ساعت دار
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـردبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقامدار آزمایشی
برترین مقامدار سال
با این سوالاش لبخند زیبا و سرخ راشل تبدیل به یک پوکر خنثی میشود. با انگشتان ظریفاش چانهی گردش را میخاراند و چند لحظه به آخرین پاسخی که به سوالات ناتمام ساردین میدهد اندیشه میکند. سپس انگار که چیزی به ذهنش خطور کرده باشد با لبخندی شیطانی و برقی از شیطنت در تیلههای زمردیناش میگوید:
- مثلاً شنبازی! اصلاً به تو چه هان؟! به تو چه ساردین؟! تو فقط بدون اینکه به پدر بگی من رو هم یه جوری یواشکی با خودت میبری همین! وظیفهات رو انجام میدی!
ساردین با این پاسخ راشل نگاهی تردیدآمیز به سرتاپایش میاندازد و چشمان دریاییاش را در حدقه میچرخاند. آخر چرا او تا این حد اصرار دارد که همراه پدرش به مکزیک برود؟ نکند از چیزی بو برده است؟ اگر راشل قضیهی کارهای پنهانی پدرش را فهمیده باشد؛ ساردین باید یک قبر برای خود بکند و خویش را در آن زنده به گور کند. با این افکار کلافه، دستی میان موهای طلایی رنگاش میکشد و با شانه بالا انداختن و نفس عمیقی میگوید:
- نه خانم راشل نمیشه، پدرتون بفهمن ناراحت میشن بعد هم سر من رو قطع میکنن! نمیشه... .
این را که میگوید راشل با زمردهایش نگاه سنگینی به او میاندازد و سپس لبخندی عصبی میزند. همانطور که دستاش را بیشتر دور گردن او حلقه میکند و با نگاه و لبخندی به صورت ساردین که گیسوان طلایی آشفتهاش روی آن را پوشاندهاند، میگوید:
- نمیشه؟!
ساردین با لحن و لبخند خطرناک راشل کمی میترسد و یک لحظه میخواهد کاری که از او خواسته است را انجام دهد؛ اما هنگامی که یاد تهدیدهای رئیساش دربارهی بو بردن راشل از پنهانکاریهایشان میافتد؛ دست راشل را از روی گردناش بر میدارد و با جدیت بیشتر و قاطعتر میگوید:
- نه نمیشه خانم راشل!
با این سخناش راشل تا حد مرگ از وفاداری احمقانه ساردین عصبی میشود؛ اما هرگز آن لبخند ملیح و معروف روی ل*بهای سرخاش را از میان نمیبرد. درحالی که چشمان درشتاش را ریز میکند و سرش را پشت سر هم تکان میدهد به چشمان آبی ساردین خیره میشود و با لحنی آلوده به خنده میگوید:
- پس نمیشه؟!
با خطرناکتر شدن لحن راشل و بیشتر آلوده شدن به خندههای عصبی و لبخندهای ملیحاش، ساردین آرام به خود میلرزد؛ اما باز هم همانند پیش سرش را به نشانهی خیر تکان میدهد. راشل با برقی از خشم و شیطنت در چشمان سبز رنگاش نگاهی خطرناک به او میاندازد و چند بار سرش را به نشانهی متوجه شدناش تکان میدهد. سپس دستاناش را بر هم میزند و لبخند بر ل*ب میگوید:
- خیلی هم عالی!
بعد از ساردین فاصله میگیرد و در مقابل نگاه حیرتزدهاش به سوی یکی از پنجرههای عظیم راهرو میرود که با پردههای سرمهای رنگ پوشانده شده است. پرده را کنار میزند و پس از گشودن در پنجره با استفاده از هوای پاک بیرون از دفتر کار چند نفس عمیق میکشد. سپس به ساردین رو میکند و لبخندزنان دستور میدهد:
- یه لحظه بیا اینجا ساری.
ساردین نگاهی به سرتاپای راشل دیوانهی مقابلاش میاندازد و نخست میخواهد مخالفت کند؛ اما با نظارهی نگاه دستوری راشل شستش خبردار میشود که چارهای جز اطاعت ندارد. با اکراه و تردید خاصی به سوی پنجره میرود؛ اما همین که کمی به راشل نزدیک میشود؛ یقهی پیراهن سفید رنگ و کراوات قرمز رنگاش توسط او گرفته و نیمی از بدناش را جایی میان آسفالتهای خیابان و هوا معلق نگه میدارد. همانطور که با احساس نفس نفسهای اضطرابآمیز ساردین روی پوست لطیف دستاش قلقلکاش میآید؛ اسلحهی نقرهای رنگ را از کیفاش بیرون میکشد و روی سر ساردین میگذارد. سپس ل*بهای سرخاش را نزدیک لالهی گوش ساردین ترسیده میبرد و با لحنی خطرناک زمزمه میکند:
- ببین ساری الان دو تا راه داریم. یک اینکه من تویی که فوبیای ارتفاع داری رو از اینجا با سر توی آسفالت پرت کنم یا مغزت رو با یه گلوله بندازم روی اون ماشین قرمز خوشگل که اون گوشه که پارک کرده.
