد، اصلا نمیشه که! باید کتاب کشتن را تموم کنم که اگر نکنم واقعا که! یکم هم کتاب "لطفاً گوسفند نباشید!" هم بخونم، جملههای قشنگی داره.
تازه باید خودم دوباره اتاق را جاروبرقی بزنم. عجب! یعنی جدی امروز تموم شد؟ پس باید سراغ بررسی کردن کتابهایی که قبلاً خوندم... نکنه یه وقت یادم بره و اون وقت دیگه چه شود! واقعاً که اصلاً!
یکم هم ورزش کنم بد نیست، شاید مامانم از تعجب یه جوری نگام کنه، اما خوب پوسیدن استخوانهایم!
اِ، باید برم تازه دنبال یه صبحونه جدید تا روزم خوب شروع بشود حداقلش!