خیره به لبان پوست شده و بیحال کهربا بود تا زمانی که اولین سوال از زبانش خارج شد و کهربا فهمید که چرا گرفتار این مرد شده!
- تو برسام رو از کجا میشناسی؟
دخترک نتوانست زمانی که نام برسام را شنید، هیچ واکنشی نشان ندهد و همان ل*ب گزیدن و چشم درشت کردنش، او را به راحتی برای کیان لو داد؛ پس مجبور شد به دروغ زبان باز کند.
- من همچین آدمی رو نمیشناسم.
کیان که تمام اجزای رخسارِ ملولِ کهربا را زیر ذره بین چشمان همسان شبش کرده بود نیشخندی زد، دست برد و چانهی کهربا را با دو انگشت با اندکی فشار به سمت خودش برگرداند و گفت:
- به من دروغ نگو کهربا! من تو رو بهتر از خودت میشناسم. برسام چه صنمی با تو داره؟
کهربا خشمگین شد و این از فک منقبض شده و فشار لبانش به روی یکدیگر مشخص بود. هیچ نگفت و سعی کرد چانهاش را از چنگال کیان با نشستن بر روی تخت نجات دهد که موفق شد.
کیان که از سکوت کهربا چشمانش در شعله میسوخت و نفسهایش سوزان شده بود پف کلافهای کشید و با انزجار حرفی که اصلا دوست نداشت بزند را به زبان آورد:
- با هم که را*بطهی عاشق...
لبخند ملیح کهربا کافی بود تا دیگر کیان از ادامهی جملهاش بپرهیزد و مانند گاو وحشی خرناس بکشد، دستش را مشت کرد و چندین بار محکم به روی تشک تخت کوبید که باعث شد کهربا با ترس جیغ خفیفی بکشد و کیانی را بنگرد که در اخگر خشم میسوزد و نعره میزند.
کیان با چشمانی که در آن هیچ رحم مروتی دیده نمیشد و شرارت از آنان میبارید سخن گفت:
- برسام شادکام رو جلوی چشمات میکشم. حالا ببین!
از این جور سخن گفتن کیان رعشه به جان کهربا افتاد، کم و بیش او را میشناخت و میدانست به حرفهایش تا حد امکان عمل میکند. باید چه میکرد؟ تا کهربا به خودش آمد و خواست حرف بزند، کیان اتاق را ترک کرد و بعد کوبیدن در به یکدیگر و قفل کردن آن پلههای ویلا را یکی پس از دیگری پایین رفت. نام حسام را نعره میزد تا اینکه صورت کبود و چشم ورم کردهی حسام مقابل دیدگانش قرار گرفت.
- چی شده کیان خان؟!
کیان که از شدت خشم اندکی دستانش به لرز افتاده و حالش از فهمیدن حقیقت گرفته شده بود با فک منقبض شده سخن گفت:
- به برسام خبر برسون که اگه...
با کوبیده شدن در ویلا کلام کیان نیمه رها شد، صدای برسام که تماما در تلاش بود تا خونسرد سخن بگوید از پشت در به گوش کیان رسید:
- در رو باز کن عمویی!
کیان نیشخند حرصی بر روی لبانش نقش بست؛ دوست داشت در را باز کند و یک گلوله دقیقا وسط پیشانی بلند برسام بکارد و او را از زندگی کهربا و خودش حذف کند؛ اما به یاد آورد تا زمانی که مموری را پیدا نکرده حق عصبی شدن و تصمیم عجولانه گرفتن در این باره را ندارد.
با سر به حسام دستور داد که در را برای برسام که تنها آمده بود باز کند. حسام از دیدن دوبارهی برسام ترس داشت، از آن نگاه جوکری که آمیخته به غیظ و غضب بود هول و هراس داشت؛ اما چاره چه؟ آشی بود که خودش برای خود پخته بود و حال بدون هیچ اعتراضی باید مقابل برسام میایستاد.
در باز شد و هی*کل پر صلابت برسام که در آن کت و شلوار و پیراهن مشکی رساتر نیز دیده میشد پدید آمد.