سپس نگاهی متاسف به ماشین میاندازد و درحالی که ساردین بیچاره زباناش بند آمده است و دارد از هراس جان میدهد را همراه با خودش از پنجره به پایین خم میکند با لحنی تاسفوار میگوید:
- عو*ضی اونجا که پارک ممنوعه هم پارک کرده! خب الان میان ماشین به این خوشگلی رو پارکینگ میبرن. واقعاً متاسفم که هنوز همچین آدمهایی پیدا میشن!
خلاف کسی که ماشیناش را در مکان پارک ممنوع پارک کرده است را طوری بیان میکند انگار نه انگار خودش درحال تهدید به قتل ساری بیچاره است! پس از چند دقیقه سرش را از پنجره بیرون میکشد و همانطور که دوباره حواساش را به ساردین ترسیده میدهد و با نفس نفسهای او لبخند روی لبش میآید نگاهی شیطنتآمیز به او میاندازد و میگوید:
- خب اون ماشین رو ول کن داشتم چی میگفتم؟! آهان! ولی چون پدر عزیزم یا بهتر بگم بزرگترین پدرخوانده روسیه میگه همیشه راه سومی هست! من هم که انسان صلحجویی هستم! میای راه سوم رو امتحان کنیم؟! هرکاری که من بگم رو انجام میدی بی چون و چرا!
لبخندزنان نگاهی به ساردینی میاندازد که زباناش بند آمده است و تنها نفسنفس میزند. با این صحنه سرانجام لبخندش رنگ میبازد و جای خود را به یک پوکر کلافه و بیحوصله میدهد. درحالی که با جدیت انگشتاش را روی ماشهی اسلحه سوق میدهد با دندانقروچهای میگوید:
- پنج ثانیه وقت داری جواب بدی!
سپس با صورتی اخمآلود نگاهی کلافه به منظرهی بیرون از پنجره میاندازد و شمارش معکوساش را آغاز میکند:
- پنج، چهار، سه... .
میخواهد به شمارش ادامه دهد؛ اما به عدد دو که میرسد سرانجام ساردین با ترس و لرز و به ناچار سرش را به نشانهی پذیرفتن تکان میدهد. با این رفتار سرانجام لبخند رضایت روی ل*بهای راشل میآید. با خوشنودی تمام و کمالی بدن خمشدهی ساردین را عقب میکشد و از چهارچوب پنجره بیرون میآورد. ساردین با خارج شدناش از آن وضع هولناک نفس نفس میزند و خدا را شکر میکند؛ اما راشل همانطور که هنوز اسلحه را روی سرش نگه داشته است؛ یادش میاندازد که این آزادی رایگان نبوده است:
- همین الان آدرس محل تحویل و مسیر رو بهم میدی تا بتونم بهت اعتماد کنم!
- مثلاً شنبازی! اصلاً به تو چه هان؟! به تو چه ساردین؟! تو فقط بدون اینکه به پدر بگی من رو هم یه جوری یواشکی با خودت میبری همین! وظیفهات رو انجام میدی!
ساردین با این پاسخ راشل نگاهی تردیدآمیز به سرتاپایش میاندازد و چشمان دریاییاش را در حدقه میچرخاند. آخر چرا او تا این حد اصرار دارد که همراه پدرش به مکزیک برود؟ نکند از چیزی بو برده است؟ اگر راشل قضیهی کارهای پنهانی پدرش را فهمیده باشد؛ ساردین باید یک قبر برای خود بکند و خویش را در آن زنده به گور کند. با این افکار کلافه، دستی میان موهای طلایی رنگاش میکشد و با شانه بالا انداختن و نفس عمیقی میگوید:
- نه خانم راشل نمیشه، پدرتون بفهمن ناراحت میشن بعد هم سر من رو قطع میکنن! نمیشه... .
این را که میگوید راشل با زمردهایش نگاه سنگینی به او میاندازد و سپس لبخندی عصبی میزند. همانطور که دستاش را بیشتر دور گردن او حلقه میکند و با نگاه و لبخندی به صورت ساردین که گیسوان طلایی آشفتهاش روی آن را پوشاندهاند، میگوید:
- نمیشه؟!
ساردین با لحن و لبخند خطرناک راشل کمی میترسد و یک لحظه میخواهد کاری که از او خواسته است را انجام دهد؛ اما هنگامی که یاد تهدیدهای رئیساش دربارهی بو بردن راشل از پنهانکاریهایشان میافتد؛ دست راشل را از روی گردناش بر میدارد و با جدیت بیشتر و قاطعتر میگوید:
- نه نمیشه خانم راشل!
با این سخناش راشل تا حد مرگ از وفاداری احمقانه ساردین عصبی میشود؛ اما هرگز آن لبخند ملیح و معروف روی ل*بهای سرخاش را از میان نمیبرد. درحالی که چشمان درشتاش را ریز میکند و سرش را پشت سر هم تکان میدهد به چشمان آبی ساردین خیره میشود و با لحنی آلوده به خنده میگوید:
- پس نمیشه؟!
