درباره کتاب عشق های فراموش شده؛ عامره و هرمز
کتاب عشق های فراموش شده؛ عامره و هرمز برداشتی طنز از روایت اسب آبنوس هزارویکشب است. هرمز ولیعهد جوان ایران سوار اسب پرنده میشود. در آسمان بزرگ پرواز میکند و مسیری طولانی را پیش میرود و خسته بر بام قصر فرود میآید و همان جا عاشق دختر پادشاه یمن میشود. هرمز نمیداند این عشق قرار است تمام بدبختیهای عالم را برایش بسازد.
«وزیر سرش را بلند کرد، به اطراف چرخاند و تندتند مثل سگهای شکاری بو کشید. بعد کلاهش را اندکی به عقب سراند، دستش را زیر کلاه برد و کلهی بیمویش را خاراند و گفت: «جانم فدای دماغ تیز همایونی، من که بویی حس نمیکنم.» پادشاه نگاهی تند به وزیر کرد و گفت: «نباید هم حس کنی. دماغ ما، دماغ پادشاهه، نه دماغ رعیت. این دماغ بوی دردسر رو از یک فرسخی احساس میکنه.» آنوقت رو به پیرمردها گفت: «بلند شید و بگید برای چه کاری به اینجا آمدید و وقت باارزش ما رو گرفتید؟»
پیرمرد وسطی دستوپایش را جمع کرد، بهزحمت نیمخیز شد و گفت: «سلطان به سلامت باشد...» که سکندری خورد و افتاد روی دو پیرمرد دیگر که داشتند بلند میشدند، بعد هر سه نقش زمین شدند و قهقههی پادشاه و وزیر به هوا بلند شد. به اشارهی پادشاه دو نگهبان به آن تودهی درهمپیچان نزدیک شدند و سه پیرمرد را که زیر ل*ب فحش نثار هم میکردند از هم جدا کردند. در این گیرودار انبان پیرمردها باز شده بود و طاووسی طلایی و شیپوری نقرهای افتاده بودند کف زمین.
پادشاه اشکهایش را که از خندهی زیاد روی گونههایش چکیده بودند با دست پاک کرد، رفت سمت طاووس طلایی و آن را گرفت جلوی پنجرهی بزرگ قصر و گفت: «عجب برقی داره این طلا!»
ـ قربان طلاش اونقدر مهم نیست. این طاووس سر هر ساعت بالوپر میزنه و به شمارهی عددِ ساعت قارقار میکنه.
ـ قارقار؟
ـ بله قربان، قارقار.
ـ آخه احمق مگه کلاغه؟
ـ نخیر، قربانِ قارقارکردنتون برم. این کلاغ نیست، ولی آخه کسی اینجا هست که بگه صدای طاووس چیه؟
ـ وزیر؟
ـ بله قربان؟
ـ بگو صدای طاووس چیه؟ قارقار؟ عرعر؟ جیکجیک؟ خِرخِر؟ عوعو؟
ـ قربان باید به عرض اعلیحضرت برسونم که... چیز...
ـ چیز؟
ـ نخیر عالیجناب... چیز... اِ! قربان چه شیپور زیبایی! ملاحظه بفرمایید.
ـ هممم. عجب شیپوری! خیلی شبیه شیپور نیست. بیشتر شبیه... شبیه... وزیر، شبیه چیه این شیپور؟
ـ اِ... خاکسارم قربان... این شیپور... شبیه... یعنی بسیار شبیه... آخ قربان که چه برازندهی شماست این شیپور.
یکی از پیرمردها پرید جلو و داد زد: «قربان این شیپور فقط یک شیپور نیست. همانا بهراستی که دوست و دشمن رو از هم تشخیص میده.» و بلندتر فریاد کشید: «بگذاریدش دم دروازهی شهر تا دشمنانی رو که به شهر وارد میشن با بوق گوشخراشش رسوا کنه.»
پادشاه که گوشهایش را گرفته بود، به وزیر گفت: «این پیرمرد که خودش یه پا شیپوره. وزیر، بیرونشون کن که سرم رفت. البته اون طاووس و این شیپور رو نگه دار.» داد زد: «بیرون، بیرون.»
ـ قربان باید پاداشی هم به اینها بدیم.»