حسام آب دهانش را پر سروصدا قورت داد و در حالی که سعی داشت صدایش نلرزد سلامی کرد که هیچ جوابی از جانب برسام دریافت نکرد. برسام دستانش را از جیب شلوارش بیرون کشید و به سمت کیان که اخم آلود به او خیره شده بود رفت.
خانزاده با پوزخند تنها برای آن که برسام را به تمسخر بگیرد اطراف را نگاهی انداخت و گفت:
- نوچههات رو نمیبینم؟! نترسیدی پا تو قلمروی من گذاشتی؟
برسام که فهمید قصد کیان از اینجور سخن گفتن چیست، بلند شروع به خندیدن کرد و در حالی که مثلا چشمان به اشک نشستهاش را با انگشت اشاره پاک مینمود سخن گفت:
- قلمرو گوسفندی مثل تو نیاز به چوپان داره که حتما دفعه بعد یکی با خودم میارم.
لبخند کیان از روی لبانش با این حرف جمع شد و تا خواست به سمت برسامی که ریلکس در حال تکه پرانی بود یورش ببرد برسام با آسودگی زبان کرد و گفت:
- بهتره بریم داخل با هم گفت بزنیم!
سپس در مقابل چشمان مشکی رنگ خشمگین کیان به سمت ویلا حرکت کرد؛ دوست داشت کهربا را ببیند و از سالم بودن آن مطمئن شود. زودتر از حسام و کیان وارد شد و تمام محوطهی پایین را سریع و گذرا اما دقیق و نکتهبین از نظر گذراند.
با دیدن راه پله فهمید که کهربا در یکی از اتاقهای بالا حبس شده؛ اما باید جوری رفتار میکرد که اصلا کهربا برایش پشیزی ارزش ندارد و چقدر انجام این کار برایش سخت و معضل بود.
به سمت سرویس کاناپهی راحتی که ترکیب دو رنگ قرمز و مشکی بود رفت، دکمهی کتش را باز نمود و به هنگام نشستن، پا روی پا انداخت؛ تا به حال در شرایط سختتر از این موقعیت نیز قرار گرفته بود؛ اما نمیدانست چرا در اعماق وجودش، دلهرهای اندکی در حال جولان بود که باعث و بانیاش را دکتری میدانست که علاوه بر آرامشش، حال مایهی فشار روحی و استرس او شده بود.
کیان دقیقا مقابل برسام، وسط مبل سه نفره جلوس نمود و گفت:
- خب، مموری رو آوردی؟
برسام تک خندهای کرد که باعث شد ردیف آخر دندانهایش به نمایش گذاشته شود و در حالی که مستقیما به چشمان کیان خیره شده بود گفت:
- اگه قرار بر اینه که اینقدر زود بریم سر مموری، پس باید دکتر رو هم بیاری!
کیان خندهای هیستریکی کرد و در حالی که به موهایش چنگ میانداخت سخن گفت:
- تو کسی نیستی که تعیین و تکلیف...
برسام خودش را جلو کشید و با خشم میان کلام کیان پرید و گفت:
- اتفاقا اون کسی که نباید تایین و تکلیف کنه تویی! تمام گند کاریهات دست منه و یک دختر از من، دست تو!
از اینکه کهربا را به اینگونه برای خودش نامید هم لذ*ت برد و هم احساس قدرت کرد؛ دوباره به پشتی کاناپه تکیه زد و گفت:
- حالا به نوچهات بگو دکتر رو بیاره!
کیان در حالی که سگرمه درهم کشیده بود بدون سخن گفتن و با اشارهی دست از حسام خواست که کهربا را بیاورد.
حسام پلهها را یکییکی و با طمانینه بالا رفت و درب اتاقی که کهربا اسیر شده بود را باز کرده و وارد اتاق شد.
کهربا با ترس در حالی که روی سرامیکهای سرد اتاق نشسته و به پایین تخت تکیه زده بود با صدای در برخاست و در حالی که مردمک چشمانش دو دو میزد به حسام نگریست.
- بیا دکتر!
کهربا با ترس خواست عقب بکشد که حسام با دو قدم بلند خودش را به او رساند و از بازویش گرفت و او را محکم به سمت خودش کشید، بازوی کهربا از این همه فشار در حال خُرد شدن بود و او جز آخ عمیق و از ته دلش و چهره درهم کردن کاری از دستش ساخته نبود.