با خطرناکتر شدن لحن راشل و بیشتر آلوده شدن به خندههای عصبی و لبخندهای ملیحاش، ساردین آرام به خود میلرزد؛ اما باز هم همانند پیش سرش را به نشانهی خیر تکان میدهد. راشل با برقی از خشم و شیطنت در چشمان سبز رنگاش نگاهی خطرناک به او میاندازد و چند بار سرش را به نشانهی متوجه شدناش تکان میدهد. سپس دستاناش را بر هم میزند و لبخند بر ل*ب میگوید:
- خیلی هم عالی!
بعد از ساردین فاصله میگیرد و در مقابل نگاه حیرتزدهاش به سوی یکی از پنجرههای عظیم راهرو میرود که با پردههای سرمهای رنگ پوشانده شده است. پرده را کنار میزند و پس از گشودن در پنجره با استفاده از هوای پاک بیرون از دفتر کار چند نفس عمیق میکشد. سپس به ساردین رو میکند و لبخندزنان دستور میدهد:
- یه لحظه بیا اینجا ساری.
ساردین نگاهی به سرتاپای راشل دیوانهی مقابلاش میاندازد و نخست میخواهد مخالفت کند؛ اما با نظارهی نگاه دستوری راشل شستش خبردار میشود که چارهای جز اطاعت ندارد. با اکراه و تردید خاصی به سوی پنجره میرود؛ اما همین که کمی به راشل نزدیک میشود؛ یقهی پیراهن سفید رنگ و کراوات قرمز رنگاش توسط او گرفته و نیمی از بدناش را جایی میان آسفالتهای خیابان و هوا معلق نگه میدارد. همانطور که با احساس نفس نفسهای اضطرابآمیز ساردین روی پوست لطیف دستاش قلقلکاش میآید؛ اسلحهی نقرهای رنگ را از کیفاش بیرون میکشد و روی سر ساردین میگذارد. سپس ل*بهای سرخاش را نزدیک لالهی گوش ساردین ترسیده میبرد و با لحنی خطرناک زمزمه میکند:
- ببین ساری الان دو تا راه داریم. یک اینکه من تویی که فوبیای ارتفاع داری رو از اینجا با سر توی آسفالت پرت کنم یا مغزت رو با یه گلوله بندازم روی اون ماشین قرمز خوشگل که اون گوشه که پارک کرده.
سپس نگاهی متاسف به ماشین میاندازد و درحالی که ساردین بیچاره زباناش بند آمده است و دارد از هراس جان میدهد را همراه با خودش از پنجره به پایین خم میکند با لحنی تاسفوار میگوید:
- عو*ضی اونجا که پارک ممنوعه هم پارک کرده! خب الان میان ماشین به این خوشگلی رو پارکینگ میبرن. واقعاً متاسفم که هنوز همچین آدمهایی پیدا میشن!
خلاف کسی که ماشیناش را در مکان پارک ممنوع پارک کرده است را طوری بیان میکند انگار نه انگار خودش درحال تهدید به قتل ساری بیچاره است! پس از چند دقیقه سرش را از پنجره بیرون میکشد و همانطور که دوباره حواساش را به ساردین ترسیده میدهد و با نفس نفسهای او لبخند روی لبش میآید نگاهی شیطنتآمیز به او میاندازد و میگوید:
- خب اون ماشین رو ول کن داشتم چی میگفتم؟! آهان! ولی چون پدر عزیزم یا بهتر بگم بزرگترین پدرخوانده روسیه میگه همیشه راه سومی هست! من هم که انسان صلحجویی هستم! میای راه سوم رو امتحان کنیم؟! هرکاری که من بگم رو انجام میدی بی چون و چرا!
لبخندزنان نگاهی به ساردینی میاندازد که زباناش بند آمده است و تنها نفسنفس میزند. با این صحنه سرانجام لبخندش رنگ میبازد و جای خود را به یک پوکر کلافه و بیحوصله میدهد. درحالی که با جدیت انگشتاش را روی ماشهی اسلحه سوق میدهد با دندانقروچهای میگوید:
- پنج ثانیه وقت داری جواب بدی!
سپس با صورتی اخمآلود نگاهی کلافه به منظرهی بیرون از پنجره میاندازد و شمارش معکوساش را آغاز میکند:
- پنج، چهار، سه... .
میخواهد به شمارش ادامه دهد؛ اما به عدد دو که میرسد سرانجام ساردین با ترس و لرز و به ناچار سرش را به نشانهی پذیرفتن تکان میدهد. با این رفتار سرانجام لبخند رضایت روی ل*بهای راشل میآید. با خوشنودی تمام و کمالی بدن خمشدهی ساردین را عقب میکشد و از چهارچوب پنجره بیرون میآورد. ساردین با خارج شدناش از آن وضع هولناک نفس نفس میزند و خدا را شکر میکند؛ اما راشل همانطور که هنوز اسلحه را روی سرش نگه داشته است؛ یادش میاندازد که این آزادی رایگان نبوده است:
- همین الان آدرس محل تحویل و مسیر رو بهم میدی تا بتونم بهت اعتماد کنم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: