نام دلنوشته: نامههایی به ونگوگ
دلنویس: آیناز تابش
ژانر: تراژدی
سطح: ویژه
مقدمه:
ون گوگ عزیزم
نمیدانم این نامه به دستت میرسد یا نه، اما شیفتگی که نگاه نمیخواهد.
من این روزها شب پر ستارهای شدهام که کورسوی تکتک اخترهایش خاموش شدهاند و حتی شازده کوچولویی در اخترکهای تاریک منظومهاش بره نمیخواهد.
من آفتابگردانهایی شدهام که خورشید هم با اکراه فراوانی از او رویگردان است و به مهتاب برای ذرهای نور التماس میکند.
خانوادهی سیبزمینیخورها با من سر یک میز نمینشینند و در تراس کافه در شب میان سرما و تنهایی نشستهام و به فنجان خالی قهوه مینگرم.
اگر تو نیز همانند خانوادهی سیبزمینیخورها مرا رها نکردهای، در کافهی نقاشیها منتظرت هستم تا یک فنجان قهوه و نخی سیگار مهمانم باشی. امیدوارم بتوانی همانند کمالالملک تصویر اسکناس را هم در بشقاب خالی بکشی، چون پاهایم جانی برای فرار از گارسون خشمگین رستوران که پول قهوه را میخواهد ندارند.
دوستدار همیشگی تو، کمدینی پوچ شده.
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دلنوشته بدهید. توجه داشته باشید که دلنوشتههای تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
ونگوگ عزیزم،
احساس میکنم میان این تاریکی سهمگین وجودم، اخیرا حتی شعشعهی ستارههای نقاشیات هم نمیتواند دلم را روشن کند.
من، کمدین پوچ شده به طرز دیوانهواری آرامش میجویم و سادگی میز خانواده سیبزمینیخورها را به تجلل و شکوه وصفنشدنی سفرهی شام آخر ترجیح میدهم.
کنون این زیباییهای پر شکوه به اندازهی سادگیهای خاص برایم قشنگ نیست مثل باغبانی که میان باغ مملو از گلهای سرخ رز شگفتانگیزش، شیفتهی یاس خوشرایحه و تنهایی شده که در کمال سادگی جولان میدهد.
ونگوگ عزیزم، تو برایم خاص هستی درست مثل یک رویا.
ونگوگ عزیزم،
امروز خانهی خانوادهی سیبزمینیخورها را ترک کردهام.
میخواستم از گلهای آفتابگردانم خداحافظی کنم و چون خورشید آنها را طرد کرده بود، با اشکهایم سیرابشان کردم تا زنده بمانند؛ اما از آن پس آنها جای آفتاب به من خیره ماندهاند.
میدانی؟ کاش شربت عشقم را نیز به پای گلآفتابگردانی با سرشت شیفتگی میریختم، نه گل رزی مغرور که همچون آفتاب در برابر دوست داشتنم از من روی میگیرد و میان سیاهی شب تنهایم میگذارد.
اویی که اگر نباشد آفتابگردانها هم منِ بیروحِ خاموشِ غمزده را رها میکنند...
ونگوگ عزیزم، احساس غریبی سرتاسر وجودم را فرا گرفته است؛ گویا من تنها ستارهی آسمان بیفروغ تو شدهام.
خانوادهی سیبزمینیخورها را یادت میآید؟ آشتی کردیم و با بر هم کوبیدن جامهای طلایی شر*اب، دوباره سر یک میز سیبزمینیهای کبابی خوردیم؛ اما هنگامی که فهمیدند هنوز پی آفتابگردانها هستم، مثل همیشه طردم کردند و من و گلهایم را به رود فراموشی سپردند. آفتابگردانها... نمیشود ترکشان کرد، آدم که نمیتواند تکههای وجودش را مانند یک نقاب بکند و دور بیندازد...
گاهی پنهانشان میکنم تا میان تاریکیهای آسمان زندگیام غرق شوم و با خانوادهی سیبزمینیخورها شام بخورم؛ اما باز هم غربت از بین نرفتنیام جولان میدهد:
ریشهی آفتابگردانها از جیب پارهی کتم بیرون میآیند و دور گلویم میپیچند تا خفهام کنند.
آفتابگردانهایی که از من دلخورند، به گیاهان گوشتخوار وحشی مسخ میشوند و نوری که شیفتهاش هستند را همچون شال گردنی دور گردنم میاندازند تا به خانوادهی سیبزمینیخورها ثابت کنند من تا ابد در سیاهیشان بیگانهام، بیگانهای تنها که تاریکی به وجودش نفوذ نمیکند و درکمال نگونبختی باید هر شب در کافهی نقاشیها تلخی قهوه را مزه مزه کند؛ بی اینکه کسی روبهرویش شسته باشد و آنقدر با یکدیگر بخندند که از روی صندلیهایشان بیوفتند. خانوادهی سیبزمینیخورها پلیدند و آفتابگردانها پلیدتر...
ونگوگ عزیزم، کمدین دیگر پوچ نیست.
دیگر پوستهای ندارد که شکسته باشد، سبک شده است مثل باد.
قلبی که شکافها و حفرههایش او را میآزرد، از قفس شکنجهگاهش بیرون پریده و به سمت شب پرستارهات پرواز کرده است تا نجمی مرده باشد.
کمدین پوچ شده این بار خانوادهی سیبزمینیخورها را برای همیشه ترک کرده است، در کافهی نقاشیها نشسته و با هر وزش، بدون بار آن قلب مزاحم و همراه صندلیاش به هوا پرواز میکند.
اگر بخواهم صادق باشم، دلش هم رهایش کرده است؛ در مسیرهای مختلفی به پرواز درآمدهاند و دیگر کاری به کار یکدیگر ندارند.
او تا ابد رفته است، کمدین پوچ شده دیگر بازنمیگردد...
ونگوگ عزیزم، میان ستارگان شب پر ستارهی تو که هر کدام به تنهایی میدرخشند و داستان خودشان را دارند، من یک ماه شدهام؛ ماهی که بدون وجود ستارهای با نام خورشید، زیبا نیست، نمیدرخشد و غمزده و تاریک در گوشهای از آسمان محو میشود.
در خسوف ابدی گیر افتادهام و سایهی غم بر سطح روحم افتاده است. میدانی؟ حتی آفتابگردانها، تکه تکههای وجودم، آفتاب را میپرستند و مهتاب وابسته به نور دیگری که در هر لحظهی تنهاییام خاموش میشود، آنها را آزرده میکند.
میان کرور کرور ستاره صدها تمایز مرا فرا گرفته است، گویا هر بار نور دلم قصد تابیدن دارد؛ هزاران سایه در گوشش نجوا میکنند که من همانند باقی اجرام این جهان فلکی، ستاره نیستم و آن را در نطفه به یغما میبرند.
ونگوگ عزیزم، از ناپایداریهای زندگیام خسته شدهام.
آفتابگردانها میگفتند انسانها روزی میروند؛ میان زمستان سرد روحم ستارهای از تابلویت برچیدم، با او درخشیدم و سایههای غمم پر کشیدند؛ اما از کجا میدانستم ستارهام هم روزی در فلک زندگیام خاموش میشود و ترکم میکند؟
وانگاه در سیاهچالهای به نام بیتعلقی، غیرقابل قیاس با آن سایههای ناچیز غم افتادهام و هر قدر در آن دست و پا میزنم بیشتر غرقش میشوم.
میدانی؟ میتوان دوید و از سایهها فرار کرد؛ اما آن وقت که تاریکی به وجودت نفوذ کند و گریبان فروغ جانت را بگیرد، حبس میشوی: در ناچاری، در خفگی، در غبارها، در جای خالی ستارهات...
ونگوگ عزیزم گویا من آخرین کسی شدهام که در شب نقاشیشدهی تو روشن مانده است. ستارگان فروغ خود را در چمدانی ریختهاند و به فلک دیگری کوچ کردهاند، انگار آنها هم ماه دیگری میخواهند. آفتابگردانها از من دست کشیدهاند و میان گلدانی در گوشهای از پنجرهی خانهی خانوادهی سیبزمینیخورها میخندند و شادی را حتی به میز آنها آوردهاند. خورشیدی که روزی مرا دوست میداشت به جمعیت لبخند میزند و از من رو میگیرد.
گویا تدارک بزرگترین مراسم آشتیکنان در جهان چیده شده است، جشنی پس از مرگ رومئو و ژولیت که آنجا حتی دو خاندان کپیولت و مونتیگو صلح میکنند و همگی تنها از من دوری میجویند.
دلم میخواهد قلبم را در جعبهای بگذارم تا همراه گوش بریدهات به راشل هدیه بدهی و سپس در اتاق خواب آرل به رویا ابدی فرو روم.
ونگوگ عزیزم، انسان هنگامی که از دست میدهد هزاران برابر قدردان میشود.
پس از آنکه خورشید ترکم کرد، سراغ ستارگان را گرفتم؛ برایشان لالایی میخواندم، زلفهای مهتابیشان را نوازش و هر شب از آنها بابت درخشش و تابیدنشان تشکر میکردم؛ اما خورشید نبود و هرگز برنگشت. شب تو مملو از ستاره بود؛ اما نجمی که روز را برایم به ارمغان میآورد و از اسارت شبهای پر کابوس رهاییام میداد تنها خورشید بود، خورشیدی که هرگز خیال بازگشت ندارد و مرا تا همیشه میان شامگاهی بیپایان و تاریک تنها گذاشته است.
ونگوگ عزیزم، ساعتهاست که مینویسم و نه این قلم خشک میشود و نه دردها تکراری.
بدون هیچ آرایه و خیالپردازی، حتی افکارم به اندازه تمام ستارههای شب تو بغض دارند و مانند اشکی در بطن سخن، بیاختیار از دهانم بیرون میریزند؛ مخصوصاً هنگام نجوا کردن خاطرات خوشمان با خورشید عزیزم در گوش آفتابگردانها.
میتوانم هزار سال بنویسم و حتی خانواده سیبزمینیخورها تا مرز کوری به گریه بنشینند و پس از محیا شدن شر*اب صد ساله بر سر میز، دوباره سفره آشتی بیندازند و با من شام بخورند؛ اما هرگز این کار را نمیکنم.
دیگر اشک ریختن مردم را برای خود نمیخواهم، به گوشهترین نقطهی کافه میروم و نیمهشبها که هیچکس آنجا نمانده است؛ فنجان قهوهی سردشده را به سوی کویر ل*بهایم میبرم و حرفهای ناگفتهام را به کمک جرعههای تلخش قورت میدهم تا مبادا بر زبان بیایند.
تنها مینویسم و مینویسم و مینویسم تا این دستنوشتهها گوشهای خاک بخورند یا شاید هم قرنها پس از مرگ من دیوانهی پریشانحال دیگری که قلمی نداشت، آنها را بیابد و با واژههایشان اشک بریزد.
ونگوگ عزیزم، در گندمزار میان خوشههای طلایی دفن شدهام و تنها کسانی که به بدرقهام آمدهاند کلاغهای سیاهپوش نقاشی تو هستند. ستارهها به آسمان بازگشتند و خورشید پرشورتر از همیشه میتابد تا به ماه جدیدش نور ببخشد.
خانوادهی سیبزمینیخورها قول داده بودند پس از مرگم به دیدارم بیایند؛ اما از سوسوی چراغ کلبهشان در فرسنگها آنطرفتر، به نظر میرسد آنها هم آنقدر مشغول خندیدن با یکدیگرند که دلشان سفره عزایی به بهانهی نبود ناچیز من نمیخواهد.
مردم در تاکستان سرخ مشغول کارند و شاید کشاورزی مسیرش به اینجا بخورد؛ جنازهی بیجان مرا ببیند و تنها برای اینکه بوی تعفنآمیزش دیگران را اذیت نکند آن را به مترسکی بدل کند. مترسک مرده و ترسناکی که حتی کلاغهای گندمزار هم از او میترسند و دیگر سمتش نمیآیند، مترسک تنهایی که روزی انسان بوده و غمش او را به چنین موجودی مسخ کرده است.
مترسکی که هرگز در طول زندگیاش لیاقت دوست داشته شدن نداشته و پس از مرگش نیز لایق آنکه به یادش باشند نیست؛ اما هنوز هم میتواند مثل قبل انزجارآمیز باشد، آنقدر که همگی بی قید و شرط از او دوری بجویند. مترسکی که از اول هم مترسکی بیش نبوده است...