حسام با زور و کشانکشان کهربا را با خودش به طبقه پایین برد و درست در مقابل دیدگان، نگران و دلواپس برسام او را هل داد. برسام اخمهایش با این کار حسام اتوماتیکوار درهم شد و تا خواست حسام را از بابت اینجور آوردن کهربا بازخواست کند، کیان سخن گفت:
- خب اینم از دکتر! حالا مموری کجاست؟
کهربا که از دیدن برسام آن هم با موهای بالا رفته و ته ریش مرتب و لباسهای اتوکشیده خوشحال به نظر میرسید در حالی که چشمانش مالامال از اشک شده بود لبخند بیحال و کمرنگی بر روی لبانش نشاند؛ برسام به چهرهی بیرنگ و روی کهربا خیره شد، چشمانش آرامش قبل را داشت؛ با همان لبخند نیز انرژی گرفت.
از جایش برخاست، کتش را در آورد و این کیان بود که با تعجب به او خیره شده بود. برسام در حالی که یکی یکی دکمههای پیراهنش را باز مینمود سخن گفت:
- مموری رو بهت میدم و من دکتر از اینجا میریم بدون اینکه هیچ آسیبی به ما وارد بشه! اگر یک خط روی پوست دکتر بیفته مطمئن باش عواقب خوبی برات در پی نداره. فکر میکنم آوازهام رو از نوچهات شنیدی؟
کیان از اینکه باز هم برسام در حال تهدید و ترعیب کردنش بود دندان روی هم سایید، حسام هم از اینکه چند بار توسط برسام نوچه صدا زده شد عاصی و خشمگین به نظر میرسید. برسام در حالی که نگاهاش را از کهربا گرفته و به چشمان خروشان کیان خیره شده بود سخن گفت:
- تیغ برام بیار!
کیان که دیگر عاصی به نظر میرسید از جایش بلند شد و قدمی به سمت برسام برداشت و همانطور که رخ به رخ یکدیگر قرار میگرفتند سخن گفت:
- بسه هر چی رجز خوندی و هیچی نگفتم! فکر کردی اینقدر احمقم که تیغ بدم دستت تا...
برسام پوزخندی زد که باعث شد کیان حرفش نیمه رها شود، همین ترس کیان که باعث شده بود اینگونه از دادن تیغ به دستش بترسد برای برسام کافی بود.
برسام با حفظ همان پوزخند در حالی که به سینهاش اشاره میکرد گفت:
- مموری اینجاست، باید با تیغ پوستم رو پاره کنم.
کیان نفسهای برنده و خشمگینش را روی صورت برسام رها کرد و بعد از فاصله گرفتن و نشستن دوباره، از حسام خواست تا تیغی بیاورد. حسام بعد از گذشت ده دقیقه با چاقویی آمد و گفت:
- تیغ نداشتم.
حسام خواست چاقو را به دست برسام بدهد که کهربا با صدای بیحال و خسته گفت:
- بده به من!
حسام باز هم نگاهاش را به رییسش دوخت تا دستور او را اطاعت کند؛ کیان با چشمان خشمگین که یک لحظه از خروش آن کم نمیشد، سخن گفت:
- بده دستش!
حسام چاقو را مقابل دکتر گرفت و کهربا بعد از گرفتن چاقو با قدمهای سست و لرزان به سمت برسامی قدم برداشت که انتظار او را میکشید.
کهربا ضعف داشت و همین باعث شد با سقلمهای، دو قدم آخر را یکی کند و برسام برای جلوگیری از برخورد کهربا با زمین به سرعت دستانش را دور ک*مر نحیفش حلقه و او را به سمت خودش بکشد.
برسام نگران بدون توجه به وجود کیان و حسام، در حالی که نگاهاش تماما به اقیانوسهای بیحال و خستهی کهربا بود سخن گفت:
- خوبی؟ چرا اینقدر بیحالی؟ اذیتت کردن؟ بلایی سرت آوردن؟ اگه کاری کردن بگو که الان سرشون رو از تتشون جدا کنم.
