شاید اگر میخواستم که بگویم، هیچچیز بر آن چیزی که بود، آگاه نبود.
اگر توانستی ذهنها را متلاطم کنی، عنقریب از جامعه دوری کن که اولین قربانی ذهنهای متلاطم، بیدارکنندهی آنهاست.
شاید که باید سکوت را قبل از حرف زدن فراگرفت که اگر چنین بود ما نه دیگر آدمیزاد بودیم و نه ظالمترین ظالمان به خویشتن.
ثانیههای نمادین که از روی بودنشان، هست و نیست ما را تحت تاثیر قرار دادهاند؛ کاش میشد فقط وجودمان مؤثر میبود و وای که چه دنیایی!
میتوانستم بیابمت، اگر میگشتم.
چقدر تمنا و چقدر نرسیدنهای بیشمار بر سر راه و پشت سرت وجود دارد.
بیشتر که دقت کنی آوازهای از دل ویولون به گوش میرسد که فریاد مرگ را توأم با سکوت عزرائیل مینوازد.
چقدر میشد از این چاه به چاه دیگری پرید تا باور کنی دنیا یک درهی بیانتهاست و هر که از صخره بالا رفت، مرد.
فردا پشت سر دیروز به یغما میرود و تو به تازگی متوجه شدی که اقیانوسی که برای غرق کردن فردا خلق شده، از اشکهای امروزت نشأت گرفته.
میتوانست فاعل باشد اگر فعل داشت؛
همیشه شکست بر اثر ناقص بودن سختتر از بیلیاقت بودن است؛
و این همان ضرر به جامعه در مرحلهای کوچک است.
رویای پرواز اگر دلانگیز نبود، دویدنی هم وجود نداشت.
همهچیز از سر تکامل آن استمرار مییابد.
من عجیب در این مردار قلب، بیتحریر، نگاهم به چهارگوشهی قاب عکسیست، بیهویت.
دلم تنگ است و میدانم که نفستنگی ما، نشان از حماقت میدهد.
فراموش نکنیم نگاههای خاموش را که بیشک تنها تصویر حبسشده در ناخودآگاه ما هستند.
و دنیایما چنان است که شبهای از یاد رفته، تبدیل به خاطرهی یک میت شده؛
و جنازهها، تبدیل به تابوت زندگان.
بیا و تیر خلاصی را بر چشم شلیک کن؛ که من یقین دارم عامل هر عاطفهای، که روزی قرار است فتنه شود در چشم خوابیده...
وقتی فهمیدی دنیا خاکستری نیست و بیرنگ است، آنگاه به من نگاه کن؛ من سرخم.
چرا که قصد جان سرزمینت را کردهام. سرزمینی که با وجود تمام ثروتش، فقیر است و بیرنگ.
من سرخت میکنم؛ نگریز.
من بیشتر از همه کس خون را بوییدم و بو*سیدم.
بچش طعم عناب را.
به آغو*ش بگیر تکههای سرخ ذهنت را.
پرواز کن جان من، سوی اعماق.
آسمان را رها کن. من سرخی را به تو هدیه دادم.
روشن کن چراغ این معدن را. نترس. اینها آدمیاناند درون پیله.
اگر میپرسی چرا، جوابم آه عمیقی است نشان از جهل ایشان.
اینان پروانه نمیشوند اما امید دارند که درون این مرداب، ایمن هستند.
حال من به تو می گویم فرزندم؛
روشن کن چشمانشان را با سرخی خونی شیرین تر از شر*اب چندین سالهی غمها.
انسان ها، بی انسان میشوند جان من! بریز خون چرک مردمان را.
بیپروا این سرخی را به آسمان ببر.
همه روز را شب و همه شب را سرخ کن.
حال بایست.
به سرزمینت برگرد؛ من آن را به تو بخشیدم
تا بدانی که والاتر از خون همان بیرنگیای ست که تو از فرط حماقت فراموش کردیاش...
محاربه با هر چیز ، دفاع را پدید میآورد؛
دفاع کردن، آزادی را سلب میکند؛
آزاد نبودن، آرامش را از پای در میآورد؛
و آنگاه خشم سلطهگر میشود؛
بعد از این، دو حالت موجود است؛
یا محاربهی داخلی،
و یا تفرقه میان اجتماع.
در انتها نیز نابودی...
از یاد برده بودم که مرگ چه میتواند باشد.
درست همچو کسی که رسالتش را فراموش کرده باشد.
وقتی با چشم خود، آوار بر سر عاقلان را دیدم، فهمیدم دنیا مملو است از جاهلانی که با سخنان عاقلا زنده به گور شده، خود را ارج میدهند.
همان جاهلانی که پدرانشان، قاتل تجدد است.
همان روز یاد گرفتم اجتماع چیزی جز سرکوب روشنفکران و دراز زیستن کورچشمان نیست.
یاد گرفتم هجوم جمعیت یعنی مرگ عقل و مرگ جمعیت یعنی ظهور عقل.
و دردناکترین رویداد، مرگ از سر جهل یا حماقت نیست؛
زنده به گور شدن ناجیای به دستان خودش است.