ونگوگ عزیزم، فکر نمیکنم این شعر و قصه گفتنها حالم را خوب کند.
غم و تنهایی من همان است که هست دیگر، مگر نه؟ با روزی روزگاری شروع شود یا پریدن از خواب، مگر داستان تغییر میکند؟
چه توفیری دارد روزی که خورشید آفتابگردانهایش را برداشت تا مرا ترک کنند، بارانی بوده یا آفتابی، بهاری بوده یا پاییزی، میان کرور کرور شکوفهی زیبای صورتی یا درختهای برهنه و خشکیده؟
هر طور آغاز شود، آخرش من میشکنم و به حالم چه تفاوتی دارد در طول قصه، خانوادهی سیبزمینیخورها چند بار ترکم کردهاند یا ستارههای شب زندگیام چند بار چشمک زدهاند تا برای همیشه خاموش شوند؟
مگر فرقی میکند که خورشید در آخرین دیدارمان چه چیزهایی را در گوشم نجوا کرده است یا آفتابگردانها چند بار با نفرت نگاهم کردهاند؟
خورشید که برنمیگردد، حال چه از مغرب غروب ابدی کرده و مرا ترک کرده باشد و چه از سمت شرق.
دیگر چه فرقی دارد که روزی روزگاری در این آسمان تاریک کنونی چند ستاره میدرخشیدند؟
ونگوگ عزیزم، روی آن صندلی چوبی در تابلوی دروازهی ابدیت نشستهام و درست با همان ناچاری و پریشانحالیات در تصویر، به صورت خود چنگ میزنم تا نگذارم این افکار از هم گسیخته به قلبم نفوذ کند.
به زندگی فکر میکنم، به تمام اتفاقات وحشتناکش و گویا او بیاهمیت به اندیشههای عاجز من پوزخندی میزند و میگوید هر ستارهای روزی خاموش میشود، هر گلی روزی به دیدار پژمردگی میرود و چه شیفتهی گل و ستاره و چه به عشق انسانی دچار شوم، هرگز نمیتوانم مقابل فانی بودن غیرقابلتغییرش بایستم، آن هم من عاجزی که هنگام نوشتن این نامهها حتی توان نگه داشتن قطرههای اشکم را در تیله چشمانم ندارم.
میخواهم از اینکه خانوادهی سیبزمینیخورها، آفتابگردانها و هیچکس هرگز دردهایم را نفهمید گلایه کنم؛ اما هیچچیز به ذهنم نمیرسد تا بر زبان آورم. با خود آرزو میکنم کاش آنها عدهای دروغگوی بیدرک بودند؛ ولی غمهایم واقعا مفهوم و دلیلی داشتند که در تنهایی خود نجوایشان کنم و آرام شوم، مدام به دنبال ای کاشهایم افسوس میخورم از حزنی که نه بر زبان میآید و نه قلم.
آنها به طرز مضحکی از من دلخور میشوند چون برای یک هیچ غمگینم و پوچ شدهام و به این خاطر طردم میکنند و تنهایم میگذارند. در تاریکی کافه تنهاییام مینشینم و به اطرافی مینگرم که هیچکس تا فرسنگها دورتر از آن پرسه نمیزند و دلی که برای صدای کوبش در و مهمانی سرزده تنگ شده است.
گویا باید از کلمات دست بکشم و همچون تو به بوم نقاشی پناه بیاورم، انگار این هیچچیزی که همچون هالهای دورم را فرا گرفته و قلبم را میفشارد، در هیچ واژهای گنجانده نمیشود...
ونگوگ عزیزم، پس از رفتن خورشید، دیگر آن آفتابگردان امیدوار با سری براشرافته نیستم، همانند گلهای زنبقت، پژمرده و بیهدف به گوشهای نگاه میکنم.