کهربا که به دلیل چند ساعت نخوردن و نیاشامیدن ضعف او را گرفته و اندکی کالبدش را سست کرده بود با لبخند کمرنگی مریضگونه گفت:
- ضعف دارم چون نزدیک دو روزه که غذا نخوردم.
برسام فشار دستش را به دور ک*مر کهربا تنگتر کرد و در حالی که نگاهاش بین چشمان و لبان کهربا در چرخش بود با شیطنت همیشگیاش که با دیدن کهربا دوباره فعال شده بود آرام جوری که فقط کهربا بشنود سخن گفت:
- فکر کردم از دوری من به این حال افتادی!
کهربا نتوانست نخندد و کیان با شنیدن صدای خندهی کهربا با خشم به روی تشک کاناپه کوبید و غرید:
- مموری رو در بیار!
لحن دستوریاش آکنده به تندی خاصی بود، از دیدن خوش و بِشها و لبخندهای این دو نفر هیچ خوشش نمیآمد مخصوصا که کهربا را دوست داشت و بر خلافش از برسام متنفر بود؛ کهربا چاقو را بلند کرد و درست از جایی که قبلاً پوستش را بریده بود لبهی چاقو را روی آن نهاد و پوست برسام را شکافت که باعث شد چهرهاش برای لحظهای درهم شود، کهربا به سرعت با فشار به مموری آن را زیر پوست برسام در آورد و همانطور که سعی داشت جلوی خونریزی را بگیرد، پیراهن مشکی رنگ برسام را که لبهی مبل گذاشته بود را برداشت و بر روی زخمی که به اندازهی یک بند انگشت بود گذاشت.
برسام مموری را از دست کهربا که از خونش رنگ گرفته بود گرفت و به سمت کیان پرت کرد و گفت:
- بیا اینم مموری!
کیان به سرعت مموری را از روی زمین برداشت و همانطور که به سمت لپتاپی که روی اپن آشپزخانهی ویلا بود میرفت سخن گفت:
- باید چک کنم.
برسام هیچ نگفت، اما از نزدیک بودن کهربا به خودش نهایت استفاده را برد، کیان در حال چک کردن مموری بود و کهربا از شدت خستگی و ضعف در حال زوال!
دوست داشت هر چه سریعتر از این وضع خلاص شود و به سرعت به پدر و مادرش زنگ بزند و آنان را از نگرانی در آورد.
کیان با نیشخند در حالی که لپتاپ را خاموش میکرد خواست سخن بگوید که برسام پیش دستی کرد و همانطور که دستش را به نشانهی سکوت بالا میآورد و با بُرش کلامی که همیشه اینجور مواقع بسیار کار ساز بود سخن گفت:
- ما میریم، اما تا سالم رسیدنمون اگر اتفاق ناخوشایندی برام بیفته که باعث بشه برای ثانیهای اخم کنم! مطمئن باش خودم زنده نباشم، یک عده هستن که دم و دستگاهی که راه انداختی رو به آتیش بکشن بدون اینکه بفهمی کِی این اتفاق افتاده!
کیان غضبناک دندان روی هم سایید و دستش را مشت کرد، دورا دور آوازهی برسام شادکام را شنیده بود و همینقدر میدانست که وقتی تهدید میکند به راحتی به آن عمل کرده و برایش فرقی ندارد طرف مقابلش چه کسی است.
از آن طرف نیز کیان باید کهربا را فراموش میکرد، باید عشق به او را در وجودش میسوزاند و او را در اعماق خاطراتش دفن میکرد؛ کار سختی به نظر نمیرسید اما ممکن بود.
برسام پیراهنش را به تن کرد و کتش را با یک دست گرفت، دست دیگرش را دور ک*مر کهربا انداخت و آرام از ویلا خارج شدند، به محض نشستن درون ماشین، کهربا از برسام درخواست تلفن کرد.
به محض گرفتن تلفن، شمارهی مادرش را گرفت و به محض سلام کردنش صدای دلواپس و نگران مادرش بود که به گوشش رسید، سعی کرد، صدای پر ارتعاش و خستهاش را پنهان کند و با دروغ گفتن، ربوده شدنش را پنهان نماید.
- مامان ببخشید یکدفعهای شد باید میرفتم به یک روستای دیگه برای یک حیوون بیچاره که عفونت داخلی گرفته بود. نمیدونستم اونجا آنتن نداره و نمیتونم باهاتون در تماس باشم...
خلاصه که بعد از پنج دقیقه صحبت و رفع دلتنگی، کهربا با عذرخواهی فراوان مادرش را آرام نمود و قول داد که فردا صبح حتما به دیدنشان خواهد رفت؛ بعد از قطع کردن تلفن آن را به سمت برسام گرفت و تشکر کرد.
هوا گرفته بود و این یعنی بارش باران در کمتر از چند دقیقهی دیگر مهمان کوچه پس کوچههای روستایی میشود که روزی تمام وجود کهربا بود؛ اما او دیگر برای همیشه از این روستا دل کند، دیگر تاب، توان و تحمل ماندن در این روستا را نداشت مخصوصا که فهمیده بود کیان آدم درستی نیست و ممکن است باز هم او را بدوزدد؛ البته که این موضوع برای برسام نیز صدق میکرد؛ اما جنس رفتار این دو مرد کاملا با هم متفاوت بود.
برسام مقابل کلینیک پارک نمود و تا خواست سخن بگوید، کهربا از ماشین خارج و سلانه سلانه به سمت درب ورودی با کمک دیوار حرکت کرد، برسام خواست به او کمک کند که کهربا دستش را پس زد و نگذاشت؛ پس پشت سر کهربا وارد کلینیک شد و برای جلوگیری از ورود هرگونه مزاحم درب را قفل نمود.
کهربا وارد آبدارخانه شد و ابتدا دستان به خون نشستهاش را شست؛ سپس چندین دانه خرما خورد و برای رفع عطش آب نوشید؛ بالاخره توانست بعد از گذشت ده دقیقه به خودش مصلت شود و از ضعفش بکاهد؛ تمام مدت برسام به در آبدارخانه تیکه زده و کهربا را از پشت سر مینگریست.
سر آخر قبل از آنکه کهربا برگردد و به او رخ نشان دهد با دلتنگی و صدای خم*ار مختص به خودش سخن گفت:
- دلم برات تنگ شده بود؛ به قول شاعر که میگه از تنگ دلی جانا، جای نفسم نیست.
کهربا درهم شکست، قلبش به لرز در آمد زمانی که برسام مانند همیشه بیپروا و بیمحابا با حربهی زبانش قلب و روحش را مورد حمله قرار داد.
اما یک جای این داستان مشکل داشت، کهربا بدون آن که به چشمان قهوهای رنگ برسام نگاه بیاندازد از کنارش عبور کرد و هنوز دو قدم از آبدارخانه خارج نشده بود که بازویی که قبلاً توسط حسام کبود شده بود توسط برسام گرفتار شد، کهربا آخ عمیقی گفت و با ضرب بازویش را از دست برسام کشید و همین اتفاق باعث شد که برای اولین بار در این بیست و هفت سال کهربا صبرش لبریز شده و از سر کلافگی و استیصال آرام شروع به گریه کند.
برسام که با دیدن قطرات اشک کهربا، قلبش به درد آمده بود قدمی به سمتش برداشت و همانطور که با دو دستش صورت کهربا را قاب گرفته و اشکهایش را پاک میکرد سراسیمه و پریشان حال سخن گفت:
- خوبی کهربا؟ چی شده؟ جاییت درد میکنه؟
کهربا چه باید میگفت؟ چطور باید احساست باطنیاش را برای برسام بازگو میکرد؟ چطور میگفت که هم خودش آرام شود و هم برسام ناراحت نشود؛ عجیب بود که باز هم دلنگران این بود که برسام را از خودش نرنجاند.
کهربا در سکوت اشک میریخت و این برسام بود که نمیدانست دلیل این قطراتی که حکم شیشهی عمر برسام را داشت چیست. ابتدا سعی کرد او را آرام کند، پس دستهایش را از روی صورتش برداشت و او را در آغو*ش کشید تا اندکی تسکین باشد برای شخصی که زمانی جان او را نجات داد و با زیبایی ظاهر و باطنش به زندگیاش رنگ بخشید.