چه فرقی دارد به کدام طرف بنگرم هنگامی که آفتابی نیست تا شیفتهاش باشم و نظرم از او به هیچ سوی دیگری منحرف نشود؟ مگر دیگر در این تاریکی مطلق کورسویی مانده که به امید آن زمین نخورم؟
مگر بدون وجود خورشیدی که رفته است، صبحی میتواند بیاید که به امید فرا رسیدنش شب را در سرما، تنهایی و تاریکی سپری کنم؟
خانوادههای سیبزمینیخورها مرا برای همیشه طرد کردهاند و چرا باید به امید این زنده بمانم که روزی مرا فرا بخوانند؟
آفتابی که از نیمهی تاریکم خسته شده است، چرا باید برگردد وقتی آنجا همیشه تاریک باقی میماند؟
ونگوگ عزیزم، هنگامی که هیچچیز قرار نیست به اتمام برسد و این آسمان هرگز روشن نمیشود؛ چه دلیلی دارد در این تاریکی مطلق به ستارههای خیالی دل خوش کنم؟
ونگوگ عزیزم، میان درختان زیتونت نشستهام و مدام از آنها میپرسم چارهی جنگ خونآلودی که در قلبم رخ داده است صلح با او میباشد یا مقاومتی دربرابر ندیدنش.
در تاریکی مطلق، هر زخمی را که لم*س میکنم، بیشتر از او نفرت میابم؛ اما بهانهی خوبی برای فراموش کردنش نیست، مگر نه؟
بلند میشوم و به سمت حصارهای باغ زیتون میدوم و از نیمهی تاریک خود به سوی جهان همیشه روشن او حرکت میکنم.
صدای خندههایی که روزی مرا از ذوق و شوق به وجد میآورد، روی روحم سوهان میکشد.
اویی که میتابد، گرم میکند و فروغ میبخشد:
آفتابگردانها را، ستارهها را، ماه جدیدش را و حتی هر روز با همان نور به خانوادهی سیبزمینیخورها سلام میکند و طردش نمیکنند.
گویا وجود نور، نیمهای تاریک، واسبتگی به فروغ خورشید و هر آنچه بابتش مرا از خود رانده بودند فقط و فقط در من مطورد بود و در دیگران محبوب. به باغ زیتون بازگشتم، کنون درختان زیتون پس از نظارهی آن دیدار پنهانی هر روز و هر روز چاره را در گوش من میگویند و انگار تا ابد قرار نیست بپذیرم، به همان گونه که او حتی اگر سقوط و مرگ مرا در این فلک تاریک ببیند باز هم آبی در دلش تکان نمیخورد.
ونگوگ عزیزم، بیهدف در تابلویت راه میروم، در آن جاده: جادهای با درخت سرو و ستاره. درختان سرو از ریشه درمیآیند، ستارگان سقوط میکنند و حتی زمینی که روی آن راه میروم به سمت آسمان پرواز میکند.
انسانها سوار بر درشکهشان شده یا پیاده پا به فرار میگذارند، گندمها و گلها تنها برای ندیدن موجودی همانند من میخشکند و پژمرده میشوند.
میخواهم اشک بریزم؛ اما حتی حلقههایی که در چشمانم میغلتند در هوا معلق میماند؛ گویا اگر اجزای روح و تنم هم میتوانستند، تکتکشان نفرتآمیز از من جدا میشدند، انگار حتی وجودم هم مرا نمیخواهد. مدام از دردهایم برای نقاشی مردهای مینویسم و به اینکه حتی نتواند نامههایم را بخواند قناعت میکنم؛ یقیناً اگر او هم زنده بود مانند باقی فرار میکرد پیش از خارج شدن حتی یک واژه از دهانم، بیشک اگر مردگان گورستانها نیز زنده میشدند، فرصت بر زبان آوردن حرفهایی که هرگز به گوششان نمیرسید هم برایم نمیماند...
ونگوگ عزیزم، گلایهای ندارم و روان پریشانم به سوی آرایه و زیباییهای ادبی نمیرود؛ شاید تنها میخواهم چند کلمهای سخن بگویم تا یادم بیاید هنوز زندهام.
میدانی؟ دردهایم با من سازگاری ندارند، نه زیر چشمانم گودهایی با ژرفای عمیق دارم که برای اشکهایم کافی باشند و نه رنگ صورتم همانند مردگان است. رگههای سرخ و وحشتناک خون در چشمانم جریان ندارد و زیر آوارهای جنگ نماندهام. قلبم اما چنان میسوزد که انگار جهانی بر سرم آوار شده است.