شاید کهربا نزدیک به ده دقیقه گریست و برسام با دست کشیدن بر روی ک*مر دختر مورد علاقهاش او را به آرامش دعوت کرد، بالاخره فاصله گرفت و بعد از آن که با پشت دست صورت خیسش را پاک نمود سخن گفت:
- کیان چه خلافی انجام میده که تو ازش آتو داشتی؟
برسام در حالی که سعی داشت با صداقت کلام سخن بگوید زبان باز کرد:
- کارتن خوابها و افراد فراری رو به بهانه اسکان میدزدید و اعضای بدنشون رو به کشورهای دیگه قاچاقی میفروخت.
کهربا ناباور هینی کشید، وحشتناک و رعب انگیز به نظر میرسید؛ قطع به یقین او دیگر در این روستا نخواهد ماند؛ باورش نمیشد که چندین سال کنار مردی دیوانه و اینگونه بیوجدان راه میرفته؛ کهربا کلافه دستی بر روی موهایش کشید و گفت:
- وای بر من! پس تو هم...
برسام میان کلام کهربا پرید و در حالی که ابروانش به بالا جهیده بود گفت:
- کهربا مدیونی فکر کنی که من همچین کار احمقانهای رو انجام بدم!
کهربا چندین بار سر تکان داد و سر آخر در حالی که سعی داشت نگاهاش به چشمان برسام نیفتد سخن گفت:
- یک جای این داستان رو اشتباه جلو رفتیم!
برسام ناخواسته گرهی ابروانش کور شد و همانطور که قدم به قدم به سمت کهربا میرفت با ابرویی بالا پریده پرسید:
- تو چشمام نگاه کن و درست بگو منظورت کجای داستانه؟
کهربا همانطور که سعی داشت فاصلهای که برسام هی کم میکرد را بیشتر کند و متقابلا به چشمانش بنگرد گفت:
- من این دو روز به همه چی فکر کرد...
با برخوردش به دیوار پشت سرش، در نطفه خفه شد؛ برسام از این حرکت سو استفاده و تماما مماس با کهربا قرار گرفت و با همان صدای بم و مردانهاش گفت:
- چه جالب که منم این دو روز درگیر تو بودم، به همه چیز در مورد تو فکر کردم کهربا!
کهربا نمیخواست تحت تأثیر حرفهای شیرین برسام قرار بگیرد و از تصمیمی که گرفته بود پا پس بکشد؛ پس به سرعت دستش را بالا آورد و همانطور که روی سینهی ستبر برسام میگذاشت تا فاصله ایجاد کند گفت:
- تو هیچی نگو اون کسی که باید حرف بزنه منم!
برسام خواست حرف بزند که کهربا فهمید و دستش را از روی سینه به سمت دهانش سوق داد و با صدای لرزان سخن گفت:
- این را*بطه فقط بین من و تو نیست! بین خانوادهی من و شغل تو هم هست.
برسام که نفسهای برندهاش دقیقا بر روی صورت کهربا ساطع میشد، دستش را از روی دهان خودش برداشت و با گیجی زبان باز کرد:
- منظورت رو نمیفهمم کهربا! چه ربطی؟
کهربا در حالی که بغض حجیم و عظیمی به گلویش چنگ انداخته بود گفت:
- من بخاطر تو دزدیده شدم، چون نقطه ضعف تو محسوب میشدم! از دزدیده شدن من پدر و مادرم عذاب میکشن و کارها و برنامههای تو هم مثل همین چند لحظه پیش از بین میره!
برسام آن دست کهربا را که از روی دهانش برداشته بود را بین انگشتانش گرفت و با لطافت پرسید:
- فکر کردی میذارم بلایی سرت بیاد؟
کهربا دستش را بیرون کشید و با زجه در حالی که سعی داشت فاصله ایجاد کند سخن گفت:
- اگه بلایی سرم نیومد چون کیان من رو دوست داشت، اگه سریع ماجرا ختم به خیر شد، چون کیان فقط میخواست از طریق من تو رو بترسونه و به خواستهاش برسه! اگر شکنجه نشدم چون کیان من...
برسام با خشم فاصله گرفت و صدای نعرهاش با صدای رعد و بارش باران درهم آمیخته شد، نفسهایش نامنظم و تند شده بود، حرفهای کهربا حقیقت محض بود و برسام دوست نداشت آن را بشنود.
دوست داشت همه چیز را ساده بگیرد؛ دوست داشت زندگی ساده و بدون هیچ حاشیهای را با کهربا شروع کند و بعد از چند ماه او را از پدر و مادرش خواستگاری...
با صدای مظلوم و محزون کهربا از افکارش خارج شد:
- برسام! اگر دفعهی بعدی باشه که حتما هست، اگر مامانم بفهمه که من اسیر شدم دق میکنه.
لحن پر سوزش، قلب برسام را به چنگ گرفته و در حال فشردن آن بود؛ سفیدی چشمانش به سرخی میل کرد و سیب گلویش تند بالا و پایین میشد؛ دوست نداشت کهربا را از دست بدهد وقتی که در این دو روز، نبودش را خلایی عظیم پر کرده بود؛ پس دوباره به سمتش قدم برداشت و در حالی که با پشت انگشتانش، گونهی لطیف و خیس از اشک کهربا را پاک مینمود سخن گفت:
- خلاف رو میذارم کنار دستت رو میگیرم و با هم یک زندگی ساده...
کهربا صورتش را با حائل کردن به سمت راست از دست برسام نجات داد و آرام سخن گفت:
- امیدی ندارم.
برسام کلافه چندین بار در موهای مواجش دست کشید که باعث بهم ریختگی آنان شد؛ این موجود ریزه میزه عجیب حال و احوالش را بهم ریز و مشوش کرده بود. خودش قبول داشت عاشق کارش و هیجان آن است و اصلا به همین خاطر به سمت قاچاق عتیقه و اسلحه رفته؛ اما ترک کردنش نیز کار آسانی به نظر میرسید.
کهربا از زیر دست برسام در حالی که سعی داشت بدون کمترین لمسی رها شود، با صدایی که در آن هیچ احساسی موج نمیزد گفت:
- بهتره دیگه با هم برخوردی نداشته باشیم؛ تو اگر کارت رو ترک کنی باز هم عواقبش روی زندگی آیندهات تاثیر میذاره.
برسام دستانش را مشت کرد و آنقدر فشار داد که رگهایش بیرون زد، فکش منقبض شده بود.
انگار کهربا خوب فهمیده بود که امیدی به ترک برسام از کارش وجود ندارد؛ همان چند روز بودن برای این شناخت کافی بود؛ نمیتوانست احساساتی برخورد کند با اینکه شخصیت برسام زیادی به دلش نشسته و باب میلش بود.
برسام نتوانست برای آخرین بار چشمانی که به آنان دل بسته بود را ببیند؛ چون کهربا کاملا به او پشت کرده بود، با صدای گرفته و خشدار از بابت نعرهاش گفت:
- خدانگهدارت دکتر اقیانوس!
صدای قفل در و باز و بسته شدن آن حاکی از آن بود که برسام رفته و همین باعث شد که کهربا روی دو زانو بنشیند و شروع به گریه کند؛ جایی در اعماق وجودش، احساس تهی بودن میکرد. برای لحظهای از این تصمیم یک طرفهاش پشیمان و نادم شد؛ شاید میتوانست به خودشان شانس بدهد، اما اگر این اتفاق نمیافتاد چه؟
وارد اتاقش شد، همانطور که فش فش میکرد و چشمانش مالامال از اشک شده بود. مشغول جمع کردن وسایلش شد نمیتوانست امشب را اینجا بماند، مخصوصا که بیشتر خاطراتش را اینجا و در همین اتاق با برسام داشت.
به سمت میزش حرکت کرد و برگهای که روی آن دست خط دیگری دیده میشد را برداشت و آرام زمزمه کرد:
- رفتنم همیشگی نیست؛ اما مطمئن باش اومدنم به جنجالی بار اول نیست. دوست دار چشمان تو برسام.