غریبه شدهام، چه برای خانوادهی سیبزمینیخورها، چه آفتابگردانها و چه خورشید. هیچ نمیگویند و هر یک به کار خود مشغولند؛ گویا مرا نمیبینند و اگر هم ببینند یا با سخنانشان قلبم را بیش از پیش میسوزانند و یا بیرحمانه به زمین خوردنم مینگرند و میخواهند خودم این جسد عاجز و مردهی به جا مانده از خودم را بلند کنم. رغبت نمیکنند به آن نزدیک شوند یا دستش را بگیرند. نمیدانم عطرش بیش از اندازه تعفنانگیز است یا میترسند شکستنم واگیر داشته باشد.
برخیشان هم که میخواهند سرم را شیره بمالند و با امیدهای واهیشان دلم را خوش کنند؛ میگویند خدا مراقبم است و کاش خدایی که میگویند در خانهام را میزد. به نرمی گلبرگ آفتابگردانها موهایم را نوازش میکرد و با آغوشی طولانی ستارههای شب نقاشیها را در قلبم میریخت تا روشنش کنند. اشکهایم را در خاک گلدانها میریخت و نجوا میکرد کنارم میماند. خدایی که خیلی وقت میشود مرا ترک کرده است...
ونگوگ عزیزم، واقعیت این جهان پارچهای چرک، بیمفهوم و فلسفه و عادیست؛ اما اکنون آن را ترجیح میدهم به رنگهای خیالانگیز واهی که لحظاتی زندگیام را به اندازهی ستارههای تابلویت زیبا میکنند و روزی ناگهان همگیشان خاموش میشوند و هر قدر در اوج تاریکیام صدایشان میزنم پیدایشان نمیشود.
خورشیدی را نمیخواهم که روزی آفتابگردانش هستم و قول میدهد تا ابد بر قلبم بتابد و آن را فروزانتر از هر دلی نگه دارد؛ اما در سردترین شب با اکراه و دلزدگی از من دست میکشد و سراغ گل دیگری میرود و چشم من میان سرما و تنهایی به جای خالیاش خیره میماند.
فقط رهگذری میخواهم که اگر مرا به تنها و خستهترین شکل ممکن و وانگاه که همهچیزم را باخته بودم در کافهی نقاشیها پیدا کرد، بیتفاوت نگذرد. آهسته روی صندلی کنارم بنشیند؛ سیگار کنج لبم را با کبریتی کوچک به فروغ برساند و هنگام دود کردن دردهایم تنهایم نگذارد.
ونگوگ عزیزم، چرا من، منی که از نخست چیزی نبوده است جز مترسکی ناچیز و وحشتناک و قبیح در گندمزار تابلوی تو که حتی کلاغها را فراری میدهد، تمام عمر تلاش کردهام عشق پروانگان را به دست آورم؟
چرا علیرغم سرشت آفتابگردانیام که تنها شیفتگی در آن نهادینه شده است، خواستهام همچون رزی زیبا، محبوب باشم و کسی شیفتهام باشد؟
منی که برگی خشکیده زیر پای عابران نقاشی جادهات بودهام چرا همواره کوشش کردهام نقاشی را وادار کنم که مرا به زیبایی شکوفههای بادامت بکشد؟
هنگامی که تا این حد بیمعنا و پوچ و کریه زاده شدهام به چه دلیل سالها کوشیدهام تا در قلب انسانها معنا داشته باشم و مرا بشناسند؟ چگونه شناخت آنها را طلب میکنم آنگاه که هنوز خودم این مترسک تنهای میان بادهای گندمزار را نمیشناسم؟
چرا با وجود اینکه تا حد مرگ از نام و وجودم بدم میآید، هنوز وقتی کسی آن را بر زبانش میآورد و خطابم میکند با حسرت و شوق "جانم" بر لبم میآید؟
چرا زمانی که میدانم تا لحظهی دست کشیدنم از جهان و حتی پس از آن مترسکی دوستنداشتنی باقی میمانم، با رویای کلیشهای عشق خود را خسته میکنم؟
این رویابافیها چه سودی دارد وقتی هر روز فرار کلاغها را مقابل چشم خویش میبینم؟